cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🖤💙نامیسور💙🖤

Show more
Advertising posts
1 967
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

هیچ کسی را نمی تونم تصور کنم من حتی گرایش م به خاطر تو زیرو شده اعتقاداتم چیزهایی که بهشون ایمان داشتم الان دیگه برام مفهومی ندارن امیدوارم درک کنی وبه عذاب دادن من ادامه ندی!
Show all...
❌🔞نامیسور🔞❌ #part5 خیلی زود جلوی یه بار ماشین و متوقف کرد پیاده شد ک وقتی مکث منو دید در سمت من و باز کرد و پرسید _ نمیخوای بیای پایین به اجبار پیاده شدم سوئیچ و به یکی از نگهبانا داد و دستشو روی کمر من گذاشت و به سمت در ورودی هدایت کرد واقعا الان وقتش بود که به بار بیایم و اینجا خوش بگذرونیم؟ هیچ از کاراش سر در نمی آوردم وقتی وارد اونجا شدیم فضا انقدر شلوغ بود وپر سر و صدایی که بی اندازه گیج کننده بود انگار اینجا رو خوب میشناخت چون به چند تا از نگهبانان و آدم هایی که اونجا کار می کردن سلام داد و باهاشون خوش و بش کرد وقتی بالاخره به پیشخوان بزرگ بار رسیدیم یکی از صندلی ها رو عقب کشید و به من گفت _همینجا بشین میگم برات بهترین نوشیدنی اینجا رو بیارن اونو که بخوریم مطمئن باش حالت خوب میشه طوفان گفته بود بهش اعتماد کنم این مرد کسی بود که طوفان بیشتر از همه آدمای اطرافش بهش اطمینان داشت پس منم حرفشو گوش کردم و پشت پیشخوان نشستم اون دور زد و خودشو به متصدی بار رسوند کنار گوشش چیزی گفت و اون خندون شروع کرد به درست کردن نوشیدنی مخصوصی که ازش حرف می زد وقتی دوباره کنارم برگشت روی صندلی کناریم نشست دستمو توی دستش گرفت و گفت _فقط به خودت فکر کن فقط به این فکر کن که میخوای توی آینده چه کاری بکنی میخوای زندگیت چطوری پیش بره میخوای یه آدم ناراحت و افسرده باشی یا نه میخوای از نو شروع کنی و به خودت فرصت زندگی کردن بدی! دستمو از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم خوشحال میشم دم به دقیقه من رو لمس نکنی و بدون لمس من حرفات و بزنی ابروهاش بالا پرید و خندان پرسید _ چرا؟ وقتی لمست می کنم حالت عوض میشه؟ عصبی روی شونش کوبیدم گفتم _ چه مزخرفی داری میگی از این خبرا نیست تو که مثل طوفان نیستی.. نمیدونم چرا اما یهو این حرف و زده بودم و گرفته شدن حال ویلیام و کاملاً واضح دیدم کمی به من و من کردم و گفتم ببخشید منظورم این نیست که تو بد باشی اما من من فقط با نزدیک بودن به طوفان حالم عوض میشه نه هیچ کس دیگه ای.. سری تکون داد و به آرومی گفت میفهمم طوری که حتی صداشو توی این جمع نشنیدم فقط لب خونی کردم نگاهی به اطراف انداختم همه در حال رقص بودن فارغ از دنیا و اتفاقاتش داشتن خوش میگذرودن و کاش منم یکی از اونا بودم وقتی نوشیدنیم آماده شد ویلیا اونو به سمت من گرفت و لیوان خودشو به اهستگی به گیلاس من زد و گفت _ به سلامتی تو و آینده‌ای که مطمئنم خوشبختی درش برای تو موج میزنه... یکباره همه شو سر کشیدم مزه گس و تلخ وشیرینش بی نظیر بود باعث شده بود که واقعاً حالم بهتر بشه با چشمای گرد شده گفتم این فوق العاده بود خیلی عالیه خندون رو بهم گفت _میدونم اما متاسفم که نمیتونم یکی دیگه مهمونت کنم همین دونه برات بسه حرصی گفتم چرا با من مثل بچه ها رفتار می کنی! ظرفیت الکل من خیلی بالاست لیوان بزرگ خودش و که نزدیکم بود از من فاصله داد و گفت _ گفتم که فقط یه دونه برای سلامتیت ضرر داره وگرنه میدونم شما خیلی بزرگی اصلا هم بیبی نیستی... کلافه پوفی کردم ک اون خودشو بهم نزدیک تر کرد نگاهی به صورتم انداخت و گفت _ چطور میتونی انقد خوشتیپ باشی هم هیکلت هم صورتت هم تیپت ... طوری هستی که همه نگاه ها رو به خود جذب