cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کافه رمان

رمان دختران بد 📝 نویسنده : فاطمه قهرمانی 🖤📎 رمان زندگی شکلاتی 📝 نویسنده : نرگس شریفی 🖤📎 کپی از رمان ها پیگرد قانونی داره با هاتون جدی برخورد میشه پس اصکی ممنوع💔 دوستان خلاصه های رمان ها شبیه به همه ولی نوع قلم و داستانشون باهم دیگه فرق داره

Show more
Iran215 954The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
417
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

37 آنجل♥️ بفور ببری جوین👇👇 @chalesh_me1
Show all...
37 آنجل♥️ بفور ببری جوین👇👇 @chalesh_me1
Show all...
37 آنجل♥️ بفور ببری جوین👇👇 @chalesh_me1
Show all...
⁠ #نفسش که به نفسم می‌خورد جیغی می‌کشم و یک قدم فاصله می‌گیرم، دستانش را دو طرف دیوار می گذارد و به گونه‌ای من را بین خود مخفی کرده است، با چشمان ترسیده و متعجب نگاهش می‌کنم و از او می‌پرسم: - میشه بگی ساعت یازده شب تو شرکت من چیکار می‌کنی آقای ملکی؟ بدون این که توجهی به سوالم کند، موهایم را که از روسری‌ام بیرون افتاده است در دستانش می‌گیرد و عمیق بو می‌کشد، با آن صدای جذابش دقیق کنار گوشم می‌گوید: - اون چیه تو دستت قایم کردی؟ به گمانم آن نوار بهداشتی بزرگ را در دستانم دیده بود، می توانم یک جا ذوب شوم و دیگر ردی از من نماند، با صدایی که خجالت از روی آن می‌بارد بزور می‌گویم: - هیچی، چیزی...نی..ست میشه برید کنار تو محیط کاری هستیم؟ آرام آرام می‌خندد و سرش را در گردنم فرو می‌کند: - این ساعت که کسی اینجانیست بعدشم چی میشه مگه بدونن تو زن منی هوم؟ با ترس نگاهش می‌کنم، مک محکمی به گردنم می‌زند که ناخوادگاه چشمانم را می‌بندم و او ادامه می دهد: - قرار بود هر و وقت پریو بودی بهم بگی تا بیش‌تر ناز دختر کوچولوم و بکشم چرا نگفتی؟ با ترس اب دهنم را قورت می‌دم و اخمی می‌کنم از او فاصله می‌گیرم و به چشم های قهوه ای رنگش خیره می‌شوم: - خجالتی نکشیا راه به راه من و خفت می کنی. یهویی می‌خوای بیا نوار بهداشتیمم عوض کن.😂😂😂😂🤦‍♀ خودم از حرفی که زده‌ام متعجب می‌شوم، جلوی دهانم را می‌گیرم و از شرمندگی چشمانم را می‌بندم. نوار بهداشتی درون دستن را می‌کشد و با دیدن خالی بودنش بلندتر می‌خندد و با گرفتن کمرم میان دستانش می گوید: - بنظرم بیا اول خودم برم برات پد بخرم بعدا نحوه وصل کردنشم بهم میگی جوجه.😈😌 #عاشقانه‌طنز‌اجتماعی #پارت‌واقعی‌و‌آینده‌رمان😁 بدو بیا ۵۲ پارت آماده هست☺️ https://t.me/maryamnovel54 https://t.me/maryamnovel54
Show all...

