cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

آܒܝ࡙ߺܭߊ‌

﷽ آغوش گرم انتظار(فایل شد) آدیکا(آنلاین) عشق واهی من (آفلاین) آقای قاضی(آنلاین) ارتباط با نویسنده: http://t.me/HidenChat_Bot?start=1344212093

Show more
Advertising posts
650
Subscribers
No data24 hours
-37 days
-5930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#part_183 با صدای گوشیم آهسته چشم های خمارم رو باز کردم ، خواستم تکونی بخورم اما نتونستم چراکه دستای گرم شخصی منو مثل پیچک به خودش پیچیده بود . لبخندی زدم و دستمو روی دستای زمخت و گندش گذاشتم و آهسته لب گزیدم و به سمتش برگشتم دلم ضعف رفت برای چهره‌ی اخمو و تخسش تا حالا توی خواب ندیده بودمش و همیشه توی تصوراتم میگفتم که توی خواب میشه مظلوم ترین بچه‌ی دنیا اما کاویان ثابت کرد که توی خوابم با همه سر جنگ داره تو صورتش خم شدم و لبهای سرخش رو بوسیدم خواستم سرم رو فاصله بدم که دستشو چفت گردنم کرد و خودش فرمان بوسه رو تو دستش گرفت . با نفس نفس ازش فاصله گرفتم و چشمهای خمارم رو باز کردم و با خورشید چشمهاش مواجه شدم که خمار گونه نگاهم میکردن . _ صبح بخیر ملکه لبخندی روی لبم نشست ، گونه‌شو سفت بوسیدم _ صبح بخیر آقا کاویان اینو گفتم و از لای دستاش فرار کردم و به سمت سرویس . توی آینه سرویس خیره‌ی صورتم شدم که لبخند عمیقی داشت و چشمهام دیگه داشت میخندید این یعنی روزای خوب اومده بود و قصد رفتن نداشت با فکری که به سرم زد لبخندم مرموز شد سریع جمعش کردم . لباس هام رو در آوردم و همونطور که داشتم سمت حموم میرفتم داد زدم : جناب سزاوار همسرتون داره میره حماااااااام ب... هنوز حرفم تموم نشده بود که در سرویس به دیوار کوبیده شد اخم داشت مثل هر وقت دیگه‌ای متقابل اخم کردم و دستمو زدم به کمرم _ چه خبره ؟ _ داری از قصد کرم میریزی جوجه ؟ خودمو زدم به کوچه های زیبای علی چپ _ پوووف کاویان چی میگی میخوام برم حموم خواستم بگم برام حوله بیاری که درو اینجوری کوبیدی _ میدونی نمیتونم حمام کنم و جلوم خودتو عرضه کردی و حتمانم ازم انتظار داری نگاهت کنم هوم ؟ با یاد زخم کتفش لبخندم کمرنگ شد سریع خودمو جموجور کردم بیخیال گفتم : باشه نمیرم چرا اخم میکنی ؟ اصلا بریم خونمون من امروز کلی مهمون دارم از واکنشم ابروهاش بالا پرید ولی حواسش پرت جمله‌ی اخرم بود _ چه مهمونی ؟ _ مهمون دیگه همونی که حبیب خداست لبخندی کنج لبش نشست _ توله سگ مزه پرونی نکن خواستم با همون سوتین و شورت از سرویس خارج شم که از کمرم گرفت و منو همونجا نگه داشت _ بچه‌های داخلن لباس بپوش با اخم و از بین دندون های چفت شدش حرفشو زد و از سرویس خارج شد . . . . مینی اسکارفمو روی پیشونیم بسته بودم و موهام آزادانه دورم ریخته بود . آهنگ شادی درحال پخش بود با لبخند در قابلمه ها رو گذاشتم و کیکم رو داخل فر قرار دادم . خبری از کاویان نبود وقتی که از سرویس خارج شد دیگه ندیدمش احمد منو به خونه رسونده بود و من تونسته بودم با خیال راحت داخل خونه بگردم . خوشحال از حاضر بودن همه چی باسنم رو لرزوندم