می کنی شونه ای بالا انداختم ک گفتم الکی از من تعریف نکن چون کسی که باید این چیزایی که تو گفتی هیچ وقت توی من ندید کلافه و عصبی یقه ی پیراهنم وگرفت و منو جلوتر کشید بدون حتی ثانیه‌ای مکس لبش روی لبمه گذاشت شوکه از این کارش چند ثانیه خشکم زد اما بعد با عصبانیت پسش زدم و ایستادم معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟ با چشمای قرمز شده اش گفت _ تمام امشب و سعی کردم که آروم باشم که کاری نکنم که ناراحتت نکنم اما هر ثانیه کاری می کنی که از کوره در برم من آدمی نیستم که عصبی بشم آدمی نیستم که غیر منطقی باشم اما به تو که میرسه همه چیز تغییر میکنه نگاه من به خود تو نمیبینی؟ فکرت تمام و کمال پیش طوفانه نمیفهمی من چرا انقدر به تو نزدیک شدم نمیفهمی چرا اینقدر دورو بر تو هستم؟ دستی روی لبم کشیدم و گفتم نمی فهمیدم اما الان فهمیدم با خودت گفتی این آدم دلش شکسته و طوفان داره عروسی میکنه الان بهترین موقعیت که ازش استفاده کنم کلافه دوباره خودشو بهم نزدیک کرد و گفت _ واقعا در مورد من همچین فکری می کنی؟ فکر میکنی که می خوام از تو سوء استفاده کنم؟ منی که تا به حال هیچ مردی رو نبوسیدم؟؟ نمیفهمی چقدر درگیر توام من که تا به حال به هیچ مردی هیچ احساسی نداشتم باورت میشه همیشه فکر میکردم با زنا تحریک میشم از زنا خوشم میاد اما از وقتی که توی لعنتی رو دیدم هیچ احدی به چشمم نمیاد
Show all...
❌🔞نامیسور🔞❌ #part4 شاید واقعا می خواستم فرار کنم! طوفان بازوی منو گرفت و منو از جمع دور کرد توی خلوت ترین جایی که میشد تو این شلوغی پیدا کرد ایستاد و بهم گفت _نمیخوام حالت این باشه نمیخوام ناراحت و غمگین باشی من همیشه تورو دوست داشتم و دارم تو یوی از خاص ترین آدمای زندگیه منی اما... اما متاسفم که نتونستم اونطور که تو میخوای کنارت بمونم سراسیمه سری تکون دادم و گفتم نه مشکلی نیست میدونم تو مثل من نیستی ادم نمیتونه به زور خودشو بخاطر دیگران تغییر بده منو محکم به آغوش کشید آخرین باری بود که احتمالا بغلش میکردم من خیلی زود از اینجا می رفتم دیگه قرار نبود طوفانو ببینم حداقل نه به این زودی ها پس مزه کردن آغوشش برای رفع دلتنگی های پیش رو بد نبود اولین بار بود بغلم میکرد و حس عجیبی همه وجودم و گرفته بود عمیق نفس کشیدم عطر شو ریه فرستادم این مرد باعث شده بود تا بفهمم عشق چیه و چطور میتونم ی آدم عاشق باشم... اما وقتی چشم باز کردم تو فاصله کوتاهی از خودمون با دیدن ویلیام که با اخم به ما خیره شده بود کمی دست و پامو گم کردم خودمم نمیدونم چرا! طوفان کنار گوشم به ارومی گفت _به ویلیام اعتماد کن منم بهش اعتماد دارم اون میدونه چیکار کنه تا حال ادم خوب بشه ازم فاصله گرفت و یلیام اشاره کرد خیلی سریع خودش و بهمون رسوند و کنارم ایستاد طوفان با قاطعیت تمام رو به ویلیام گفت _میسپارمش به تو ویل و هکاشو داشته باش بفهمم ناراحتش کردی اون وقت خوب میدونی باهات چیکار میکنم. متعجب به مکالمه ی اون دونفر خیره بودم چرا باید منو به ویلیام میسپرد مگه من بچه بودم؟ ویلیام جلوتر از من راه افتاد و گفت _بیا ایمان طوفان کم کم داره از فاز عروسیش میاد بیرون و همون ادم نچسب و عصبی همیشه میشه ممکنه یه کم دیگه اجازه ی خروجت و بهمون نده! پشت سرش راه افتادم و نگاهم هنوز به طوفان بود که الان آونگ کنارش ایستاده بود و دست دور بازوش انداخته بود... وقتی از محوطه ی ویلا بیرون رفتیم ویلیام کراواتش و باز کرد و پشت فرمون نشست کنارش نشستم و اون بی هوا دست روی دستم گذاشت _بهت قول میدم امشب اونقدری بهت خوش بگذره که دیگه به این خونه و ادماش فکر نکنی... نظرات یادتون نره دوستان❤️❤️
Show all...