.
Show all...
هلوبیب!✨ دنبال شخصیت جذاب برا رمانت می گردی ؟؟😍🔥 اینجااااا کلی شخصیت جذاب برا رمانت می تونی پیدا کنی😱🤯
Show all...
yes ♥️
No🤍
#زندگی_شکلاتی #پارت_سی_پنجم (مینا) +واقعا که واسش متاسفم؛من و فروخت به ستایش؛هه؛ اصلا نمیدونم فازش چیه.... _میگم... با صدای بلند گفتم +چی میگی؟ علی نگاهی بهم انداخت و گفت _بریم بستنی بخوریم؟ +نه بابا؛بستنی واسه چمه؛من و برسون... بهش نگاه کردم و گفتم +آخ حواسم نبود؛شرمنده؛خودم ماشین دارم.... _تا پارکینگ میرسونمت‌... +باشه...‌ به سمت پارکینگ حرکت کرد و گفت _چرا ازدواج نمیکنی؟ + هنوز زوده...‌ _آها.... +تو چرا خودت زن نگرفتی؟ _خب کیس مورد نظرم و پیدا نکردم... +درسته.... جلوی پارکینگ که رسیدیم گفتم +خیلی ممنون... _راستی؟ +هوم؟ _میخوای چیکار کنی حالا؟ +چیو؟ _ دوستاتو؛کتایون که رفت با ستایش... +شما نمی‌خواد دخالت کنید؛ ما بعدا باهم دوست میشیم؛خدافظ... محکم در و بستم که بوق زد برگشتم سمتش و سرم رو از شیشه ماشینش بردم تو که گفت _در و یواش ببند... ابروهام و بالا انداختم و گفتم +اوکی... در و باز کردم و آروم بستمش؛ و رفتم سمت ماشینم پول پارکینگ و دادم و ماشین و از پارکینگ در اوردم؛دیدم هنوز همونجا وایساده رفتم سمتش و گفتم +چرا هنوز اینجایی؟کار و زندگی نداری مگه... _خب منتظر بودم بیای بری بعدش برم.... یه حسی بهم دست داد؛تو دلم کارخونه قند سازی راه انداخته بودن اینگاری؛ لبخند ملیحی زدم و گفتم + خدافظ..‌ و پام و رو گاز گذاشتم و د برو که رفتیم.... (علی) نمی‌دونم چرا داشتم خودم و بهش نزدیک میکردم؛از یه طرفی نمی‌خوام بفهمه حسی بهش دارم از یه طرف دوست دارم باهاش باشم؛باید یه جوری دلش رو به دست بیارم؛گوشیم زنگ خورد بهار خواهرم بود جواب دادم +بله بهار؟ _داداش کجایی؟ +دارم میام خونه برای چی؟ _مامان هنوز نیومده خونه نگرانم... +زنگ زدی بهش؟ _نه؛باباام خونه نیست؛میترسم داداش... بهار ۱۲سالش بود +نترس الان به مامان زنگ میزنم ببینم کجاست باهم میایم خونه؛تو درو قفل کن رو کسی بازش نکن... _محبوبه خانوم اینجاست؛ولی باشه.... محبوبه خانم خدمتکار خونمون بود +قطع کن به مامان زنگ بزنم... قطع کرد که به مامان زنگ زدم و جواب داد +مامان کجایی؟ بهار ترسیده تو خونه... _آخ خب بیرون بودم؛الان دارم میرم خونه... +منم بیرونم کجایی بیام دنبالت باهم بریم... _من سر کوچه ام؛دارم میرسم دیگه توام بیا خونه خودت.‌. +باشه پس فعلا... قطع کردم و کلافه به سمت خونه حرکت کردم...
Show all...
سلام دوستان فردا دوتا پارت داریم❤️💋
Show all...
#تب
Show all...
دختری در حسرت آغوش پدر 🥺 🚫 پدری سنگدل دختر نوجوانش را طرد می کند ❌او بی پناه است به که پناه برد؟❌ با بغض به #سینه ام زدم و گفتم: یه حسرت ده ساله مونده اینجام تا صدات رو نشونم، بهم بگی دخترم نمیره؛ انقدر میمونه تا عقده میشه. حسرت بابا صدا زدنت رو دارم ولی نمی تونم بگم، چون... انگشت اشاره ام رو روی بینیم گذاشتم و چشم هام رو بستم و گفتم: 🚫هیس ممنوعه. 🚫 کاش برای یه لحظه هم که شده، همه چی رو فراموش می کردیم و برمی گشتیم عقب و من میشدم همون دختر کوچولویی که جاش توی بغلت بود. دست بابا رو توی دست هام گرفتم. - دلم برای دست هات تنگ شده، برای وقت هایی که صورتم رو نوازش میکردی... برای بابا جون گفتن و بوسیدنت دلم تنگه. ‼من رفتم چون فکر میکردم خوشبخت میشم ولی یه اعترافی بکنم؟ ‼ لب های خشکیده ام رو از پشت ماسک با زبانم تَر کردم و گفتم: من واقعا نمی دونم خوشبختی چیه! اشک هام رو پاک کردم و گفتم: من فقط اومدم بهت بگم که من رو ببخشی بابا، من خیلی دختر بدی برات بودم ولی تو با تموم نامردی که در حقم کردی، بابای خوب من میمونی. 🚫 اولین و آخرین باری بود که کلمه حسرت بار دلم رو برات گفتم، دیگه تکرارش نمیکنم.🚫
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.