کمرمو به چپ و راست تکون دادم بشکنام رو هوا و چشمام بسته بود همین مه چشمهام رو باز کردم با کاویانی رو‌ به رو شدم که به درگاه آشپزخونه تکیه زده بود و دست به سینه با لبخندی که صد برابر جذاب ترش میکرد خیره خیره نگاهم میکرد . _ میبینم که خیلی خوشحالی ! دستم رو با ذوق توی هم پیچوندم و مثل هندیا زیر چونم قرارش دادم _ خداروشکر ! کاویان باورم نمیشه خیلی خوشحالم دلیلشم نمیدونم ولی این لبخنده که روی لبمه جای شکر داره . میدونی خدا ما رو خیلی دوست داره ؟ از چارچوب تکیه‌شو گرفت و به سمتم اومد دستمال رو از سرم باز کرد و موهام رو پشت گوشم زد ، خم شد و بغل گوشم زمزمه کرد : تو برام معجزه‌ای میدونی که ؟ با عشق نگاهش کردم و با ناز گفتم : بله ما در جریانیم جناب منتهی شما در جریانی که چش مایی؟ اینو گفتم و با عشوه لبمو گاز گرفتم نفسش یکی در میون در میامد _ مهمون که دعوت کردی ، سک و سینتم که بیرونه تیکه‌ای از موهام رو زیر بینیش برد و عمیق بو کشید _ این موهای لعنتی بیهوش کنندتم که آزاد ول کردی تا دل ببری بعد حتما انتظار داری چون من کتفم زخمه بهت دست نمیزنم آره ؟ مات و مبهوت تعاریفش بودم و حیرت زده داشتم نگاهش میکردم که لبام قفل لبای داغش شد. دستام رو با مستی دور گردنش پیچیدم ، کمرک رو چنگ زد عمیق ازم کام میگرفت و اجازه‌ی همراهی نمیداد . دستام داشت سمت دکمه هاش میرفت که زنگ در به صدا در اومد . کلافه و بی میل از هم جدا شدیم ، چشمم که به ساعت کنار آشپزخونه خورد با بهت از کاویان فاصله گرفتم ساعت سه بود این یعنی کسایی که پشت در بودن مهمونا بودن جیغی زدم و سریع به سمت پله ها دویدم تا حاضر بشم و در همون حال با داد و هوار به کاویان فهموندم مهمونا رسیدن
Show all...
#part_183 با صدای گوشیم آهسته چشم های خمارم رو باز کردم ، خواستم تکونی بخورم اما نتونستم چراکه دستای گرم شخصی منو مثل پیچک به خودش پیچیده بود . لبخندی زدم و دستمو روی دستای زمخت و گندش گذاشتم و آهسته لب گزیدم و به سمتش برگشتم دلم ضعف رفت برای چهره‌ی اخمو و تخسش تا حالا توی خواب ندیده بودمش و همیشه توی تصوراتم میگفتم که توی خواب میشه مظلوم ترین بچه‌ی دنیا اما کاویان ثابت کرد که توی خوابم با همه سر جنگ داره تو صورتش خم شدم و لبهای سرخش رو بوسیدم خواستم سرم رو فاصله بدم که دستشو چفت گردنم کرد و خودش فرمان بوسه رو تو دستش گرفت . با نفس نفس ازش فاصله گرفتم و چشمهای خمارم رو باز کردم و با خورشید چشمهاش مواجه شدم که خمار گونه نگاهم میکردن . _ صبح بخیر ملکه لبخندی روی لبم نشست ، گونه‌شو سفت بوسیدم _ صبح بخیر آقا کاویان اینو گفتم و از لای دستاش فرار کردم و به سمت سرویس . توی آینه سرویس خیره‌ی صورتم شدم که لبخند عمیقی داشت و چشمهام دیگه داشت میخندید این یعنی روزای خوب اومده بود و قصد رفتن نداشت با فکری که به سرم زد لبخندم مرموز شد سریع جمعش کردم . لباس هام رو در آوردم و همونطور که داشتم سمت حموم میرفتم داد زدم : جناب سزاوار همسرتون داره میره حماااااااام ب... هنوز حرفم تموم نشده بود که در سرویس به دیوار کوبیده شد اخم داشت مثل هر وقت دیگه‌ای متقابل اخم کردم و دستمو زدم به کمرم _ چه خبره ؟ _ داری از قصد کرم میریزی جوجه ؟ خودمو زدم به کوچه های زیبای علی چپ _ پوووف کاویان چی میگی میخوام برم حموم خواستم بگم برام حوله بیاری که درو اینجوری کوبیدی _ میدونی نمیتونم حمام کنم و جلوم خودتو عرضه کردی و حتمانم ازم انتظار داری نگاهت کنم هوم ؟ با یاد زخم کتفش لبخندم کمرنگ شد سریع خودمو جموجور کردم بیخیال گفتم : باشه نمیرم چرا اخم میکنی ؟ اصلا بریم خونمون من امروز کلی مهمون دارم از واکنشم ابروهاش بالا پرید ولی حواسش پرت جمله‌ی اخرم بود _ چه مهمونی ؟ _ مهمون دیگه همونی که حبیب خداست لبخندی کنج لبش نشست _ توله سگ مزه پرونی نکن خواستم با همون سوتین و شورت از سرویس خارج شم که از کمرم گرفت و منو همونجا نگه داشت _ بچه‌های داخلن لباس بپوش با اخم و از بین دندون های چفت شدش حرفشو زد و از سرویس خارج شد . . . . مینی اسکارفمو روی پیشونیم بسته بودم و موهام آزادانه دورم ریخته بود . آهنگ شادی درحال پخش بود با لبخند در قابلمه ها رو گذاشتم و کیکم رو داخل فر قرار دادم . خبری از کاویان نبود وقتی که از سرویس خارج شد دیگه ندیدمش احمد منو به خونه رسونده بود و من تونسته بودم با خیال راحت داخل خونه بگردم . خوشحال از حاضر بودن همه چی باسنم رو لرزوندم کمرمو به چپ و راست تکون دادم بشکنام رو هوا و چشمام بسته بود همین مه چشمهام رو باز کردم با کاویانی رو‌ به رو شدم که به درگاه آشپزخونه تکیه زده بود و دست به سینه با لبخندی که صد برابر جذاب ترش میکرد خیره خیره نگاهم میکرد . _ میبینم که خیلی خوشحالی ! دستم رو با ذوق توی هم پیچوندم و مثل هندیا زیر چونم قرارش دادم _ خداروشکر ! کاویان باورم نمیشه خیلی خوشحالم دلیلشم نمیدونم ولی این لبخنده که روی لبمه جای شکر داره . میدونی خدا ما رو خیلی دوست داره ؟ از چارچوب تکیه‌شو گرفت و به سمتم اومد دستمال رو از سرم باز کرد و موهام رو پشت گوشم زد ، خم شد و بغل گوشم زمزمه کرد : تو برام معجزه‌ای میدونی که ؟ با عشق نگاهش کردم و با ناز گفتم : بله ما در جریانیم جناب منتهی شما در جریانی که چش مایی؟ اینو گفتم و با عشوه لبمو گاز گرفتم نفسش یکی در میون در میامد _ مهمون که دعوت کردی ، سک و سینتم که بیرونه تیکه‌ای از موهام رو زیر بینیش برد و عمیق بو کشید _ این موهای لعنتی بیهوش کنندتم که آزاد ول کردی تا دل ببری بعد حتما انتظار داری چون من کتفم زخمه بهت دست نمیزنم آره ؟ مات و مبهوت تعاریفش بودم و حیرت زده داشتم نگاهش میکردم که لبام قفل لبای داغش شد. دستام رو با مستی دور گردنش پیچیدم ، کمرک رو چنگ زد عمیق ازم کام میگرفت و اجازه‌ی همراهی نمیداد . دستام داشت سمت دکمه هاش میرفت که زنگ در به صدا در اومد . کلافه و بی میل از هم جدا شدیم ، چشمم که به ساعت کنار آشپزخونه خورد با بهت از کاویان فاصله گرفتم ساعت سه بود این یعنی کسایی که پشت در بودن مهمونا بودن جیغی زدم و سریع به سمت پله ها دویدم تا حاضر بشم و در همون حال با داد و هوار به کاویان فهموندم مهمونا رسیدن...
