cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

❤️‍🔥جــانــان ❤️‍🔥

#رمان_جانان_من #دانشجوی_شیطون_بلا بدون سانسور https://t.me/+cuud7_yKvOw4OTA0

Show more
Advertising posts
357
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
+430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

دوستان تصمیم گرفتم کانال حدف کنم اگر موافقی پاک بشه اینجوری لایک کنید👍 اگر موافقی پاک نشه اینجوری لایک کنید👎 ممنون میشم جواب بدین ❤️❤️
Show all...
Show all...
Ey-Vay-Vay_270715.mp34.09 MB
دوستان عزیز کسی می‌خواهد تبادل بزنه بیاد گروه https://t.me/+LaLAkz72SaNhOTlk
Show all...
❤️‍🔥گپ ؏ــشـق ♥️

اینجا خبری از رل و پیوی دوس دختر نیست یه گروه همه باهم مثل خواهربرادرن میخوای عضو گروه باشی ، جنسیتت رو میذاری دم در و میای نمیتونی قبول کنی نیا چون با اسپم ریمو میشی مقدم همه باشعورا هم گرامی....

https://t.me/+LaLAkz72SaNhOTlk

AnimatedSticker.tgs0.14 KB
290 #جانان لب ایمان باردیگر روی پیشانی م نشست وبوسه ی دیگری به پیشانیم زد . لبخندی که روی لبم نشست کاملا از خوشبختی درونم نشات گرفته بود. صدای بم ایمان گوشم را نوازش داد _بالاخره انتظارم تموم شد دندون خرگوشی تو برای من شدی تا همیشه!! سرم‌ را از روی بازویش برداشتم و در حالیکه درونم لبریز از هیجان و حس خوب بود ناخواسته تکرار کردم _وتو برای من ..‌ همزمان با گفتن این جمله لبم را روی ته ریش صورتش گذاشتم و بوسه ی محکمی روی گونه ش گذاشتم . کمی که هیجان هردومون فروکش کرد . ماشین که از شهر خارج شد . با کنجکاوی پرسیدم _کجا میریم ؟! ایمان چشمکی بهم زد ودرحالیکه از ماشین جلویی سبقت می گرفت. با شیطنت جواب داد _جایی که کسی مزاحم خلوت دونفرمون نباشه بند دلم پاره شد و ضربان قلبم روی هزار رفت . سعی کردم اثار هیجان درونی م روی صورتم تاثیر نگذارد اما بی فایده بود . صورتم سرخ شد ونگاهم درخشید . صدای خنده ی ایمان داخل کابین پیچید _دختره ی منحرف با شنیدن این جمله ، بلافاصله گارد گرفتم بدون اینکه خوب فکر کنم جواب دادم _چرا منحرف !! مثلا شوهرمیا !!! نکنه با حلال خودتم گناهه کاری کنی!! ایمان این بار باصدای بلندتری خندید که از خجالت سرخ شدم !!! ماشین را به سمت راست جاده کشاند وکمی سرعت را کمتر کرد . فشاری به دستم که روی دنده زیر دستش بود داد و با بدجنسی پرسید _منظورت کارای مثبت شونزده یا هیجده ؟! ناخواسته از دهنم پرید _مگه دوس دخترتم که کارای مثبت شونزده کنی اخه !!!! صدای خنده ی بلندش متوجه حرفم کرد . هینی کشیدم و از شدت خجالت لب پایینم را گاز گرفتم ایمان که به سختی خنده ش را جمع کرده بود . چشمکی بهم زد و با لحن خاصی گفت _تو زن منی ! لحظه ای مکث کرد وبا خنده ی بدجنسی اضافه کزد _پس مستقیم می ریم سراغ مثبت هیجده هرچی می گفتم گندتر می زدم . https://t.me/c/1346921728/562 https://t.me/c/1346921728/562 لینک پارت اول رمان💕👆
Show all...
