•ویـوات•

«ماه می‌خندید»

بذارید بگم،من کم کم دارم استرس می گیرم،دلم میخواد این همه بگایی نتیجه بده،زیادی خسته شدم

الان رسیدم به تهش و میتونم بگم که این پایان دقیقا پایان این بخش از زندگیم ترسناک ترین و استرس اور ترین اگر ها رو داره و دارم تلاشمو میکنم که جا نزنم و کم نیارم و همینجوری برم جلو ولی خب دارم پاره میشم و برای همینه که همش میگم کاش زودتر تموم بشه.

میدونم که این دوماه خیلی سریع میگذره و دلم خیلی برای این روزا و بچه ها و ماجراهایی که اینجا داشتیم تنگ میشه حتی همین الان که دارم مینویسم هم دلم تنگ شده ولی خب دوست دارم تموم بشه.

از اونجایی که ما کللا همیشه توی شهرکیم و به ندرت میریم توی شهر، ازمونای نهایی دلیلی میشه که خیابونارو ببینم و از کنار مردم و دریا رد بشم، واقعا دوست دارم این چند ماه زودتر تموم بشه و تنهایی برم توی شهر بگردم و اهنگ گوش بدم.

اون دختره که ازش تقلب میگرفتم جاش عوض شده و اومده دوتا جلوم و کاملا جلوش دیواره یعنی واقعا اگه بفهمم اونی که این چند وقت یه پاشو گذاشته اینور یه پاشو گذاشتم اونور صاف ریده توی زندگیم کیه ، یجوری میرینم توی زندگیش که نفهمه از کجا خورده.

صبح خواب موندم و سریع یه شلوار پوشیدم و با همون هودی که از قبل تنم بود سوار اتوبوس شدم ، حاجی به گوه خوردن افتادم ، پختم ، یعنی دهنم سرویس شد تو گرما ،انقدر توی اتوبوس زیاد بودیم و سه تایی و خر توخر نشسته بودیم که نمیشد نفس کشید ،واقعا گرمممم بود.

چقدرررر چرت بودددد بابا چه عن بود این امتحان

هویت اجتماعی چقدر کسشره یعنی واقعا بخاطر این درس عن باید شیش صبح بیدار بشم و اینهمه راه تا حوزه ازمون بریم و تو گرما برگردیم؟ لعنت بهش از این درس متنفررممم