26 744
Subscribers
-3924 hours
-2687 days
-60230 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
-مامانی، بابایی داره ازدباج می کنه؟!
بغض زده فقط سرش را بوسیدم و او سوال جدیدش را پرسید:
-اگه ازدباج کنه منو دیگه دوست نداره؟
صورت نرمش را نوازش کردم:
-نه مامان جان کی گفته دوستت نداره، بابایی عاشقته.
در اوج بچگی اش حرفم را سریع باور کرد و با لبخند عمیقش دندان های کوچکش را نشانم داد.
-مامان الهی قربون اون دندونای موشیت بره.
قلقلکش دادم و صدای خنده هایش که بالا رفت در اتاق به دیوار کوبیده شد.
-چیشده صدای هر و کرت هواست؟
خیلی خوشحالی قراره هوو دار شی؟
ظالم بود!
از ظلم کردن به من لذت می برد در حالی که گناهی نداشتم.
-بابایی پاشو بریم بیرون.
بچه ی کوچکم با ذوق جیغی کشید و دست مرا گرفت:
-مامانی پاشو بریم دور دور با بابایی، پاشو دیگه.
میعاد پوزخندی زد و با یک حرکت کوچک زیبایم را بغل کرد:
-مامانی رو دفعه ی بعد می بریم، امروز می ریم با مامان جدیدت اشنا شی خوشگلم!
صدای شکستن قلبم را شنیدم و بعد بهانه های پسر کوچکم که از پدرش خواهش می کرد مرا هم همراه خودشان ببرند اما...
***
نیشگونی از دست کوچکش گرفت که جیغ و گریه ی پسر بچه در امد.
مهسا فورا از اتاق خارج شد و با دیدن دست کبود شده ی پسرکش جلو رفت و زنی که قرار بود هوویش بشود را هل داد.
-چه غلطی داری می کنی، به چه جرئتی بچه ی منو میزنی؟
بازوی مهسا را سفت فشار داد و تحقیر امیز گفت:
-تو دیگه چی میگی لاجون؟
این بچه، پسر منو میعاده درسته زاییدیش ولی جوری که خودم بخوام بزرگش می کنم زنیکه فهمیدی؟
پسرک برای دفاع از مادرش توی زانوی زن کوبید و جیغ کشید:
-مامانمو ول کن، تو بدی من ازت متنفرم!
وقتی موهای پسرک را چنگ زد مهسا نتوانست تحمل کند و به سمتش حمله ور شد اما همان لحظه ارنج زن به قفسه ی سینه ی مهسا خورد و مهسا قدمی عقب گذاشت و از پله ها سقوط کرد!
با سر روی زمین افتاد و خون مثل ابشار از سرش روان شد که همان لحظه در توسط میعاد باز شد و با دیدن همسرش در آن وضع....
https://t.me/+Tzxr0UK2hfhiZTNk
https://t.me/+Tzxr0UK2hfhiZTNk
دختره به خاطر ضربه به سرش همه چیزو فراموش می کنه و...😱
اگه مشکل قلبی داری این رمانو به هیچ وجه نخون❌🥺
14540
Repost from N/a
#پارت۲۵۰
- بیب بیب های مامانی و دیدی عمو مِخزاد( مهزاد)؟ مشلِ( مثل) توپِ شِفیدِ( سفید) من نرمالو و خوچله...
مهزاد نگاهی به صورت بچه کرد.
- نه عمویی من ندیدم. واسه چی ؟
لبهای کوچکش را جمع کرد.
- اوف شده بیب بیب هاش.. بوس میتُنی ( میکنی) خوب بشه؟
مهزاد به آرامی دست دخترک و گرفت.
- گلم مامانی خودش خوب میشه. من نمیتونم بوس کنم. بیا کارتون نگاه کنیم مامانت هم استراحت کنه تا خوب بشه.
کودک لبش را بیشتر جمع کرد و دستِ مرد را سوی اتاق مادرش کشید.
- تو بوس بُتُن خوب میشه...
مرد قلبش تند تند میزد و از طرفی هم نمیتوانست به این کودک نه بگوید. همین حالا هم هرشب برای مادرش گریه میکرد.
https://t.me/+JMlnigOOCdFjYWU0
https://t.me/+JMlnigOOCdFjYWU0
- سینه هات و بده بوس کنم بچه خیالش راحت شه.
نیلرام با تعجب به پسرک خیره شد.
