cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

زینب بیش‌بهار "صد سال دلتنگی"

﷽ نویسنده رمان‌های: 🖋️صد سال دلتنگی و 🖋️خوب‌ترین حادثه و 🖋️التهاب خواندن رمان‌های زینب‌ بیش‌بهار به هر طریقی و خارج از این کانال با رضایت نویسنده همراه نیست. 🌱🌸✍️ ارتباط با نویسنده:🌱👇 https://instagram.com/bishbaharr

Show more
Advertising posts
13 183
Subscribers
+4424 hours
+3777 days
+81430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
#ایگل_و_رازهایش #نیلوفرلاری داشتم به سمت پله‌های برقی می‌رفتم که ناگهان یکی دستم را گرفت و مرا به داخل یکی از بوتیک‌ها کشید. قبل از اینکه از شدت ترس و غافلگیری نفسم بند بیاید و یا با سروصدایم دیگران را خبر کنم صدای آشنایی از کنار گوشم گفت _ببین چطورم؟ بنظرت زیادی خوشتیپ نیستم؟ دانیار بود که حالا دستم را رها کرده و با بی‌خیالی خودش را در معرض نمایش من قرار داده بود. بعد هم به فروشنده‌هایی که با کنجکاوی به سمتمان سرک کشیده بودند با ایماء و اشاره فهماند که جایی برای نگرانی نیست. کت و شلوار طوسی خوش‌دوختی به تن داشت که انگار برای او دوخته بودند. اما من در شرایطی نبودم که از حسن سلیقه‌ و خوش‌تیپی‌اش تعریف و تمجید کنم. هنوز قلبم داشت تند می‌زد و نسبت به رفتارش معترض بودم _ نزدیک بود سکته کنم! او با لحن عذرخواه و توجیه‌کننده‌ای گفت _میتونستم خیلی محترمانه صدات کنم ولی ترسیدم به خاطر برخی سوءتفاهمات پیش اومده ناز کنی و نیای! این بود که از راه غیرمترقیش وارد شدم‌.ببخشید! و تا برایش پشت چشم نازک کردم و مشتی آرام به سینه‌اش کوبیدم با خنده‌ای فروخورده زیر بازویم را گرفت و مرا تا جلوی یکی از آینه‌های قدی برد و با ذوق‌زدگی زل زد به تصویر خودمان در آینه. اگر حمل بر خودشیفتگی نباشد باید بگویم که خیلی به هم می‌آمدیم! آنقدر که اشک شوق یا حسرت (نمی‌دانم کدامیک) به چشمانم دوید. از آن جفت‌هایی بودیم که اگر کسی مارا کنار هم میدید غبطه می‌خورد و با خودش می‌گفت خدا اینها را برای هم آفریده! او غرق تماشای من بود و من غرق تماشای ما‌. چه حرفهایی که باید آن لحظه به هم می گفتیم اما در دل ماند. بین ما سکوتی معنی‌دار داشت بیداد می‌کرد که او انگار یادش به چیزی غمگین‌کننده افتاده باشد صورتش آنا ریخت به هم. پوفی کرد و گفت _حیف اینهمه خوشتیپی که میخواد حروم شه! نمیدانم این را به قصد شوخی و مسخرگی گفته بود یا منظوری داشت که من نفهمیدم. با گفتن _همینجا منتظر باش تا برگردم. مرا با آرزوی خودش کنار آینه جا گذاشت و با قدم‌هایی سنگین به سمت یکی از اتاقهای پرو رفت که آن کت و شلوار را از تنش دربیاورد. https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
Show all...
Repost from N/a
00:12
Video unavailable
♥️♨️♥️ #روزهای_بی‌تو - جانِ دلِ همایون، درد و بلات به جونم چیزی دیگه نمونده یه کم طاقت بیار... هر لحظه تبش بالاتر می‌رفت و دمای بدنش بیشتر می‌شد داغیش لرز به تنم می‌انداخت، ترس از دست دادنش مرا تا مرز جنون می‌برد. عرق روی پیشانیش را پاک کردم. با یادآوری رفتار خصمانه‌ و ناعادلانه‌ای  که طی چند روز گذشته با او داشتم، برای صدمین بار لعنتی نثار خودم فرستادم. منی که عین جونم دوستش داشتم، چطور تونستم تا این حد بی‌رحم باشم؟ من که می‌دونستم تو چه وضعیتیه چرا اذیتش کردم؟ - آخ...همایون! - جانم زندگیِم، درد و بلات به جونم بگو که منو بخشیدی..قربونت برم، الآن می‌رسیم یکم دیگه طاقت بیار .. صدای بی‌رمقش زیر گوشم پیچید : - بچه‌ها، خیلی کوچیکن مراقبشون باش... بهشون گفتم بابا سفره برمی‌گرده بگو که برگشتی. پس واقعیت داشت اون پسر دختر خوشگلی که دیدم من باباشون بودم؟ حامله بوده و نمی‌دونستم، لعنت به من، لباش رو بی‌قرار بوسیدم. با فریاد به راننده‌ام توپیدم: - مرتیکه‌ی بی‌همه چیز مگه نمی‌بینی حالش رو؟! خبرمرگت زودتررررر... https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk https://t.me/+8GUWhgYeeV9lZGFk #کینه‌وعشق♥️♥️ چهارمین اثر نویسنده
Show all...