Show all...
👍 8 6
#part41 دستم و روی صورتم کشید... -این کار خیلی خطرناکه اما چون اون دختر از جنس خودمه نمیتونم بی اهمیت باشم بهش برای همین.... کنجکاو خیره شد به دهنم -پیداش میکنیم با بغض نگاهم کرد: -خیلی ممنون انقدر لطف کردین نمیدونم چجوری قراره جبران کنم... احتمالا اون سیمکارت و بسوزونن و نتونیم ردش و بزنیم اما تو دقیق بهم بگو اون جایی که از هم جدا شدین کجا و چه زمانی بود نشستیم روی مبل و با صدای موبایلم کلافه بلند شدم: -الان میام رفتم اتاق و از روی تخت برداشتم کیان بود: -بله -آیسل فردا برمیگردیم کامران فر گفت احتمالا تو امشب... -کیان تو کامران فر برین من یه مدت اینجام و برنمیگردم تهران...کارایی دارم برین و کارای شرکت و انجام بدین -اما اخر هفته جشن شراکتمونه اخمی روی صورتم افتاد: -کی جشن گرفته؟ -شرکت پارسیاسیون تو تهران ، میدونی که حضور تو خیلی مهمه... از حرص چشم بستم امروز سه شنبه بود و تا جمعه دوسه روز وقت داشتم -تا اون روز خودم و میرسونم قطع کردم و برگشتم پذیرایی... هنوزم اشکاش آروم صورتش و خیس میکرد کنارش نشستم: -خب؟ برگشت سمتم: -من آدرس و بلد نیستم اون روز هم مربوط میشه به دوروز پیش شب بود چند تا پسر مست دنبالمون کردن فرار کردیم پشتمون صدای ماشین اومد که دوستم حدس میزد ادمای نامزدش دنبالش تا دخلش و بیارن... برای همین مجبور شدیم از هم جداشیم من اون پارک و پیدا کردم و اون از پس کوچه رفت بعدش دیگه خبری نداشتم چون میدونستم موبایلش دستشه با تلفن اینجا زنگ زدم -خب پس اون نامزدش ادم داره و خطر ناکه میریم جایی که اون اتفاق افتاد چشمی که بلدی؟ بهم خیره شد: -بله -میتونیم از دوربین مداربسته هم کمک بگیریم من تا پنجشنبه اینجام و بعد باید تهران باشیم اگه نتونیم پیداش کنیم دیگه نمیدونم واقعا چی میشه... با اضطراب نگاهم کرد: -اگ.. اگه پیداش نکنیم و اون پسره بهش... بقیش و ادامه نداد و هق هقش اوج گرفت با حالت بدی بلند شدم... . . .
Show all...
#part40 به شماره نگاه کرد و تندتند سرش و تکون داد گرفتم سمتش: -میزاری رو اسپیکر اگه ببینم داری بهش میگی که منم صداش و میشنوم بدون هیچ مکثی وگرنه با پلیس تماس میگیرم با ترس نگاهم کرد: -با...باشه تلفن رو ازم گرفت و وصل کرد -الو... صدای جیغ گوش خراشی از گوشی اومد تعجب کردم این چیه اونی که پشت خط جیغ میکشید با صدای بلندش گفت: -آتنا قطع کن جواب نده میخوان تورم پیدا کنن به ثانیه اشکای آتنا ریخت و هول کرده گوشی و نزدیکش کرد: -چیش...چیشده کجایی چه خبره؟ پشت سر هم سوال میپرسید و منم گیج شده بودم اروم بلند شدم و جلوش وایسادم صدای اون دختر پشت خط بلند شد: -من و اینا گرفتن میخوان گول... با صدای که معلوم از کتک خوردن اون دختر بود حرفش موند صدای گریه و داد آتنا بلند شد و گوشی قطع شد دستش و گرفتم و روی مبل نشوندمش -چه اتفاقی افتاده؟ شما دوتا چیکار کردین هق هقش و اروم تر کرد: -نمیدونم...نمیدونم گیر کیه افتاده تروخدا شما ادم دارین میشه کمک کنین خواهش میکنم التماس میکنم با اخم نگاهش کردم: -چه ادمی بچه...