cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

عاشقانه ها

❣️در لحظه دلتنگیاتون، عاشقانه کنارتونیم ❣️ لینک کانال : @asheghn_sad 💐 مدیر کانال : @ghasem_c_r_7🌹

Show more
Advertising posts
198
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

00:57
Video unavailableShow in Telegram
🔺 مکان‌های باورنکردنی در چین 🌹😯😯❤️
Show all...
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم...❤️😞
Show all...
بعضي وقتها سڪوت ميكني چون واقعا ... حرفي واسه گفتن نداري... ولي بيشتر وقتها سڪوت واسه اينه ڪه هيچ ڪلمه اي نميتونه غمي رو ڪه تو وجودت داري توصيف كنه..😔 💔😔😔😔😔💔
Show all...
نفسم بنفست بنده😍 قلب منی❤️ ♥️♥️♥️♥️♥️
Show all...
00:40
Video unavailableShow in Telegram
بزم سازان جهان، می از سبوی پر خورند من تهی پیمانه بودم، سر کشیدم خویش را ... ✍باران نیکراه
Show all...
سلام اینم ۱۰پارت از رمان ماهرخ تقدیم شما
Show all...
#پست۳۶۷ حاج عزیز ان روز را خوب به خاطر داشت. وقتی دید مهراد جواب نمی دهد به سرعت سمت خانه گلرخ رفت و با دیدن ماهرخی که در ان سرما با یک لا لباس پاره شده و موهایی باز و بهم ریخته، ان هم در سرما کنار دیوار ایستاده بود و می لرزید، دلش به در امد و تصمیم نهایی اش را گرفت. وقتی جلو رفت و نام دخترک را به زبان راند، ماهرخ فقط نگاهش کرد و پر خشم و اشکبار گفت: من و از اینجا ببر... بعد هم در آغوشش از حال رفت... خیره ماهرخ شد که داشت می لرزید. این دختر رنج های زیادی توی زندگی اش کشیده بود و او به خاطر آبرویش سکوت کرد و در عوض ماهرخ را هم مانند گلرخ از دست داد و حال به دنبال جبران بود. -یادمه خیلی خوب هم یادمه ولی وقتی با اون وضع دیدمت، فهمیدم که موندن مهراد به نفع هیچ کس نیست و بالاخره با آتویی که ازش گرفتم، مجبورش کردم سرپرستی تو و مهگل رو بهم بده و از کشور بره... حتی طلاق گلشیفته رو هم به زور گرفتم تا او هم به سرنوشت گلرخ دچار نشه...! ماهرخ با تعجب نگاه حاج عزیز کرد و این حرف ها را باور نمی کرد اما صورت پیرمرد حقیقت را فریاد میزد... شهریار و حتی ماه منیر هم با تعجب نگاهش می کردند. حاج عزیز هیچ وقت در مورد کارهایش با کسی حرف نمیزد جز... ماهرخ خواست حرف بزند اما رمقی در تنش نبود. گفتن از ان روزها سخت بود و حتی یادآوری اش هم او را دچار عذاب می کرد. سرش گیج می رفت و سعی کرد بر خود مسلط شود اما نشد...دستانش شروع به لرزیدن کردند که نشان از ان داشت که وقت قرص هایش بود. شهریار که وضعیت دخترک را دید و دلش آتش گرفت. دستش را کرفحت و او را روی مبل نشاند و سپس رو به صفیه گفت: لطفا قرصاش و بیارین داخل اتاقمونه...! صفیه با چشمی رفت و حاج عزیز خواست حرف بزند که شهریار نگران گفت: نه آقاجون حالا وقتش نیست...!
Show all...
#پست۳۷٠ شهریار شوکه شده نگاه ماه منیر کرد. حاج عزیز عاشق یک زن شوهردار شده بود...؟! دست درون موهایش برد و متعجب گفت: باورم نمیشه من فکر کردم اون زن... ماه منیر تیز نگاهش کرد. -اون زن از برگ گل پاک تر بود. گلناز خوشگل بود، خیلی هم خوشگل بود... شاید باورت نشه اما گلناز زیباییش رو برای دختر و نوه اش به ارث گذاشته... شهریار مبهوت تر گفت: اینکه ماهرخ عین گلرخه رو دیدم و می دونم ولی گلناز...! -گلناز عمرش به دنیا نبود و زود رفت اما حاج عزیز وقتی عاشقش شد، از همون برزخ هم نجاتش داد...! شهریار کنجکاو شد: چه اتفاقی افتاده بود...؟! ماه منیر لبخند زد: گلناز هم بهش تجاوز شده بود که مجبور شد با اون مرد متجاوز ازدواج کنه...! شهریار وا رفت. اصلا نمی توانست برای خودش هضم کند که این اتفاق چطور می توانست باز هم در حق دخترش تکرار شود. -حاج عزیز خودش شاهد بدبختی گلناز بوده و بعد گلرخ رو هم...؟! ماه منیر ناراحت سری تکان داد: اره عزیزم نمی خواست ولی مجبور شد چون مهراد تهدیدش کرده بود...! _مهراد با چی تهدیدش کرده بود؟! -با شهین تهدیدش کرد و گفت آبروش رو میبره...! شهریار ابرو در هم کشید. گذشته گره کور زیادی داشت و با این حرف ها حاج عزیز باز هم نمی توانست خودش را تبرئه کند، چرا که بخش اعظم این مشکلات به دست خودش درست شده بود اما خب می توانست درک کند عشق که به میان می آید، ادم را جور عحیبی به انجام هرکاری وا میدارد. چون خودش هم عاشق ماهرخ بود...!!!
