cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

کافه کتاب

📚✏هدف این کانال بهبود فرهنگ کتابخوانی است. 🖋مدیریت: دکتر ناهید یوسف زاده قوچانی ارتباط با ادمین: @DrYousefzadeh

Show more
Iran343 803The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
167
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

در کشور عراق، در بازار کتاب، کتاب‌ها شب هنگام در خیابان می‌مانند زیرا عراقی‌ها معتقدند: آنهایی که کتاب می‌خوانند دزد نیستند و آنهایی که دزدی می‌کنند کتاب‌خوان نیستند! ♦️پ.ن : معلوم نیست این ادعا درست باشد! اما نوع دلیل، جالب است. @cafeketabkhani
Show all...
سازناکوک 🥀 #قسمت_۹۴ ناهید گلکار حالا اون بماند ..بریم داداش ؟ گفتم: تنها زندگی می کنه ؟ گفت : آره از قدیم اونجا بوده بچه هاش هر کدوم توی یک شهر زندگی می کنن .. پراکنده شدن ولی اونقدر خوبه که همه میریم و بهش سر می زنیم ..و کلی بهمون انرژی میده ؛ البته از وقتی مادر بزرگم فوت شده کمتر میریم .. اما دختراش که عمه های من باشن مرتب بهش سر می زنن ..اونا فومن و منجیل زندگی می کنن ..حالا بگو ببینم بریم ؟ هم فال و هم تماشا ..منم پیرمرد رو می بینم .. گفتم : بریم داداش هر چی می تونیم ازاینجا دورتر بشیم بهتره .. گفت : ببخشید هومن ولی می خوای ..اونا رو ..یعنی .. منظورم اینه که افشین رو ...یعنی چطوری بگم ؟ .. گفتم : حاشیه نرو می دونم چی می خوای میگی؛ ..می خوای بدونی افشین و خواهرم رو به حال خودشون می زارم ؟ نه نمی زارم ..ولی چند روز برم تا آروم بشم اینطوری که مثل دیوونه ها فریاد می زنم به جایی نمی رسیم, بعدم مامانم هست ..حالا دیگه فهمیده و مراقبت می کنه ..تازه من نمی خوام برای هدی نقش پاسبان رو بازی کنم همیشه سعی کردم دوستش باشم ازم نترسه و راز دلشو با من در میون بزاره ولی اینطور نشد, موفق نشدم .. فکر می کردم نسیم با من صادقه و بهم دروغ نمیگه ..ولی اونم در این مورد تو زرد از آب در اومد .. دلیلشم این بود که مصلحت ندونسته .. نمی دونم دیگه کجا و کی مصلحت می دونه به من دروغ بگه ..بهتره یک مدت با خودم خلوت کنم ..این آشفتگی باعث میشه بزنم خیلی چیزا رو خراب کنم .. شهاب نگه داشت و رفت تا یک مقدار خوراکی بخره ؛ تلفنم زنگ خورد .. نسیم بود جواب دادم وگفت:هومن خوبی ؟ کجا رفتی ؟ دلمون برات شور زد ؛؛.. گفتم : ببخشید عزیزم نمی خواستم بیدارت کنم ؛ دستم درد می کرد رفتم بیمارستان؛ گفت : وای چیزی شده ؟ دکتر چی گفت ؟ گفتم : چیزی نیست اتل بستم , نسیم ؟ خودت می دونی که چه حال و روزی دارم , خیلی عصبانیم و بهتره از خونه دور باشم تا چیزی پیش نیاد که بعدا پشیمون بشم ..می فهمی چی میگم ؟ گفت :هومن ما رو نگران نکن , بیا دنبالم منم باهات میام ؛ گفتم تنها نیستم شهاب هم با منه نگران نباش حالم بهتر شد برمی گردم ..حتما بهت زنگ می زنم ..مامان کجاست ؟ گفت: اینجا کنار من ؛ خیلی برات نگرانیم .. گفتم: میشه گوشی رو بهش بدی .. گفت : باشه پس من تو رو به خدا می سپرم یادت نره قول دادی زنگ بزنی .. مامان گفت : الو ..هومن ؟ مادر دستت چی شده بود ؟ گفتم : چیز مهمی نبود برام بستن و مسکن زدم خوب میشه ..شما خوبین ؟ گفت : وقتی تو اینطوری می زاری از خونه میری بیرون ؛ میشه خوب باشم ؟من مادرتم نباید به من می گفتی و می رفتی ؟ با اون حال روزی که داشتی چرا بیدارم نکردی ؟ گفتم :مامان اگر دوست ندارین منو عصبانی ببینین اجازه بدین برم یک جایی تا آروم بشم و بر می گردم ..مراقب همه چیز باشین .. گفت : از همه بابت خیالت راحت باشه ولی بگو کجا داری میری ؟ گفتم : با شهاب میرم فومن .. آهی کشید و گفت : کاش نمی رفتی ..ولی اگر فکر می کنی حالت بهتر میشه برو به سلامت منو بی خبر نزار ؛ مراقب خودت باش؛ هومن ؟ مادر سخت نگیر درست میشه..
