cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دریुٞـᬼٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ــابـْ͜ुٞـه‌رنـᬼگٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ـ‌آبᬼٞـ۪۪۪ٞٞٞ͜͡ـی

❤شبیــه ساحـــل❤ ❤آغــــــوش باز کــــن❤ ❤تا خیـال دریــا بودن کنـم❤ ﷽ رمان جذاب و عاشقانه دریا به رنگ آبی💙 #کپی_ممنوع🚫 نویسنده:75_S ویراستار: atefeh چنل دوممون👇👇👇 [مجله‌عاشقی] @majale_asheghi

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
3 771
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
#پارت_2 باور اینکه لحظاتی پیش #نماز_میت برای عزیزکرده‌شان خواندند، غیرممکن بود! بی‌تابی و ناآرامی از وجودشان تراوش می‌کرد... اما یک نفر ... یک نفر از لحظه ای که خبر را شنید تا به همین ثانیه بی حس بود! نگاهش رنگ یخ زدگی به خورد گرفته بود. چشمانش خالی از حس شده بود... حرف نمی‌زد، گریه نمی‌کرد، مات شده بود و در ناباوری مطلق به سر می‌برد. آمبولانس که متوقف شد؛ صدای #جیغ ها دوچندان شد و او... او هنوز مات بود! خشک شده و مثل شِی‌ای بی‌جان گوشه‌ای ایستاده بود. انگار توانایی پلک زدن هم نداشت! میان بهت، اندوه، بغض و هزار ویک حس بد دیگر، جسم بی‌جان عزیزشان از آمبولانس بیرون آمد... و نگاه او روی #کفن_سفید متوقف ماند. پاهایش سست شد و زانوانش لرزید. پیرزن موحنایی داد زد: _ حاج عباس‌‌ دستشو بگیر.... دستان چروک خورده و کم توان پیرمرد باعجله دور بازوی پسرحلقه شد و مانع افتادنش شد. حاج عباس دستش را سفت گرفت و او را با گام های کوتاه به سمت #آرامگاه ابدی عزیزکرده‌اش برد. نگاهش بین #قبر و #کفن_سفید به گردش در امد و بعد از چهارساعت، برای اولین بار لب باز کرد: _ حاجی، حاج عباس...پیراهن عروسش این شکلی نبود...لباس انتخاب کردیم، ماه دیگه عروسیمونه... https://t.me/+uV76eB-iN6owMTQ0 قصه‌ای متفاوت با شروعی جنجالی! ❤️‍🔥 پارت گذاری منظم ❤️‍🔥 توصیه ویژه نویسنده و ادمین! #پیشنهاد_ویژه_امروز https://t.me/+uV76eB-iN6owMTQ0
Show all...
فاطمه‌ مفتخر| نــیـــم‌نـگـــاه🪴

به نام خالق مهر شما را به دقایقی لبخند، به میزبانی دخترکِ امیدوارم دعوت می‌کنم! پارت گذاری: "پنج پارت، از شنبه تا چهارشنبه" همراز روزهای تنهایی "در دست چاپ" نیم‌نگاه "در حال نگارش" #کپی_ممنوع