- سینه های من و بوس کنی؟ دیوونه شدی آقا مهزاد؟
مهزاد با چشمهای قرمز شده از خجالت، نگاهش کرد. آهسته لب زد.
- این بچه دو شبه تا صبح کابوس میبینه، بده بوس کنم خیالش راحت شه خوب شدی.
نیرام نگاهی به چشمهای دخترکش کرد و سپس مردد لب زد.
- من نمیتونم خجالت میکشم! از روی ملافه بوس کن که خیال نارا راحت شه.
مرد سری تکان داد و کنارش نشست.
اما برخلاف تصور آنها، نارا هم آن طرف مادرش نشست و به یکباره ملافه را برداشت.
- بوس تُن.
چشمهای درشت شده مهزاد روی سینه های سفید و درشت زن که به سرعت و با استرس بالا و پایین میشد نشست.
- عمو زودباش.
با صدای کودک تکانی خورد و روی تن زن خم شد.
لبهای سردش که روی پوست نرم و داغش نشست، زن به خودش لرزید.
- بسه مهزاد...
اما وقتی مرد از زبانش کار کشید و پوست سینه اش را به دهان کشید، زن بازویش را چنگ زد.
- دیوونه شدی جلوی بچه...
نارا با عجله اسم مادربزرگش را جیغ زد و اتاق را ترک کرد.
نیلرام با یا تعجب اسم مرد را خواند.
- مهزاد...
اما مرد توجه نکرده و....
https://t.me/+JMlnigOOCdFjYWU0
https://t.me/+JMlnigOOCdFjYWU0
https://t.me/+JMlnigOOCdFjYWU0
دیدیییی بچه چکار کرد؟🥹😳😂
ولی خوب بهونه ای شد براشون 🙊😍😂
نیلرام بیوه است وبا بچهش به پسری کله خراب پناه میبره... عقدش میشه اما پسره بهش نزدیک نمیشه! دخترکش که خیلی وزه است از پسره میخواد سینه مادرش که سوخته رو بوس کنه و همین بهونه میشه این دوتا....😂🔥😍
خیلییی نازن این سه تا، قول میدم عاشقشون بشییی🥲❤️🥹
https://t.me/+JMlnigOOCdFjYWU0
#پارتآینده
42110
Repost from N/a
صدای زنگ خونه به گوشم خورد و طبق معمول که فکر کردم مامانمه، درو باز کردم و بدون این که منتظر شم رفتم دوباره تو تختم بخوابم!
همه چیز عادی بود تا این که مثل همیشه مامانم چراغارو روشن نکرد، منم صدا نکرد که پاشو چقدر میخوابی.
دو به شک پتو رو زدم کنار و از جام بلند شدم و چراغارو روشن کردم اما هیچ کس تو خونه نبود ترس داشت تو بدنم میپیچید که صدای مردونه ای از پشت سر باعث شد زهرم بترکه و جیغ فرا بنفشی بزنم:
- داد و قال کنی مردی!
برگشته بودم و خیره بودم به مرد قد بلندی چشم ابرو مشکی که لباسش با خون یکی بود و ناخواسته پاهام شل شد و روی زمین افتادم چون تو دستش اسلحه داشت!
- تو... تو کی دیگه
نفس نفس میزد و به پنجره خونه خیره شد و گفت: - پاشو برو دم پنجره ببین ماشین مشکی شاسی بلنده هنوز هست... یالا
کاری که بود کردم و لب زدم: - کسی نیست.
خیره بهم گفت: - فقط تویی اینجا؟
سری به تأیید تکون دادم که بی حال روی مبل نشست و نفس نفس میزد و ناخواسته جلو رفتم به زخمش خیره شدم، جای چاقو بود!
خواستم بهش دست بزنم که مچ دستمو محکم گرفت. تو چشمای درشتش خیره شدم و لب زدم: - خونریزیت زیاده باید بری بیمارستان.
متعجب نگاهم کرد: - دکتری؟
- پرستارم
تفنگ و گرفت روی سرم و به زخمش اشاره کرد:
- پس خودت حل و فسخش کن وگرنه من نفسای آخرمو بکشم توام میکشی... فهمیدی؟
ترسیده نگاهش کردم و سر تفنگ و با دست پایین آوردم و همون لحظه نگاهم به ساعت مارکدار خدا تومنیش خورد و لب زدم:
- من نمیتونم این باید بره بیمارستان من...