من هنوزم حرفات و باور ندارم اشکاش و تند پاک کرد: -اون بهترین دوستمه نمیتونم ولش کنم بعد انگار با خودش بود زیر لب گفت: -احتمالا نامزدش پیداش کرده با گیجی نگاهش کردم: -نامزد؟اون دختر نامزد داشته و فرار کرده... با تعجب سرش و بلند کرد و فهمیده بود سوتی داده با حرص بازوش و گرفتم: -شما دوتا چه غلطی کردین میدونی اگه خانوادتون پیداتون کنن چی میشه؟ چجوری میخواین تا اخر عمر فرار کنین از اون بدتر اون یکی دختره نامزد داره و اگه شکایت کنه بیچارس... اشکاش دوباره روون شد: -ما فقط 18سالمونه بزور شوهر دادنش چشام و بستم از اینکه این اتفاقا برام تکرار میشد اون صحنه های لعنتی چطور میتونست این اتفاقا انقدر شبیه هم باشه -ما باید به پلیس خبر بدیم وگرنه هیچ جوره اون دختر و نمیشه پیدا کرد با ترس سریع بلند شد: -نه نه اگه پلیس باشه همه چی بدتر میشه اون نامزدش اونو میکشه ، تهدیدش میکنه با تعجب نگاهش کردم: -مگه اون پسر دیوونه اس همچین کاری کنه -آره بخاطره اون فرار کرده حتی خانوادش -چطور خانوادش اونو دادن به همچین پسری -به خاطره پول...حتی پسره مواد فروشه با بهت نگاش کردم خنده عصبی کردم باورم نمیشد... . . .
Show all...
#part39 در و باز کردم صداشون میومد -جناب بنی تو حالا پسری دیگه؟ با بستن در صداشون قطع شد بنی سریع اومد سمتم نشستم و سرش و نوازش کردم: -چه خبر؟ -سلام سرم و تکون دادم: -سلام خواستم برم اما وایسادم و برگشتم سمتش: -دخترک اسمت چیه؟ آروم لب زد: -آتنا - منم آیسل رفتم اتاق و لباسام رو عوض کردم روی تخت نشستم یه پیشرفت دیگه... نیشخندی زدم و بلند شدم لباسام رو جمع کردم و رفتم پذیرایی نگاهم به آتنا خورد پشتش بهم بود و تو دستش نمیدیدم چیه چشام ریز شد و مشکوک نگاش کردم چیزی رو نزدیک گوشش کرد و انگار چیزی میگفت بهش نزدیک شدم حس کرد که نزدیکشم و سریع از گوشش فاصله داد دستم و دراز کردم و تلفن و ازش گرفتم ابروم و انداختم بالا: -نچ نچ نچ با ترس هینی کشید و برگشت طرفم مِن مِن میکرد چشام و بستم و باز کردم: -اصلا کاره خوبی نبود -ب...ببخ...ببخشید -بهت گفته بودم بخشنده نیستم با بهت نگاهم کرد خونسردی خودم و حفظ کردم چون همین آرومیم ترسناک بود: -بهتره تعریف کنی چون فرصت نداری حتی چند ثانیه فکر کنی با تته پته شروع کرد: -من... من میخواستم به ی...یکی زنگ بزنم.. میش... میشناسمش باور کنی...باور کنین دزد نیستم خواست نفس بگیره داد زدم: -بگووو شونه هاش پرید و با لرز گفت: -دوست...دوستم بود اونم که جوا...جواب نداد چشام و ریز کردم: -تو که دوست داشتی چرا به اون پناه نبردی -راس...راستش باهم فرار کردیم ابروم پرید بالا بهش نزدیک شدم: -چجوری اون تلفن داره...چجوری از هم جدایین؟ هوم؟ آب دهنش با صدا قورت داد: -یکی دنبالمون کرد از هم جدا شدیم هم و گم کردیم... نشستم روی مبل و پام و روی هم انداختم: -انتظار نداری که داستانت و باور کنم دستاش و با لرز مشت کرد: -شمارش روی تلفن هست اگه میخواین خودتون زنگ بزنین... پوزخندی زدم با لرزش تلفن تو دستم گرفتم بالا: -این بود؟ . . .
