cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

بهتـــــ🖤فراموشی🖤ـــــرین

رمان بهترین فراموشی🖤❤️🌚 به قلم ستاره پیر ولی زاده نویسنده رمان های رییس و کارمند بوی خوش زن فاصله من تا خوشبختی دکتر پرستار مغرور آیدی نویسنده و مدیر @nevisandeh_romann_Online آیدی ادمین دوم برای تبادل و سوالات🥰 @Laavandda

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
261
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

کسی هست که بتونه تا وقتی من رمان و کامل میکنم رمان یا هرچی ک میخواد تو کانال بزاره
Show all...
متاسفانه من اگه رمان و اینجا بزارم تو سایت نمیتونم بزارم 😔☺️
Show all...
#بهترین_فراموشی #پارت_پانزدهم سه ماه گذشته بود و به خاطر کارای علی رضا مجبور بودیم عروسیشون و جلو بندازیم امشب عروسی تنها برادرم و بهترین دوستم که از هفت سالگی باهم بودیم بود من هم باید واسه عروس جون سنگ تموم میزاشتم هم برادرم .آخ یکم آروم ـ تموم شد دختر رفتم تو آیینه خودم و نگاه کردم قشنگ همونجوری ک میخواستم از اب دراومد ـ مرسی سیلدا خانوم دست پنجت طلا ـ قابلی نداشت ـ پولشو میریزم ب حساب ـ نه بابا مهمون من ـ نه نه اصلا ـ هر جور راحتی من دیگه برم ـ برو قربونت رفتم پایین ـ من چطور شددددم؟ مامان:عالی شبیه قرص ماهی قربونت برم ـ مرسی بابا:ماه شب چهار ده اومد لبخند ریزی زدم یهو صدای علی رضا از تو حیاط اومد ـ عروس انقدر منتظر موند که زیر پاش علف سبز شد اومدیم بابا انقده هوله انگار میخواد دختر افتاب مهتاب ندبده رو بگیره از خونه زدیم بیرون علی رضا: وووووووییییی ـ چیه ـ راست میگن ارایش لولو رو هلو میکنه هاااا مامان: بی ادب دختر بی ارایشم ماهه ـ اره خیییلیییییی سری تکون دادم سر راه رفتیم سراغ رونیکا و ملیکا رونیکا: عروس خجالت نکشه تو انقده خوشگل کردی ـ سحر؟ ـ اع مگه علی رضا میخواد چند تا زن بگیره ـ اعتماد ب نفسی ک سحر نسبت ب قیافش داره زرافه نسبت ب قدش نداره خجالت بکشه؟ یهو همه زدیم زیر خنده رسیدیم دم ارایشگاه سحر اومد بیرون اخ اخ اخ چقد خوشگل شده بود لنتی😍😍 موهاشم رنگ کرده بود اصلا ی چیز عجیبی شده بود خوشگل من و ستایش و رونیکا و ملیکا ساقدوش بودیم و می‌خواستیم با علی و سحر بریم آتلیه خیلی قشنگ بود کنار هم وایمیستادن نمیدونستم به علی ذوق کنم که تو اون کت و شلوار طوسی رنگ مثل شاهزاده سوار بر ماشین بود😂 با به سحر سحر توی اون لباس سفید که خیلی خوب با هیکل بدون نقصش چفت شده بود و دسته گل رز قرمز آرایشی که اون رو مثل فرشته ها کرده بود و اون تاج که می‌گفت ملکه زندگی علی منم! با نگاه کردن به علی رضا تصویری از امیر حسین تو ذهنم پیچید که سری تکون دادم و با تعجب زل زدم به رونیکا و ستایش بعد کلی عکس گرفتن رفتیم تالار و چون کسی زیاد من و با لباس باز ندیده بود خیلی بیشتر از رونیکا و ملیکا تو چشم بودم اره دیگه خوشگل بودن یه درد سر هایم داره😌😌😌😌 از تالار رفتیم بیرون و علی و سحر و بردیم سمت خونشون و ما زود تر رفتیم با صدای پریسا دختر عموم که عروس داماد اومدن مانتوم و پوشیدم ورفتم بیرون بعد کلی دست و جیغ و هو و اسبند دود کردن علی رضا رفت لباسش و عوض کنه من رفتم سر وقت سحر نیشگولی ازش کرفتم ـ کار خودتو کردی عفریته😂 سحر نگاهی پر از تعجب بهم کرد 😳 ـ چی کار کردم مگه 😳 ـ مخ داداشم و زدی خوب خودتو انداختی بهش اخ اخ اخ داداشم حیف نبود چه گول قیافه نکره تورو خورد🤣🤣 ـ اها اونو میگی خوب کردم _ببین _جانم _لباس عروس تو کمک در نمیارم که مجبور بشی بدی علی رضا در بیاره با چشمای وزقی مانند شده بهم زل زد که دستی تو هوا تکون دادم _دیگه دیگه من می‌خوام هرچه سریع تر صدای عمه عمه گفتنای بچه علی بپیچه تو خونمون میفهمی که چی میگم؟ _صبااا از تو بعیده _این کار سنت پیامبرها زر زر نکن هلش دادم و _برو برو ببینم چی کار میکنی!! و بعدش خدا حافظی کردم و رفتیم سمت خونه **** خسته و کوفته افتادم رو تختم انقده ک هوکشیده بودمااا گلوم داشت جر میخورد ساعت دو و نیم شب بود فردا ام کلاس داشتم چند تا پیام از عباس برام اومده بود عباس پسر عموی من بود که خیلی وقت بود با بابا اینا قرار خاستگاری گذاشته بود اما من نظرم منفی بود ولی حال نداشتم جواب بدم گرفتم خوابیدم ادامه در پارت بعد∆∆∆∆∆∆
