222
Subscribers
No data24 hours
-17 days
-1330 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
مسیح-چرا وقتی می خندی این حال منه که خوب میشه؟
لب پایینم رو توی دهنم کشیدم
دستهام رو بالا آورده و روی سینه اش گذاشتم
-زبون باز،دل چند تا دختر بیچاره رو اینجوری بردی؟
ابروهاش به بالا زاویه گرفت
مسیح-یعنی الان دل تو رو بردم؟
الان؟دل من خیلی وقت پیش رفته بود
شاید از همون شب توی چادر که زمزمه کرده بود می خوامت
برای فرار از جواب دادن عقب کشیدم اما کف دستش به سرعت روی کمرم نشست
مسیح-حق نداری یک سانت عقب بری،تلافی تمام این مدتی که نبودی و آرامش و با رفتنت ازم گرفتی
این تنبیه بود یا جایزه؟اصلا کسی پیدا می شد دل جدا شدن از این آغوش گرم و امن رو داشته باشه؟
https://t.me/+h-gt9qeOGRg1MzE0
۱۲ظهر
1200
Repost from N/a
ببینید دختره بدجنس رمانمون با اینکه عاشق امید شده ولی چجوری بهش جواب میده😂😭
- غزاله... فکراتو کردی؟
میدونستم منظورش چیه اما خودمو به اون راه زدم و با ابروهای بالا رفته پرسیدم:
- راجب چی؟
- راجب خودمون... قرار یک ماه پیشمون و یادت نرفته که... گفتی فقط به یه شرط حاضری باهام زندگی کنی و جدا نشی.
اهوم کشداری گفتم و کمی از نوشیدنیم نوشیدم. میدونستم این بی تقاوتیم خیلی حرصش میده اما خودشو کنترل میکنه!
در آخر طاقت نیاورد و گفت:
- خب جوابت چیه؟
خبیث جواب دادم:
- جوابم به زودی میاد دم در و تو تحویلش میگیری... درخواست طلاق!
چند دقیقه فقط با بهت بهم خیره شد و تنها صدایی که سکوت بینمون و میشکست صدای گوش نواز قطرات بارون بود.
یکدفعه انگار به خودش اومد و طغیان کرد:
- تو جدیی غزاله؟ آخه چرا؟ من که همه تلاشمو کردم لعنتی... من نمیزارم تو از پیشم بری.
با اخم بلند شدم و غریدم:
- تو خودت این حق انتخاب و به من دادی پس بهتره سر حرفت بمونی
- هیش آروم گربه چموشم... من اینجام نترس!
امید و غزاله دختر عمو و پسرعمویی که به خاطر مسائلی به اجبار با هم ازدواج کردن. امید عاشق غزالهس و برای بدست آوردن قلبش هر کاری میکنه و اما....🔥‼️
https://t.me/+h-gt9qeOGRg1MzE0
۲۴
1200
Repost from N/a
امید و غزاله دختر عمو و پسرعمویی که به خاطر مسائلی به اجبار با هم ازدواج کردن. امید عاشق غزالهس و برای بدست آوردن قلبش هر کاری میکنه و اما....
چند دقیقه فقط با بهت بهم خیره شد و تنها صدایی که سکوت بینمون و میشکست صدای گوش نواز قطرات بارون بود.
یکدفعه انگار به خودش اومد و طغیان کرد:
- تو جدیی غزاله؟ آخه چرا؟ من که همه تلاشمو کردم لعنتی... من نمیزارم تو از پیشم بری.
با اخم بلند شدم و غریدم:
- تو خودت این حق انتخاب و به من دادی پس بهتره سر حرفت بمونی
و پشت بند حرفم سمت در آشپزخونه رفتم و اما با روشن شدن ناگهانی آسمون و چند ثانیه بعد صدای وحشتانک رعد و برق، ترسیده جیغ بلندی کشیدم و دستمو رو گوشام گذاشتم.