Show all...
سازناکوک 🥀 #قسمت_۹۳ ناهید گلکار ولی صبح زود از درد از خواب پریدم ..دست راستم بشدت ورم کرده بود ..باندشو باز کردم و روی تخت نشستم ..حالم اصلا خوب نبود .. از خیلی چیزا دلم گرفته بود ..می خواستم قوی باشم و مثل یک مرد بایستم و اوضاع رو روبراه کنم ؛ اما نمی تونستم ؛ از اینکه دوباره روز شده بود و من باید با این موضوع کلنجار می رفتم احساس بدی پیدا کردم .. از ضربه ای که به روح و روانم خورده بود طاقتی در خودم نمی دیدم ..حس می کردم می خوام تنها باشم ..تنهای تنها .. بلند شدم و یک ساک برداشتم و با دست چپ دو تا پیرهن و تی شرت و لباس زیر و وسایل ضروری ریختم توشو از خونه زدم بیرون .. بدون اینکه به کسی حرفی بزنم ..دلیل داشتم ..کسانی که خودشون دروغ میگن هرگز تحمل دروغ رو ندارن و همیشه این شک برای صحت حرفی که می شنون توی وجودشون هست ..اما کسی که هرگز دروغ نمیگه حرف همه و باور داره و اگر خلافش ثابت بشه میزان تحملش بی اندازه کمه .. من باید جایی میرفتم تا بتونم خودمو پیدا کنم ..نه دیگه جر و بحثی می خواستم و نه نصیحتی ..درست یا غلط باید میرفتم ... دست راستم بشدت درد می کرد ؛ در ماشین رو به زحمت باز کردم و نشستم پشت فرمون دیدم نمی تونم رانندگی کنم و عوض کردن دنده برام غیر ممکنه ؛با سختی زیاد و تقریبا با مچ دستم این کارو کردم و خودمو رسوندم به یک بیمارستان .. عکس گرفتم و منتظر شدم ..خلوت بود و زود جوابش اومد استخوان بالای انگشت اشاره ام ترک بر داشته بودن و برام آتل بستن و یک مسکن بهم زدن که دردم کم بشه؛ بعد از بیمارستان اومدم بیرون .. نمی دونستم چیکار کنم و کجا برم ..زنگ زدم به شهاب ..خواب آلود بود ولی با هیجان پرسید : کجایی هومن جان ؟ انشالله که نظرت عوض شده .. گفتم : شهاب حالم خیلی بده می خوام برم ی جا یکم تنها باشم از اینجا دور بشم ولی دستم شکسته و نمی تونم رانندگی کنم .. گفت : ای وای داداش صبر کن الان میام فقط بگو کجایی .. همینطور توی ماشین ؛ سرمو گذاشتم روی فرمون و خوابم برد و با صدای ضربه هایی که شهاب به شیشه می زد بیدار شدم .. پیاده شدم و اون نشست پشت فرمون , وقتی کنارش نشستم .. نگاهی به عقب ماشین انداخت و گفت : اینا هنوز توی ماشینه ؟ ببریم دوباره بزاریم توی استودیو تا کسی نفهمیده ؟ گفتم: نه دیگه نمی خوام چشمم به افشین بیفته ..همینطور که رانندگی می کرد پرسید کجا می خوای بری ؟ گفتم : نمی دونم ولی فعلا احساس می کنم توان هیچ کاری رو ندارم ..بریدم شهاب ؛ کاش یک جایی داشتم ..ولی هیچی به فکرم نمی رسه .. گفت :می خوای بریم خونه ی من ؟ قول میدم کسی مزاحمت نشه البته می دونی که خونه ی داییم زندگی می کنم .. گفتم : نه اصلا شاید چند روزی رفتم شمال , اونجا بهم آرامش میده .. گفت : با یک پیرمرد حال می کنی ؟ گفتم " چی ؟ گفت : پدر بزرگ من می خوای ببرمت اونجا ؟ جای خوبیه ..من هر وقت دلم می گیره میرم پیش اون , گفتم : نه بابا نمی خوام مزاحم کسی بشم .. گفت : مزاحم؟ نه؛؛ بابا سیفی عاشق یک گوش شنواست تا بشینه باهاش حرف بزنه ؛ از خدا هم می خواد , اون مهمون دوست داره .. بابا سیفی من نزدیک یک روستا توی فومن زندگی می کنه می برمت اگر دوست داشتی بمون؛ نداشتی یک دوری زدیم و بر می گردیم .. گفتم : تو کار و زندگی نداری ؟ گفت : نه والله وقتی تو نباشی من چه کار رو زندگی دارم ؟ تازه وقتی که تو به من کمک می کردی کار زندگی نداشتی ؟ مگه یادم میره تو چقدر دست منو گرفتی ..