Repost from N/a
دختره مریضی قلبی داره، می‌فهمه عشقش ازدواج کرده!🥺 نگران گفت: _ خوبی؟ کجا رفتی بی‌خبر؟ اگه گم‌ میشدی چی؟! _ به تو ربطی نداره! نفس های پی در پی اش، نشان از عصبی شدنش داشت. با شدت به عقب پرت شدم و من ندیده هم می‌دانستم دستم توسط فاطیما کشیده شد. انگشتش را به طرف محمدحسین گرفت: _ به چه حقی بهش دست میزنی؟ از دعوای احتمالی می‌ترسیدم! فاطیما با صدای بلندتری ادامه داد: _دیگـ.... _ دیگه چی؟ دیگه چی، ها؟ تو تعیین می کنی که من چیکار کنم؟ من #شوهرشم! حالیته؟ با تمسخر نگاهش کرد: _ شوهر؟ منو نخندون مرد حسابی! الان اومدی میگی شوهر؟ دوسال پیش کجا بودی؟ باید یاداوری کنم کـــ.... حرف فاطیما را قطع کرد و با عصبانیت گفت: _ ببینــ..... _ بسه دیگه! اینبار کسی که داد زد من بودم! ادامه دادم: _ فردا می ریم صیغه رو باطل کنیم! شکست! دیدم که در نگاه مردم چیزی شکست و من ادمی نبودم که روی ویرانه‌ها، خانه ‌بسازم! _ من دوست‌ دارم‌ لعنتی! تو زنمی! من زنش بودم! زنی که با قلب مریضش عاشق بود! فاطیما جوابش را داد: _انقد #زنم زنم نکن، همون موقع که گذاشتی رفتی فکر اینجاشو باید می‌کردی! پا روی دلم گذاشتم: _ باید بریم باطلش کنیم! و خدا شاهد است گفتن این جمله‌ دنیا دنیا درد داشت! _همراز؟ بخدا که جان میدادم برای این همراز گفتنش و دله زبان نفهمم قصد خر شدن داشت! دوباره تکرار کرد: _همراز؟ منم محمدحسینت! این «ت» اخر اسمش که می‌گفت من مالکش هستم زیبا بود و... صدای ظریف دخترانه ای، نگذاشت به زیبایی جمله دل ببندم و برای بار هزارم جانم را گرفت: _اره خب تو محمدحسینشی، اونم همرازته اما یه نگاه به #شناسنامه‌ت بنداز، اونجا اسم کس دیگه ای نوشته س! اسم‌ من! https://t.me/joinchat/rs-5yNUB3-RhNDg0 همراز دختری هست که عشقش بی‌هیچ حرف و دلیلی، درست قبل از مراسم نامزدی پشت پا زد به همه چیز و رفت! حالا همون پسر بعد دوسال به زندگی همراز برگشته، در حالی که بخاطر یه سری مشکلات با کس دیگه‌ای ازدواج کرده ولی... °•°•°•°•° یـک عـاشـقانـه‌ی متـفـاوت https://t.me/joinchat/rs-5yNUB3-RhNDg0 #ادمین_نوشت توصیه اختصاصی امروزم برای شما مهربونا یه رمان هست که خودمم دنبالش می‌کنم 😍🤍 این رمان با کمتر از ۵۰ پارت قرارداد چاپ گرفت و بشدت پارت گذاری منظمی داره، از دستش ندید این رمان دلبرو دیگه لینکش قرار داده نمیشه! https://t.me/joinchat/rs-5yNUB3-RhNDg0 فرصت عضویت فقط تا یک ساعت دیگه 😱❌
Show all...
كانال رسمى هانيه وطن خواه(shazde koochool)

❤️﷽❤️ کانال رسمی هانیه وطن خواه(شازده کوچولو) اثارچاپی: طلاهای این شهرارزانند، دریچه *** همراز روزهای تنهایی به قلم فاطمه مفتخر #کپی_رمان‌ها_به_علت_قرارداد_چاپ_ممنوع_می‌باشد