Show all...
#بهترین_فراموشی #پارت_پانزدهم سه ماه گذشته بود و به خاطر کارای علی رضا مجبور بودیم عروسیشون و جلو بندازیم امشب عروسی تنها برادرم و بهترین دوستم که از هفت سالگی باهم بودیم بود من هم باید واسه عروس جون سنگ تموم میزاشتم هم برادرم .آخ یکم آروم ـ تموم شد دختر رفتم تو آیینه خودم و نگاه کردم قشنگ همونجوری ک میخواستم از اب دراومد ـ مرسی سیلدا خانوم دست پنجت طلا ـ قابلی نداشت ـ پولشو میریزم ب حساب ـ نه بابا مهمون من ـ نه نه اصلا ـ هر جور راحتی من دیگه برم ـ برو قربونت رفتم پایین ـ من چطور شددددم؟ مامان:عالی شبیه قرص ماهی قربونت برم ـ مرسی بابا:ماه شب چهار ده اومد لبخند ریزی زدم یهو صدای علی رضا از تو حیاط اومد ـ عروس انقدر منتظر موند که زیر پاش علف سبز شد اومدیم بابا انقده هوله انگار میخواد دختر افتاب مهتاب ندبده رو بگیره از خونه زدیم بیرون علی رضا: وووووووییییی ـ چیه ـ راست میگن ارایش لولو رو هلو میکنه هاااا مامان: بی ادب دختر بی ارایشم ماهه ـ اره خیییلیییییی سری تکون دادم سر راه رفتیم سراغ رونیکا و ملیکا رونیکا: عروس خجالت نکشه تو انقده خوشگل کردی ـ سحر؟ ـ اع مگه علی رضا میخواد چند تا زن بگیره ـ اعتماد ب نفسی ک سحر نسبت ب قیافش داره زرافه نسبت ب قدش نداره خجالت بکشه؟ یهو همه زدیم زیر خنده رسیدیم دم ارایشگاه سحر اومد بیرون اخ اخ اخ چقد خوشگل شده بود لنتی😍😍 موهاشم رنگ کرده بود اصلا ی چیز عجیبی شده بود خوشگل من و ستایش و رونیکا و ملیکا ساقدوش بودیم و می‌خواستیم با علی و سحر بریم آتلیه خیلی قشنگ بود کنار هم وایمیستادن نمیدونستم به علی ذوق کنم که تو اون کت و شلوار طوسی رنگ مثل شاهزاده سوار بر فراری بود علی رضا و سحر و مامان و بابا رفتن اتلیه و ماهم با عمو اینا رفتیم تالار چون کسی زیاد من و با لباس باز ندیده بود خیلی بیشتر از رونیکا و ملیکا تو چشم بودم اره دیگه خوشگل بودن یه درد سر هایم داره😌😌😌😌 **** با صدای پریسا دختر عموم که عروس داماد اومدن مانتوم و پوشیدم ورفتم بیرون بعد کلی دست و جیغ و هو و اسبند دود کردن علی رضا رفت پیش مردا و من رفتم سر وقت سحر😈😈😈 نیشگولی ازش کرفتم ـ کار خودتو کردی عفریته😂 سحر نگاهی پر از تعجب بهم کرد 😳 ـ چی کار کردم مگه 😳 ـ مخ داداشم و ردی خوب خودتو انداختی بهش اخ اخ اخ داداشم حیف نبود چه گول قیافه نکره تورو خورد🤣🤣 ـ اها اونو میگی خوب کردم هردو زدیم زیر خنده **** خسته و کوفته افتادم رو تختم انقده ک هوکشیده بودمااا گلوم داشت جر میخورد😫😫 ساعت دو و نیم شب بود فردا ام کلاس داشتم چند تا پیام ناشناس برام اومده بود ولی حال نداشتم جواب بدم گرفتم خوابیدم ادامه در پارت بعد∆∆∆∆∆∆
Show all...
رابطه داشتن با آدم ها... و حفظِ این ارتباط سخت ترین کارِ دنیاست ! وقتی آنها به تو نیاز دارند... تو حوصله شان را نداری ... و زمانی که تو نیاز به آنها داری ... تازه می فهمی که هیچ کس را نداری ! می فهمی چقدر تنهایی ... و چقدر نیاز داری با کسی حرف بزنی ... و چقدر دردناک است اگر سراغشان بروی.... و حوصله ات را نداشته باشند ... قصه این است که همه ی ما به هم محتاجیم... اما در زمان هایی که نباید ! ما همان دست هایی هستیم که پس زدند... و پاهایی که پیش نکشیدند ... و یکی از همین روزها روی شانه هایی که نداریم ، به اندازه ی یک عمر ، اشک می ریزیم ... و در آغوشی که نیست ، می میریم ... ✌✌✌✌
Show all...
آنکه میگفت منم بهر تو غم‌خوارترین چه دل آزارترین شد،چه دل آزارترین 😊😊😊
Show all...
🕊 بفرست برای J های زندگیت🕊 ❤️ 👉 @asheghanehazsfhkb 👈 ┄┅┄✶❤✶┄┅┄
Show all...
4.49 MB
🕊 بفرست برای T های زندگیت🕊 👉 @asheghanehazsfhkb 👈 ┄┅┄✶❤✶┄┅┄
Show all...
2.00 MB
🕊 بفرست برای N های زندگیت🕊 👉 @asheghanehazsfhkb👈 ┄┅┄✶❤✶┄┅┄
Show all...
17.02 MB
🕊 بفرست برای V های زندگیت🕊 👉 @asheghanehazsfhkb👈 ┄┅┄✶❤✶┄┅┄
Show all...
5.35 MB