Show all...
سازناکوک 🥀 #قسمت_۹۲ ناهید گلکار احمق ؛ این مرتیکه استاده گول زدن دختراس؛ اون می دونی داره چی میگه و به کی داره این حرف رو می زنه ..همه ی ترفند هاشو من از حفظ هستم.. اما روی تو حساب می کردم فکر می کردم دختر عاقلی هستی ؛معصومی ؛ گول اینطور آدم ها رو نمی خوری ..فکر نمی کردم اینقدر احمق باشی که باورش کنی .. اگر به من گفته بودی نمی ذاشتم باهاش حرف بزنی ؛ اون با زبونش مار رو از سوراخش می کشه بیرون ..وای ..وای؛ هدی تو چیکار کردی ؟؛ حالم ازت بهم می خوره ..نمی تونم ..توان درک کردن تو رو ندارم ..گور بابای من .. چرا برای خودت ارزش قائل نیستی ..چرا به آینده ات فکر نمی کنی ؟ اگر من یکی از اون کارای افشین رو کرده بودم ؟ همین تو دیگه منو قبول داشتی ؟واقعا منو به عنوان یک برادر خوب قبول داشتی ؟ دِ نداشتی ..ببین فقط یک طرفه به قاضی نمیرم اگر خودم کرده بودم حق نداشتم از تو ایراد بگیرم .. فرقی بین زن و مرد نیست هر کدوم اشتباه کنن غلطه , مهار نفس دست خود آدمه , رهاش که کردی و رفتی دنبال هوای نفس ؛کارت تمومه ..بعد مجبوری مثل افشین با هزاران دروغ و دغل بقیه ی زندگیت رو ادامه بدی و هر روز بیشتر فرو بری .. به خدا قسم می خورم خودت نخواستی از افشین دل بکنی ..امیدوار بودی روزی نوبت تو برسه ..به هیچی فکر نکردی ؛ فقط توی نوبت ایستاده بودی .. برای همین به یک اشاره سست شدی ؛ از جام بلند شدم و با صدای آروم ادامه دادم ؛ بسه دیگه برای من تعریف نکن ؛ بقیه اش رو می دونم ..آینده رو هم می دونم .. باز یک روز یک دختر برای افشین میمیره و اونم مظلومانه مجبور میشه تو رو ول کنه بره سراغ یکی دیگه ...فقط به اون روز فکر کن طاقشو داری ؟ بعد اگر افشین بهانه آورد که تو خودت دنبال من افتادی من که گناهی ندارم می تونی تحمل کنی ؟ این گوی و این میدون؟ .. اگر تو طاقتشو داری ؟ عمر و احساس و آبروی من به درک ،، ولی ازم انتظار نداشته باش اون روز سرت رو بگیرم توی سینه ام و مثل یک برادر باهات همدردی کنم .. بغض شدیدی گلومو گرفت داشتم خفه میشدم .. ادامه دادم: ولی پنهونی برات گریه می کنم ..حالم از همه چیز و همه کس بهم می خوره .. نسیم گفت : هومن جان هدی فقط باهاش حرف می زده باور کن گفتم : می خوام باور کنم ..ولی نمی تونم ..چون هنوز شک دارم که این خانم به آپارتمان اون نرفته باشه ..نمی خوام هم بدونم ... این وسط من باید تکلیفم رو با خودم روشن کنم ..که دوستم ..خواهرم و نامزدم همه بهم دروغ می گفتن و من داشتیم با خوش خیالی به همه اعتماد می کردم .. نمی خوام تو رو بازخواست کنم چون می دونم گناهی نداری و فقط می خواستی راز دوستت رو نگه داری ..ولی من کی تو بودم ؟ وقتی ازت پرسیدم و تو قاطع جواب منو دادی باورم شد و هدی رو رها کردم ..وگرنه همون شب که دیدم با تلفن حرف می زنه ته و توی کارشو در میاوردم .. بهت اعتماد کردم چون به صداقتت ایمان داشتم ..آره به تو نسیم .. به تو اعتماد کردم . من میرم بخوابم ..دیگه حرفی با هیچکدوم شما ندارم دستتون درد نکنه که این همه با من صادق بودین .. ولی هدی یادت باشه منو شکستی و خردم کردی ..برو حالا لذتشو ببر .. و رفتم توی اتاقم و درو زدم بهم و تو قفل کردم .. افتادم توی تختم و مدتی زیادی صورتم رو که هنوز از جای ضربات مشت افشین درد می کرد روی بالش فشار دادم تا صدای ناله ی منو کسی نشنوه .. اونقدر خسته بودم که دیگه خوابم برد
Show all...