Repost from N/a
-من و رستا تصمیم گرفتیم بریم سر خونه زندگی خودمون! یه جشن عروسی مختصر می‌گیریم و اگر شد می‌آیم طبقه‌ بالای اینجا و اگر نشد می‌ریم جایی رو اجاره می‌کنیم! مجید بود که با حالتی متفکر نگاهی به هر دوی آن‌ها انداخت. -اما شرط پدرخانومت دو سال نامزدی بود امیرحسین. https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 خانواده‌ی دختره با سختگیری‌هاشون کاری می‌کنن که...😔😔😔😞 او سری بالا و پایین کرد. تحمل اوضاع این چنینی را دیگر نداشت! اینکه برای دیدن زنش و برای کمی با او تنها بودن باید مدام از زیر بلیط ناصر رد شود و غرورش را هر بار با طعنه‌ها و کنایه‌های آن‌ها زخمی کند برایش وضعیتی بغرنج را رقم زده بود! تا همین‌جا هم به زحمت دندان روی جگر گذاشته بود و این را مجید و ریحانه لااقل خوب فهمیده بودند! -شرط تا زمانی بود که من خسته نشده بودم! اما الان رک می‌گم از این وضعیت خسته‌ام و می‌خوام مابقی زندگیم رو زنم کنارم باشه. حالا اگر موافقین طبقه‌ی بالا رو آماده کنیم اگر که نه من دنبال خونه اینجا نه، اما دو تا محله بالاتر می‌گردم! مجید چندباری دست روی محاسنش کشید اما در نهایت ریحانه بود که گفت: -خب خودت می‌دونی ما مشکلی نداریم اما باید شرایط خانواده رستا رو هم در نظر بگیری. به هر حال حرفی که زدی اون هم یک‌هویی ممکنه... امیرحسین سر بالا گرفت و نگاه در نگاه ریحانه گفت: -من هیچ انتظاری بابت جهیزیه و این مسایل ندارم. خوب یا بد، کم یا زیاد خودم تهیه می‌کنم و از صفر شروع می‌کنیم! این خواسته منه و خودم هم پاش می‌مونم! مجید اما سری تکان داد. -بهتره با عجله تصمیم نگیری امیرحسین! فعلا این مسئله رو من با حاج ناصر مطرح می‌کنم تا ببینیم بعد چی پیش می‌آد. امیرحسین اما یک تای ابرویش را بالا داد و جدی‌تر از لحظات قبل گفت: -ممنونم بابت اینکه کنارم هستین اما حتی اگه خانواده رستا مخالفت کنن من بازم کار خودم رو می‌کنم! و بعد رو کرد به رستایی که سرش را پایین گرفته و زل زده بود به گل‌های ریز و درشت چادر. -رستا پاشو آماده شو بریم باید تا قبل از ده برسونمت! جمله‌ای که عامدا آن را به زبان آورد به نوعی یکی از مشکلات دیگرش بود که خواست با صدای بلند تکرارش کند و این را ریحانه و مجید خوب می‌دانستند! اما از کله‌شق بازی‌های گاها امیرحسین هم واهمه داشتند که با ندانم کاری اوضاع میان خودش و خانواده‌ی رستا را شکرآب کند! رستا سر بلند کرد. -مامان ریحانه دستت درد نکنه شام عالی بود. آقاجون سفره‌تون پر برکت. بلند شد و جواب گرم آن‌ها را در گوش‌هایش جا داد اما بیزار بود از این حسِ حقارتی که نه از جانب خانواده‌ی امیرحسین، بلکه از سمت خانواده‌ی خودش عایدش شده بود! نفرت پیدا کرده بود و حسِ انزجار داشت از وضعیتی که خانواده‌اش برایش رقم زده بودند و او را در این مهلکه انداخته بودند! رفتار و نگاه بدی از خانواده‌ی امیرحسین ندیده بود اما حالا بغضی که در گلویش چمبره زده بود، اشکی که به چشمانش نیشتر زده بود همگی احوالاتِ ناخوشش را نشان می‌دادند آن هم درست بعد از حرف‌های امیرحسین! حق را