cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

Sideliner

داریم عزلتی که سفرها در او گم است.

Show more
Advertising posts
1 171
Subscribers
+124 hours
-27 days
-2130 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

الان نگاهم افتاد به اینجا که چقدر تو هفته‌ی اخیر حرف زدم و نوشتم، خلاف عادت چندساله‌ی سایدلاینر. بعد یادم اومد که طی همین هفته‌ای که گذشت، مبلغ قابل‌توجهی پولم رو خوردن، زن موردعلاقه‌ی یکی از عزیزانم خودکشی کرد و مُرد، به استعفا فکر کردم و یک‌قدمی‌اش ایستادم، جواب کنکور ارشدم اومد، برنامه‌ریزی‌های مالی‌اش شروع شد و مجبور شدم مصاحبه‌ی جای جدید رو زودتر از چیزی که فکر می‌کردم تنظیم کنم، اسباب‌کشی کردیم، ویروس گوارشی گرفتم و برای دوشب، نه تنها آب که حتی قرص ضدتهوع رو هم بالاآوردم، در ۲۴ساعت دوکیلو وزن کم کردم، و درنهایت هم پریود شدم. بعد نمود بیرونی همه‌ی اینها چی بود؟ شب، داخلی، مبل بزرگ، بچه‌هام، فقدان لهجه‌ی مونولوگ ذهنی و نداشتن رویا. :)))
Show all...
"اگه زندگی برام چشم تماشا بذاره"
Show all...
صبح بیدار شدم و از اینکه دیگه هیچ رویای هوس‌انگیزی در زندگیم ندارم، وحشت کردم. از اینکه هیچ‌تصویری توی سرم نیست که بخوام قبل از مواجهه با جهان، اندازه‌ی یک‌نظر تماشاش کنم و لذتش رو برای باقی روز زیر زبونم نگه دارم. وحشت اصلی البته اینجاست که تصور می‌‌کردم این گزاره باید برای جایی حوالی سی‌وهفت‌سالگیم باشه، نه صبح پنجشنبه‌ی اواخر بیست‌وهفت‌سالگیم.
Show all...
باید برایم می‌نوشتی که من شکل خندیدن توام، و شکل خمیدنت، وقت‌هایی که خیلی رنجور و خیلی شادابی.
Show all...
.
Show all...
هرگز توی زندگیم، این‌طور لهجه‌ی مونولوگ ذهنیم رو از یاد نبرده بودم. یادم رفته چطور با خودم حرف می‌زدم، چطور با آدم‌ها توی ذهنم حرف می‌زدم، چطور جهان رو بازخوانی می‌کردم و کجاها و با چه شدتی سکوت می‌کردم. هیچ خاطره‌ای برای پیدا کردن لحن خودم ندارم جز همون صدای مبدا، که برای یادآوری و بازیابی‌اش باید به جایی برگردم که در دسترسم هست، اما دیگه در توانم نیست.
Show all...
خوش‌خیالم و فکر می‌کنم چون آدم‌هایی که بخش‌های تاریک‌تر من رو می‌شناسن توی این کانال حضور ندارن، دیگه با یک‌نگاه قابل تشخیص نیست که توی این متن چه فرار عظیمی دارم می‌کنم از فکر کردن به واقعیت. شبیه صورت جوکر شده کلماتش. انگار که "امید" اسم پسر همسایه‌مونه که حالا خوابه اما صبح، حتما بیدار می‌شه!
Show all...
دلم آشپزخونه‌ی سبز و نشیمن عنابی می‌خواد، با کابینت‌های شیری و مبل‌های مغزپسته‌ای. دلم می‌خواد چشم‌های پسرم به بابام بره، لبخند و خلقش به همسرم بکشه، جسارت و بی‌پرواییش هم بوی مادرش رو بده. دلم می‌خواد دخترم به‌جای هرکس شبیه مامان باشه؛ زیبا و روشن و سرسخت. اضطراب پدرش و اجتناب مادرش رو هم برداره تا بعدها بزرگش کنه و تبدیل بشه به شفقت و رعایت و چشم‌ودل‌سیری. دلم می‌خواد دوتا مبل جدا و بزرگ، یک‌جایی از خونه بذاریم که پشتش یه‌پنجره‌ی بزرگ‌ باشه و جلوش چشم‌انداز بازی از خونه. دلم می‌خواد شب‌ها بشینیم و به صحنه‌ی خالی و پر شونده‌ی زندگی نگاه کنیم که چه تند و چه بی‌‌رعایت از دستمون سر می‌خوره و می‌ره. دلم می‌خواد از زخم دست‌های پسرک و ترس شبانه‌ی دخترک حرف بزنیم و بعد برسیم به بچگی‌های خودمون، به زندگی و معناها و وحشت‌ها و اطمینان‌ها. اصلا دلم می‌خواد همین الان روی اون صندلی بشینم و از امروز بگم که روز عجیبی بود از هفته‌ی عجیبی که وصل می‌شه به ماه‌های سخت و عجیب‌تری. دلم می‌خواد که دلم نخواد از همه‌جا فرار کنم. که یک‌روز و روزگاری بیاد که ریشه‌داشتن بهم حس خفگی نده و دریا حوصله‌ام رو سر نبره. که هربنای شکوهمندی توی سرم خارش و خواهش ویرانی نندازه و غریزه‌ی قوی‌تری غلبه کنه بر این مرگ‌خواهی عظیم و ادامه‌دار. تهش و خلاصه‌اش اینکه _حداقل امشب_ دلم می‌خواد عنان غافله برگرده؛ دلا! یهودی سرگردان!
Show all...
برای حرف زدن هم شب خوبیه؛ تا هروقت که چشم‌های این رفیق کارمندتون توان بیداری داشته باشه. https://telegram.me/HarfBeManBot?start=MTczODM4Mjg
Show all...
حرفتو ناشناس بهم بزن | Talk to Me Anonymously

قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس تلگرام و اینستاگرام — پشتیبانی: [email protected] — شامد: 1-1-689297-63-4-1

من یکی‌دو روزی هست که نتونستم از تکرار این‌قطعه دل بکنم. تمام امروز زیرلب خوندمش و حالا که بارون بند نمیاد و سخاوت رو در حق زمین تمام کرده، منم از تمایل نگه‌داشتن قطعه‌های یکم عزیزترم می‌گذرم و می‌ذارمش اینجا که همه گوش کنیم. اینم زرق شب بارانی خردادماه سال سه‌.
Show all...