cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

رسانه روستای قفر🌸🌸🌺🌹

کار خودتان را انجام دهید ، اما نه فقط در حد وظیفه بلکه اندکی بیشتر و از روی سخاوت . همین مقدار اندک به اندازه تمام کار ارزش دارد. ارتباط با ما (انتقاد، پیشنها، عکس از روستا) نام کاربری @A51azizi 09۱۳۹۵۹۲۶۸۷

Show more
Advertising posts
241
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

دعای مادر از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت:شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم:«اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت:«خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان». پیام متن: اشاره به جلب رضایت مادر و تأثیر دعای او در حق فرزند، و این که جلب رضایت مادر، آدمی را به مقام های والای معنوی می رساند @Benam_pedar_madar
Show all...
دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر م اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم. دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم. قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن. پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است. قاضی به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟ او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود. قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. 😉 به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم. @Worlddax 🌐 ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇✅ https://instagram.com/_u/world.ax
Show all...
روزی بود روزگاری بود ، زمستان و برف بود . صاحب باغ که از خانه ماندن خسته شده بود با خودش گفت : برم به باغم سری بزنم . به باغش رفت . برف روی زمین نشسته بود باغبان گفت : دو سه ماه دیگر درختانم دوباره به بار می نشیند . ناگهان چشمش به درخت انجیری افتاد که بر شاخه هایش چند تا انجیر روییده بود . باغبان با تعجب گفت:نکند خواب می بینم ؟ این فصل و میوه انجیر ؟ باغبان با خودش گفت : بهتر است میوه ها را به پادشاه هدیه کنم تا جایزه ای به من بدهد . با این فکر به طرف قصر پادشاه راه افتاد . دربانها پرسیدند : با شاه چکار داری ؟ باغبان گفت : آمده ام هدیه مخصوص به شاه تقدیم کنم . شاه از دیدن انجیرها خوشحال شد . دو سه تا انجیر خورد و گفت : از این باغبان در قصر پذیرایی کنید تا برگردم . باغبان فکر کرد که شاه برمی گردد و جایزه ی خوبی به او می دهد موضوع این بود که شاه به شکار می رفت . شکار شاه چند روزی طول کشید وقتی به قصر برگشت دلخور و ناراحت به اتاق خوابش رفت . چون نتوانسته بود شکار کند ، کسی هم جرات نکرد درباره باغبان با او حرفی بزند . چند روز گذشت . صاحب باغ با اعتراض گفت : به شاه بگویید مرا مرخص کند ولی آنها جواب درستی به او ندادند . باغبان صدایش بلند شد . داد و بیداد راه انداخت و خودش را به در و دیوار کوبید . آنها هم ناراحت شدند و او را بعنوان دیوانه به تیمارستان فرستادند صاحب باغ مدتها در تیمارستان ماند دیگر کسی باور نمی کرد که او سالم است و دیوانه نیست . از قضای روزگار یک روز شاه با درباریانش برای بازدید از تیمارستان به آنجا رفت باغبان او را دید و تمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد . شاه خندید و گفت : چه سرنوشت بدی داشته ای . حالا دستور می دهم که تو را آزاد کنند . و بعد تو را به خزانه من ببرند و هر چه خواستی بردار باغبان به خزانه جواهرات شاه رفت . مدتی در خزانه گشت و به خزانه دار گفت : آنچه من می خواهم در اینجا نیست . پرسیدند : تو چه می خواهی ؟ باغبان گفت : به دنبال یک تبر تیز و یک جلد قرآن می گردم . خبر به پادشاه رسید . باغبان را صدا کرد و گفت : چرا به جای جواهرات ( تبر و قرآن ) می خواهی ! صاحب باغ گفت : تبر را به دلیل این می خواهم که با خود به باغ ببرم و درختی را که بی موقع میوه داد و مرا به این درد و رنج انداخت ببُرم و قرآن را هم به این دلیل که پیش فرزندانم ببرم و آنها را به قرآن قسم بدهم که به طمع مال و دنیا و جایزه به کارهایی مثل کاری که من کردم دست نزنند . از آن به بعد ، به کسی که می خواهد محبت و لطف بی موقع انجام دهد می گویند : درختی را که در غیر فصل بار بدهد باید از ریشه درآورد. @Worlddax 🌐 ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇✅ https://instagram.com/_u/world.ax
Show all...
شستن گربه ! حكیمی بر سر راهی می‌گذشت. دید پسر بچه‌ای گربه خود را در جوی آب می‌شوید.  گفت: گربه را نشور، می‌میرد!  بعد از ساعتی كه از همان راه بر می‌گشت دید كه بعله…!  گربه مرده و پسرك هم به عزای او نشسته.  گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، می‌میرد؟ پسرك گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد ، موقع چلاندن  مرد!! @Worlddax 🌐
Show all...
پیرمردی فقیر، همسرش از او خواست شانه‌ای برایش بخرد تا موهایش را سر و سامانی بدهد. پیرمرد با شرمندگی گفت: نمی‌ توانم بخرم، حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست بند جدیدی بخرم. پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد. پیرمرد فردای آن روز ساعتش را فروخت و شانه‌ای برای همسرش خرید. وقتی به خانه بازگشت، با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده و بند ساعت نو برای او گرفته است. اشک ‌ریزان همدیگر را نگاه می ‌کردند. اشک‌ هایشان برای این نبود که کارشان هدر رفته بود، بلکه برای این بود که همدیگر را به یک اندازه دوست داشتند و هر کدام بدنبال خشنودی دیگری بود. به یاد داشته باشیم عشق و محبت به حرف نیست، باید به آن عمل کرد. عمل است که شدت عشق را به تصویر می‌کشد. @Worlddax 🌐 با ما باشید در اینستاگرام جهان تاریخی 👇✅ https://instagram.com/_u/world.ax