به او می‌داد وقتی در این مدت رفتار بدی از امیرحسین نسبت به خانواده‌اش سر نزده بود! مرد بود و حس غرورش مهم و حالا این احساس جریحه‌دار شده بود! با قدم‌هایی بلند سمت پله‌های طبقه‌ی دوم رفت اما صدای امیرحسین را شنید که می‌گفت: -نمی‌خوام روم تو روی خانواده‌ی رستا باز بشه! نمی‌خوام احترامات از بین بره و نمی‌خوام رستا اذیت بشه بابت رفتار اشتباه خانواده‌ش! دلیلی نداره این وضعیت یسال دیگه هم ادامه پیدا کنه وقتی مطمئنم اگه ادامه‌ پیدا کنه اتفاقای خوبی نمی‌افته! نماند تا مابقی صحبت‌های آن‌ها را بشنود. از پله‌های موکت شده بسرعت بالا رفت و داخل اتاق امیرحسین شد و طاقتش هم تا همان‌جا بود! پلک که زد دانه‌های درشت اشک روی صورتش غلتیدند و دستانش مشت شدند! نمی‌دانست روزی برای رسیدن به پسر مورد علاقه‌اش تا این میزان باید بابت رفتار اشتباه خانواده‌اش شرمگین شود! نمی‌دانست دوست داشتن و پی دلش رفتن تاوانی به سختیِ خرد شدن احساساتش را دارد! چادر را از روی سرش برداشت و با پر روسری اشک‌های روی صورتش را پاک کرد. از آینه نگاهی به خودش انداخت. گوشه‌های چشمش از مداد سیاهی که زده بود بواسطه اشک سیاه شده بودند. https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 https://t.me/+CrzGlS2PxDEyNjU0 رستا دختر حاج ناصر علاقه‌مند به امیرحسین می‌شه که براش ممنوعه‌س! امیرحسینی که پسر وکیل و قاضیِ مملکت بوده! اما با پافشاری نامزد می‌کنن دریغ از اینکه اتفاقات گذشته مثل یک سونامی زندگیشون رو زیر و رو می‌کنه! رمانی زیبا در فضایی سنتی و تعصب‌ها حتما توصیه می‌کنم بخونید هم زیباست و هم پارت‌دهی فوق‌العاده منظم👌👌👌👌 ۱۶همین رمان نویسنده✨ ❌●●●●●بنر پست خود رمان کپی ممنوع❌●●●●●●●●
Show all...
Repost from N/a
پاکت سیگار را از جیبش بیرون آورد و میان لب‌هایش گذاشت و با فندک روشنش کرد. کام عمیقی گرفت و گفت: - خانومم خواب بسه پاشو که شوهرت بعد از چند وقت اومده و خیلی دلتنگته. زن هیچ حرکتی نکرد. تکان نخورد. حتی مژه‌هایش نلرزید. مرد دستی روی صورت او کشید و حس کرد بیشتر از حد معمول سرد است و گفت: - سردت شده؟ پاشو می‌خوام بغلت کنم گرن میشی سرش را جلو برد: - تو دلت برام‌ تنگ نشده؟ خیلی وقته با هم نبودیم دختر؟ وقتی بی‌حرکتی همسرش را دید سیگار اول را که با چند کام عمیق به آخر رسید بود روی فرش قرمز کهنه‌ی اتاق خاموش کرد و گفت: - اگه خیلی خسته‌ای بهت اجازه می‌دم یک کم بخوابی ولی فقط به اندازه‌ی کشیدن سه‌تا سیگار وقت داری، که البته اولیش رو همین الان خاموش کردم. سیگار دوم را روشن کرد و دودش را در صورت همسرش فوت کرد و گفت: - سیگار سوم که تموم بشه اگه چشماتو باز نکنی همین‌طور که خوابی بغلت می کنم و.... من‌و خوب می‌شناسی و می‌دونی آتیشم چقدر تنده. با صدای بلند خندید. چیزی نگذشت که سیگار دوم نیز به پایان رسید. مردا سیگار سوم را آتش زد. انگشت دستی که آزاد بود را نوازش گونه روی لب‌های لیلی کشید و گفت: -دلم برای بوسیدن لبات تنگ شده. از همی الان بگم خوشم نمی‌آدا هربار می‌بوسمت زود نفس کم می‌آری‌. این