Repost from N/a
-دیوونگی نکنی دختر! پسر اسماعیل چشمش دنبالته! اسماعیل دل به دل پسرش می ده ... اما تو نباید اینجا بمونی .... بمونی حروم میشی دریا! برو دنبال درس و زندگیت .... برو درستو بخون و برای خودت کسی شو! دریا بغض آلود سری تکان داد و زیر لب " چشم" گفت. خاله پوری کمی این پا و آن پا کرد و عاقبت دست سرد دریا را در دست گرم و گوشت آلود خودش فشرد و بعد با صدایی که بیشتر به پچ پچ شبیه بود به حرف آمد: -یه چیزی رو می خواستم ازت بپرسم ... روم سیاه دریا ! اما نگرانم ! شبا خواب ندرم ... توی دلم رخت می شورن واسه اون حرف نا به جایی که به تو زدم ! خب مادر ! من از کجا می دونستم عماد می خواد این غلطو بکنه ... من فقط می دیدم که انگار دیگه عماد همیشه نیست ... مادر که با سواد و بی سواد نمی شناسه ! سواد مادر میشه لحظه به لحظه ای که زحمت کشیدی و بچه ات قد کشید ... منم پسرم رو می شناختم ... می دیدم که دیگه اون عماد سابق نیست و گفتم به تو که پا بندش کنی ... کاش زبونم لال می شد ... خاله پوری آه عمیق و تکه تکه ای کشید. دریا تازه متوجه منظور خاله پوری شد. صورت سرخ از شرمش را پایین انداخت و آهسته تر از پچ پچ های نگران خاله پوری گفت: -نگران نباش خاله ! ما فقط #نامزد بودیم. همان لحظه صدای عماد که با بی رحمی در صورتش زل زده و گفته بود : " بین ما اتفاقی نیفتاده ! " در مغزش پژواک گرفته بود. خاله پوری ناگهان لبخند زد . انگار بار عظیمی از روی دوشش برداشته شده بود . او هم مثل پسرش بیشتر نگران جسم دریا بود نه نگران روحی که در برهوت دنیای زنانه تنها و بی پناه مانده بود . خاله پوری دست دریا را در دست خود فشرد و گفت : -تو به من راست میگی دیگه ؟! -خیالت راحت باشه خاله ! -اگه بهت دست زده بود و بعد ولت کرده بود شیرم رو حلالش نمی کردم.... 🔴💎🔴💎🔴 https://t.me/joinchat/zP1z2b0IMN0yYzRk https://t.me/joinchat/zP1z2b0IMN0yYzRk از بچگی دلداه اش بودم! چندسال محرم جسم و روحش بودم درست درآستانه رسمی شدن ازدواجمان، مرا #نخواست! رفت رفت و من ماندم بالباس سپید عروسی #بدون‌داماد! رفت درست وقتی که کار از کار گذشته بود و من #دربطنم....❌ ⛓🧲⛓🧲 https://t.me/joinchat/zP1z2b0IMN0yYzRk یک عاشقانه ای بی نظیر وهیجانی که مخصوص #اعضای‌این‌چنله و توصیه ویژه #نویسندس😍
Show all...
کانال مرجان مرندی(نشون به اون نشونی)

بسم الله الرحمن الرحیم نویسنده رمان های : ارزوهای پرتقالی ( چاپ شده) ماه من بمان ( در دست چاپ از نشر شقایق) نشون به اون نشونی ( در حال پارت گذاری) پارت گذاری : روزهای زوج کپی و پخش این قصه بدون رضایت نویسنده است ارتباط با نویسنده: @author_marjan_marandi

