cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

⁦🏳️‍🌈⁩𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣🏳️‍🌈

عشق، فارق از جنسیت عشق است!❤️‍🔥

Show more
Advertising posts
216
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#یک‌شاخه‌خون 🥀🩸 #پ_37 #آدری . . . ″متین″ با حس سردرد لا به لای چشم‌هام رو باز کردم، هیچ ایده‌ای نداشتم که کجام و توی چه وضعیتی قرار دارم اما از خشکی و سرمایی که توی کل تنم رخنه کرده بود میشد فهمید که اوقات خوشی رو نگذروندم و قرار هم نیست بگذرونم. میخواستم دستم رو روی صورتم بکشم که با کشیده شدنشون توسط زنجیری که به دیوار قفل شده بود انگار همه چیز برای بار هزارم میون خواب و بیداری برام تکرار شد. سعی کردم دوباره دست‌هام رو آزاد کنم اما انگار بی‌فایده بود. خودم هم میدونستم فقط نمیخواستم به این زودی باور کنم و دست از تلاش بکشم. آدمی نبودم که زود جا بزنم، گاهی حتی با روش‌های احمقانه به خواستم میرسیدم. نفس‌هام با به یاد آوردن صدای گلوله‌هایی که بعد ترک کردن خشاب، با برخورد به صورت و بدن پاشا از حرکت متوقف میشدن، تند شده بود. سرم به قدری تیر میکشید که دلم میخواست همین الان از بدنم جداش کنم. دلم میخواست با تمام جونی که توی تن برام باقی مونده بود داد بزنم و عامل این اتفاقات رو بازخواست کنم ولی خشکی گلو و دهنم حتی توان پچ زدن رو ازم میگرفت. درمونده سر جام نشستم و به گوشه‌ای از اتاق سرد و خالی زل زدم تا نفس‌هام آروم‌تر بشه اما انگار دیوارهای سفید و بی در و پنجرهٔ این اتاق به بهتر نقش بستن چیزهایی که توی ذهنم میچرخید کمک میکرد. همه چیز دور سرم میچرخید و حالم دست خودم نبود، پاشا، رهام، آیسو... اونا کجا بودن؟! حالشون خوب بود؟! از مرگ پاشا خبر داشتن؟! رهام... یعنی مرگ پاشا رو دووم می‌آورد؟! یا قرار بود برای همیشه به خاطر دروغی که درمورد آیسو بهش گفته بود توی افکارش محکوم بشه؟! قطره‌های اشک بی‌اختیار روی گونه‌ام میریخت، عادت نداشتم به گریه‌های بحرانی، دلم نمیخواست کسی ضعفم رو ببینه. باورم این بود که گریه نشونه ضعف نیست و فقط احساسیه که نیاز به تخلیه داره اما افکار پوسیده و زنگ زدهٔ ادما اذیتم میکرد. انگار صداهای تو ذهنشون رو میشنیدم، خنده‌هایی که پشت دلسوزی‌هاشون بود، بوی حقارتی که از دهنشون موقع دلداری خارج میشد... همونقدر بی‌مقدمه چشم‌هام خشک شد و خیره موندم. خودم عادت داشتم به تغییرات این چنینی سیستم بدنم اما بقیه نه... پاشا... مرگش رو باور نمیکردم، دلم میخواست یه شوخی باشه، یه تیکه از یه فیلم دردناک که برای عذاب دادن من پخش میشد. توی مرحلهٔ انکار گیر افتاده بودم و به هر دری میزدم تا به خودم ثابت کنم پاشا میتونه زنده باشه... سفیدی اتاق افکار بهم ریخته‌ام رو پررنگ‌تر نشون میداد و باعث درد گرفتن تک تک سلولای سرم میشد. حس میکردم جمجمهٔ سرم مثل یه غدهٔ سرطانی درحال رشده و کنترلی روش ندارم... سرم رو بین دستام گرفتم و چنگ محکمی به موهام زدم. کم کم مشتای گره خورده به موهام رو توی سرم کوبیدم و صدای خفه شدهٔ درونم تبدیل به جیغ بلندی شد که دیوارها رو میلرزوند. کنترلی نداشتم، نمیخواستم هم داشته باشم. این زندگی دیگه تا کجا میتونست بتازونه و من ساکت بمونم؟! تا کجا باید دووم می‌آوردم دردایی رو که مقصر هیچکدوم عملاً خودم