cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

𝑩𝑫𝑺𝑴

خب دوستان خیلی خوش اومدین هدفمون معرفی گرایش هاست به تمامی اعضای داخل چنل هست id onewr : @Adein1407 تبلیغات گذاشته نخواهد شد

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
2 566
Subscribers
No data24 hours
-17 days
-130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Show all...
کسی هس راجب bdsm مطلب بزارع توی کانال یا نویسنده رمان bdsm ددی لیتل باشه من کانالاش دارم🥲😂ادمش ندارم اگه کسی هست بگه لطفا اگه کسی هم تکست میزارع بگه
Show all...
🥹
Show all...
4_5850361127828994245.mp33.07 MB
🗿🫂
Show all...
ᵉᵛᵉⁿ ᵗʰᵉ ᵈᵃʳᵏᵉˢᵗ ⁿⁱᵍʰᵗ ʷⁱˡˡ ᵉⁿᵈ ᵃⁿᵈ ᵗʰᵉ ˢᵘⁿ ʷⁱˡˡ ʳⁱˢᵉ حتی تاریک ترین شب نیز پایان خواهد یافت و خورشید خواهد درخشید
Show all...
#پارت_69 با اطمینان نگاهش می کنم: _من تا تهش پای انتخابم می ایستم...حالا شما اصلا بکشین منو! میخواد چیزی بگه اما صدای راننده جهت نگاه هردومونو عوض می کنه: _آقا! رسیدیم با توقف ماشین از تاکسی پیاده می شم و منتظرش می مونم. کرایه رو که حساب می کنه، پیاده می شه و رو می کنه به من: _بریم! به سمتش می رم و دستشو می گیرم: _امیر؟ نیم نگاهی به من میندازه و به راهش ادامه میده... لعنتی! چقدر سخته به اسم صدا کردنش! فشار خفیفی به دستش وارد می کنم: _به نظرت ممکنه راضی شه اون دختره؟ من واقعا نگرانم! مشکلامون یکی دوتا نیستن که! اون از روشنک... اینم از این! بدون هیچ حرفی، قدم هاشو تند می کنه... به صندلی های ورودی سالن که می رسیم، دستم رو محکم تر می کشه و منو می نشونه روی یکی از صندلی ها... دست هاشو دو طرف بدنم، روی صندلی میذاره و خودشو خم می کنه: _فکر کنم یکی دو ساعت دیگه یه اتوبوس حرکت می کنه سمت شمال... همین جا می شینی تا برم بلیط بگیرم و بیام. باشه؟ سرمو که بالا و پایین می کنم ادامه میده: _در ضمن، نگران نباش! به یکی از دوستام می سپرم تو این یکی دو هفته ای که نیستیم حل کنه قضیه ی شکایتو. بلده کارشو... لازم نیس نگران من باشی خب؟ _خب! موهای آشفته ای که توی صورتم پخش شده رو داخل شالم می فرسته و لبخند می زنه: _من که بالخره می خواستم بیام خواستگاریت. حالا که داریم میایم شمال خانوادتم می بینم... به خاطر روشنک شاید نشه رسما خواستگاری کرد ولی آشنا که می شیم.همه چی جلو می افته یکم...هوم؟ منتظر واکنش من نمی مونه... نمی ایسته تا ببینه فکر کردن به یک عمر زندگی کنارش، چه می کنه با قلب دیوانه ام! #پایان ____ میدونم خیلی اذیت کردم هرچقدر فوشم بدید حق دارید 🚶‍♀️ یه چند روز دیگه قراره یه دونه جدید شروع بشه اونو اوا تایپ میکنم کامل بعد میزارم 🚶‍♀️
Show all...