"جانانِ‌مَن": 289 #جانان نگاهم را به صورت مردانه ی ایمان دوختم . مثل همیشه جذاب وپراز جذبه ! حتی برای امروز هم ته ریش صورت خودرا نزده بود . دلم تو سینه از شدت هیجان بی قراری می کرد. تا چند دقیقه دیگه برای همیشه زن ایمان می شدم . نگاهم توچهره ی خوشحال بقیه چرخید . مادر بزرگ با نگاهی که برق می زد . مشتی نقل در دست اماده نگه داشته بود تا ما بله گفتیم بروی سرمان بریزد . وقتی عاقد سومین بار گفت ایا حاضرم به عقد ایمان توکلی با مهریه ی ۱۰۰۰ تا شاخه گل رز دربیایم زیر چشمی نگاهی به ایمان انداختم . لبخندی مطمئن بهم زد که دلم رو قرص کرد . نگاهی به چهره ی مهنوش انداختم . که با لبخندی عجیب من رو تماشا می کرد . نگاهش از نم خیس اشک برق می زد . می دونستم برایش سخت بود باور اینکه دخترکوچولوش حالا انقدری بزرگ شده بود که سر میز عقد نشسته باشه . با تک سرفه ایمان به خودم آمدم وبلافاصله از اینه سفره ی چیده شده ی مقابلم نگاه م را به او دوختم . در نگاه‌ تیره ش انتظار ونگرانی موج می زد . از دلم نیامد بیشتر از آن منتظرش بگذارم _با اجازه ی بزرگترها ومادربزرگ بله نگاه مادربزرگ درخشید وزیر لب پیر شی بهم گفت .‌ من داشتن ایمان را مدیون این زن ومهربانیش بودم . سوال از ایمان تکرار شد و او بله مطمئنی را داد . بلافاصله مادربزرگ نقل ها روی سرمان ریخت و هلی کشید .‌ سوسن لبخندی زد وگفت _دوماد عروس ت رو نمی بوسی؟! گونه هام برافروخته شد. ونگاهم رنگ خجالت گرفت . ایمان در مقابل تعجبم که فکر می کردم درجمع این کار رو نمی کنه روم خم شد . چشمک نامحسوسی بهم زد و بوسه ای سبک روی پیشانیم گذاشت . بوسه ش کوتاه و زود گذر بود. اما برای برهم زدن قرار دخترانه م کافی بود !! بازهم صدای دست وخوشبخت شین از هر سو بلند شد . کادوها خیلی زود داده شد . سوسن ومهنوش هردو سرویسی برای من گرفته بودند ومادربزرگ ساعت طلایی و زیبا که همان لحظه دستم انداخت . و پس از اینکه عکاس سالن عکس دونفره ودسته جمعیمون رو گرفت سالن رو ترک کردیم . خانواده هامون قرار شد کنار هم رستورانی ناهار بخورن وامروزرا خودمانی جشن بگیرن . اما من وایمان برنامه مون این نبود . من سوار ماشین ایمان شدم وقرار شد آنها بدون ما بروند . ایمان که ماشین رو روشن کرد و از محضر دور شد سرم رو روی بازوش گذاشتم .‌ بوی تلخ عطرش توکابین ماشین پیچیده بود . https://t.me/c/1346921728/562 https://t.me/c/1346921728/562 لینک پارت اول رمان💕👆
Show all...
288 #جانان کلا فه حوله را از تنم کندم وبه سمت میز ارایش رفتم . اسپری را دیوانه وار روی بدنم گرفتم . سردی اسپری بود یا تاثیر آن حرف ها بدنم یخ زد . جمله های مرد ناشناس مدام در ذهنم تکرار می شد . بخاطر اوردم پیامی که دفعه ی قبل برام آمده بود . بی شک آن پیام هم کار این مرده بوده ست . با قدم های لرزان به سمت کمد رفتم و اولین لباس راحتی که به دستم خورد برداشتم وبه تنم زدم وپوشیدم . شاید بهتر بود با ایمان تماس می گرفتم ودر مورد پیام ناشناس با او صحبت می کردم . با این فکر به سمت گوشی رفتم . بی حواس از آن ساعت شب، روی اسم ایمان شماره را لمس کردم . چند بوق که خورد ناگهان صدای خواب الود وبم ایمان در گوشم نشست . _اتفاقی افتاده اروشا صدای خواب الود ایمان ناگهان من را به خود اورد . با گیجی به ساعت نگاهی کردم نزدیک به سه صبح بود . از دلم نیامد برای پیام یک مزاحم خواب او را بپرانم و نگران اشفته ش کنم ! فردا روز بزرگی برای ما بود ومن اجازه نمی دادم همچین روز بزرگی برای همچین پیامی خراب می شد ! صدای ایمان بار دیگر در گوشش اکو شد _آروشا تو حالت خوبه ؟! این بار صدایش نگران بود . گوشی را سفت به گوشم چسباندم و لب زدم _من خوبم عزیزم _پس چرا این وقت شب زنگ زدی ! دستپاچه اولین چیزی که به ذهنم رسید را تکرار کردم . _ فقط می خواستم ببینم خوابی ! ایمان کمی مکث کرد . عجبی گفت و باشیطنت اضافه