نبودم؟! نمیتونستم، دیگه کم آورده بودم. دلم میخواست سرم رو بگیرم انقدر داد بزنم که جون از تنم پر بکشه. با حس سنگینی نگاهی روی خودم سرم رو بالا گرفتم و همینطور که نفس نفس میزدم، سرم رو سمت نگاه چرخوندم. موهای کوتاه و لب‌های درشتش اولین اولین چیزی بود که به نظرم رسید، فرم مژه‌هاش چشم‌هاش رو کشیده‌تر و شاید کمی رو به پایین نشون میداد. توی قهوه‌ای چشم‌هاش میتونستم ترس رو تشخیص بدم، انگار نمیتونست از دو قدمی در اتاق جلوتر بیاد. چشم‌هام و ریز کردم تا دقیق‌تر نگاهش کنم. مسیر دیدش رو تغییر داد و با صدایی که لرزشش رو به سختی حس میکردم خطاب قرارم داد: -حالتون خوبه؟ چرا انقد مودب بود؟ باقی مونده نفسم رو بیرون دادم و دستی به صورتم که نفهمیدم کی خیس شده کشیدم. انگار چیزی جلوم رو میگرفت و نمیتونستم باهاش تند باشم، شاید نمیشد صدام رو بالا ببرم اما این دلیلی برای نکوبیدن تمام حرصم توی صورتش نمیشد. دست‌هام رو که با زنجیر طوری به دیوار بسته شده بود که حرکت اونقدرها هم سخت نشه، بالا آوردم و گفتم: +بهتر از این نمیشم! چهرش تخس بود اما طوری لب‌هاش رو روی هم فشار داد که انگار میخواست بغضش رو پنهون کنه. چش بود؟! الان دلش برام سوخت؟! چرا؟! من اینجا گروگان بودم! صدای آرومش افکارم رو پس زد: -میتونم بیام دستاتون رو باز کنم؟ بعدش باید شما رو از اینجا ببرم کاش میتونستم براش کلا‌های آموزشی گروگانگیری بذارم! به تیپ و ظاهرش نمیومد این حجم از مراعات. شلوار چرم مشکی و بوت هم رنگش که با مخروط‌های نقره‌ای تزئین شده بود، تیشرت مشکی و جلیقه چرم ست با کفش‌هاش. انگار زیاد بهش خیره مونده بودم که تکون ریزی خورد و دوباره پرسید:
Show all...
-میتونم؟ دوباره اخم کردم. +آره جلو اومد و روی زانو نشست، با احتیاط شروع به باز کردن قفل شد و به محض تموم شدن از جاش بلند شد. -میتونید بلند شید، لطفا از این طرف چشم غره‌ای رفتم و بلند شدم، انگار راه دیگه‌ای هم برای خروج بود! سرگیجه داشتم همچنان اما اهمیت ندادم و دنبالش از اون اتاق کذایی خارج شدم. دوباره ذهنم رفت سمت آیسو و رهام... سعی میکردم افکار مربوط به پاشا رو پس بزنم اما انگار خیلی هم موفق نبودم. +به جز اون رفیقم که آبکشش کردین بقیه رو هم سماور و کتری کردید یا نه؟ با تعجب صورتش رو چرخوند سمتم. -چی؟! نفس عمیق کشیدم و نگاهم رو دادم به انتهای راهروی باریکی که دیگه میخواستم از رنگ سفیدش بالا بیارم. همینطور که شونه‌ به شونه‌اش طول راهرو رو طی میکردم و به رو به رو زل زده بودم جواب دادم. +دارم میگم جز اون رفیقم که کشتید دوتای دیگه رو چیکار کردید؟! چند لحظه مکث کرد و بعد سرش رو پایین انداخت. -بابت دوستتون متاسفم... متوجه نگاه برزخیم شد که مستقیم چشم‌هاش رو نشونه گرفته بود. کمی دستپاچه‌تر ادامه داد: -عام... تفصیر من نبود خب... من اصلا نمیخوام... حرفش رو خورد. +خیله خب حالا سکته نکنی! دوتای دیگه؟ حس میکردم باز بغض کرده. -اونا حالشون خوبه، داخل اتاق زرد هستن +اینجا از هر رنگ یه اتاق دارید؟ انگار مهد کودکه! سبز آبی زرد سفید بلا بلا بلا... -نشنیدم.. هوفی کشیدم و بقیه راه رو توی سکوت دنبالش راه افتادم. از حس بدی که به این آدم نداشتم عذاب وجدان گرفته بودم. نفس عمیقی کشیدم و تمرکزم رو به جای افکار بهم ریخته، به یاد گرفتن در و دیوار و سوراخ سمبه‌های این خراب شده دادم.