Show all...
دروغه که میگن بهشت زیر پای مادراست... من دقت کردم، زیر پای همه مادرا آرزوهایی بوده که بخاطر ما ازشون گذشتن @Worlddax 🌐
Show all...
این روزها ارزش لحظه ها را بیشتر بدانید ، ارزش "دوستت دارم" گفتن ها را ارزش "در آغوش گرفتن" ها را ، ارزش "حال هم پرسیدن" ها را بچه هایتان را گرمتر در آغوش بگیرید، همسرانتان را و عشق هایتان را عمیق تر ببوسید ، بیشتر پای حرفهای پدرها و مادرهایتان بنشینید و دستهایشان را عاشقانه تر ببوسید، عکسهای بیشتری از همدیگر بگیرید فیلمهای بیشتری از عزیزانتان ضبط کنید ، در ظرف هایی که خریده بودید برای میهمانی ها با خانواده تان غذا بخورید ، لباس هایی که گذاشته بودید در میهمانی های خاص بپوشید را چند روزی بر تن تان کنید، کتابهایی که گذاشته بودید برای یک وقت مناسب، مطالعه شان را از همین امروز شروع کنید فیلمهایی که گذاشته بودید سرفرصت ببینید را بنشینید و با عزیزانتان تماشا کنید، موسیقی هایی که دلتان برایشان تنگ شده را دوباره گوش کنید به چیزهایی که یک عمر در آرزویش بودید و گذاشته بودیدش برای روزهای مبادا ، وقت بگذارید وانجامش بدهید، روز مبادایمان نزدیک است. حتی اگر از این پیچ خطرناک تاریخ به سلامت عبور کنیم ، بگذارید لذت زیستنی فرامتنی در میانه ی این شهوت بی پایان جنگ و ویرانی، تنها افتخار مایی باشد که یک عمر با ترس و تهدید زیسته ایم. از کجا معلوم شاید عشق و تنها عشق همان چیزی باشد که این مردم بی بال و پر را برساند به امکان یک پرنده شدن. ای دوست ، بیا تا غم فردا نخوریم وین یک دم عمر را غنیمت شمریم فردا که از این دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سربه سریم. @Worlddax 🌐 ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇✅ https://instagram.com/_u/world.ax
Show all...
فکر کردن مشکل است! برای همین است که بیشتر مردم قضاوت می‌کنند ... کارل یونگ @worlddax 🌐
Show all...
🍓 ماجرا معلم و ده توت فرنگی یک نمره! در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش می‌گوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم. دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟ معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟ دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیده‌ایم. معلم فکری به نظرش می‌رسد، مقداری از خاک آن روستا را به یک موسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال می‌کند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟ آن موسسه پاسخ می‌دهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و  داشت محصول را برای وی می‌فرستد. معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوته‌های توت فرنگی را به دانش آموزان یاد می‌دهد. و به آنها می‌گوید: که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت، بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی می‌دهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوریکه یاد گرفته‌اید، به پدر و مادرتان یاد بدهید، وقتی که توت فرنگی‌ها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه می‌آورید. برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت. وقتی میوه‌ها رسیدند، بچه‌ها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه می‌آورند. معلم می‌پرسد که مزه‌شان چطور بود؟ بچه ها می‌گویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم !!. معلم می‌خندد و می‌گوید همه شما نمره کامل را می‌گیرید. می‌توانید بخورید بچه‌ها با ولعی شیرین توت فرنگی‌ها را میخورند. بعد از دوسال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلی‌شان، توت فرنگی میفروشند. 👨🏻‍🏫 معلم بودن یعنی این .... فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب وتقسیم نیست، معلم همیشه در جامعه ازخود اثر به جا گذاشتن . با تشکر از تمام معلمان زحمتکش❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Worlddax 🌐 اینجا می تونیم گفتگو کنیم 👇✅ https://instagram.com/_u/world.ax
Show all...
گفتم: ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ ، ﮐﻢ ﻭﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ . ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ . ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ !؟ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ . ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻪ . ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ . ﺧﺪﺍ ﺭﺯﺍﻗﻪ ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ... ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ . ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ ! ﮔﻔﺖ : ﺗﻮﻓﮑﺮﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ . ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻫﺎﻥ . ﻧﺎﻗﻼ ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ . ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ . ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﮑﺮﺩﯼ بعد ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﺮﺩﯼ . ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ .. ! ؟ ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ .. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪ ﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ ﺧﺪﺍ ... @Worlddax 🌐 ما را در اینستاگرام نیز دنبال کنید👇✅ https://instagram.com/_u/world.ax
Show all...