🔞❌نامیسور❌🔞 #part3 کمی هول شده بودم با دستم سعی کردم اونو عقب بزنم اما هم هیکل خودم بود و زورم بهش نمیرسید ایستاده بود و هیچ تکون نمیخورد بالاخره چشماشو باز کرد و نگاهش به صورت من داد کمی مکث کرد و پرسید _میخوای تا آخر عمرت به خاطر عشق نافرجامت به طوفان خودخوری کنی و خودتو عذاب بدی ؟ عصبی شدم اینکه من عاشق طوفان بودم یا نه به اون هیچ ربطی نداشت اصلاً چطور میتونست در مورد این موضوع با من حرف بزنه؟ طوفان چطور تونسته بود رازی که بین منو اون بود و به این آدم بگه ! با عصبانیت کنارش زدم و گفتم این که من کی رو دوست دارم و می خوام چیکار کنم به تو یکی اصلا ربط نداره از طوفان انتظار نداشتم که بخواد همه چیز زندگیمو برای یه غریبه فاش کنه... کلافه گوشه های کتم و کشید منو به سمت خودش آورد درست نزدیک صورتش و توی صورتم غرید _ قرار نیست طوفان چیزی بگه هر کسی تورو ببینه نگاهت به طوفان و ببینه میفهمه که عاشقشی میفهمه که داری خودتو زجر میدی تمام طول شب سعی کرده بودم آروم باشم سعی کرده بودم بغض نکنم گریه نکنم ناراحت نباشم یا چیزی بروز ندم اما حرف‌های این آدم باعث می‌شد که دیگه نتونم خوددار باشم با حال بدی گفتم ولم کن می خوام برم دیگه نمیتونم اینجا باشم حالم خوب نیست دوباره کمی مکث کرد و بازوی منو کشید به سمت جمعیتی که وسط پیست رقص بودن رفت درست پیشه طوفان! تقلاهام برای اینکه خودم و از دستش خلاص کنم به جایی نرسید وقتی درست کنار طوفان و آونگ ایستاد سرمو پایین انداختم نمیخواستم طوفان تویی بهترین شب زندگیش من و باحال بدی ببینه و ناراحت بشه ویلیام رو به طوفان گفت _ امشب درست مثل ماه و ستاره میدرخشین واقعا خوشحالم که سر و سامون گرفتی طوفاگ و میخوای یه زندگی خوب و شروع کنی... طوفان دست روی شونه ی ویلیام گذاشت و گفت _ من همه چیزم و مدیون توام واقعاً خوشحالم که تورو داشتم و تمام این مدت کنارم بودی اونگ نگاهش به من بود نگاهش و بدون اینکه حتی سرمو بالا بگیرم میتونستم حس کنم ویلیام رو به طوفان گفت _فکر کنم ایمان دلش این جمع پر سر و صدا رو نمیخواد اگه ناراحت نشی میخوایم از اینجا بریم یه دوری بزنیم رنگ نگاه طوفان عوض شد نگران نزدیکم اومد دست زیر چونه ی من گذاشت و سرمو بالا گرفت به چشمام خیره شد و پرسید _چرا حالت بده اتفاقی افتاده ؟ یعنی واقعا نمیدونست؟ مطمئنن میدونست به روی خودش نمی آورد. لبخند زورکی زدم و گفتم چیزی نیست من حالم خوبه فقط میدونی که عادت به جمع و مهمونی ندارم نمیدونم چرا حرف ویلیام و تایید کردم که می خوام باهاش از اینجا برم شاید واقعا دلم میخواست فرار کنم ❤️با کامنت هاتون نظراتتون و بهم بگید بچه ها❤️
Show all...
