”غمزههای کشندهی رنگها دقایقی قبل از مرگ”
رمانها: “از هم گسیخته”نشرعلی “نیمی از من و این شهر دیوانه” نشرعلی "شب نشینی پنجرههای عاشق” در دست چاپ https://t.me/joinchat/AAAAAEpCzhNXeXL1vujlpw آیدی نویسنده: @Golnaz_Fn آیدی ادمین: @Zahra_Alma
Show more13 389
Subscribers
-2024 hours
-877 days
-41630 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
دوستان پارتهای بعدی، پارتهای پایانی هستن و بعد از ۱۰ رو کل پارتها از کانال پاک میشن...
پس بخونید چون بعدش به هر دلیلی پیوی بیاید و پارتهای پایانی رو بخواید دیگه اپ نمیشه.
👍 103❤ 18👀 13😐 5😭 4🤷♀ 3🍓 3😱 2🤨 2👻 2
2 890100
سرم روی تن لختی بود که دستهاش رو دورم پیچیده بود و حملم میکرد. ضربان قلبم بالا رفت و وحشت هجوم آورد.
عضلات بازویی زیر سرم بود و می تونستم فشاری که ناشی از تحمل وزن منه رو، روشون حس کنم.
گرمای نفسش رو زیر گوشم حس کردم و صدای خش دار و آرومی توی گوشم پیچید:
- درد داری؟
قلبم هری پایین ریخت، این کی بود؟کجا میبرد منو؟
خانم فاطمه جهانی دوست خوبم ونویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم
https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0
فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
👍 1
48750
سرم روی تن لختی بود که دستهاش رو دورم پیچیده بود و حملم میکرد. ضربان قلبم بالا رفت و وحشت هجوم آورد.
عضلات بازویی زیر سرم بود و می تونستم فشاری که ناشی از تحمل وزن منه رو، روشون حس کنم.
گرمای نفسش رو زیر گوشم حس کردم و صدای خش دار و آرومی توی گوشم پیچید:
- درد داری؟
قلبم هری پایین ریخت، این کی بود؟کجا میبرد منو؟
خانم فاطمه جهانی دوست خوبم ونویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم
https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0
فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
👍 2
56650
وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم فاطمه جهانی ،دوست خوبم و نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم
https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0
فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
👍 2
79150
به پیام بالا توجه بشه👆👆👆👆
پارتگذاری بعدی پایان داستان هست و بعد داستان از کانال پاک میشه عزیزان❌❌❌❌
👍 61❤ 15😢 5😐 4😱 3🔥 2
4 77940
Show all...
گروه نقد "غمزه_کشنده_رنگها"
Zahra_Alma invites you to join this group on Telegram.
👍 13
4 96470
به پیام بالا توجه بشه👆👆👆👆
پارتگذاری بعدی پایان داستان هست و بعد داستان از کانال پاک میشه عزیزان❌❌❌❌
😢 34👍 13
1 18720
#پستــــــــ362
"فصل بیرنگی"
"بهراد"
زندگی برای من همیشه یک مسیر پر پیچوخم و پر از درد و رنج بوده و هست و انگار تا لحظهی آخر خواهد بود. شبهای زیادی را پشت سر گذاشتم که هرگز فکر نمیکردم تا صبحش دوام بیارم. نه صرفاً برای آنکه فقط حالم بد بود، که حس میکردم دارم جان میدهم؛ برای اینکه گاهی فشارها به قدری زیاد میشد که به خلاص کردن خودم فکر میکردم. همهی راهها را بررسی کرده و دست آخر “تیرِخلاص” را انتخاب کرده بودم.
بعضی روزها میشد که تا شبش صد بار به مرگ و تا صبح فردایش صد هزار بار به یک لحظه شلیک و سپس خلاص شدن بعدش فکر میکردم، اما به اینکه روزی جانانه بخواهد این آرزو را برآورده کند، حتی تصورش هم هرگز نداشتم…
اصلاً جانانه میان آن بیتابیها و بیقراریهای جانفرسا جایی نداشت، زندگی بعد از حضور جانانه، برایم شکل دیگری شده بود. من هر چند کوتاه عادت کرده بودم به ریتم صدای شیرینی که مدام از این شاخه به آن شاخه میپرید، فضولی میکرد، عشق میورزید و عشق میطلبید. من عادت کرده بودم به موج موهای سیاهش، به جنس ابریشمیشان، به تخسی چشمان خوشرنگش، به آغوشش که برایم فقط لذت بود و آرامش و عشق…
و عشق این غریبترین حال ممکن، این بیتوصیفترین کلمه و این حالی که نه میتوانستم ازش فرار کنم نه میتوانستم در حال فرار بگویم مبتلا نیستم و اسیر و درمانده…
خوب بود، این اسارت به آخرش میارزید چون دست آخر آنچه مرا میکشت، عشق بود نه نفرت و انتقام و خودزنی! از وقتی خبر قتل سیاوش توسط ماهرخ در همه جا پیچیده بود نگاه سنگین و بعضا نگران خیلیها رویم سنگینی میکند، که در واقع خیلی نگران من نبودند و از عاقبت خودشان میترسیدند که مدام پرسوجو میکردند.