Show all...
Repost from N/a
همزمان با ضربه زدنم دوتا انگشتام و روی کلیتوریسش حرکت دادم. مثل مار زیر بدنم پیچ و تاب می‌خورد و ناله می‌کرد. از تنگیِ واژنش و صدای آه و ناله‌اش تمام هورمونام جوری فعال شده بود که در معرض انفجار بودم! حرکت انگشتام و سریع‌تر کردم. ناخناش و توی بازوم فرو کرد و با صدایی که حالت جیغ گرفته بود اسمم و صدا کرد. روتختی ‌و توی مشتم فشردم و زبونم و روی چونه‌اش کشیدم که چشماش و نیمه باز کرد. - جون! داری ارضا می‌شی دخترم؟! https://t.me/+iEqaTD_um34yZWE0 https://t.me/+iEqaTD_um34yZWE0
Show all...
Repost from N/a
پوزخندی زد و انگشتش و لای #تپلم کشید. _میخوای دوباره جـرت بدم نه؟ زبونت خیلی درازه⛓👅 لای بهشتم رو از هم باز کرد و یکی از #انگشتاش رو توی نازم فرو کرد که گریم شدت گرفت🍑 _بهشتت اون جوری که من دوست داشتم قرمز نشده که!♨️ یهو چهار تا انگشتش و واردم کرد که از درد، ناله کردم و به خودم پیچیدم. با انگشتاش سعی کرد #بهشتم رو باز کنه. _میخوام ببینم چه قدر میتونی پاره شی هرزه کوچولو😈 https://t.me/+iTnCv3RED4thNWY0 https://t.me/+iTnCv3RED4thNWY0
Show all...
Repost from N/a
دختره تا صبح با مردو*نگی مافیای خشن توی دهنش خفه میشه اما آندره درحالی که بهشـ*ـتش رو انگشت می‌کنه تا ته فرو می‌کنه توی دهنش🥵🔞 شلاقشو محکم روی بهشتم صورتیم کوبید♨ از درد پاهامو بستم که پاهامو با عصبانیت باز کرد و ضربه دیگه ای روی تپلم زد😈 _دوست دارم بهشتت برام کبود شه🤤 دستشو جلو آورد و لای #پره های #بهشتم کشید. _چرا #خیس کردی جوجو؟🔞💦 https://t.me/+bEsjHnOc_TNhZjE0 https://t.me/+bEsjHnOc_TNhZjE0
Show all...
Repost from N/a
شیطانی در قالب فرشته ، قاتلی که به عنوان موگه از او یاد می‌شود.. _کافیه بخوای تا #پاهام برات باز بشه ، میدونی که چی میخوام ، اون ک**یر #کلفتت رو میخوام تو خودم حسش کنم. روی تخت انداختش و پاهایش را باز کرد . میخواست کیرش را واردش کنه که از چیزی که دید شوکه شد...😈 https://t.me/+7gZenrpPdA80MmI0 https://t.me/+7gZenrpPdA80MmI0
Show all...
Repost from N/a
ددیِ که برای بیبی بوی‌ش ساک میزنه💢 #گی    #تریسام لیسی به گردنش میزنم و به دستام که مشغول بالا پایین کردن آلتش بود سرعت میدم.... قبل از اینکه تو دستم به اوج برسه ازش فاصله میگیرم که صدای پر اعتراضش بلند می‌شه؛ -ددی..‌. نیپلش و با دوتا انگشتم می‌چرخونم و نزدیک لبش لب می‌زنم: +هیششش بیبی بوی....می‌خوام یچز جدید تجربه کنم...🔥🔞 سامیار پشتش قرار میگیره و آلتش و وارد سوراخ نبض‌دارش می‌کنه...همزمان با سامیار عضو سینا رو به دهن می‌گیرم و مشغول ساک زدن میشم...🔞💦👅 https://t.me/+85e7Z59-3VgxZWFk https://t.me/+85e7Z59-3VgxZWFk
Show all...