Show all...
#پست۳۷۱ -نمی تونم حاج عزیز رو شماتت کنم چون خودم حاضرم برای ماهرخ جون بدم...! ماه منیر با سر حرفش را تایید کرد. -عقدش کن شهریار... پشت و پناهش باش و تو تلاش کن تا اتفاقی نیفته... نذار مهراد به این دختر نزدیک بشه...! شهریار نگاهی به جانب ماهرخ غرق در خواب انداخت: نمیزارم اتفاقی براش پیش بیاد...! هرچند در دلش افزود: کار مهراد تموم شده اس چون که تو دامی که برای من پهن کرده اسیرش می کنم و تمام...! **** ماهرخ گذشته و آینده برایم معنا و مفهومی نداشت. یاد گرفته بودم در زمان از لحظه لحظه زندگی ام لذت ببرم...! روزهای سختی که در گذشته داشتم بهم اجازه فکر کردن نمیدهد چون برایم درد دارد. آینده را هم نمی دانم و به قول گلرخ ترجیح می دهم در حال از زندگی لذت ببرم و با آدم هایی وقت بگذرانم که برایم شادی آورد هستند... نگاهم را به چشمان بسته شهریار دوختم. این مرد برایم ارزش داشت، از همان آدم هایی بود که شادی را برایم به ارمغان می آورد و همینطور حس خوبی که دلم را به تب و تاب می اندازد. دست بالا اوردم و کف دستم را روی گونه اش گذاشتم و با شستم کمی پوستش را نوازش کردم که باعث شد پلک هایش تکان بخورد... چـشم باز کرد و بهم خیره شد اما یکدفعه نیم خیز شد که دستم از روی صورتش به پایین افتاد... -حالت خوبه...؟! بهت زده گفتم: خوبم شهریار چرا همچین می کنی...؟! شهریار کمی نگاهم کرد و بعد کلافه پشت سرش را به بالش کوبید: فکر کردم حالت بد شده...! نخودی خندیدم و خودم را روی سینه لختش کشیدم... -حالم خوبه اما انگاری زیاد خوابیدم که دیگه خوابم نمیبره... شهریار دست دور کمرم پیچید و بالا کشیدم. خمار گفت: انگار بیخواب شدی تا من با روش خودم خوابت کنم
Show all...
#پست۳۶۸ حاج عزیز اخم کرد و ماهرخ در حالی که به شانه شهریار تکیه داده بود، گفت: بزار حرفاش رو بزنه، من حالم خوبه...! شهریار بهش توپید: اره دارم می بینم اونقدر خوبی که اگه من نگرفته بودمت پخش زمین می شدی، اینقدر لجباز نباش دختر...! بعدا هم میشه حرف زد...! ماهرخ بی توجه به شهریار رو به حاج عزیز گفت: چطوری مهراد رو مجبور کردین که بره...؟! شهریار با اخطار نامش را صدا زد اما نگاه ماهرخ از حاج عزیز جدا نشد. حاج عزیز نگاه اخم های پسرش و سپس صورت بی حال و لجباز ماهرخ کرد و لبخند محوی زد. دخترک لجباز بود. -با یه صحنه سازی براش پاپوش درست کردم...! ماهرخ چشمانش کمی درشت شد. حاج عزیز را نباید هیچ وقت دست گرفت. ماهرخ اما نفس خسته و عمیقی کشید: ای کاش قبل از آنکه دیر می شد، اقدام می کردین...! صفیه آمد و با لیوان آبی به سرعت کنار شهریار رفت و قرصش را داد... ماهرخ قرصش را خورد و کمی چشم بست تا آرام گیرد اما ضربان قلبش بالا بود و چشمانش تار می دید... حاج عزیز سمت ماهرخ رفت و پوشه سفید را به سمتش گرفت... - نمی خواستم اذیتت کنم اما برای تبرئه از خودم باید باهات حرف می زدم... تو برام مثل گلرخی...! من هرکاری کردم چون نخواستم از دستت بدم اما عصیان و خشم تو قابل کنترل نبود...! ماهرخ فقط نگاهش کرد وگرنه درونش پر از حرف بود. حرف ها آنچه را که در دلش بودند را نمی توانستند نشان دهند، پس سکوت کرد و با چشم ها دردهایش را فریاد زد... حاج عزیز هم عمیق و پر نفوذ نگاهش کرد و بعد از مکثی گفت: مراقب خودت باش... تو دختر گلرخی و به همون اندازه هم قوی هستی...! گفت و در مقابل چشمان مبهوت بقیه رفت. حتی به شهریار فرصت تعارف و پذیرایی برای ماندن نداد... ماه منیر نگاه عمیقی به برادرش انداخت و اشکش را پاک کرد. سپس با همان نگاه رو به ماهرخ برگشت... - داداشم عاشقته ماهرخ... حاج عزیز دلتنگته....!!!
Show all...