Repost from N/a
دختره مریضی قلبی داره، می‌فهمه عشقش ازدواج کرده!🥺 نگران گفت: _ خوبی؟ کجا رفتی بی‌خبر؟ اگه گم‌ میشدی چی؟! _ به تو ربطی نداره! نفس های پی در پی اش، نشان از عصبی شدنش داشت. با شدت به عقب پرت شدم و من ندیده هم می‌دانستم دستم توسط فاطیما کشیده شد. انگشتش را به طرف محمدحسین گرفت: _ به چه حقی بهش دست میزنی؟ از دعوای احتمالی می‌ترسیدم! فاطیما با صدای بلندتری ادامه داد: _دیگـ.... _ دیگه چی؟ دیگه چی، ها؟ تو تعیین می کنی که من چیکار کنم؟ من #شوهرشم! حالیته؟ با تمسخر نگاهش کرد: _ شوهر؟ منو نخندون مرد حسابی! الان اومدی میگی شوهر؟ دوسال پیش کجا بودی؟ باید یاداوری کنم کـــ.... حرف فاطیما را قطع کرد و با عصبانیت گفت: _ ببینــ..... _ بسه دیگه! اینبار کسی که داد زد من بودم! ادامه دادم: _ فردا می ریم صیغه رو باطل کنیم! شکست! دیدم که در نگاه مردم چیزی شکست و من ادمی نبودم که روی ویرانه‌ها، خانه ‌بسازم! _ من دوست‌ دارم‌ لعنتی! تو زنمی! من زنش بودم! زنی که با قلب مریضش عاشق بود! فاطیما جوابش را داد: _انقد #زنم زنم نکن، همون موقع که گذاشتی رفتی فکر اینجاشو باید می‌کردی! پا روی دلم گذاشتم: _ باید بریم باطلش کنیم! و خدا شاهد است گفتن این جمله‌ دنیا دنیا درد داشت! _همراز؟ بخدا که جان میدادم برای این همراز گفتنش و دله زبان نفهمم قصد خر شدن داشت! دوباره تکرار کرد: _همراز؟ منم محمدحسینت! این «ت» اخر اسمش که می‌گفت من مالکش هستم زیبا بود و... صدای ظریف دخترانه ای، نگذاشت به زیبایی جمله دل ببندم و برای بار هزارم جانم را گرفت: _اره خب تو محمدحسینشی، اونم همرازته اما یه نگاه به #شناسنامه‌ت بنداز، اونجا اسم کس دیگه ای نوشته س! اسم‌ من! https://t.me/joinchat/rs-5yNUB3-RhNDg0 همراز دختری هست که عشقش بی‌هیچ حرف و دلیلی، درست قبل از مراسم نامزدی پشت پا زد به همه چیز و رفت! حالا همون پسر بعد دوسال به زندگی همراز برگشته، در حالی که بخاطر یه سری مشکلات با کس دیگه‌ای ازدواج کرده ولی... °•°•°•°•° یـک عـاشـقانـه‌ی متـفـاوت https://t.me/joinchat/rs-5yNUB3-RhNDg0 #ادمین_نوشت توصیه اختصاصی امروزم برای شما مهربونا یه رمان هست که خودمم دنبالش می‌کنم 😍🤍 این رمان با کمتر از ۵۰ پارت قرارداد چاپ گرفت و بشدت پارت گذاری منظمی داره، از دستش ندید این رمان دلبرو دیگه لینکش قرار داده نمیشه! https://t.me/joinchat/rs-5yNUB3-RhNDg0 فرصت عضویت فقط تا یک ساعت دیگه 😱❌
Show all...
كانال رسمى هانيه وطن خواه(shazde koochool)

❤️﷽❤️ کانال رسمی هانیه وطن خواه(شازده کوچولو) اثارچاپی: طلاهای این شهرارزانند، دریچه *** همراز روزهای تنهایی به قلم فاطمه مفتخر #کپی_رمان‌ها_به_علت_قرارداد_چاپ_ممنوع_می‌باشد