معرفی کتاب📚 چادر کردیم و رفتیم تماشا سفرنامۀ عالیه خانم شیرازی، همزمان با حکومت ناصرالدین شاه نگاشته شده است. عالیه شیرازی از کرمان با کاروان شتر به بندرعباس و از آنجا با کشتی، به بمبئی و سپس چون به ساحل میرسد با چارپا و کجاوه، به عتبات و حج میرود و سپس به تهران. او به درون زندگی و حرمسرای ناصرالدین شاه نیز راه مییابد. عالیه خانم شیرازی زنی است توانا و مستقل که به تنهایی در آن عصر، رنج چنان سفری طاقت فرسا راتحمل میکند؛ بعلاوه چنان محترم و معنون است که از درگاه میرزای شیرازی تا بارگاه شاه جای دارد. پاره هایی از این سفرنامۀ خواندنی و شیرین را نقل میکند: «امروز که سه شنبه بیست و یکم است صبح رفتم حمام، چه حمام، از کثافت چه عرض کنم. به هر طور بود خودی شستم آمدم. وقتی که آمدم شنیدم در طهران، اصفهان، همدان، همه جا ناخوشی وبا است. والله اگر حالتی برایم باقی مانده. دردهای خودم یک طرف، این غصه یک طرف. گریه کنان رفتم رو به امیرالمؤمنین دعا کردم. جایی هم هست که کسی خبر از هیچ جا ندارد. از قرار ظاهر، جلو زوار را هم در کرمانشاه گرفته اند، به واسطۀ وبا نمیگذارند بیایند. @cafeketabkhani
Show all...
سازناکوک 🥀 #قسمت_۹۱ ناهید گلکار گفتم : خب ..بعد چی شد چرا بعد از دیدن این همه افتضاح .باهاش دوست شدی ..خدایا منو ببخش ..بگو تا کجا پیش رفتی ؟ هدی گفت : بزار الان میگم ؛ هر چی باداباد .. هیچوقت من با افشین حرف نزده بودم ..و به خدا قسم نمی خواستم این کارو بکنم ..تا روزی که هدیه فوت کرد .. هر چی زنگ زده بود به تو جوابشو ندادی از دستش عصبانی بودی ..مامان رفته بود خونه ی عمه .. زنگ زد خونه من جواب دادم ..اولش نشناختم .. بغض داشت و طوری که انگار می خواد گریه کنه .. گفت هدی خانم اگر افشین خونه اس بهش بگین کارش دارم .. گفتم : نیست هنوز نیومده خونه ؛ چی شده ؟ شما چرا گریه می کنین ؟ گفت :اگر تلفن شما رو جواب میده زنگ بزنین و بگین با من تماس بگیره .. گفتم : چیزی شده آقا افشین ؟ گفت : هومن نگفته بهتون ؟ گفتم : نه خبر ندارم ... گفت: داغون شدیم ..هدیه فوت کرده و قراره اعضاء بدنشو به چند نفر بدن ؛ خیلی دردناکه ؛ پدر و مادرش اینجان بیمارستان رو گذاشتن روی سرشون هومن ول کرد رفت خیلی ناراحت بود اما من الان کارش دارم . گفتم : شما خیلی ناراحت شدین ؟ دوستش داشتین ؟ گفت : نه بابا چه دوست داشتی ..خوب بالاخره من باعث مرگ اون شدم ..پریسا با قفل فرمون زده توی سرش .. گفتم : آخه شما چرا این کارا رو می کنی ..خب هومن حق داره از دست شما ناراحت بشه .. گفت : به خدا نمی خوام ..نمی دونم چی میشه ..باور می کنین که عذاب وجدان داره منو می کشه ..ولی اینو هومن باور نداره .. مدام سرکوفت می زنه و فکر می کنه من آدم بی احساسی هستم .. گفتم : نه این که معلومه شما اگر با احساس نبودین که نمی تونستین این همه خوب بخونین .. گفت : خدا رو شکر که یکی توی این دنیا پیدا شد که فهمید من اونقدر ها هم بی وجدان نیستم نمی دونم چرا دلم براش سوخت ..و اون احساسی که همیشه سعی می کردم سرکوبش کنم توی وجودم شعله کشید .. داداش ..منو ببخش تقصیر افشین نبود .. چند روز بعد من بهش زنگ زدم ..آره من کردم ..نتونستم جلوی خودمو بگیرم ..ولی به خدا فقط می خواستم باهاش حرف بزنم همین , و حتی ساعتها فکر کردم تا یک دلیل برای اینکه بهش تلفن بزنم پیدا کنم که شک نکنه .. آخر به فکرم رسید که ازش بپرسم می دونه تو کجایی ؟ جواب داد هدی خانم هومن در حال ضبط توی استودیوس منم خونه ام این روزا زیاد آفتابی نمیشم ..مردم رو که می شناسین الان دارن منو قضاوت می کنن .. انشالله که شما اینطور آدمی نیستین ؟ باور کنین که این دخترا هستن میان سراغم ..آخه کسی که نخواد من به زور باهاش دوست میشم ؟ چرا همیشه ما مرد ها شماتت میشم ؟که دختر مردم رو بدبخت کردیم .. دختر مردم نیاد یک رابطه ی روی هوا با کسی داشته باشه بد میگم ؟ از همون اول چشمش رو باز کنه ..چرا کسی نمی تونه شما رو گول بزنه ..به خدا من دنبال کسی نرفتم و نمیرم ..میان سراغم ؛ حرفشو قطع کردم و عصبانی شدم و گفتم : غلط کرده بیاد جلوی من این حرفا رو بزنه ..به تو اینطوری گفته که می دونه چطوری دخترا رو خر کنه .. من اون بی شرف رو می شناسم ..اینا رو بهت گفت و توام گول خوردی ؟ الاغ ..افشین خان بیگناهه و همش تقصیر دخترا بود؟ .. به قول خودت از پونزده سالگی شاهد بودی ..بشمرم برات ؟ چند تا دختر ؟ چند تا زن شوهر دار ؟
Show all...