قبل اینکه بتونم خودمو جمع کنم برقا رفت و ترس من بیشتر شد... با بغض و لرز اسم امید و صدا کردم که همون لحظه تو آغوش گرمی فرو رفتم:
- هیش آروم گربه چموشم... من اینجام نترس!
بیتوجه به بحث الکی که بینمون راه انداخته بودم، برگشتم و سفت بغلش کردم که خندهای کرد و با شیطنت گفت...
https://t.me/+h-gt9qeOGRg1MzE0
۲۰
1600
Repost from N/a
ببینید دختره بدجنس رمانمون با اینکه عاشق امید شده ولی چجوری بهش جواب میده😂😭
- غزاله... فکراتو کردی؟
میدونستم منظورش چیه اما خودمو به اون راه زدم و با ابروهای بالا رفته پرسیدم:
- راجب چی؟
- راجب خودمون... قرار یک ماه پیشمون و یادت نرفته که... گفتی فقط به یه شرط حاضری باهام زندگی کنی و جدا نشی.
اهوم کشداری گفتم و کمی از نوشیدنیم نوشیدم. میدونستم این بی تقاوتیم خیلی حرصش میده اما خودشو کنترل میکنه!
در آخر طاقت نیاورد و گفت:
- خب جوابت چیه؟
خبیث جواب دادم:
- جوابم به زودی میاد دم در و تو تحویلش میگیری... درخواست طلاق!
چند دقیقه فقط با بهت بهم خیره شد و تنها صدایی که سکوت بینمون و میشکست صدای گوش نواز قطرات بارون بود.
یکدفعه انگار به خودش اومد و طغیان کرد:
- تو جدیی غزاله؟ آخه چرا؟ من که همه تلاشمو کردم لعنتی... من نمیزارم تو از پیشم بری.
با اخم بلند شدم و غریدم:
- تو خودت این حق انتخاب و به من دادی پس بهتره سر حرفت بمونی
- هیش آروم گربه چموشم... من اینجام نترس!
امید و غزاله دختر عمو و پسرعمویی که به خاطر مسائلی به اجبار با هم ازدواج کردن. امید عاشق غزالهس و برای بدست آوردن قلبش هر کاری میکنه و اما....🔥‼️
https://t.me/+h-gt9qeOGRg1MzE0
۱۰صبح
1500
Repost from N/a
دست شکستمو پیچوند که جیغم پشت دستش با شدت بیشتری بالا رفت باصدای آروم هشدار داد
_خفه شو صدا نشنوم ازت ! فقط بگو کدوم گوری بودی تا اون یکی دستتم نشکوندم
با بالا رفتن دستش با ترس و گریه دستمو جلوی صورتم گرفتم _توروخدا نزن
_درست جوابمو بده بیشرف میگم کجا بودی
_بخدا پشت عمارت بودم ترسیدم باز کتکم بزنی
سیلی محکمی زیر گوشم خوابوند
صداش اینبار با غرش بیشتری بالا رفت
_مثل سگ دروغ میگی جنست مثل اون بابای کثافتته ولی من آدمت میکنم
با کشیدنم داخل اتاق.....
https://t.me/+a2TNWFwTQMU5YmQ0
طبق درخواستتون آخرین باریه که لینکشو میزارم❌♨️♨️♨️
۲۴
1800
Repost from N/a
من نامدارم، ولیعهد مهراد صیادی ، کله گنده ترین آدم این بازی ...
کسی از هویت واقعی من خبر نداره و همه فکر میکنن یک آدم عادی ام ، یک زیر دست و سرباز ساده ...
اما من وزیر جنگ این بازی ام ...
ارتش حریف بهجای شاه ، ملکه داره ، یک ملکه ی افعی ... یک مار زده ی مار شده ...
زن دیوانه ای که خون و بو میکشه ، هر کسی که خون بچش و روی دستاش داشته باشه رو بو میکشه ...
پیداشون کنه نیششون میزنه ، خونشون و میمکه ، چون اون دنبال انتقامه ... برای خون خواهی به یک افعی تبدیل شده ...
زنی که با تموم قدرت زبون زدش از بین اون همه مهره ی قدرت مند دیوانه وار عاشق من شد ، عاشق یک سرباز ساده ...