Repost from N/a
#پارت_2 باور اینکه لحظاتی پیش #نماز_میت برای عزیزکرده‌شان خواندند، غیرممکن بود! بی‌تابی و ناآرامی از وجودشان تراوش می‌کرد... اما یک نفر ... یک نفر از لحظه ای که خبر را شنید تا به همین ثانیه بی حس بود! نگاهش رنگ یخ زدگی به خورد گرفته بود. چشمانش خالی از حس شده بود... حرف نمی‌زد، گریه نمی‌کرد، مات شده بود و در ناباوری مطلق به سر می‌برد. آمبولانس که متوقف شد؛ صدای #جیغ ها دوچندان شد و او... او هنوز مات بود! خشک شده و مثل شِی‌ای بی‌جان گوشه‌ای ایستاده بود. انگار توانایی پلک زدن هم نداشت! میان بهت، اندوه، بغض و هزار ویک حس بد دیگر، جسم بی‌جان عزیزشان از آمبولانس بیرون آمد... و نگاه او روی #کفن_سفید متوقف ماند. پاهایش سست شد و زانوانش لرزید. پیرزن موحنایی داد زد: _ حاج عباس‌‌ دستشو بگیر.... دستان چروک خورده و کم توان پیرمرد باعجله دور بازوی پسرحلقه شد و مانع افتادنش شد. حاج عباس دستش را سفت گرفت و او را با گام های کوتاه به سمت #آرامگاه ابدی عزیزکرده‌اش برد. نگاهش بین #قبر و #کفن_سفید به گردش در امد و بعد از چهارساعت، برای اولین بار لب باز کرد: _ حاجی، حاج عباس...پیراهن عروسش این شکلی نبود...لباس انتخاب کردیم، ماه دیگه عروسیمونه... https://t.me/+uV76eB-iN6owMTQ0 قصه‌ای متفاوت با شروعی جنجالی! ❤️‍🔥 پارت گذاری منظم ❤️‍🔥 توصیه ویژه نویسنده و ادمین! #پیشنهاد_ویژه_امروز https://t.me/+uV76eB-iN6owMTQ0
Show all...
نــیـــم نـگـــاه🪴

به نام خالق مهر شما را به دقایقی لبخند، به میزبانی دخترکِ امیدوارم دعوت می‌کنم! پارت گذاری: "پنج پارت، از شنبه تا چهارشنبه" همراز روزهای تنهایی "در دست چاپ" نیم‌نگاه "در حال نگارش" #کپی_ممنوع