ناز و عشوه‌ها رو باید بذاری کنار دل‌ بده‌ به دل شوهرت وگرنه می‌رم سراغ دخترای شهری... حرفش را قطع کرد و دستش را نوازش‌وار روی صورت عزیزترینش کشید: - شوخی کردم. من یک تار‌ از این طلایی‌های  تو رو به صدتا دختر نمی‌دم تو ماه منی سرش را جلو برد و بر لب‌های محبوب بوسه‌ی کوتاهی زد. زیادی سرد بود! باید برای گرم کردنش زودتر کاری می‌کرد. سر بلند کرد و بوسه‌ی دومش بر فیلتر سیگار بود. عمیق و با تمام قوا از سیگار کام گرفت و دودش را به هوا فرستاد و گفت: - واسه بغل کردن و بوسیدنت هلاکم. سیگار سوم را وقتی به نیمه رسید روی فرش خاموش کرد و روی صورت  زن خم شد: - خوب خانوم سیگار سومم تموم شد. لبخند زد: - البته تقلب کردم، سومی رو نصفه خاموش کردم. بریم واسه ساختن لحظات رویایی. سرش را خم کرد و لب‌هایش را روی لب‌ها و صورت همسرش حرکت داد، زن بوی خون می‌داد، دستش روی شکم زن نشست. سرد بود! سرش را فاصله داد و عصبی پرسید: - چرا همراهی نمی‌کنی عزیزم؟ چرا تنت انقدر سرده. کمی زن را تکان داد: - همراهیم کن. می‌دونی که بدم می‌آد. سرش را باز خم کرد و لب‌های زن را به دهان کشید اما زن هیچ حرکتی نکرد. مرد عصبانی شد. سرش را با شتاب عقب کشید و دختر را تکان داد و با عصبانیت  فریاد زد: - چرا هیچ کاری نمی‌کنی ؟ چرا نفس نمی‌کشی ؟ دستش را میان موهای اوفرو برد. آنها را به بینی‌اش نزدیک کرد و عمیق نفس کشید و موهایش بوی خون می‌داد. قسمتی از موهایش که روی تشک ریخته بود خونی بود. نصف طلایی‌هایش به نارنجی می‌زند. https://t.me/+UIGXxcBbvVFmODQ0 https://t.me/+UIGXxcBbvVFmODQ0 مهیج‌ترین رمانی که این روزها ممکنه بخونید.
Show all...
چنان‌چه تمایل دارید هفته‌ای پانزده قسمت از رمان #صد_سال_دلتنگی را بخوانید، مبلغ ۳۷,۰۰۰ تومان را به شماره‌کارت  ۶۰۶۳۷۳۱۱۴۰۵۵۶۷۳۰      به‌نام زینب بیش‌بهار واریز و عکس فیش را به آیدی ادمین ارسال کنید. 👈 @Nasiim01 ✅ جهت #کپی روی شماره‌کارت بزنید. ✅در وی‌آی‌پی تا #قسمت۶۲۴ پیش رفته💛 لینک رمان #التهاب 👇🏽🔥 https://t.me/+lmzc6CaRCkcwZWI0
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
آراد مردی مقتدر که آوازه‌ی شرکتش تا اون سمت مرز هم کشیده. مردی جذاب که گذشته ای مرموز داره و حالی مرمورتز...به قصد انتقام به دیانا نزدیک میشه. دیانا در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق آراد میشه اما خبر نداره که اون دختر مردیه که زندگی آراد رو نابود کرده و قصد آراد از نزدیکیش با دیانا فقط انتقامی کشنده است... این وسط همکار آراد که یه خانم دکتر لجباز و باهوشه هم توسط دایی همین دیانا به گروگان گرفته میشه... خانم دکتری که آراد به قدری از دستش شکاره که دستش بهش برسه تکه بزرگش گوششه ولی آدم کنار ایستادن هم نیست و درست لحظه رد کردنش از مرز صفر یونان و ترکیه پیداش می‌کنه.... عاشقانه‌ای جنجالی و نفسگیر از خالق رمانهای نفس‌آخر و بازنده‌ها نمیخندند و ده اثر چاپی دیگر... https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0 https://t.me/+vM93XPmhpHxiNjI0
Show all...