کرد _فعلا شبکاری ندارم بانو !! پس زود می خوابم اما قول می دم از فردا شب تا هروقت که تو بخواهی بیدار بمونم باتمام حواس پرتیم متوجه منظور جمله ی اوشدم . قلبم پایکوبی ش راشروع کرد وبندری زد . لبخندی روی لبم نشست و منحرفی نثارش کرد م. ایمان خندید ودل او با خنده ی ایمان ضعف رفت . حتی تصور خلوت عاشقانه وشبانه م با ایمان مانند شرابی ناب بدنم را داغ می کرد . ارتباط که قطع شد کلا پیامک رافراموش کردم . خود را روی تخت انداختم و رویاپردازی م را ادامه دادم . https://t.me/c/1346921728/562 https://t.me/c/1346921728/562 لینک پارت اول رمان💕👆
Show all...
287 #جانان اروشا حوله رو دورم پیچیدم و به سمت میز ارایش رفتم . گلاب را برداشتم وروی صورتم اسپری کردم . بوی گلاب پیچیده در مشامم مثل همیشه لبخند روی لبم نشاند . نگاهم می درخشید و می دونستم این برق نگاه برای فرداست . حسی که داشتم کاملا یک حس عجیبی بود . فردا شب همین موقع من دیگه اروشا شمیمی نبودم و فامیلی ایمان را به خودم می گرفتم . لوسیون بدنم رازدم و به سمت کمد رفتم . اولین لباس خوابی را که دستم آمد برداشتم و پوشیدم وبه سمت تخت رفتم . قبل از اینکه دراز بکشم صدای اسمس گوشی را شنیدم . ساعت از ۲ شب گذشته بود وتنها کسی که می تواست این وقت شب پیام بدهد ایمان بود . فکر اینکه او هم از شدت خوشحالی نتوانسته بخوابه ذوق زده م کرد . با هیجان به سمت گوشی رفتم وکد گوشی را زدم و پیام را باز کردم .‌ ابتدا درک درستی از کلمات نداشتم. با گیجی نگاهم بین شماره و جمله می چرخید . _عقد تو با ایمان بزرگترین حماقت توست فردا بهم بزن وگرنه سایه ی بزرگ و تاریکی که توی زندگیت میفته هیچ وقت کنار نمیره !! بند دلم پاره شد . با گیجی روی لبه ی تخت نشستم. گوشی در دستانم می لرزید وهر آن امکان داشت دستم سنگینی گوشی رو تحمل نکرده وگوشی روی زمین بیفتد ! گوشی را سفت تر با انگشتانم گرفته وشماره را گرفتم وبه گوشم چسباندم . برخلاف تصورم گوشی پس از چند تا بوق وصل شد . صدای بم مردانه ای در گوشم پیچید _این اخرین هشدار من بود آروشا !!! برعکس تصورم هیچ دختری آن سوی خط نبود . از قبل گیج تر ودرمانده تر شدم . اگر دختر بود می توانستم این پیام ها را روی حسادت دخترانه بگذارم . یا یه همچین شوخی بچگانه ای !!! ولی حالا که صدای مردانه را شنیده بودم خط بطلانی روی تمام افکارم کشیده شده بود ! _امیدوارم خوب فکر کنی و عاقلانه تصمیم بگیری اروشا سپس بلافاصله ارتباط قطع شد !! قبل از اینکه بخواهم حرفی بزنم بلافاصله مجدادا شماره را گرفتم اما این بار خط خاموش بود . گلویم به یکباره چنان خشک شده بود که احساس خفگی می کردم . تازه از حمام بیرون اماده بودم اما باز احساس می کردم کلا وجودم عرق کرده ست !!! https://t.me/c/1346921728/562 https://t.me/c/1346921728/562 لینک پارت اول رمان💕👆
Show all...
286 #جانان وقتی خواستن ازمایش خون بگیرن رنگ اروشا کاملا پرید ! هرچند که سعی داشت ترس خود را نشان ندهد . دختر جوونی که کنار اوایستاده بود گفت _عزیزم استینت رو بزن بالا و دستت رو مشت کن اروشا مطیعانه استین مانتویش را بالا زد و دستش ظریفش را مچ کرد . ساعد سفید وزیبایش توسط دست دختر گرفته شد . مردمک لرزانش را به من دوخت. دلم برای ترس خفته درنگاهش ضعف رفت . کنارش ایستادم . سرم رو خم کردم وکنار گوشش لب زدم _فقط چند ثانیه درد داره تحمل کن دندون خرگوشی اروشا بازوی من را به