#پارت_68 زنگ آیفون بی وقفه به صدا در میاد و من با کلافگی آه می کشم. با دست هاش، شونه هام رو محکم می گیره: _فیلم هندی نیس که میخوای فرار کنم دختر خوب! ایرادی نداره...تهش اینه که تاوان اشتباهمو بدم! همه باید یه جایی مجازات شن واسه اشتباهاشون... مگه خودت نشدی؟ مگه روشنک نشد؟ _باشه... تو دوس داری زندانو! ولی من چی؟ _تو چی؟ خیلی خوش گذشت بهت که اینجوری بال بال می زنی واسه من؟ دوس داشتی زندانتو؟ _آره دوسش داشتم! می خوامش! حالا که می دونی دوست دارم اینم بدون... من واسه درس و دانشگاه برنگشتم این شهر. من برگشتم چون دوس داشتم بازم زندانی تو باشم! سری به نشونه ی تاسف تکون میده: _دیگه دیره پریسا! منو کنار می زنه تا رد شه اما مانع می شم: _دیر نیست! به پشت بوم راه داره اینجا؟ نگاه عاقل اندر سفیهشو حس می کنم و دستش رو می گیرم: _خواهش می کنم...به خاطر من! فشار خفیفی به دستم وارد می کنه و لب می زنه: _باشه فقط... به خاطر تو! رو به من لبخند محوی می زنه و به سمت انتهای سالن حرکت می کنه. به دنبالش کشیده می شم. از سکوی نسبتا بلند انتهای سالن بالا می پره و برمی گرده تا به من هم برای پریدن کمک کنه. با عجله دستم رو به لبه ی سکو می گیرم: _تو برو! من خودم میام. _عجله کن! بعد از مدتی روی پشت بوم ها و دیوار ها بالا و پایین پریدن، بالخره از دیوار پشتی کوچه پایین می پره و دستش رو به سمت من دراز می کنه... دستش رو می گیرم و خودمو تو بغلش پرت می کنم. منو محکم تو آغوشش نگه میداره: _اینم از این! پلیسا رو پیچوندیم. حالا چیکار کنیم؟ هوم؟ سرمو عقب می کشم: _نمی دونم! خسته و بی پروا زل می زنه به چشم هام: _دیدی حق با من بود؟ _نه. یه کاریش می کنیم! اصلا بریم شمال...خونه ی خواهرم. تا اونجا که دیگه نمیان دنبالت.مگه نه؟ قاتل که نیستی! بازوم رو تو مشتش می گیره: _پریسا؟ می خوای بگی فرار کنم یه عمر؟ می فهمی چی میگی؟ کارم...خونم...زندگیم...همه رو بذارم برم واسه یه اتهام مزخرف؟ _میای باز... بذار یکم فکر کنیم! بریم دنبال وکیل... ببینیم مجازاتت چقده! ببینیم می شه رضایت گرفت یا نه. حتی شاید بشه کاری کرد شکایت شونو پس بگیرن! بذار آبها از آسیاب بیفته...تا اون موقع فکر کن رفتی سفر. ابرو بالا میده: _سفر؟ ماه عسل مثال هوم؟ چشم های گرد شده ام رو می بینه و آروم می خنده: _بیا بریم فعلا! دستش رو می گیرم و پشت سرش راه می افتم. کوچه رو رد می کنیم و وارد خیابون اصلی می شیم. کنار هم می شینیم... درست کیپ هم! سرشو به سمتم می چرخونه و اجزای صورتم رو با دقت خاصی بررسی می کنه. راننده مقصدمون رو می پرسه و اون بدون اینکه ذره ای از نگاهش رو از صورتم جدا کنه لب می زنه: _برو ترمینال! نگاه خیرش موذبم کرده... با کلافگی زمزمه می کنم: _می شه... _هیش! صدای آروم و در عین حال محکمش رو می شنوم: _باز باشن چشات! تویی که نمی تونی دو دقه تو چشای من نگا کنی، به چه جرئتی می گی دوس داری زندانمو؟ چشم هام رو باز می کنم و محوتر از همیشه خیره می شم بهش... هنوز همونطور ریزبینانه نگاهم می کنه! دست هاش به صورتم نزدیک می شن و انگشت هاش از روی گونه هام سر می خورن... موهامو از جلوی گوشم کنار می زنه. خم می شه تو صورتم و آروم پچ می زنه: _حالا بهتر شد! می تونم یکم امیدوار باشم که زنده بیرون بری از زیر دستم! میخواد سرشو عقب بکشه اما من بعد از نیم نگاهی به راننده چنگ می زنم به شونش... خودمو جلو می کشم و در گوشش زمزمه می کنم: _از امروز مهم نیست چی پیش بیاد... بهت قول میدم دیگه قرار نیست اون پریسای ترسو و همیشه دلواپسی که بودمو ببینی. می دونی چرا؟ چون از امروز من می شم همون دختری که تو روز مرگ بهترین دوستش... _هیش! _نه بذار بگم! نمی خوام بگم بدم... نه اتفاقا! می خوام بگم تازه شدم اونی که باید! اگه از اول دل و جرئتشو داشتم که اعتراف کنم دو ست دارم... شاید الان روشنک هم بعد از اینهمه دوییدن و نرسیدن نمی کشت خودشو! دستش دور کمرم حلقه می شه و خودش منو عقب می کشه: _یک ساله که دوسم داری و نگفتی؟ سر تکون میدم و اون با اخمی ساختگی ادامه میده: _می دونی مجازات این همه مخفی کاری چیه؟ باز هم نگاهی به راننده میندازم... صدای امیر نسبتا بلند بود اما مهم نیست... بسه هرچقدر ترسیدم! دیگه نمی ترسم اگه کسی بفهمه چیا بین من و مردی که کنارم نشسته میگذره... اصلا مگه قراره روابط بین ما به کسی جز خودمون مربوط باشه؟! با لبخندی که سعی می کنم قورتش بدم سرمو پایین میندازم: _یادتون نره ارباب! از امروز به بعد هر اتفاقی که تو این زندگی بیفته انتخاب خودمه
Show all...