زمانی که امید بهم گفت که قرار است جانانه به من شلیک کند و این مرگ مثلاً نمادین پردهی یکی مانده به پایان این تئاتر لجنزده را رقم میزند، فقط پوزخند زده بودم. امید گفته بود به جانانه حق انتخاب داده است که یا خودش بزند یا ماهرخ اما جانانه مصرانه خواسته است که خودش انجام دهد. امید نگران بود، این را از مردمک چشمش که مدام دو دو میزد، میفهمیدم. اما من در کمال تعجب نترسیده بودم. من به جانانه ایمان داشتم حتی اگر تیرش خطا میرفت هم برایم مهم نبود. در این چند روز گذشته امید مدام حالتهای مختلف را بررسی کرده بود و حتی یک بار پیشنهاد داد که جلیقهی ضد گلوله بپوشم اما در واقعیت با پوشش همیشگی من بسیار فرق داشت و به جای پیشبرد اهداف جای شک و شبه ایجاد میکرد.
امید تا همین جایش هم زیادی به دادم رسیده بود، حقیقتاً او میتوانست مرا جایگزین کند اما باورش از من کمرنگ نمیشد و انگار همین باور او، تمام این سالها مرا برای جنگیدن آماده نگه داشته بود… امید نمیتوانست جای پدرم باشد، چرا که پدر واقعی هفتاد و دو سالهی من سنش از او بیشتر بود اما شاید مرا مثل یک برادر میدید و یا هر کسی که میشد اینگونه پایش ایستاد، دلسرد نشد و پا پس نکشید… امید نمیدانست من ماجرای بچهی جانانه را فهمیده بودم، آنقدر در ذهنم تکرار کرده بودم “بچهی جانانه” که هی یادم میرفت یک سر این موجود کوچکِ ناکام من هستم… بزرگترین ظلم دنیا بود مادر شدن برای جانانهای که هنوز سر از کار زندگیاش درنیاورده بود و دست تنها میخواست بزرگش کند…
#گلناز_فرخنیا
#غمزههای_کشندهی_رنگها_دقایقی_قبل_از_مرگ
👍 107❤ 39😢 26🔥 5🤯 3🎉 1👌 1😐 1
2 651540
#پستــــــــ358
ماهرخ مرا تا ماشین همراهی میکند، ماشینی که امید در آن منتظرم نشسته بود. تا سوار میشوم و در را میبندم رانندهای که چهرهاش پشت ماسک تقریباً پنهان است گازش را میگیرد و با سرعت هر چه تمامتر حرکت میکند. همراه با تکان سختی که میخورم به امید نگاه میکنم، به این مرد خونسردی که نمیدانم با من چه کار دارد و قرار است چه تصمیمی راجعبه منِ قاتل بگیرد. کلمهای که حتی تلفظش در ذهنم به جانم آشوبی عظیم میاندازد.
-با من چی کار میکنی؟ منو تحویل میدی نه؟
بالاخره نگاهش از روبهرو کنده میشود، مدل خودش سری به علامت تأسف تکان میدهد.
-تو بودی جای من چی کار میکردی!
هنوز ضعف دارم اما نه آنقدر که ترس زندان و عاقبتی که در انتظارم هست مرا به هول و ولا نیاندازد و از خودم دفاع نکنم.
-ندید میگرفتم… من…
گردنش کامل به سمت من میچرخد و حرفم را قیچی میکند.
-تو چی؟ آدم کشتی دیگه، مگه نکشتی؟
با جسارتی باور نکردنی میگویم:
-اگه قرار بود نکشم، چرا بهراد این همه وقت گذاشت تا یاد بگیرم!؟
-تو اون تایمی که یادت میداد، نگفت کی دقیقاً استفاده کنی؟
کلافه میگویم:
-چرا گفت، گفت دفاع شخصی... وقتی هیچ راهی نبود…
باز حرف مرا قیچی میکند.
-خوبه گفت و تو به حرف کسی گوش کردی که نباید؛ از چیزی دفاع کردی که بارها اتفاق افتاده پس حتی نمیشه رو این کارت اسم نجات دادن گذاشت…
-یعنی چی؟ مگه ماهرخ با شما کار نمیکنه؟
-میکنه اما من تا حالا به جز بهراد شده بگم به حرفای کسی گوش کن و تا این حد عمل کن؟
-من باورم نمیشه، چطور میتونی بگی اسمش نجات نیست؟ اگه کارش با ماهرخ تموم میشد میاومد سراغ من، اون وقت میزدمش اسمش میشد نجات؟
-باورت بشه یا نه، نمیشه یه سری قوانین رو زیر سوال برد! اگه کسی با من یکی به دو میکنه اون آدم داره واسه من کار میکنه، اما تو…
بغض سفت و سخت میچسبد به انتهای گلویم و با صدایی گرفته میگویم:
-اما من چی؟ من جز قازوراتم؟ الان میخوای منو محاکمه کنی وسط این شرایط؟
-تو عزیز آدمی هستی که برای من خیلی مهمه! برای همین خریت کردم و بهش قول دادم که هواشو یعنی در واقع هوای تو رو دارم!