دست گرفت ولبخندی بهم زد و با تخسی لب زد _نمی ترسم وقتی دختر خون را گرفت . گره ای ریز بین دوابرویش افتاد و لب زیرش اسیر دندان شد . اما کلمه ای حرف نزد و سفت تر از قبل بازوی من را گرفت وفشرد . دختر خون را که گرفت با پنبه محل گرفتن خون را محکم فشار داد وگفت _این رو چند دقیقه محکم فشار بده عزیزم واتاق را ترک کرد . با رفتن او خم شدم ولبم را روی پیشانی او چسباندم و بوسه ای روی پیشانی ش گذاشتم . کمتر از چند ثانیه گره اخم پیشانی اروشا باز شد ‌و نگاهش درخشید . برق عشق کاملا در نگاه آروشا می درخشید وبه راحتی میشد متوجه ان شد و همین عشق نگاه او بی تاب ترم می کرد . انگشت ظریف اروشارا کنار زدم و خودم پنبه را سفت چسباندم . آروشا لبخندی زد. دستش را عقب کشید و گفت _ولش کن بیا زودتر از اینجابریم ابرویی بالا انداختم و با مخالفت گفتم _خون دادی الان سرگیجه داری بزار چند دقیقه بگذره ریز خندید و ازروی صندلی بلند شد ودرهمان حین گفت _خمپاره که نخوردم اخه استاد !!! کلا چند قطره خون دادم ! چنان بامزه گفت که خنده م گرفت و سری تکان دادم . همزمان با کشیدن من سمت بیرون هیجان زده گفت _حتی بیشتر از چند ثانیه هم نمی تونم محیط بیمارستان رو تحمل کنم بخصوص که قراره تو این هوا یه صبحونه ی عالی دونفره م بخورم . https://t.me/c/1346921728/562 https://t.me/c/1346921728/562 لینک پارت اول رمان💕👆
Show all...
285 #جانان نگاهم روی لب برجسته ی پایین اروشا که درحین خنده کمی کش آمده بود لحظه ای تامل کرد . این دختر زیادی زیباوهوس برانگیز بود . به سختی نگاه از لبش جدا کردم و به چشم ااش دوختم . نگاه کنجکاو اروشا به قسمتی دوخته شده بود . مسیر نگاهش را تعقیب کردم و به دختر و پسر ی تقریبا همسن خودمان رسیدم . دخترک استین مانتوش را بالا زده بود وپسر با یک دست اب میوه را سمت دهنش گرفته واصرارداشت کمی بنوشد و بادست دیگر پنبه را به ساعد دست او می فشرد . دختردر حین نوشیدن اب میوه همچون ابربهاری اشک می ریخت .‌ مشخص بود الان خون داده است . نگاه از آن ها گرفتم و صدای اروشارو شنیدم _چه نازش خریدار داره دختره ی لوس انگار حالا یک گالون خون داده!! تاک ابرویی بالا انداختم و با شیطنت گفتم _نوبت خودتم می رسه دندون خرگوشی بعد من قول میدم ابمیوه برات بگیرم و نازت رو بخرم ! بادی به غبغب انداخت و با لوندی شال را روی موهایش مرتب کرد . سپس سرش را مماس سرم نگه داشت و لب زد _عزیزم من از این لوس بازی ها دوس ندارم از زدن امپول و واکسن می ترسم . اما نه در این حد که غش و ضعف کنم پشت چشمی برام نازک کرد و ادامه داد _ضمن اینکه بعد از خون دادن ، به ابمیوه راضی نیستم وباید یک صبحونه تپل بهم بدی از تخس بازیش خنده م گرفت ومگر همین تخس بازیش نبود که من را تا این حد شیفته ی خودش کرده بود!!! او باهمه ی دخترهایی که می شناختم فرق داشت . دختری بود که درحین ظرافت وجذابیت دخترانه ابدا اهل لوس بازی نبود و به وقتش شخصیت محکم و قوی مستقلی داشت واین را بارها ثابت کرده بود !! لبم را به گوشش چسباندم ودرحالیکه عطر بدنش دیوانه م می کرد لب زدم _چشم خانومم نگاهش درخشید . لبخندی تحویلم داد . دستم را به دست گرفت و آن را سفت فشارداد و دهن باز کرد تا حرفی بزند . اما قبل از اینکه حرفی بزند اسم مارآ صدا زدند و او از گفتن حرفش منصرف شد . https://t.me/c/1346921728/562 https://t.me/c/1346921728/562 لینک پارت اول رمان💕👆
Show all...