سازناکوک 🥀 #قسمت_۹۰ ناهید گلکار ولی به نسیم کاری نداشته باش ؛ من ازش خواستم به کسی نگه ..نمی دونستم اینطوری میشه .. بی اراده از شدت عصبانیت دور خودم چرخیدم و دندون هامو بهم فشار دادم .. باید خودمو کنترل می کردم نشستم روی مبل و گفتم : می خوام حقیقت رو بدونم ..هر چی که هست .. نسیم زیر بغل هدی رو گرفت و با خودش آورد و روبروی من نشستن .. و آروم گفت : می خوای من بگم ؟ با سر تایید کرد ..مامان فورا یک شیشه آب با چند تا لیوان آورد و گفت: اول یکم آب بخورین تا آروم بشین ، منم باید فهمم چی شده ..با سر و صدا نمیشه .. اونقدر از چیزی که قرار بود بشنوم وحشت داشتم که بدنم سست شده بود .. نسیم حالم رو دید و گفت : هومن بعضی واقعیت ها توی زندگی رو نمیشه انکار کرد ..داد زدم باشه ..باشه نصیحت نکن حرف بزن ببینم چه خاکی توی سرم ریخته شده .. گفت : نه اون طوری که تو فکر می کنی نیست .. مامان گفت: نسیم جان لفتش نده لطفا حرف بزن ؛ هدی دسته گلی به آب داده .؟. گفت : نه بابا ..این حرفا چیه ؟ نه به خدا هدی اصلا اهل این حرفا نیست شماها بهتر از من می دونین ..راستش واقعا نمی دونم از کجا شروع کنم ..هدی جان بهتر نیست خودت بگی فکر می کنم اینطوری بهتر باشه ؛من نمی تونم می ترسم بد جوری بگم اوضاع بدتر بشه .. خودت بگو .. هدی گفت : باشه خودم میگم ..داداش من ازت خجالت می کشم ..از مامان هم خجالت می کشم ..ولی باور کنین که دست خودم نبود . هومن قول بده آروم باشی ؛ گفتم آرومم معلومه که دسته گلی به آب دادی بایدم آروم باشم .. نسیم بلند شد و اومد کنارمن نشست و بازوی منو گرفت گفت » حرفاشو گوش کن بعد تصمیم بگیر؛؛ صبر داشته باش ؛ هدی همینطور که سرش پایین بود با بغض گفت : فکر می کنم پونزده سالم بود ..تازه اومده بودیم توی این خونه هنوز جابجا نشده بودم و تو دوباره با اون کار می کردی . یک روز از مدرسه اومدم خونه دیدم یک جوون به ماشین تو که تازه خریده بودی تکیه داده ؛ فکر کردم نکنه می خواد بدزده .. گفتم : اووی برای چی به ماشین ما تکیه دادی ؟ خندید و با مهربونی گفت : تو خواهر هومن هستی ؟ گفتم : بله منظور ؟ گفت : منم دوستشم نگران نباش ماشینتون خوردنی نیست ..منتظرشم بیاد .. همون موقع تو اومدی و افشین با خنده و شوخی برات تعریف کرد و توام خندیدی و منو که شرمنده شده بودم فرستادی بالا ..ولی من .. هدی قفسه ی سینه اش بالا و پایین میرفت لبشو گاز گرفت و سکوت کرد سکوتی همراه با گریه و اشکهای پیاپی ..و من فقط با افسوس نگاهش می کردم .. نسیم گفت : تو چرا باید از همچین چیزی خجالت بکشی ..نمی فهمم ..؛ هومن از همون جا هدی عاشق شد ..می دونی چند ساله ؟ براش محال بود ..و قصد نداشت جز با دل خودش با کسی همراز بشه .. تا اینکه دوستی ما محکم شد ؛ وقتی راز دلشو با من در میون گذاشت خیلی دلم براش سوخت ..خودش می گفت من عاشق آدم اشتباهی شدم و نمی دونم چرا نمی تونم فراموشش کنم .. می دونم دختراهای زیادی باهاش دوست بودن ..می دونم محاله بین من و اون چیزی بوجود بیاد ..ولی بازم نمی تونم از فکرم بیرونش کنم .. هر روز به امید شنیدن صدای افشین و یا یک حرفی که تو در مورد اون بشنوه بیدار شده ..حتی اگر تو مدام از افشین بد می گفتی برای هدی خبری خوشایند بود .. هدی خودش ادامه داد .. راست میگه به خدا دست خودم نبود داداش ..نبود ..باور کن ..همه ی چیزای بدی که ازش می شنیدم باعث نمی شد فراموشش کنم به جون خودت قسم می خواستم از تو خجالت می کشیدم ولی بازم نمیشد ..