💙🌻نامیسور🌻💙 #part2 نگاه گرفتن از طوفان برام سخت بود و انگار ویلیام اینو خوب فهمیده بود که بازوی منو کشید و مجبورم کرد از جمع دور بشم و گفت _ به نظرت بهتر نیست کمی قدم بزنیم و این دوتا مرغ عشق به حال خودشون بزاریم؟ احساس می کنم از حسادت ما دو نفر اون دوتا بیچاره امشب سالم به اتاق خوابشون نرسن... سر به زیر شدم من از اینکه اون دو نفر رو کنار هم تصور کنم حالم بد میشد وقتی کمی فاصله گرفتیم و دیگه طوفان توی دیدم نبود گیلاس نوشیدنی و به سمتم گرفت و گفت _ بخور که حالتو بهتر میکنه دستشو رد نکردم و مزه شیرین و کم نظیر شو چشیدم ویلیام کمی بهم خیره شد و پرسید _ برنامه ات چیه میخوای چیکار کنی؟ نگاهی به گیلاس توی دستم انداختم و گفتم برمیگردم ایران دیگه اینجا کاری ندارم. نمیدونم چرا اما احساس کردم حالت چهره اش فرق کرد نگاهی به اطراف انداخت و دو قدمی که بینمون فاصله بود و پر کرد و گفت _ چرا همین جا نمیمونی زندگی کنی؟ خنده ی تصنعی کردم و گفتم _اینجا جای مناسبی برای من نیست مطمئناً اینجا طاقت نمیارم نگاه خیره اش و از صورتم بر نمی داشت و همین باعث میشد که کمی معذب بشبم با همون نگاه خیره و گیراش دوباره پرسید _ یعنی نمیخوای یه زندگی جدید شروع کنی؟ شاید آینده ات اینجا باشه ! شاید خوشبختی که دنبالشی اینجا پیدا کنی... یا حتی خیلی اتفاقای دیگه که تو ازشون بی خبری ایمان... اسمم جالب صدا میکرد با لهجه انگلیسیش به زبون اوردن اسمم شیرین میشد دوباره سری تکون دادم و با مخالفت گفتم اینجا جای من نیست گفتم که نمیتونم اینجا بمونم با صدای کمی بالا رفته و عصبانیتی که مشخص نبود از کجا پیداش شد گفت _ به خاطر این که طوفان اینجاست نمی خوای بمونی؟ میترسی با دیدنش عشقت دوباره فناوران کنه و نتونی جلوی خودتو بگیری مگه نه! متعجب و نگران کمی عقب رفتم و گفتم چیزی از حرفات نمیفهمم منظورت چیه؟ دوباره با عصبانیت بهم نزدیک شد و گفت _ من خوب میدونم چه احساسی نسبت به طوفان داری خوب میدونم عاشقشی و بخاطر همین اینجا اومدی تو میترسی ایمان! میترسی از اینکه نتونی جلوی خودتو بگیری... با عصبانیت روی سینه اش کوبیدم گفتم این که من چی دوست دارم و می خوام چیکار کنم به تو یکی هیچ ربطی نداره! چند روز باهات رفاقت کردم فکر می کنی میتونی توی زندگی خصوصی من دخالت کنی؟ گیلاسی که دستش بود روی زمین کوبید و با دو دست سرمو محکم گرفت و بی اندازه طوری که هیچ فاصله ای بینمون نبود و نفسای داغش روی صورتم پخش میشد بهم نزدیک شد چشماش و بسته بود و با حال بدی نفس نفس میزد معنی این کارشونمیفهمیدم ! واقعا قصدش چی بود؟
Show all...
