cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

مربــــای پــ🍊ـرتقال

همه‌ی بنرها واقعی هستند❌️ 🟠رمان عاشقانه، طنز 🟠پایان خوش نویسنده: بهار محمدی پارت یک👇 https://t.me/c/1226351178/33 (کپی حتی با نام نویسنده ممنوع❌)

Show more
Advertising posts
40 100
Subscribers
-6124 hours
-4057 days
-1 95830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

🍊مربــــای پـــرتقال🍊 #پارت584
Show all...
00:01
Video unavailable
sticker.webm0.16 KB
Repost from N/a
- یا بیوه برادرت یا من ! این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من. - چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی! اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم. - شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا ! دست می پیچد به تنم. - ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟ - می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها ! موهایم را بو می کشد. - در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی! هق می زنم. - در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟ لاله گوشم را می بوسد. - جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه! - دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی ! من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها. - تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو ! فین فین می کنم. - هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم. - فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ... پوزخند میزنم. - امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا! - تا تو هستی چرا اون ؟ می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم. - حقم نداری به من دست بزنی ! - دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا ! https://t.me/+enr9do0cKKEzODVk https://t.me/+enr9do0cKKEzODVk https://t.me/+enr9do0cKKEzODVk دو ماه بعد. امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام . خانوم تاج با دمش گردو می شکست. - بیا تو قند بساب توکا ! می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند. از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود. قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم. عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است و‌من چشمم سیاهی می رود. همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم. من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم. - این خون چیه؟ - بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟ مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند. بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم. - سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم. https://t.me/+enr9do0cKKEzODVk https://t.me/+enr9do0cKKEzODVk https://t.me/+enr9do0cKKEzODVk
Show all...
Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk https://t.me/+_WcPx79sjSswODFk
Show all...
Repost from N/a
متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت. _هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا... مرد را تکان داد، این وقت شب آلما آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد. _ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ... سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن... _این بوی چیه... آقا...پاشو... قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی... _من ...و ببر تو... دست مرد به شال آلما گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد. _تو زخمی شدی؟...خدایا... ترسیده کمی عقب رفت. _زنگ بزن ...پلیس... زود... مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود. _باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست... صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است. _اون دنبال توئه؟... مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود. _بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد... بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی... " رد خون" _زود ...باش دختر... بریم تو... بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود... _اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه... آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزه‌ی او، سر خورد و همانجا نشست. _پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش... صدای مردهایی از پشت در می آمد. " تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید" آلما نمی دانست از انچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در... _بیا... اسلحه دختر... می لرزید، انگار وسط چله‌ی زمستان باشد. _با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم.... آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند. " از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه" اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود. _آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ... با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد... مرد را دید که ارام می خندد... و باز آلما جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد... "بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..." موتور رفته بود و صدا ها و آلما هنوز جیغ می زد. _آلما... در و باز کن ...دزد اومده؟... حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود. اسلحه‌ی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد. _زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده... مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند. _خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه. به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانه‌ی خالی... _کجا بیام؟...خونم چی؟ افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود. _جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید... دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟ _ولی کجا؟ من... پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی. _برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه... https://t.me/+MgItUBPDVdkwYTc0 https://t.me/+MgItUBPDVdkwYTc0 https://t.me/+MgItUBPDVdkwYTc0
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.