Repost from N/a
🔥❌ چطور پرده بکارت داری و حامله ای!؟ ❌🔥 _مریم مقدسی که باکره باردار شی!؟ نکنه مسیح دوم و تو داری بدنیا میاری!؟ ببین دختر جون اَره و اوره و شمسی کوره و خیلیا دیگه خواستن خودشون و بندازن به من و آویزه ی گوشواره شن ولی مثل تورو ندیدم که میگه باکرم و حاملم! اونم از من! کوبیدم تخت سینش و با اشک و #جیغ گفتم _تو عوضی تو بیهوشیم به من تجاوز کردی کثافت! دایی نمک به حروم تر از خودت این و بهم گفت! این بچه ای که تو شکم من داره جون میگیره از تخم و ترکه تو بی‌ناموسه! تو چشمام فقط با بهت خیره شده بود که دستی رو #صورتم کشیدم و گفتم _می‌خواستم نگهش دارم ولی حالا که فهمیدم باباش و خاندانش چه کثافتایین همون بهتر نیاد که یکی مثل تو و انثال تو بشه! می‌کشمش خواستم از اتاقش بزنم بیرون که یک دفعه از پشت به #عقب کشیدتم و خیره تو صورتم از لای #دندوناش گفت _دست به تخم و ترکه من بزنی خودت و جد آبادت و به آتیش میکشم! لحنش بوی شوخی نداشت که یک دفعه فکم و محکم تو دستش گرفتم و ادامه داد -اصلا زن باردارو چه به بکارت هان؟! داییم چیزی که من باز کرده بودرو دوخته!؟ خب گوه خورده! چون من دوباره بازش می‌کنم دوباره! این و که گفت #بی‌مکث پرتم کرد رو #کاناپه کنارم که ترسیده #جیغ زدم و خواستم پاشم اما اجازه نداد و با کف دستش #هولم داد رو کاناپه و گفت _مگه نمیگی من تخم کاشتم تو شکمت!؟ پس چته دست و پات می‌لرزه و رفتی رو ویبره!؟ زن حامله و بکارت می‌خواد چیکار!؟ هوم؟! _ولم کن ولم کن کثافت ولد زنا! اشتباه کردم پا گذاشتم تو خونت ولم کن _دیر اومدی زود نخوا که بری! اگه بچه من تو شکمت باشه نه ماه بخوای نخوای باید زیرم باشی پس نق نزن🔥🔞⭕️ https://t.me/joinchat/WYWRTTtjmmZlYjA8 https://t.me/joinchat/WYWRTTtjmmZlYjA8 - برات مهمه مگه ؟! #شقیقم رو بوسید و انگشتش رو روی زخم پیشونیم کشید - مهم نبود نمیپرسیدم ! پوزخندی زدم و پشت بهش روی تخت دراز کشیدم. - نپرسیدی دست هاش رو از پشت قفل قفسه سینه‌ام کرد و سرش رو از پشت توی گردنم فرو برد - نشنیدی ! الان هم ، دختر خوبی باش ؛ دوست ندارم اذیتت کنم . نفس عمیقی می‌کشم - تو منو واسه همین می‌خوای بلوزم رو تا بالا می‌کشه و لاله‌ی گوشم رو می‌بوسه - من تورو واسه همین می‌خوام ! دختری که بهش تعرض شده ، دیگه به چه دردی می‌خوره ؟! دست هاش پیشروی می‌کنن و خودش ... https://t.me/joinchat/WYWRTTtjmmZlYjA8 ازدواج سفید دختر مذهبی با پسر دورگه ایرانی فرانسوی و حاملگی ناخواسته ای که باعث میشه...
Show all...
_اینقدر وول نخور _وول نخور یعنی چی؟ جدی نگاش کردم _یعنی بتمرگ سرجات چشماش و مظلوم کرد _مثلا نمیشه بجای بتمرگ سرجات بگی خانومم آروم بشین؟ باند رو کامل دور مچ پاش پیچیدم،با اخم بهش نگاه کردم _اگه خانوم بودی که پاتُ به این روز نمینداختی اونم اخم کرد _عمدی نبود پوف کلافه ای کشیدم،داشتم خودم و کنترل می کردم که صدام بالا نره،با حرص توپیدم _مطمئنی عمدی نبود؟ سرش و زیر انداخت،با صدای گرفته گفتم: _از کی تا حالا یاد گرفتی برای اینکه بهت توجه کنم به خودت آسیب بزنی؟ چیزی نگفت،عصبی غریدم _به من نگاه کن سرش و بالا آورد،قطره اشکی پایین ریخت،با صدای لرزون به حرف اومد _تو حتی حاضر نبودی باهام حرف بزنی،دلم برات تنگ شده بود،نمی دونستم چیکار کنم _چرا فکر کردی اگه به خودت آسیب بزنی چیزی عوض میشه؟ با دستش اشکاش و پاک کرد و عصبی رو بهم گفت: _اگه اینقدر از من بدت میاد چرا تحملم می کنی؟ انگشت اشاره م رو به نشونهٔ سکوت رو لباش گذاشتم _چیزی نگو،پات آسیب دیده ولی مُخت تعطیل شده داری چرت و پرت تحویلم میدی با بغض و آروم لب زد _بغلم می کنی؟ به چشمای زلالش خیره شده،دستم و باز کردم،خودش و تو بغلم جمع کرد و سرش و رو سینه م گذاشت،لبام و رو موهاش گذاشتم و بوسیدم،دستام و دورش حلقه کردم،با غم زیر گوشش زمزمه کردم _می خوام زن بگیرم سرش و بالا آورد و مات نگام کرد،اشکاش پایین ریخت،لبام و رو چشمای ترش گذاشتم و بوسیدم اما... برای خواندن ادامهٔ رمان وارد لینک زیر شوید👇🏻 https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
Show all...
دلِ بی جان