Show all...
از اونجایی که معمولا سوم شخص مینویسم و خیلی وقتا بهم گفتید دوست دارید اول شخص باشه نوشته‌هام، میخواید از اینجا به بعد داستان رو از زبون متین داشته باشیم؟ یه وقتایی مجبورم بازم سوم شخص رو وارد داستان کنم برای شخصیتای دیگه اما در کل نظرتون چیه؟!Anonymous voting
  • اول شخص از زبون متین
  • اول شخص از زبون متین و گاهی سوم شخص برای باقی کارکترا
  • کل الاجمعین سوم شخص بمونه
0 votes
یعنی بعد دوتا پارت اخر میخواید فحشم بدید؟🤨
Show all...
نه چیزی میشنید و نه متوجه چیزی میشد، پاشا غرق توی خون روی زمین افتاده بود. با شلیک گلوله دوم توی قلبش، روی زانو افتاد. مثل ماهی‌ای که دنبال کمی هوا میگرده میخواست چیزی بگه اما هیچ صوتی از حنجره‌اش خارج نمیشد. پاشا... پاشای او... رفیقش... برادرش... خانوادش... کسی که جونش رو به خاطر اون میداد... با دو گلوله درست مقابل چشمش به قتل رسید... هرچند که مطمئن بود قبل از این شلیک‌ها مرده بود... خیلی قبل تر درست جایی که شایان روحش رو به تاراج برد... با شنیدن شلیک سوم، چهارم، پنجم و... دیگه توانی برای بیداری نداشت و قبل اینکه متوجه چیزی بشه همه چیز سیاه و تار شد.
Show all...
#یک‌شاخه‌خون 🥀🩸 #پ_36 #آدری . . . متین میدونست که این اتاق کاملا تحت نظره و با کوچیکترین حرکتی یا کشته میشن یا توی بهترین حالت، زخمی... اما این پاشا بود که زیر دست‌های کثیف اون پیرمرد روحش رو قربانی گذشته میکرد... بیشتر از این نتونست طاقت بیاره. رهام رو کنار زد و شایان رو به عقب هل داد. با اولین حرکت صدای کشیدن ماشه‌ها و لوله‌هایی که به سمتش نشونه رفته بودن رو شنید اما با حرکت دست شایان به نشونه توقف، هنوز برای زنده موندن مهلت داشت. نفس‌های عصبیش تو صورت شایان فرود میومد و توی اون لحظه هیچ ترسی از آدم پرنفوذی مثل اون نداشت. +توعه عوضی تمام گذشته این ادم و سیاه و تباه کردی و بازم دست نمیکشی؟؟ چجور آدمی هستی تو؟! -هی هی خانوم کوچولو، نکنه فکر کردی سوپروومنی؟ +سوپروومن ها؟! چطوره قدرتای ماوراییم و نشونت بدم تا مطمئن شی؟! باز هم خنده مضحکش توی اتاق پیچید. -ببین جوجه نمیدونم تو از کجا پیدات شده و ربطت به این داستانا چیه اما این پسری که سنگش و به سینه میزنی سالها زیر خواب من بوده و حتی... متین اجازه نداد حرف دیگه‌ای بزنه و با سیلی‌ای توی صورتش خفه‌اش کرد. بازهم صدای آماده شدن اسلحه‌ها و اشارهٔ شایان... شایان درحالی که دستش رو گوشه لباش میکشید متین رو خطاب قرار داد: -انقدر سرش حساسی؟ چطوره باهاش برات یه نمایش بذارم؟! قبل اینکه نگاه مشکوک متین به نتیجه‌ای برسه چند نفر از پشت بهش نزدیک شدن و دست بسته اون رو به سمت اتاقک دیگه‌ای کشیدن. هرچقدر دست و پا میزد به قدری بی‌تاثیر بود که انگار میخواست هوا داخل هوا پس بزنه. درنهایت اون رو مثل تیکه کاغذ بی‌ارزشی داخل اتاقی که یکی از دیوار‌هاش کاملا شیشه بود پرت کردن. از داخل شیشه میتونست ببینه که آسو و رهام رو هم به جای دیگه‌ای منتقل کردن و حالا فقط شایان مونده بود و پاشا. مغزش درحال انفجار افکار بود، نمیخواست چیزی که توی سرش بود به واقعیت تبدیل بشه، نمیخواست پاشا رو توی اون حال و روز ببینه... دست‌های شایان روی تن خشک شده پاشا حرکت میکرد و از دور هم برق اشک توی چشم‌هاش رو میتونست تشخیص بده، اشکی که نمیخواست بریزه اما شایان این طاقت رو ازش میگرفت. کراواتش رو به همراه چندتا از دکمه‌های لباسش رو باز کرد و دستش رو به سمت تیشرت پاشا دراز کرد. سعی کرد خودش رو عقب بکشه و جلوش رو بگیره اما انگار بی‌تاثیر بود که موفق شد بالا تنه پاشا رو بی لباس کنه. متین از پشت شیشه هم میتونست لمس کنه تمام احساسات رفیقی رو که نیمی از جونش بود، حتی اگه بروز نمیداد پاشا تنها کسی بود که براش مونده بود، عزیزترینش... مشت‌هاش بی‌وقفه روی شیشه فرود میومد و انگار نه انگار که کسی این طرف داره اسم پاشا رو فریاد میزنه... شایان اون رو روی زمین انداخته بود و بی‌اعتنا به مشت‌های پاشا، کمر شلوارش رو باز کرد. پاشایی که هیچکس حریفش نبود مثل آهوی بی‌جون زیر دست شغال گیر افتاده بود و هیچکاری ازش برنمیومد. متین که بیشتر از این نمیتونست جلوی بغض کوفتیش رو بگیره بی‌وقفه اشک میریخت و همراه با مشت‌هاش فریاد میزد اما همچنان کسی اون رو نمیشنید، حتی شک داشت پاشا متوجه حضورش باشه. بیست دقیقه‌ای گذشته بود و دیگه نایی برای فریاد زدن نداشت، اتفاقی که نباید میفتاد افتاده بود و بدن بی‌حال و زخمی پاشا کف زمین رها شده بود. چشم‌هاش بسته بود و پاهاش رو توی شکم جمع کرده بود. درد رو از دور هم میتونست توی وجودش حس کنه. همه چیز تموم شده بود و متین گیج و مبهوت از پشت شیشه به پاشا زل زده بود و انتظار بلند شدنش رو میکشید. کف دستش رو روی شیشه میکشید تا بلکه بتونه نوازشش کنه اما بی‌فایده بود. پنج دقیقه‌ای از رفتن شایان میگذشت که دوباره سر و کله‌اش پیدا شد. متین با نگرانی نگاهش از پاشا به شایان تغییر کرد و روی پا وایستاد. انگار فقط شایان اون رو میدید که صورتش رو به سمتش گرفت و با لبخند کثیفی اسلحه‌ای رو روی سر پاشا نشونه گرفت. این دفعه نه میتونست جیغ بزنه، نه فریاد و نه حتی کوچیکترین صدایی ازش خارج میشد... با چشم‌های از حدقه بیرون زده به اسلحه داخل دست شایان زل زده بود و نفس‌های یکی درمیونش به این امید بودن که این اتفاق قرار نیست بیفته. با کشیدن ماشه انگار روح به تنش وارد شد که از جا پرید و دوباره مشت‌هاش رو روونه شیشه کرد، بیتاب داخل اتاق میچرخید و به در ضربه میزد. سعی میکرد با پاهاش شیشه رو بشکونه اما انگار همه چیز بی‌فایده بود. دوباره به در کوبید، در حالی که چشم از اسلحه و پاشا برنمیداشت سعی میکرد دستگیره در رو بشکونه که با شلیک گلوله درست توی سر پاشا بی‌حرکت موند.
Show all...