تفنگ و باز رو سرم گذاشت و حرصی گفت:
- یه کاریش بکن که من فقط به فردا برسم
- باشه الکل توی کابینت، سوزن و نخ بخیه هم... باید برم اونارو بیارم.
با شک نگاهم کرد و میدونستم نا نداره بلند شه و آروم لب زد:
- ببین من کم آدمی نیستم، من زنده نمونم جنازم تو خونه ی شما پیدا شه یه ایل آدم دنبالت میفتن که توام بمیری.
یا حتی اگه لو برم یه غلط اضافه کنی بازم یه خاندان دنبالتن که جبران کنن برات.
بدون ذره ای شوخی حرف میزد. سرفه کرد و به سختی ادامه داد:- حالا فکر کن، من از این جا زنده بیرون برم چی میشه، لطفت و هیچ وقت فراموش نمیکنم چون یه جون و زندگی بهت بدهکار میشم. منم از بدهی بدم میاد خانوم پرستار... میگیری که چی میگم؟
تند سری به تایید تکون دادم ناخواسته دوست داشتم کمکش کنم، حسم میگفت آدم بدی نیست و من هیچ وقت حسم بهم دروغ نگفته بود و این شروع داستان زندگی عاشقانه و شاید مهیج من بود...
https://t.me/+WvU-hEUUrFRjMmQ0
https://t.me/+WvU-hEUUrFRjMmQ0
(دو ماه بعد)
صدای زنگ خونه باعث شد سمت در برم و این بار از چشمی نگاه کردم هیچ کس نبود فقط سبد گل بزرگی جلوی خونه بود!
درو متعجب باز کردم خیره به سبد بزرگ گل رز شدم و با دیدن پاکت نامه ای برداشتمش که روش نوشته بود:
( وقت این رسیده که بدهیمو صاف کنم خانوم پرستار... شنبه شب جلو بیمارستان بعد شیفت کاریت منتظرتم!
ماشینم یه فراری مشکی!
یه مانتو آبی داری، اونو بپوش!)
با چشمای گرد شده چند بار پلک زدم. آدرس بیمارستان و شیفت کاری منو از کجا میدونست...
https://t.me/+WvU-hEUUrFRjMmQ0
https://t.me/+WvU-hEUUrFRjMmQ0
https://t.me/+WvU-hEUUrFRjMmQ0
16200
Repost from N/a
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟
-کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟
ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و بشقاب میوه ای جلوی خود کشید
میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند
اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت
-زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!!
-دیدی؟ عروسکه...عروسک!
-وای مامان فکرشم نمیکردم رونهای دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه!
مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید:
-ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه!
-خب بشنوه...آقداداشم خودش گفت دیار بچهست...
شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود
سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید
-با این تعریفایی که تو از دخترهی طفلمعصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه
نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد:
-هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوشکمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟
باید بیرون میرفت
هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند
اما...
-خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری!
نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد
وارد آشپزخانه که شد، نگین بیتوجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آبوتابدار پچ زد:
- تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟
آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید
چه گفت نگین؟
درست شنید؟
بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت:
-چی شده چی شده؟ درست نشنیدم!
فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد:
-داشتم درمورد دیار حرف میزدم.
شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است
-خب؟ بعدش!
-عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم !
بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت:
-همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟
عزیز دست روی دست گذاشت :
-نباید میبردم؟ صلاحدارش تویی مگه پسرم؟
نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید
فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند
یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ
آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و...
-عه وا...نگاهش میکنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست !
گوشی از لای انگشتانش کشیده شد
اما تنش گرم شده بود
آن تصویر
او بچه نبود
یک زن تمام و کمال و زیبا بود
یک تندیس نفس گیر
-پسرت ماتش برد مامان!
نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد
شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد:
-اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟
ابروی فخرالسادات بالا رفت
خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش
-چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه!
شیرزاد باز دست به گردنش کشید
آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود
نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید
-عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه!
چشمان مادرش به برق نشستند
آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود
میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات
یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد:
-چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه
آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار
هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد:
-میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم
-چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده
خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنهخانم لعنتی نشان داده باشند
دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید:
-همین که گفتم. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه!
گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد
-این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟
شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید
-نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی میکنم!
❌❌❌
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
45160