بسمه تعالی رمان (دلِ بی جان)📖 نویسنده:سیمااحمدی پارت گذاری هر شب به جز جمعه ها📝 پارت اول رمان

https://t.me/c/1590355138/10

لینک کانال

https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0

Repost from N/a
#پست7 _ فردا ساعت نه صبح بیا برای دادخواست طلاق! تا جلوی در همراهی‌اش می‌کنم قبل‌از خداحافظی در چهارچوب در می‌ایستد و روی پاشنه‌ی پا می‌چرخد و دوباره نگاهم می‌کند و می‌گوید: _نمی خوای بیشتر فکر کنی؟ نمی خوای پیگیر برگشتنش بشی؟ سوال هایش مرا می برد به دیروز. به وقتی که علیرضا جای او اینجا ایستاده بود. برای قلبی که یخ زده سوال و جواب چه فایده ای دارد. آن هوس و آن شور برای وقتی بود که من سرشار از احساس بودم. نه الان! قبل از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم لب می‌زند: _ ما آدم ها برای مُرده های زندگیمون بیشتر چشم انتظاریم تا زنده ها.... دهانم قد غاری باز می ماند. _این همه سال صبر کردی حداقل جواب سوالاتتو بگیر این حق توئه! نگاهش می کنم وجدی می گویم: -فقط طلاق می خوام! ⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️ https://t.me/+SnRQiwYVEes0YWU0 https://t.me/+SnRQiwYVEes0YWU0 من از کسی که عاشقش بودم زخم خوردم بی رحمانه رهام کرد بهم خیانت کرد منو انگشت نمای شهر کرد اما درست وقتی که می خواستم ازش طلاق بگیرم فهمیدم.....
Show all...
خاطره ق 💘دختر خوب 💘

خاطره ق(قلی پور) زندگی بعداز تو چاپ توراصدا میکنم چاپ پاییز انفرادی چاپ می‌شود جان من باشی چاپ زیر چتر عشق قرارداد چاپ دخترخوب انلاین

Repost from N/a
-این دختر همونی نیست که دامادش نیومد سر سفره عقد؟ -چرا همونه. معلوم نیست چه عیب و ایرادی داشته که داماد ولش کرده اونم درست روز عقد! https://t.me/+SnRQiwYVEes0YWU0 عليرضاو مستانه عاشق هم هستن اما علرضا تو عاشقانه ترین لحظه زندگی یه اتفاق مثل بمب همه چیزو نابود می کنه!!!! علیرضا مستانه رو بدون هیچ حرفی رها میکنه. مستانه ای که روز عروسیش بی داماد می مونه ومی شه انگشت نمای شهر....وحالا...!
Show all...
خواستم #جیغ بکشم که دست گذاشت رو دهنم.. سرشو آورد کنار گوشم.. ____من جای تو بودم..دست نمی کردم تو لونه ی زنبور..با دم #شیر طناب بازی نمی کردم... با خودت و اون دل #صاب مردت بلدم چجوری کنار بیام... به وقتش بلدم یه جوری سوار خر درونت شم و گوش به #فرمانت کنم.. ولی تا اون موقع..اگر به جات بودم پای یه نر خر #بداقبال رو وسط این ماجرا باز نمی کردم... شاید برای تو مراعات کنم.. شاید برای تو #حوصله به خرج بدم و بگردم دنبال هزار تا روش برای به #ثمر رسیدن... ولی فکر کن اگر یه درصد برای اون عوضی هم همینکارو بکنم... جوری از همه ی #قدرتام کار می کشم که حتی کسی نتونه دهن به دهن نقل قولش کنه... دستش رو پس زدم و #جیغ زدم.. _دوستت ندارم حسام.ولم کن بدار برگردم پیش کیان. صداش رفت بالا __میخوای #ناز کنی دختر سرهنگ؟؟باشه خودم خریدارشم.. ولی من که #غیرتم آتیش بگیره هیچکس و نمیبینم..فقط میسوزونم... تو گوشت فرو کن #مال منی و #مجبوری پیشم بمونی.. درسته یه روز #دزدیدمت ولی هیچوقت نمیخوام #پست بدم https://t.me/joinchat/AAAAAE-JtE3DB3xTPbzy9Q #ازدواج_اجباری #مثلث_عشقی
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.