Show all...
سازناکوک 🥀 #قسمت_۸۹ ناهید گلکار نسیم من بهت التماس کردم اگر چیزی می دونی بگو ..گفتی از چیزی خبر ندارم ,,نگفتی ؟ این دروغ نیست ؟ .. نسیم یکم استرس گرفته بود و با دستپاچگی ولی حق بجانب گفت : شلوغش نکن هومن ..منظورم اینه که..آخه من ... هومن باور کن فرقی نداشت من یک چیزی می دونم که میگم .. گفتم : نسیم منو بیشتر از این آتیش نزن ..می ببینی که خودم روی ذغال داغ نشستم , چرا میگی فرق نداشت؟ ؛ من نمی ذاشتم این رابطه شکل بگیره ...تو باید به من می گفتی .. گفت : هومن چشمت رو باز کن بفهم چی میگم ..بهت میگم چیزی عوض نمی شد ..تازه هدی دوست منه چطوری رازش رو به کسی می گفتم ؟ خوب اونو از دست می دادم ..اون منو راز دار خودش کرده بود درست نبود که به تو می گفتم .. گفتم : عجب به خدا ؛؛ چرا من نمی تونم حرفم رو به شما بفهمونم ؛؛ نسیم می تونستم جلوش بگیرم ..تو که می دونستی چرا گذاشتی این کارو بکنه ؟ یعنی برات مهم نبود اون بیفته توی چاه ..به فکرت نرسید جلوشو بگیری ؟ نصیحتش می کردی, از من می ترسیدی به مامانم می گفتی .. من ده بار از تو پرسیدم قسمت دادم توام به من دروغ گفتی .. خدایا نکنه دارم خواب می ببینم ..ای خدا ای خدا از این کابوس بیدارم کن . نسیم مثل کسی که داشت التماس می کرد اما با صدای آهسته که فقط من بشنوم گفت : خواهش می کنم منطقی باش به جون مادرم قسم می خورم که گفتن من به تو یا مامان چیزی رو عوض نمی کرد .. این ماجرا ...یعنی هومن جان .. دیگه از اراده ی ما خارج بود ..من فقط تونستم بهت هشدار بدم همین .. داد زدم بسه دیگه اگر چیزی می دونی به من بگو نمی ببنی دارم دیوونه میشم ؟,, و صدام رفت بالا و با حالتی عصبی ادامه دادم .., چرا فرقی نمی کرد؛ تو یک چیز دیگه ای می دونی و بازم داری طفره میری ..اینو بگو ؛؛دیگه حوصله ی دروغ شنیدن ندارم .. از روی تخت بلند شد و گفت : داد بزنی همین الان میرم خونه ی خودمون ..تو حق نداری سر من هوار بکشی ؛ من چه گناهی دارم جز اینکه راز دوستم رو نگه داشتم .. دستهامو بردم بالا و گفتم : باشه ؛ باشه قول میدم آروم باشم حرف بزن هر چی که هست بهم بگو ..وگرنه نمی بخشمت .. گفت : اگربه قولت عمل کنی بهت میگم ..فقط قسم بخور که بین حرفام عصبی نمیشی .. گفتم : من دیگه بیشتر از این نمی تونم ناراحت باشم زود باش؛ بشین و حرف بزن من آرومم ..بگو چرا فرقی نمی کرد مگه چی شده بود .. شاید از قبل رابطه داشتن ؟ آره ؟ تو رو خدا بگو اتفاقی بین اونا افتاده ؟ افشین با هدی چیکار کرده نسیم هم صداشو برد بالا و گفت : اینطوری نکن هومن نترس عزیزم کاری نکرده ؛ بهت قول میدم هیچ اتفاقی نیفتاده ؛؛ .. با بی قراری دستهای باند پیچی شدم رو گذاشتم روی سرم و گفتم به خاطر خدا حرف بزن .. گفت:اینجا نه بریم پیش مامان میگم ؛ و بازوی منو گرفت و رفتیم بیرون ... .و با بغض در حالیکه رگ های گردنم ورم کرده بود گفتم : نمی فهمم چرا شما ها با من اینطوری می کنین ..حالم رو نمی ببینین ؟ مامان پرسید چی شده ؟ نسیم جان فدات بشم اینطوری نلرز .. خدامرگم بده هومن نکن دیگه بسه تمومش کن دختر مردم داره پس میفته ..نسیم همینطور که میرفت پشت در اتاق هدی گفت مامان بزارین هدی هم بیاد باید با هومن و شما حرف بزنیم .. و زد به در و گفت : درو باز کن می خوام جلوی خودت به هومن حقیقت رو بگم درو باز کن؛ منو جلو ننداز ..یا خودت بگو یا به من اجازه بده .. هدی؟ هدی داره بین من و هومن بهم می خوره تو که اینو نمی خوای ؟ یکم طول کشید تا کلید توی در چرخید .. همه ساکت شدیم هدی آروم و سر افکنده اومد بیرون ..در حالیکه اشک میریخت گفت : من اینجام هومن هر کاری می خوای با من بکن ..