Repost from N/a
#پارت_244 -پدر شما محکوم به قاچاق مواد مخدر شده خانم. اشاره می‌کند از مقابل در کنار بروم. اما من خشک شده‌ام. -بی‌جهت نمی‌بریمش که راهمون رو سد کردید. برید کنار خانم، راه رو باز کنید. دستان بابا می‌لرزد و لبانش سفید شده است. آب دهانم خشک شده، اما کوتاه نمی‌آیم و به سختی می‌گویم: -اشتباه شده جناب، دسیسه کردن، پدر من مدیر عامل این شرکته، اصلا همچین چیزی امکان نداره. -تو کلانتری مشخص می‌شه. با تردید و پاهای لرزان از مقابل در کنار می‌روم. بابا همانطور که همراه مرد پیش می‌رود رو به من می‌گوید: -زنگ بزن به رضا و معین. جمله‌اش در گوشم زنگ می‌خورد و او را می‌برند. چرخی در اتاق بابا می‌زنم و ناخن به دندان می‌گیرم. بلافاصله شماره رضا را می‌گیرم و صدای خانمی که می‌گوید دستگاه مورد نظر خاموش است خط بطلان می‌کشد روی خوش‌خیالی‌ام. کی توانسته بودیم او را پیدا کنیم که بار دوم باشد؟ بابا گفته بود معین! سری به طرفین تکان می‌دهم. اما اصلا نمی‌خواهم به معین حکمت فکر کنم. حدود یک هفته بود با من سرسنگین شده بود، تنها به این خاطر که با مهندس سروری قرار کوهنوردی گذاشته بودم. اما نمی‌دانست که من سر قرار آن روز نرفته بودم. فکر می‌کردم بی‌توجهی این مدتش نشان از این دارد که مرا می‌خواهد به خاطر آن قرار تنبیه کند اما با رفتارهایش در این مدت انگار خیال خام کرده بودم که او هم مثل من دل داده است. اما حالا چاره‌ای ندارم. پدرم را برده بودند. شماره‌اش را می‌گیرم و با بوق‌هایی که در گوشم می‌نشیند تپش قلب می‌گیرم و چشم می‌بندم. حتی ندیده هم قلب بی‌جنبه‌ام برای او در این شرایط بازی سر می‌دهد. بعد از بعد پنج بوق پاسخ می‌دهد: -بله؟ صدای خنده‌ی زنانه‌ای در پس صدایش تمام توجه‌ام را جلب می‌کند و اصلا یادم می‌رود به چه دلیل زنگ زده‌ام. -تویی خانم مهندس؟ همیشه مرا خانم مهندس صدا می‌زند و من دلم را به همین لحن خانم مهندس گفتنش باخت داده بودم. «معین بیا دیگه، چی‌کار می‌کنی؟» تمام تنم می‌لرزد و می‌خواهد گریه‌ام بگرید ای کاش تماس نمی‌گرفتم. با الو گفتن معین به سختی لب می‌لرزانم: -س... سلام... من... صدایش بلافاصله جدی می‌شود. -زودتر حرفت رو بگو کار دارم. یعنی تمام آن توجه‌هایی که داشت و نفس به نفس همراهم بود، بازی بود؟ این صدای زنانه چه می‌گوید که او را معین خطاب می‌کند؟ -من فقط زنگ زدم بگم... نمی‌توانم تمرکز کنم، از یک طرف شرایط بابا و از طرف دیگر صدای زنانه و سردی او... «معینم، بیا دیگه، من رو این‌جا کاشتی چی‌کار؟» معینم؟ پوزخندی به خوش‌خیالی‌ام می‌زنم. چرا فکر می‌کردم بعد از آن نامزدی ناموفقم با کامیار آشنایی‌ام با معین معجزه بوده و او می‌تواند مرد زندگی‌ام باشد و تن و روح خسته مرا جلا ببخشد؟ اشک‌هایم فرو می‌ریزند و تلاش می‌کنم لحنم نشان ندهد گریه می‌کنم: -هیچی به کارتون برسید. اما تلاشم بی‌فایدس که صدای گریه‌ام را می‌شنود و در میان شهرزاد شهرزاد گفتنش تماس را قطع می‌کنم. دوباره بغضم می‌ترکد. بلند گریه می‌کنم از اینکه هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید، حتی برای بابا. معین چندبار تماس می‌گیرد و من در میان تماسش گوشی را خاموش می‌کنم‌ و زمزمه می‌کنم: -به خوشی‌هات برس معین حکمت. فکر می‌کردم او را از دست داده‌ام و هرگز گمان نمی‌کردم او بعد از نیم‌ساعت باشنیدن صدای گریه‌ام خودش را به شرکت برساند و در اتاق بابا مرا در میان چهارچوب تنش حبس کرده و گریه‌هایم روانی‌اش کند... ❌پارت واقعی خود رمانه، هر گونه کپی و الهام گرفتن از این پارت رو حتما و بلافاصله پیگیری می‌کنم❌ بی‌نفس‌درگرداب اثری جدید از زهرا سادات رضوی👇 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0 https://t.me/+FInEiH4TOytlNmE0
Show all...