غافل از اینکه من خود دشمنم ، خود حریف ، خود رقیب ... همونی که سالها دنبالش گشت ...
https://t.me/+yLWzR3CWT-wxMWU0
۱۹
2200
Repost from N/a
نگاهی به دختره ی ریزه میزه ای که مامان برام صیغه کرده بود کردم
اصلا چثه اش کوچک بود چطوری می خواست امشب رو تحمل کنه ؟
با چشم های گرد شده دست اشاره ای به دختره کردم : این که بچه اس مامان...
می خوای من بااین دختره بخوابم مامان این بچه اس..
مامان لبخندی زد : ۱۸ سالشه پسرم
نگاه به کوچکیش نکن ..
چشم های ابی رنگش ترسیده بود
_نه مامان این خیلی بچه اس نمی تونم...
مامان با غیض گفت : این دختره حلالته پسرم من همین امشب دستمال خونی رو می خوام
دستمال خونی نبینم این دختره به عنوان کنیز فردا فروخته میشه..
دختره اشک هاش اومد منم با حرص به مامان نگاه کردم..
_خیله خوب دستمال خونی می خوای مامان برو بیرون...
مامان لبخندی زد و گفت : باشه پسرم.
مامان که رفت بیرون خودم رو کشیدم جلو و...
https://t.me/+ZzagXyKqDOYxODhk
۱۶
900
Repost from N/a
#همتا مهرابی بدجوری دل استادش #حامد سلطانی رو برده،حالا کسی حق نداره سمت همتا چپ نگاه کنه.
همین پارت اولش رو بخونی #جذبت میکنه.
رمان #استادودانشجویی متفاوت و جذاب اولین اثر موفق نویسنده.
https://t.me/+ZzagXyKqDOYxODhk
۱۳
1200
Repost from N/a
نگاهی به دختره ی ریزه میزه ای که مامان برام صیغه کرده بود کردم
اصلا چثه اش کوچک بود چطوری می خواست امشب رو تحمل کنه ؟
با چشم های گرد شده دست اشاره ای به دختره کردم : این که بچه اس مامان...
می خوای من بااین دختره بخوابم مامان این بچه اس..
مامان لبخندی زد : ۱۸ سالشه پسرم
نگاه به کوچکیش نکن ..
چشم های ابی رنگش ترسیده بود
_نه مامان این خیلی بچه اس نمی تونم...
مامان با غیض گفت : این دختره حلالته پسرم من همین امشب دستمال خونی رو می خوام
دستمال خونی نبینم این دختره به عنوان کنیز فردا فروخته میشه..
دختره اشک هاش اومد منم با حرص به مامان نگاه کردم..
_خیله خوب دستمال خونی می خوای مامان برو بیرون...
مامان لبخندی زد و گفت : باشه پسرم.
مامان که رفت بیرون خودم رو کشیدم جلو و...
https://t.me/+ZzagXyKqDOYxODhk
۱۰صبح
1500
Repost from N/a
#رمان_معجزه_من
یه رمان هات و طنز متفاوت پرستاری میخوای؟ بیا اینجا 👇
یه دختر خل و چل داریم به اسم نیلوفر که نیاز به کار داره!
یه جناب سرگرد خشک و افسرده و ناامید داریم به اسم اردلان که از دنیا بریده!
چرا چون تو تصادف همسرش و از دست داده و خودشم ویلچر نشین شده!
الانم از دار دنیا یه پسر کوچولوی شیطون به اسم امیر سام داره!
خب حالا چی میشه اگه دخترمون بشه پرستار این آقا؟؟
نیلوفر ِ خل و چل خوش خنده کجا؟ اردلان ِ بداخلاقی که خنده رو یادش رفته کجا؟
حالا این وسط ماجرا ها داریم با امیرسام و مادر بزرگش که از روستا میاد و میخوان هر طور شده نیلوفر رو شوهرش بدن به اردلان....
https://t.me/+pUJNX9P7eTtmZDA0
۲۴
1900
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.