Show all...
سازناکوک 🥀 #قسمت_۸۸ ناهید گلکار هومن نگاه کن ..در اون اتاقی که شکسته اتاق خواهر توست ؛که خیلی دوستت داره ..می تونی بفهمی با هر ضربه ای که به اون در زدی چی کشیده ؟و ساعت هاست قلبش داره توی سینه اش از ترس تو می لرزه ؟ .. گفتم : چیکار داری می کنی مامان ؟ داری بهم عذاب وجدان میدی ؟ من مقصر شدم ؟ لابد انتظار دارین برم دست بوس خانم ؟که گند زده به زندگی من ؟ آره من با افشین کار می کنم شغلم اینه , چه ربطی داره که خواهر من اینقدر بی شعور باشه ؟ چرا دارین به من عذاب وجدان میدین ؟..بسه دیگه حوصله ی ندارم .. من نمی تونم آروم باشم ..شما هم با کلمات بازی نکنین هر چی بگین فایده ای نداره ؛ مامان ؟ اینو بفهمین هدی نباید این کارو می کرد .. نباید ..نباید خودشو تا این حد پایین میاورد ..تنهام بزارین ..برین بیرون ..با من حرف نزنین ..منو نصیحت نکنین ..دارم دیوونه میشم .. یکم خودتون رو بزارین جای من ..همه ی زحمت هام به باد فنا رفت . مامان بلند شد و گفت: خیلی خب بسه دیگه عصبانی نشو ..مثل اینکه نمیشه الان با تو حرف زد ..پاشو بیا یک چیزی بخور شاید حالت بهتر بشه ..و از در اتاق بیرون رفت، اما نسیم همینطور نشست ؛ احساس کردم بالاتکلیف مونده گفتم : تو برو شام بخور من میل ندارم ... با اخم گفت : من تنهات نمی زارم ؛ تا آروم نشی از کنارت جم نمی خورم ..در ضمن گرسنه هم هستم اگر تو نخوری منم نمی خورم .. گفتم : دستم درد می کنه لطفا از مامان یک مسکن بگیر بده به من .. گفت : تو بیا خودم برات لقمه می گیرم .. گفتم اصرار نکن نسیم واقعا حالم خوب نیست ناز که نمی کنم ؛ چیزی از گلوم پایین نمیره ؛ ..خیلی حالم بده .. دیگه حتی نمی دونم ,می تونم هدی رو ببخشم یا نه؛ ..الان که خیلی از چشمم افتاده ..من کسی بودم که نمی تونستم اخم اونو ببینم حالا نمی خوام ریختشو ببینم .. نسیم دیدی چطوری همه چیز بهم خورد ؟ تازه آهنگ ساخته بودم و با سلحشور قرارداد بسته بودیم ..همه چیز دوباره نابود شد .. می دونی اونقدر برام سنگین بود که وسایلم رو جمع کردم و آوردم همش توی ماشینه ..دستم درد می کرد نتونستم بیارم بالا . همه ی چیزایی که تو و مامان گفتین درسته ؛ قبول دارم ؛ولی در اینجا اصلا صدق نمی کنه ..این موضوع فرق داره ؛ با اینکه هدی یک دوست پسر گرفته باشه فرق می کنه موضوع حرف من افشینه ؛ که از گذشته اش خبر دارم .. می دونی احساس می کنم توی تله افتادم ..حس اینکه بهترین دوستم و خواهرم بهم خیانت کردن داره مغزم رو متلاشی می کنه ..می فهمی چی میگم ؟ من مثل برادر و پدر هدیه بودم ؟ نباید یکم چشم رو داشته باشه و برادر خودشو ببینه ؟یکم ... فقط یکم منو در نظر می گرفت این کار رو نمی کرد ؛ باور کن اگر آدم بود اینو می فهمید؛ الانم خودش می دونیه که چه غلطی کرده .. کاش به تو گفته بود و زودتر به من هشدار می دادی ..اونوقت نمی ذاشتم ... حرفم رو نیمه کاره گذاشتم و به صورتش نگاه کردم و ادامه دادم : صبر کن ببینم تو به من هشدار دادی ..درسته نسیم ؟ حرف بزن ..تو می دونستی مگه نه ؟ خبر داشتی ؟ گفت : چه فرق می کنه اگر اون زمان هم گفته بودم همین طور می شد از تو می ترسیدیم .. نیم خیر شدم و گفتم : تو چی گفتی ؟ فرقی نمی کرد ؟از من می ترسیدی ؟ اگر یک ماه نیم پیش به من گفته بودی با الان فرق نداشت ؟
Show all...