Repost from N/a
-چرا داد می زنی آقای کاپیتان؟ -ظرفا مهمه یا منی که دارم واست له له می زنم؟ بهت زده درِ ماشین ظرف شویی را بست و پرسید: -خوبی حسین؟این مزخرفا چیه می پرسی؟بچه شدی؟ بچه بودم،مقابل همه ابهت داشتم اما اورا فقط برای خودم میخواستم و بچه می شدم. دستانم را باز کردم و با اخم و تخم جواب دادم: -بیا می خوام یکم حست کنم،بچلونمت. لبخند کمرنگی زد و لحظه بعد...مقابلِ کاناپه ایستاده بود. بلافاصله دستانم را دورِ کمرش قفل کردم و او را رویِ پایم نشاندم. باخنده خودش را مابینِ پاهایم جا داد و پاهایش را از دو طرفِ پهلویم رد کرد. دستانش را رویِ گردنم قفل کرد و با صدایِ آرامی پرسید: -خسته‌ای؟ -الان دیگه نه. با آرامش پشتِ موهایم را نوازش کرد: -مرسی که واسم غذا پختی حسین،خیلی اینکارت واسم ارزش داشت. -کاش می شد یه نسخه جیبی و کوچولو ازت داشتم و با خودم می بردم آبادان. بعد تمرینام می گرفتم می چلوندمت! لبخندش بسیط شد و پیشانی رویِ پیشانی ام نشاند: -من تو دلتم،آمینِ دلتم. هروقت بخوای هستم حسین. دستانم از کمرش،رویِ رانِ پایش نشست و او را به خودم نزدیکتر کردم و فقط سر تکان دادم. گویی متوجه شد حرف هایم ته کشیده که دستانش گونه ام را قاب گرفت و وقتی لبش را رویِ لبم می کشید،صدایم زد: -حسین؟ مثلِ خودش،لبم را رویِ لبش کشیدم: -حسین! نخودی خندید: -چرا انقدر یهو عصبی شدی قربونت برم؟ کلافه پاسخ دادم: -نمی دونم. دروغ گفتم. می دانستم،از اینکه باید انقدر زود رهایش کنم و بروم کلافه و عصبی بودم...کاش می توانستم فوتبال را رها کنم و یا او را باخودم ببرم. -چی کار کنم آروم بشی حسینم؟ لبش را عقب کشیده بود،اما من مثلِ قطبِ منفی ای که به سمتِ مثبت کشیده می شد،سمتش کشیده شدم: -بمون تو بغلم،با تو آرومم. خودش را رویِ تنم بالا کشید و با همان لبخند شیرین پاسخ داد: -بغلتم،خوبه؟ -یکم نزدیکتر. خودش را نزدیکتر کشید و تنمان با دیگری مماس شد. حالا حتئ اکسیژن هم نمی توانست از مرز تنمان عبور کند. تیغه بینی اش را رویِ بینی ام کشید: -حالا خوبه؟ -نزدیکتر. خندید و با حالتِ خاصی گونه هایم را نوازش کرد و گفت: -الان میام توت حل میشم. و وقتی لبخند مهمان لبم شد،لبش رویِ لبم نشست. اینبار او بود که بوسید،او بود که لبِ پایینم را... https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk https://t.me/+iyw8L0ip0wIwM2Jk یه قصه عاشقانه و رنگی رنگی بین کاپیتان بداخلاق تیم ملی که فقط با فسقلیِ خودش آروم میشه🥹😭❤️ از این قصه رنگی رنگیا که پسره زودتر عاشق میشه و جونش واسه دختره در میره میخوای،میرا رو حتما بخون روحت شاد میشه😂😭
Show all...