cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

پند و داستان کوتاه 📚

Advertising posts
3 535
Subscribers
-1124 hours
-247 days
-26830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

00:28
Video unavailable
‌ به این گاوها نگاه کنید که چگونه از خط کشی وسط خیابان می‌پرند فقط به این علت که اولی پرید! حیوانات و بالاخص گاوها بی‌دلیل از دیگران تقلید می‌کنند و هیچ‌گاه سوال نمی‌پرسند و این فرق بارز انسان و حیوان است! خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد - مولوی - 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 @pando_dastan📙
Show all...
2.51 MB
Photo unavailable
گویند در عصر سلیمان نبی پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد ، اما چند كودک را بر سر بركه دید پس آنقدر انتظار كشید تا كودكان از آن بركه متفرق شدند ، همین كه قصد فرود بسوى بركه را كرد ، اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید كه براى نوشیدن آب به آن بركه مراجعه نمود . پرنده با خود اندیشید كه این مردى با وقار و نیكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نیست! پس نزدیک شد ، ولی آن مرد سنگى به سویش پرتاب كرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد! شكایت نزد سلیمان برد ، پیامبر آن مرد را احضار کرد ، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد! آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت : چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند! بلكه ریش او بود كه مرا فریب داد ... و گمان بردم كه از سوى او ایمنم پس به عدالت نزدیكتر است اگر محاسنش را بتراشید ، تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند. 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 @pando_dastan📙
Show all...
Photo unavailable
📚#حکایت_لقمه_گدایی زارعي در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشه‌اي بسته بود و خودش به دنبال كارش رفته بود؛ يك گدایی آمد و در نزديكي گاو بار انداخت و از كثرت خستگي به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجين مرد گدا رساند و سرش را توي خورجين كرد و هرچه خوردني در آن بود خورد. گدا، پس از مدتي بيدار شد ديد گاو هرچه خوردني داشته خورده! به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت كه خسارت خودش را از او بگيرد. وقتي كه مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: «اشتباه كردي تو بايد پول گاو مرا بدهي!» گدا گفت: «چرا من بايد پول گاو تو را بدهم؟» صاحب گاو جواب داد: «براي اينكه تو لقمه گدايي به گاو من دادي و گاوی كه نان گدايي و نان مفت خورد ديگر به درد كار نمي‌خورد! 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 @pando_dastan📙
Show all...
👍 1
📚لقمه گدایی زارعي در موقع استراحت، گاو خودش را در گوشه‌اي بسته بود و خودش به دنبال كارش رفته بود؛ يك گدایی آمد و در نزديكي گاو بار انداخت و از كثرت خستگي به خواب رفت. گاو هم خودش را به خورجين مرد گدا رساند و سرش را توي خورجين كرد و هرچه خوردني در آن بود خورد. گدا، پس از مدتي بيدار شد ديد گاو هرچه خوردني داشته خورده! به ناچار به سراغ صاحب گاو رفت كه خسارت خودش را از او بگيرد. وقتي كه مطلب را به او گفت صاحب گاو جواب داد: «اشتباه كردي تو بايد پول گاو مرا بدهي!» گدا گفت: «چرا من بايد پول گاو تو را بدهم؟» صاحب گاو جواب داد: «براي اينكه تو لقمه گدايي به گاو من دادي و گاوی كه نان گدايي و نان مفت خورد ديگر به درد كار نمي‌خورد! 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 @pando_dastan📙
Show all...
👍 1
📚#جملات_پندآموز من که نابینا هستم، شما بینایان را پند می‌دهم: از چشمان خود آنچنان بهره بگیرید که گويى فردا به‌یکباره کور خواهید شد. موسیقی نهفته در صداها، نغمه‌ی پرندگان و آهنگ نوازندگان را آنگونه گوش دهید، گویی فردا به‌یکباره کر خواهید شد. آنچه را می‌خواهید، چنان لمس کنید، گویی فردا به‌یکباره لامسه‌ی خود را از دست خواهید داد. رایحه‌ی گل‌ها را ببوئید و هر لقمه را چنان مزه مزه کنید، گویی فردا به‌یکباره شامه و ذائقه‌ی خود را از کف می‌دهید ... 👤 #هلن_کلر 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 @pando_dastan📙
Show all...
📔#داستان_و_پند تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد... او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد. اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد. فریاد زد: '' خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟'' صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟ آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم. وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم. چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است. ✍ #آنتونی_رابینز 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 @pando_dastan📙
Show all...
👍 3 1
📘#حکایت_بهلول_دانا بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد .او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟ بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟ پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای! بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد! 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 @pando_dastan📙 
Show all...
👍 4
Photo unavailable
📕#حکایت_ملانصرالدین ملانصرالدین دو زن داشت روزی هر دو زن نزد ملا آمده و پرسیدند: «کدام یک از ما را بیشتر دوست داری؟» ملا خیلی سعی کرد که هر دو آنها را راضی نگاه داشته و باعث رنجش هیچ یک نشود. بنابراین با اصرار گفت که هر دو را به یک اندازه دوست دارد. ولی زن‌ها راضی نمی‌شدند و پرسش خود را تکرار می‌کردند. بالاخره زن جوان‌تر پرسید: «اگر ما هر دو با شما سوار قایق باشیم و قایق در رودخانه برگردد، برای نجات کدام یک از ما اقدام می‌کنی؟» ملا هر چه سعی کرد جوابی نیافت. بالاخره رو به زن قدیمی‌اش کرد و گفت: «گمان دارم شما کمی شنا کردن بلد باشید.»😄😄 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 @pando_dastan📙
Show all...
📕#داستان_کوتاه_پندآموز 📙این داستان:"افشای راز پادشاه" پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت... همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت: جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟ جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری!! جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.! پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی. جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من. دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد... برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست... جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.! جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.! پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده‌ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمی‌توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 @pando_dastan📙
Show all...
👍 2
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می‌آید که نجس‌ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟! برای همین کار وزیرش را مأمور می‌کند که برود و این نجس‌ترین نجس‌ها را پیدا کند. پادشاه می‌گوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند می‌بخشد. وزیر هم عازم سفر می‌شود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجس‌ترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است. عازم دیار خود می‌شود، در نزدیکی‌های شهر چوپانی را می‌بیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازه‌ای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید: «من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.»وزیر نشنیده شرط را می‌پذیرد. چوپان هم می گوید: «تو باید مدفوع خودت را بخوری.» وزیر آنچنان عصبانی می‌شود که می‌خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید:«تو می‌توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده‌ای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده‌ای نشنیدی من را بکش.» خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می‌کند و آن کار را انجام می‌دهد.سپس چوپان به او می گوید: کثیف‌ترین و نجس‌ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می‌کردی نجس‌ترین است بخوری! 📗مجموع حکایات و داستانهای پندآموز📚 @pando_dastan📙
Show all...