داستان #ساز ناکوک قسمت ۸۷ ناهید گلکار باور کن این دختر عاشق توست ..شاید برای اینکه بهت نزدیک بشه عاشق دوستت هم شده ..چه می دونی از دلش که خبر نداری .. مامان زد به در و گفت : میشه بیام تو .. گفتم بیاین مامان ..داریم حرف می زنیم ..مامان نشست روی صندلی روبروی من و گفت : نسیم جان تو برای اولین بار بود هومن رو اینطوری دیدی ..ما هم برای اولین بار بود ..تا حالا اونو اینطوری ندیده بودم ..فکر نمی کردم یک روز با خواهرش اینطوری برخورد کنه ... گفتم : چی میگین مامان ..بسه دیگه ازش طرفداری هم می کنین؟ الان به خاطر نسیم آرومم ؛ ندیدین چطوری داشت می لرزید؟ .. مامان دارم بهتون میگم من اگر به قیمت از دست دادن زندگیم تموم بشه ؛ جلوی اونا رو می گیرم .. مامان گفت : جلوشو بگیر ..منم همینو می خوام ..اما تو که رفته بودی حساب افشین رو برسی یاد یک چیزی افتادم ..اینو باید بهت بگم ..ازت می پرسم توبهش فکر کن نمی خوام جواب بدی دلیلش مهم نیست اصل موضوع مهمه ..کی افشین رو آورد توی این زندگی؟ تو نبودی ؟ چه کسی خطا های افشین رو دید و چشم پوشی کرد و به تذکر های مادرش گوش نداد ..تو نبودی ؟ چه کسی با اینکه خواهر داشت افشین رو آورد سر سفره ی من نشوند تو نبودی ؟ افشین خوش قیافه و قد بلند ورزیده و خوش سر و زبونه ..خوش صدا و مشهوره ..خودت همیشه به من می گفتی که این دخترا هستن دنبالش میفتن و فکر می کنن گنج پیدا کردن و ولش نمی کنن .. چرا با خودت فکر نکردی خواهر توام مثل همه دخترا ست و ممکنه جذبش بشه ..اومدم چیزی بگم .. مامان گفت صبر کن حرفم تموم بشه من نمی خوام تو رو مقصر کنم ..می خوام واقعیت رو ارزش یابی کنیم ..اجازه بده حرفم تموم بشه .. یادته ؟یک شب من و تو تا صبح توی بیمارستان به خاطر هدیه موندیم ؛تو حرف زدی و من گوش دادم ..حالا من اون حرفا رو تکرار می کنم تو گوش کن .. دختره ی بیچاره معصوم بود به خاطر خانواده اش آواره ی کوچه و خیابون شد ..آخه یک دختر نوزده ساله چی می فهمه که از خودش مراقبت کنه ؟ زود گول می خوره .. برای یک دختر خیلی سخته که توی تهرون به این بزرگی جایی برای خوابیدن نداشته باشه ..فکر کنین چه حالی داشته وقتی دنبالش می کردن .. چقدر براش سخت بوده که نه اسم خودش داشته باشه و نه هویت درستی .. بهم نگفتی مامان ؛ وقتی یک دختر در خونه ای که مال اون نیست پیاده میشه و وانمود می کنه که اینجا خونه ی منه چه حالی داره ؟ که اونقدر صبر می کرده تا کسی که اونو رسونده بره و بعد خودشو برسونه به خونه ی فقیرانه ی خودش ..تنها ؛ بی کس ؛ حالام که این حال و روز رو داره ..بقیه اش رو نمیگم .. تو چطور این همه از هدیه شناخت پیدا کردی حتی بهش حق دادی ..نشستی به حرفاش گوش کردی ..و حالا نمی تونی بدون این همه خشم به حرفای خواهرت گوش کنی ؟ که به قول خودت عزیز دوردونه ی توست ؟ پسرم ؟ من حق رو به تو میدم ..اما به شرط اینکه منطقی با مشکلی که برامون پیش اومده برخورد کنی .. تو مرد این خونه ای و من به عنوان مادرت ازت توقع حلم و صبوری بیشتر داشتم . به هدی بفهمون که تو با همه ی چیزایی که از افشین و خیلی های دیگه دیدی هرگز به راه خطا نرفتی ..و ثابت کردی که بر هوای نفست مسلط هستی .. این یعنی یک انسان درست و نیک..حالا چرا مثل یک حیوون درنده خودتو می زنی مشت می کوبی و نعره می کشی ؟ تا اینجا حق با تو بود ولی از این به بعد ازت انتظاردارم آروم باشی ..
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.