این بار نوبت رهام بود که با تعجب گوش تیز کنه برای باقی حرف‌هاش. پسرش؟ یعنی این آدم پدر آیهان بود؟ انگار سوال‌های تو ذهنش بیشتر از حد تصورش بلند بود که ادامه داد: -آیهان، تک پسر من! تو با این شمایل ردش کردی؟ پاشا دندون قروچه‌ای کرد و دوباره وسط میدون پرید: -گفتم بیخیال اون شو مرتیکه! طرف حساب تو منم! -انقدر برات عزیزه؟ دوباره به پاشا نزدیک شد. -انقدر که از خودت بگذری؟ دستش روی باسن پاشا جا گرفت و باز هم اون رو فلج کرد.
Show all...
#یک‌شاخه‌خون 🥀🩸 #پ_35 #آدری . . .تاکسی جلوی در منتظر بود و رهام بعد از شنیدن حرف‌های متین رضایت داده بود تا هر سه با هم به محل قرار برن. رهام زودتر از همه روی صندلی نشسته و دست به سینه نگاهش رو به خیابون دوخت، با این کار میخواست نشون بده که نه علاقه‌ای به همراهیشون داره و نه هم‌صحبتی. متین و پاشا هم طوری که پاشا هیچگونه برخورد یا دیدرسی با رهام نداشته باشه سوار شدن. تمام مسیر با سکوت گذشت تا جایی که تاکسی متوقف شد و به ارمنی چیزی به پاشا گفت. پاشا برگشت و درحالی که متین رو خطاب قرار میداد ترجمه گرد: -میگه از این جلوتر نمیتونه بره اما همینجا منتظرمون میمونه هر دو نگاهی به اطراف انداختن، خونه‌ای که به کاخ شباهت داشت و نگهباناش اجازه پیشروی از این ناحیه رو نمیدادن. با تردید پیاده شدن، فضا به قدری دلهره آور بود که برای چند ثانیه بی حرکت فقط به در و دیوارهای خونه نگاه میکردن اما انگار رهام مصمم تر از این حرف‌ها بود که جلوتر از همه قدم تند کرد و به دنبالش متین و پاشا هم کشیده شدن. نگهبان جلوی در با پرسیدن چند سوالی که انگار میخواست موش رو از سوراخ بیرون بکشه بالاخره اجازه ورود داد، پشت این داستان هرکسی که بود نمیتونست خود آیسو باشه. چرا باید این کار رو میکرد یا با این همه ثروت چه نیازی به فیلم بازی کردن و کشیدن نقشه مرگش داشت؟ هیچ چیز جور درنمیومد. هیچ جوره چشمشون آب نمیخورد که این قضیه ختم به خیر بشه. بعد از ورود به ساختمون، خدمتکاری جلو اومد و به ارمنی ازشون خواست تا همراهیش کنن. هر سه دوشا دوش هم پشت سر زن راه افتاده بودن تا اینکه جلوی در چوبی اتاقی توقف کرد و با اشاره تایید کرد که میتونن وارد بشن. با باز شدن در اولین چیزی که به چشم میخورد تک صندلی وسط اتاق بود که آسو رو روی اون نشونده بودن. دست‌هاش از پشت و پاهاش به پایه‌های صندلی بسته شده بود. دهنش هم با طنابی درست مثل افسار به پشتی سندلی بسته شده بود. موهای بلند و طلاییش پریشون اطرافش ریخته و ترس داخل نگاهش رو از صد کیلومتری میشد تشخیص داد. آسو انگار با دیدنشون جون تازه‌ای گرفته بود که شروع به دست و پا زدن کرد، پاشا، رهام و متین که تا اون لحظه خیره به چیزی که مقابلشون بود نگاه میکردن انگار با تقلاهاش به خودشون اومدن که بی‌معطلی به سمتش قدم تند کردن. هنوز نوک انگشت هیچکدوم به آسو نرسیده بود که با صدای خارج شدن گلوله از لوله تفنگ، سر جا وایستادن. بدون اینکه چشم از آسو بردارن صدای قدم‌های محکم کسی رو از پشت سر میشنیدن که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشه. پاشا به دنبال رد بوی شخص درمیون خاطراتش میگشت، انقدر پررنگ و نزدیک بود