💙🌻نامیسور🌻💙 #part1 هرگز فکرش و نمی کردم توی شب عروسی طوفان یه گوشه بایستم مثل یه بازنده بهش خیره بشم.... فکرشم نمیکردم اروم بگیرم و با حسرت فقط بتونم نگاهش کنم. همیشه فکر می کردم اگر همچین روزی برسه مثل دیوونه ها همه چیز به هم بریزم و نذارم همچین اتفاقی بیفته.... اما الان بعد از گذروندن تمام اتفاقات فهمیده بودم عشق یک طرفه من به جایی نمیرسه و طوفان تمام قلبش متعلق به زنیه که تمام مدت کنارش بوده و با تمام اخلاق و رفتار گرایشش مشکلی نداره... طوفانی که اخم از روی صورتش لحظه ای دور نمیشد امشب چنان با لذت و لبخند به عروسش نگاه میکرد که جون نفسم و بند می اورد. از هیچ بهانه ای برای بوسیدنش دریغ نمیکرد و من هرگز طعم و بوسه ای رو باهاش نچشیدم. هر چیزی رو به جون خریدم تا قبولم کنه تا منو بخواد تا به منم از همین لبخندا بزنه اما هیچ وقت موفق نشدم . طوفان امر کرده بود ریشه ی این عشق ممنوعه رو توی قلبم بخشکونم و من از پسش بر نمی اومدم قلبم داشت تیر میکشید دیدنش سخت بود من دچار عشق ممنوعه شده بودم که حتی طوفان با اون همه تفاوتش با اون همه خاص بودنش ردش کرده بود عشق من به این مرد باعث سرافکندگی خودم و حتی خانوادم میشد اگر خانوادم می فهمیدن که من هم جنس گرام برای همیشه طرد میشدم درست مثل طوفان که بخاطر خشونتش همیشه نقل محافل بود و همه ازش دوری میکردن! بغض گلومو گرفته بود انقدر بزرگ بود که نمیتونستم قورتش بدم یا نمی تونستم بشکنمش ... حداقل همین امشب باید خودمو حفظ میکردم و کم نمی آوردم مگرنه عشق همونه که معشوقت همیشه خوب و سرحال و خوشحال باشه و طوفان الان خوشحال بود من عهد کرده بودم دیگه هرگز مزاحمش نشم و هیچ وقت حتی جلوی راهش سبز نشم اینجا بودن من به خاطر اصرار خودش بود و بس... منم نمی خواستم و نمی تونستم وقتی اونقدر خوشحاله تنهاش بذارم... طوفان چند سالی از من بزرگتر بود و همیشه عادت کرده بودم مثل یه بچه همیشه گوش به فرمانش باشم با نشستن دست کسی درست روی شونم به خودم اومدم و به عقب برگشتم ویلیامی بود که این روزا زیادی بهم نزدیک شده بود و از هیچ کاری برای خوب کردن حالم دریغ نمیکرد. نمیدونستم چقدر از من میدونه اما این همه محبتش به من کمی غیر عادی بود. لبخند آرومی بهش زدم و گفتم تو چرا اینجایی چرا نمی میری با یکی توی جمع برقصی؟ کنارم دست به جیب ایستاد و مثل من به عروس و دامادی که مثل ستاره ها می درخشیدن نگاه کرد و گفت _ شاید منم مثل تو تنهامو میخوام تنهایی مو کنار کسی که مثل خودمه بگذرونم اشاره‌ای به وسط جمع کردم و گفتم چرا؟ اینکه یه همراه خوب داشته باشی ارزوی همه است. توام مثل طوفان باید سروسامون بگیری... میبینی الان داییم خیلی خوشحاله آرزوش بود که طوفان ازدواج کنه وخانواده داشته باشه اون برای مال و اموالش برای ثروتش وارث میخواست و طوفان بالاخره این کارو کرد .... ویلیام نزدیک تر شد این روزا انقدر بهم محبت می کرد که با خودم فکر میکردم چی توی من دیده که این همه برام وقت میذاره و باهام همدردی میکنه ؟ شک میکردم به این که نکنه طوفان درباره عشق و علاقه من به خودش چیزی به ویلیام گفته باشه. میترسیدم از این حقیقت نمیخواستم از چشم بقیه بیفتم اینکه همه بفهمن همجنسگرا م ترسناک بود خیلی ترسناک.....
Show all...
دوستان عزیزم اینجا رمان جدیدی به اسم نامیسور که شخصیتهای اصلیش ایمان و ویلیام از رمان این مرد ارباب است هستن.... امیدوارم از خوندن این رمان عاشقانه و اورتیک لذت ببیرید.❤️
Show all...
سلام و درود عزیزان.... این پیام صرفا برای اینه که ببینم این کانال هنوز ویو داره و چند نفر دنبال کننده داره تا بعد در موردش تصمیم بگیریم❤️❤️
Show all...