-چرا برات مهمه؟ چون همدردین؟ همهتون همدردین دیگه نه؟ اصلاً این باند کوفتی به دل همهتون یه داغی گذاشته که اینجایین، ولی من چی؟ چی باید سر من میاومد تا قربانی بودنم ثابت بشه…
#گلناز_فرخنیا
#غمزههای_کشندهی_رنگها_دقایقی_قبل_از_مرگ
👍 147❤ 37🤯 4🔥 3
2 907560
#پستــــــــ364
پشت در اتاقی که امید گفته بود جانانه آنجاست، مکث میکنم. امشب اگر درست پیش برود همه چیز تمام میشود، این پانزده سال آوارگی من و امید و خیلیهای دیگر، این قدرت پنهانِ پشتِ پردهی مافیای جواهر و این ریتم زندگی برای همهی ما، از همه مهمتر برای دختران و زنانی که تا گلو در این مرداب اسیر شدهاند و راه پس و پیش ندارند، امشب شبِ سرنوشتسازی میتواند باشد اگر و فقط اگر جانانه به خودش مسلط بماند، فقط کافیست که خودش را نبازد حتی وقتی تیر را به خطا میزند. این بازی امشب با انگشتان ظریف او به پایان میرسد، انگشتان کسی که از بچگی انتخاب شده بود که جهتِ دیگرِ این جبهه بازی کند، کسی که صاحب و مالک تمام اختیار بود، مالک قلب من و آنچه از تکه پارههای روحِ عاصیام باقی مانده بود. کسی که با هر نگاهم بهش حسی با تلخترین شکل ممکن مدام در سرم فریاد میکشید، امشب آخرین باریست که میبینیش و من چقدر حرف دارم، چقدر درد و چقدر دلتنگی که الان نه زمانش است، نه میشود به زبان آورد و نه هضم شدنیست.
دستگیرهی در را پایین میکشم و به سرعت داخل میروم و سریع در را پشت سرم میبندم. انگار میخواهم با کمتر دیده شدنم کمی زمان بخرم برای بیشتر دیدن اویی که فقط ازش پوستی بر استخوان باقی مانده است و لاغری بیش از حدش در این لباسی که به تن دارد سخت به چشم میآید. استخوانهای گونهاش تیز شدهاند انگار هر لحظه احتمالش میرود که پوستش را بشکافند، مشکی پوشیده و این دلگیرترین رنگیست که به تنش دیدهام. احتیاج به شناختش نیست از چند متریاش رد شوی میفهمی که عزادار است. روبهرویش که میایستم ناگهان جهانم از هر چه حرف و کلمه و جملهاست خالی میشود… خیره در چشمانِ غمگین و زیبایش فکر میکنم ارزشش را داشت، اگر قرار بود همینجا تمام شود، این دختر، این عشق، این تجربهی با او بودن، ارزشش را داشت و همین حس آرامم میکند، نفسم به ریتم نرمال برمیگردد و عرق ریختنم تمام میشود و اضطرابی که بهش آگاه نبودم جوری از بین میرود که انگار از اول هم وجود نداشت. جانانه پلک میزند و در حالی که با نگاهش در اتاقِ کوچکی که در آن هستیم را میپاید، پچ میزند:
-داشتم از دلتنگیت میمردم…
و بعدش اشکهایش میریزند، روی همان گونههای تیز شده و براق.
-منم!
-بهراد…
با بیفکری تمام لحظهای در آغوشم میکشمش، تنش میان دستانم میلرزد. انگار که قرار است من امشب به سمت او شلیک کنم. بوی موهایش دیوانهام میکند و بوسههایم و مسیرش دست خودم نیست. دیگر عادت کردهام در کنارش خودِ ساختگیام نباشم و بهراد خفه شدهی درونم خودی نشان دهد. شدت بوسههایم از دستم در میرود و جوری لبهای سردش را میبوسم که دردش میآید اما کنار نمیکشد با اینکه مشخص است درد دارد و طاقتش طاق شده، حال عجیبی دارد ترکیبی از جنون و ویرانی که صد البته حق دارد، میخواهد مردی را که برای ماهها دیوانهوار برایش ادعای عاشقی داشت را بزند. آن هم درست کمی بعد از کشتن بچهای که همین مرد ناخواسته در وجودش به یادگار گذاشته بود.
#گلناز_فرخنیا
#غمزههای_کشندهی_رنگها_دقایقی_قبل_از_مرگ
😭 134👍 55❤ 45🔥 7😢 2😍 2😐 2
4 538610