#پارت_67 حالش بد بود و عجیب نیست اگه بی فکر عمل کرده باشه... یادم رفته بود! یادم رفته بود که اون هم کسی رو از دست داده... روشنک اگه معشوقه اش نبوده باشه، یار قدیمش که بود! حواسش نبود و خونه لو رفت... پلیس ها اومدن تا بگیرنش... تا ببرنش زندان! دیگه نمی بینمش؟ هراسون رو برمی گردونم و بدون هیچ فکر اضافه ای خودمو به در خونش می رسونم. یک دستمو روی زنگ آیفون فشار میدم و با دست دیگم به در می کوبم. طولی نمی کشه که در باز می شه و من با شتاب وارد خونه می شم. فاصله ی حیاط تا ساختمون رو تو کسری از دقیقه طی می کنم. در باز ساختمون رو که می بینم، با عجله وارد می شم و صدامو بالا می برم: _امیر؟ به گمونم این اولین باری بود که به اسم صداش زدم! اما باید خوددار باشم... الان وقتش نیست! وقتش نیست که بگم چه حالی داره اسمشو صدا زدن! می بینمش که روی کاناپه دراز کشیده و چشم هاش رو با ساعد دستش پوشونده. بدون اینکه تغییری تو حالتش ایجاد کنه زمزمه می کنه: _کولت تو همون اتاقیه که.. حرفشو قطع می کنم: _پاشو! باید فرار کنی...پلیسا..پلیسا اومدن سر کوچه. دستش رو از جلوی صورتش کنار می کشه و بالخره به من اجازه میده تا چشم های سردشو دید بزنم: _چی می گی تو؟ خوبی؟ به سمتش میرم... دستش رو می گیرم و سعی می کنم تا بلندش کنم: _پاشو توروخدا! حتما اون دخترا لو دادنت... دست هام قفل دست هاش می مونند اما به جای اینکه من اونو بلند کنم، اون منو به سمت خودش می کشه. سرمو به سمت صورتش می چرخونم و می بینم که با حالتی عجیب نگاهم می کنه. ترس از دست دادنش مجنونم می کنه... دست هام رو تاب میدم و ملتمسانه می نالم: _پاشو بریم...یه بار..فقط همین یه بار به حرفم گوش کن! دست هام رو بهم نزدیک می کنه و مچ هردوشونو با یه دست می گیره. با دست دیگش موهام رو از پیشونیم کنار می زنه: _چرا؟ هق می زنم: _باید بری...توروخدا! _چرا برگشتی؟ _می برنت زندان لعنتی! _چرا برگشتی؟ _نمی خوام اسیر زندان شی! با صدای بلندی داد می زنه: _چرا برگشتی؟ با گریه صدامو بالا می برم: _چون دو ست دارم! دستش از موهام جدا می شه و دور کمرم رو حصار می کشه. خودشو روی مبل بالا می کشه و سرمو می چسبونه به سینش. زار می زنم: _ولم کن! _هیش! _پلیسا سر کوچن بخدا _می ترسی ببرن منو؟ نگاهی به حال زارم میندازه و بلند می خنده: _نترس! دیگه در این حدم احمق نیستم که بذارم جای خونه رو ببینن...چشم بسته بردمشون آروم می گیرم... به همین راحتی! نگاه خاصش بهم یادآوری می کنه که دقیقه ای پیش اعتراف کردم به عشقم... دیره برای انکار! شد چیزی که نباید می شد... شرمزده سرمو میندازم پایین و لب باز می کنم که حرفم قبل از بیان شدن، با صدای زنگ آیفون بریده می شه. نگاه هردومون به سمت آیفونی کشیده می شه که تصویر مبهمی از چند نفر رو به نمایش گذاشته. از جا می پرم و به سمت آیفون خیز برمی دارم... تو فاصله ی یک قدمی با آیفون می ایستم و به تصویری از دو مرد پلیس و یک دختر زیبا زل می زنم. صدای امیر رو از پشت سرم می شنوم و هول کرده به سمتش برمی گردم: _این دختره... سایه. پاک فراموش کرده بودمش! _یع...یعنی چی؟ دستی به پیشونیش می کشه: _حالش بد شده بود...فکر کردم حواسش نیست، در آوردم چشم بندشو _نمی فهمم! تو که گفتی... _نه پریسا... از رو آدرس خونه نیومدن سراغمون. احتمالا با چهره نگاری پیدا کردن منو. با درموندگی به پیرهنش چنگ می زنم: _راهی واسه فرار نیس؟ باید یه کاری کنی.. تلخ می خنده: _نترس! اعدامم نمی کنن...اصلا هنوز مطمئن نیستن... اشک حلقه می زنه تو چشم هام: _می کنن! جرمت بیشتر از آدم رباییه... خدا می دونه چیکارا کردی باهاشون! هق می زنم: _نذار بگیرنت!