که انگار هر شبانه روز توی ناخودآگاهش اون رو مرور میکرده و حالا مغزش دستور توقف داده تا نتونه پیداش کنه... شخص درست پشت سر پاشا قدم زدن رو تموم کرد و با صدای خش‌دارش درست کنار گوشش لب زد: -دل بزرگ و قلب کینه‌ایی داری که بعد این همه سال دست تنها اومدی دنبال انتقام بچگیت این صدا، این نزدیکی، این گرما، این خش حاکی از سیگار توی صداش... حتی اگه عطرش رو به یاد نمی‌آورد تمام این نشونه‌ها رو میشناخت. حتی اگه مشامش از کار می‌افتاد امکان نداشت کابوسش رو فراموش کنه. شایان... پدر آیهان... چطور ممکن بود..؟! نفس‌هاش رو نزدیکتر حس میکرد و حرکت دستش روی پهلوهاش باعث تنش عصبیش میشد. -بچه که بودی بدن نرمی داشتی، در کل بخوام بگم جنده رایگان خوبی بودی تا اینکه تو نوجوونیت غیب شدی... فکرشم نمیکردم یه روز پیدات کنم! نظرت چیه دوباره امتحانشون کنیم؟ هنوزم بدنت نرم هست؟ فقط متین بود که معنی تمام حرف‌های شایان رو میفهمید، فقط اون بود که فشار روی زانوهای پاشا رو که به زور تنش رو نگه میداشتن متوجه میشد وگرنه رهام چه میدونست پدر عشق سابقش چه گذشته‌ای رو برای بهترین دوستش رقم زده؟! آیسو چه میدونست حضورش توی اون اتاق فقط برای یه اهرم فشار بود رو شونه‌های پاشا؟! متین همه چیز رو میدونست و محکوم به سکوت بود... سکوت و نگاه پر از حرفش به پاشا که میخواست ازش خواهش کنه باز هم طاقت بیاره... پاشایی که حمله‌های عصبیش توی سکوت اون رو فلج کرده بودن و قدرت تکلمش رو حتی از دست داده بود. چند نفر توی دنیا میتونستن اون رو به این وضع دربیارن؟ اینبار به سمت رهام که درست بین پاشا و متین وایستاده بود حرکت کرد. نگاه خریدارانه‌اش به رهام باعث جاری شدن خون لا به لای رگ‌های یخ زدهٔ پاشا شد که همزمان با متین لب باز کردن و با تحکم شایان رو خطاب قرار دادن: -با اون کاری نداشته باش! خنده‌های مصنوعیش منزجر کننده بود. -چقدر طرفدار داره این پسر، تو همون کسی نیستی که پسر منو رد کردی؟!
Show all...
#یک‌شاخه‌خون 🥀🩸 #پ_34 #آدری . . . رهام مشغول درآوردن تیشرت بود که پاشا وارد اتاق شد، با نیم نگاهی بهش باز هم مشغول خارج کردن باقی لباس‌ها از تنش شد. پاشا که سعی میکرد نگاهش رو از خطوط تن رهام بگیره چند قدمی جلوتر رفت. -رهام -عجله دارم پاشا -بذار باهم حرف بزنیم، نمیدونم چی توی گوشیت دیدی یا.. رهام با نگاه مستقیم حرفش رو قطع کرد. -پاشا واقعا نمیخوام باهات حرف بزنم -رهام... -فقط خدا میدونه این چند روز چجوری به ریش من خندیدی پاشا! انگار آب یخی روی سرش ریخته بودن، به ریشش خندیده باشه؟ اونم پاشا؟! -رهام داری اشتباه میکنی.. من چطوری میخوام تو رو بازی بدم یا بعد بشینم بهت بخندم؟ رهام قدمی نزدیکتر شد و سینه به سینه پاشا وایستاد. -چرا که نه پاشا؟؟ -رهام.. تو خبر نداری از حرفای تو سینه من... -خب بگو! میشنوم! -الان.. الان موقعیتش نیست، فقط اینکه به هر خدایی که میپرستی قسم من هیچوقت نخواستم کاری کنم که تو رو توی عذاب بذارم -جدی میگی؟! -رهام! معلومه که اره؟ د آخه چطوری میتونم تویی که این همه سال عاشقت.. ساکت شد، طوری که حس میکرد نه تنها صدایی از حنجره‌اش خارج نمیشه بلکه هیچ صوتی از دنیای اطراف هم دریافت نمیکنه اما رهام فارق از احساسی که پاشا هر لحظه بیشتر تجریه‌اش میکرد، با چشم‌های ریز شده منتظر باقی حرفش بود. -بقیش؟! -فراموشش کن... میخواست عقبگرد کنه که مچ دستش توی دست‌های یخ زده رهام جا گرفت و تصویر آسو که داخل گوشی رهام دقیقا جلوی چشم‌های پاشا نقش بسته بود. راه انکاری نداشت همه چیز نشون دهنده این بود که این عکس مربوط به چند ساعت قبلِ، لباس‌های تنش، خیابونای ارمنستان و فصلی که داخلش بودن و درنهایت تاریخی که زیر عکس توسط دوربین ثبت شده بود... نباید میفهمید، نباید اینقدر زود زنده بودن آسو رو متوجه میشد، قرارشون هم این نبود... انگار سکوتش بیشتر از حد تحمل رهام پیش رفته بود که فشاری به مچش آورد و اون رو متوجه زمان و مکانی که داخلش بودن کرد. -پاشا! این چیه؟؟ چه معنی داره؟؟ هان؟! آسو زنده‌اس؟! و تو خبر داشتی از این قضیه! -رهام... باید توضیح بدم بهت.. یعنی باید حرف بزنیم... -پس انکارش نمیکنی! مچش رو رها کرد و بدون حرف دیگه‌ای به سمت سرویس رفت، نمیدونست باید خوشحال باشه بابت زنده بودن آسو یا عصبانی باشه بابت کاری که پاشا باهاش کرده. انقدر تو احساساتش غرق و گم بود که حتی متوجه نشده بود چند دقیقه‌ای زیر دوش بسته وایستاده. ته دلش میخواست پاشا دلیل قانع کننده‌ای داشته باشه تا شاید بتونه باهاش کنار بیاد اما در حال حاضر به قدری عصبی بود که حتی نمیخواست با اون دو چشم قهوه‌ای که از قهوه‌ی صبحش هم تلخ تر بود رو به رو بشه. پاشا بعد چند دقیقه از اتاق بیرون رفت و به سمت متین که نگاه منتظرش رو از پشت دیوار هم میشد فهمید، قدم برداشت. دمق و بی‌حوصله بود و نمیدونست چطور باید توضیح بده. بی‌حال روی صندلی چوبی نشست. متین کمی رو به جلو خم شد تا بهتر بتونه صورت پریشونش رو ببینه. +چیشد؟ قضیه چی بود؟ -آیسو... +آیسو؟ -فهمیده زندس.. فکر میکنه کار من بوده که خواستم اینطوری فکر کنه +خب مگه نبوده؟ با نگاه آتیشی پاشا که در لحظه نشونه‌اش گرفت ترجیح داد حرفش رو عوض کنه. +یعنی منظورم اینه که خب توضیح میدادی بهش -گوش نمیده، فقط امیدوارم هرکی که اینا رو براش رو کرده توضیح دقیق و درستی داشته باشه... نه یه مشت چرت و پرت که توش من آدم بده باشم متین توی سرش به این فکر میکرد که این داستان هرطور هم که تعریف بشه پاشا آدم بد قصه‌اس مگر اینکه کسی از درونش هم خبر داشته باشه، با این حال ترجیح داد دهنش رو بسته نگه داره تا نگاه‌های سگی پاشا رو به اسم خودش بزنه. +خیله خب بپوش پس -کجا؟ +باهاش میریم -مگه ندیدی؟ نمیذاره بیایم باهاش +حالا که قضیه رو میدونی فکر نمیکنم مانعی باشه -یعنی راضی میشه؟ این‌بار متین بود که با نگاهش پاشا رو مورد عنایت قرار میداد. +د حالا تو پاشو یه چی بپوش! زیر لفظی میخواد برا من -خیله خب، تو هم میای دیگه؟ +نه من میمونم از دور تشویق میکنم، پاشا پامیشی یا بزنمت؟ -خیلههه خببب با رفتن پاشا متین هم از جا بلند شد. میدونست که میتونه رهام رو راضی کنه، هرچند که مدت زیادی از شناختشون نمیگذشت اما زمان هیچوقت چیزی نبود که بخواد جلودار نزدیکی و شناخت دو نفر به هم بشه.
Show all...
و به زودی هم پارت میذارم براتون:)♥
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.