Show all...
#پارت_66 _اونایی که تو زیرزمین زندونی کردین...یه سر بزنین بهشون بد نیس...نمیخوام باز... حرفم رو ناتموم میذاره: _آزادشون کردم...همین دیشب! صبر نمی کنه تا واکنش منو ببینه... وارد اتاقش می شه و در رو محکم می بنده. حق داره اگه بخواد بخوابه... موقع طلوع آفتاب، همزمان با من بیدار شده و احتمال به خاطر شماره ای که به گفته ی خودش آخرین شماره ی ثبت شده تو لیست تماس های روشنک بوده، تمام زمانی که من از دلشوره سردرد گرفته بودم رو تو مکان هایی شبیه به کلانتری سپری کرده. من هم حق دارم اگه بخوام غذایی که برام کنار گذاشته رو بخورم... آخرین باری که چیزی خوردم، دیروز بود...وقتی که قاشق به قاشق غذا رو تو دهنم میذاشت و امان نمی داد برای مخالفت! بلند می شم و آروم آروم خودم رو به آشپزخونه می رسونم. ظرف یک بار مصرف و لیوان دوغ روی میز رو که می بینم، نزدیک ترین صندلی رو عقب می کشم و روش می شینم... طولی نمی کشه که با اشتهایی کم سابقه مشغول خوردن می شم. محتویات داخل ظرف که تموم می شه، لیوان دوغ رو سر می کشم. سیرم اما هنوز میل به خوردن دارم! عجب پناهگاه امنیه خرد و مزه مزه کردن تیکه های غذا برای منی که فراریم از افکار منجمد و یخ زده! خودمو به یخچال می رسونم تا چیزی برای خوردن پیدا کنم... سرم رو داخل یخچال می کنم و با نگاهم خوراک لوبیای انتهای یخچال رو هدف می گیرم... هنوز دستم رو برای برداشتنش دراز نکرده ام که صدای باز و بسته شدن در رو می شنوم و به سرعت خودمو به همون صندلی ای که روش نشسته بودم می رسونم. خوردن این یک ظرف غذا زیادی طول کشید یا اون نخوابید؟! وقتی با چشم های سرخ و ظاهری آشفته تو چارچوب آشپزخونه ظاهر می شه از گزینه ی دوم مطمئن می شم... نیم نگاهی به ظرف خالی میندازه و زمزمه می کنه: _بهتری؟ سرمو به آرومی بالا و پایین می کنم. با چشم هاش دقیق می شه تو صورتم: _خوبه! پس از ثانیه ای مکث چند قدم به سمتم برمی داره و تو نزدیک ترین فاصله از من می ایسته. با یک دستش به میز تکیه می زنه و با دست دیگش صورتم رو بالا میاره تا همون حالت همیشگی بین مون رو ایجاد کنه... نگاه من از پایین و نگاه اون از بالا... هریک گره خورده تو دیگری...قفل و محکم! با صلابت لب می زنه: _یه سوالی می پرسم ازت...می خوام درست جوابمو بدی...بدون هیچ ترسی! خب؟ سر تکون میدم و اون کلافه می شه از این تایید بی صدا: _خب؟ _خب! نفس می گیره: _تو هیچ علاقه ای به من نداری؟ هیچی؟ همش زوریه پری؟ گیج و سردرگم نگاهش می کنم... دستی که روی میز تکیه زده بود رو بلند می کنه و شونه ام رو محکم می گیره: _نترس! می خوام بدونم چی تو دلته! نه نارحت می شم ازت...نه تنبیهت می کنم...فقط نمی خوام یکی دیگه هم به پای من بسوزه. پس راستشو بگو! من سکوت می کنم و اون باحوصله تر از قبل سوالش رو تکرار می کنه: _علاقه ای داری به من؟ قطره اشکی که از گوشه ی چشمم سرازیر شده از اختیارم خارجه! اعتراف می کنم که حسم بهش فراتر از علاقست... فراتر از دوست داشتن... حتی فراتر از عشق... اما وای اگه کسی بشنوه این اعترافمو! وای اگه به خودم و خودش ثابت بشه که من هم خیانتکاری بیش نیستم! سرمو به طرفین تکون میدم و می بینم که خاموش می شه کورسوی امید عمق چشم هاش... دست هاش بدنم رو آزاد میذارن و نگاهش چشم های پربغضمو: _پس برو! خشکم می زنه! مات و مبهوت سر جام می مونم اما با دادی که می زنه شوک زده تکون می خورم: _برو... آروم تر ادامه میده: _برو تا پشیمون نشدم! مهلتی برای فکر کردن پیدا نمی کنم... بلند می شم و دنبال لباس هام می گردم... لباس ها رو با عجله تن می کنم و بدون هیچ مکثی بیرون می زنم از خونه... حتی نگاهی به پشت سرم نمیندازم مبادا که دلم بی تاب شه و برگردم! مبادا که تو روز خاکسپاری بهترین رفیقم، برای موندن تو خونه ی مرد زندگیش ادعای عاشقی کنم! کاش الاقل می شد بگم این دو روز رفع دل تنگی شد و حالا با خیال راحت به درس و دانشگاهم می رسم... اما کدوم رفع دل تنگی وقتی با دیدنش تشنه تر شدم برای دیدن چشم های وحشی همیشه پر اخمش... برای شنیدن "پری" گفتن هاش... برای سلطه گری دست هاش رو نقطه به نقطه ی بدنم... آخ که چقدر بی ملاحظه شدم! هنوز چند قدمی از خونه دور نشده ام که با دیدن صحنه ی روبروم بی حرکت می مونم. ماشین های پلیسی که سر کوچه توقف کرده اند مقصد نگاه نگرانمند. دلشوره مثل خوره می افته به جونم! گفته بود دخترها رو آزاد کرده؟ پس چرا فکر اینجاشو نکرد؟
Show all...
#پارت_65 _کجایی؟ پاشو ناهارتو بخور...رفتی از دست! نگاهمو به پنجره می دوزم و زیر لب زمزمه می کنم: _روشنک چی می شه؟ خانوادش می دونن؟ اصلا... میون حرفم می پره: _حتما تا الان خبردار شدن بی توجه به شیار بین لب هاش ادامه میدم: _اصلا... کجا.. اشک هام سرازیر می شن و هق می زنم: _کجا... دفنش.. می کنن؟ صدای اون هم گرفتست اما سعی می کنه پنهون کنه بغضشو: _لابد همین جا دیگه بازوم رو می گیره و خم می شه تو صورتم: _پاشو غذاتو بخور... با گریه و زاری که روشنک زنده نمی شه! قلبمو آتیش می زنه با همین یه جمله! این حرف ها و تلاش ناموفقش برای بی تفاوت بودن نسبت به این موضوع زیادی سنگینه برام وقتی می دونم خودش کار روشنکو به اینجا کشونده... خودمم نمی فهمم چطور تو کمتر از یه ثانیه اونقدر جرئت پیدا می کنم که کف دستم رو با تموم قدرتم به صورتش می کوبم... صدای سیلی محکمم که به گوش خودم می رسه، دستم رو با شتاب عقب می کشم و نفس نفس زنون خیره می شم به سرخی کمرنگ روی صورتش... نیمی از نگاهش پر از بهته و نیم دیگش پر از ندامت... یا شاید هم غم! اما خشم؟ نه... بر خلاف انتظارم، خشمگین بودن آخرین صفتیه که می تونم به چشم های مشکیش نسبت بدم. بعد از سکوتی ترسناک به درازای چند ثانیه، مچ همون دستم رو می گیره و با کمک دست دیگش که هنوز پشت بازومه بلندم می کنه... حس می کنم با سکوتش میدون رو خالی کرده برام... برای منی که پرم از حس شکنجه گر عذاب وجدان و تنها چیزی که دنبالش می گردم همین میدون خالیه تا خالی کنم وجودمو از این حس لعنتی! بگم که یک سال به اجبار تو این رابطه بودم و نادیده بگیرم وجدانی رو که فریاد می زنه " خودت خواستی این تسلیم شدنو! " بگم و انگشت اتهامم رو بگیرم به سمت اون... تا تبرئه کنم خودمو از اتهام خیانتی به سان مرگ! یه لحظه مغزم داغ می کنه از اینهمه افکار متناقض و با فریاد بلندی خودمو جدا می کنم ازش: _ولم کن! قدمی به سمتم برمی داره: _هیس! آروم! دست هام رو دو طرف بدنم سپر می کنم و بلندتر از قبل فریاد می زنم: _نیا سمتم! چی می خوای از جونم؟ چرا ولم نمی کنی؟ با کلافگی دستی به صورتش می کشه: _پری؟ می دونم حالت بده... می فهمم... ولی آروم! اون بی وقفه به آرامش دعوتم می کنه و من همچنان صدامو بالا می برم: _چرا میخوای همه چیو بندازی گردن من؟ اونی که روشنکو کشت تو بودی... نه من! چون اون تو رو دوست داشت... نه من! چون تو شروع کردی این رابطه ی اجباریو... نه من! به خودم که میام می بینم تو یک قدمیم ایستاده و با دست هاش به دنبال دست های من می گرده... عقب عقب می رم و بلندتر از قبل داد می زنم: _نیا سمت من... می گم نیا! من ازت متنفرم! از همون اول متنفر بودم ازت...تو مجبورم کردی! تهدیدم کردی! مگه من خواستمت؟ همش تقصیر تو بود... اصلا می دونی چیه؟ تو نه تنها زندگی روشنکو... که زندگی منو هم خراب کردی! قدم بعدی رو برنمی داره اما صداش از حد معمول تجاوز می کنه: _می گم بسه! داری عصبیم می کنی پریسا... منم حال و روز خوشی ندارم ولی می بینی که دارم مراعاتتو می کنم... همزمان با هم حرف می زنیم اما باز هم می شنویم حرف های همو... انگار هیچ کدوم مون نمی فهمیم چی میگیم و بیشتر تمرکزمونو روی بخش شنوایی مون گذاشتیم... به خصوص من که قبل از اتمام جمله ی اولش داد می زنم: _آره! زندگی منم خراب کردی! اگه نبودی تا الان منم سر خونه و زندگیم بودم...محمد خوشبخت می کرد منو _خفه شو پریسا! بازی نکن با اعصاب من... _محمد دوست داشت منو! فریادش به یک باره تموم جرئتم رو دود می کنه: _خفه شو تا نکشتمت...خفه شو! کف دستمو روی قلب وحشت زده ام فشار میدم و همون جا روی زمین میشینم... ساکت و آروم، جایی نزدیک به دیوار تو خودم جمع می شم و اونی که باز هم قدم زدن رو به عنوان بهترین راه برای تخلیه ی خشمش انتخاب کرده روتماشا می کنم... سوزش کف دستم که خودنمایی می کنه تازه می فهمم چیکار کردم و چه حرف هایی زدم! و در کمال تعجب، هنوز زنده ام... ثانیه ها به کندی میگذرن... اون قدم می زنه و من اشک می ریزم... هیچ کدوم قصد حرف زدن نداریم انگار! قبل از به پا کردن این طوفان آرامشی در کار نبوده اما حالا این آرامش بعد از طوفانیه که به خواست هردومون برقرار شده و این بار هم در نهایت اونه که سکوت خونه رو از۶ بین می بره: _غذاتو گذاشتم تو آشپزخونه...هروقت گشنت شد برو بخور خب؟ "خب" ای بی جون تر از زمزمه ی اون میگم و سر به زیر میندازم... ظاهرا قصد کرده تا جیغ و دادهای دقایق گذشته رو فراموش کنه و چه خوب می شه اگه واقعا همین طور باشه! پاهاش رو می بینم که به سمت اتاق خوابش متمایل شده اند... تو یک آن به این فکر می افتم که این رابطه ی ممنوعه تلفات دیگه ای هم داشته... چطور یادم رفته بود دخترهای بیچاره ای که تو زیرزمین همین خونه حبس شده اند؟! سرم رو بلند می کنم و درست قبل از اینکه وارد اتاقش بشه به حرف میام
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.