cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

بےنام‌ونشان ❄️🖤

لینک ناشناس: https://t.me/Harfmanrobot?start=1473667796 آرشیو رمان ها: https://t.me/joinchat/RI0dXAG0OioXYwDf

Show more
Iran279 375The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
219
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

به امید سلامتیشون♥️🌿🙂 ایشالله به زودی حالشون کاملا بهبود پیدا میکنه ...🙏🏻...
Show all...
شاید فکر کنی واسم مهم نبودی ولی بدون از همه ی آدمای که میشناختم مهم تر بودی! شاید فکر کنی دوستت نداشتم ولی تورو از خودمم بیشتر دوستت داشتم! شاید فکر کنی ترکت کردم ولی قلبم هیچوقت رهات نکرد! شاید فکر کنی بهت فکر نمیکنم ولی بدون هر ثانیه بهت جلو چشمامی..! -- قرار نیست کابوس باشه ، یا یه رویای شوم... روال داستانه... منتظر نظراتتون هستم تا فردا شب 🌿
Show all...
تو زبان کوردی «باوانه کم»معنی خیلی قشنگی میده یعنی:«یه جوری تو وجودم ریشه کردی که انگار تیکه ی از وجودمی..»🙃🖤
Show all...
Arman-Garshasbi-Kabous-128.mp33.59 MB
"بی نام و نشان" پارت #صد_شصت_هفتم به هزار و یک التماس دیدمش...درست تو کوروسو ترین منظره صبح ؛ قبل از اذان ...لباسای خاکستری تنش , موهایی که با باد روی هوا جابه جا میشدن...یکم بیشتر دقت کردم...دستاش ؛ میلرزید دستم رو قلبم چنگ انداخت...یکی بلند اسمشو صدا زد...حالا نگاهم چرخید سمت مادر پیری که دست به زانوهاش گرفته بود و روی زمین نشسته بود...پیر مرد و پیرزنی که روی سکو ها در سکوت صبح به اون خیره بودن... به سختی آب دهنم رو قورت دادم...قدم زد سمت سکو های بلند...حالا واضح تر دیدم لرزش بدنشو ...موهای سفیدشو با مشت گره خوردشو... مردی نزدیک پیرزن روی زمین شد و به زحمت بلندش کرد , اما انگار جونی نداشت و پسرش که از سکوی اعدام میرفت بالا براش حکم مرگ خودشم داشت هق هق هام بیشتر و شد صفحه موبایل تکون های ریزی خورد...سرباز معترضان گفت +خانم به خدا بفهمن منو اضافی بهم میدن...بسه؟ سعید نیم نگاهی بهم کرد و بی تابانه گفت سع:بسه...بسه ترم... نذاشتم حرف بزنه که اروم گفتم ت:بیش...بیشتر میدیم...فقط چند..چند لحظه کلافه دوربین رو برگردوند... به زحمت از سکو بالا رفت ؛ یه پزشک...یه مرد کت و شلواری جوان و یه طلبه و پیرمردی کنار سکون ایستاده بودن... مشتم و گره کردم روی پام میکوبیدم و بلند بلند داد میزدم...من کشتمت...من کشتمت...من لعنتی آشغال من لعنتی دوستت داشتم...من لعنتی دستمو گرفت و سرمو روی سینش گذاشت نفس بهت زده به من خیره بود و عروسک آبی اش رو بغل گرفته بود...دوربین یکم نزدیک شد... بالای چهارپایه وایساد...تمام تنش میلرزید و میشد میون سرمای هوای نفسای گرمشو دید که از قفسه سینش بیرون میومد نگاهی به پیرزن کرد و بلند گفت و خندید ا:حاج خانم...مامان...جون احسانت پاشو...جون احسانت نزار اخرین چیزی که میبینم این باشه بلند تر داد زد ا:د رضاااا بلندش کن سرشو به چپ و راست عصبی و با خنده تکون میداد ا:توروخدا رضاااا ببرش بیرون...توروخدا برادرش روی زمین افتاد و دستی به صورتش کشید مرد جوان کت و شلواری گفت +حاج آقا الان خورشید طلوع میکنه ها...وقتشه و در خنثی ترین منظره پیرمرد و پیرزن کنارهم نشسته بودم...پیرزن روسریشو محکم گرفت جلوی چشماش...پیرمرد زار میزد و صدای گریه هاش دلخرش ترین صحنه اعدام رو برای کسی میساخت که این صحنه ها شکنجه عاشق بودنش بود... سعید دستمو گرفته بود و جلوی دهنم دستشو گذاشت بود تا بیشتر لبمو گاز نگیرم... اشک تمام صورتمو پوشونده بود و در قیاس اون همه بی تابیم که سعید دیده بود و نتونست کاری برام نکنه...این تماس تصویری شده بود یه یادگاری از آخرین دیدار... شونه هاش که لرزید فهمیدم بی تاب تر از چیزیکه بفهمیم پیرمرد کنار سکو بالا رفت و در نهایت بهت سرشو روی شونه هاش گذاشت...ثانیه ها سریعتر میگذشت که سرشو برداشت و با دستش اشکاشو پاک کرد و زیر لب دعا خواند...حلقه رو گردنش انداخت هیستریک بلند بلند خندید و روبه پیرمرد پیرزن داد زد ا:حااااج آقاااا جاجججج آقاااا مهدی...مهدی براددددرمم بود...حاج اقا منو نیگا کن انقدر لرزش هاش شدید بود که نگران قلبش میشدم ... هق هق هام تو خونه گم شده بود ا:جاجججج آقااااا من نکشتم...حاججج اقا به جونننن پسرات , به جون دختراتتتت مهدی برادرم...بود...مهدییییی ساکت شد و با دستای بستش دستاشو روبه صورتش گرفت مادرش سرشو گذاشته بود روی شونه های برادرش...زمین از بارون خیس بود به اسمون نگاه کرد و داد زد ا:باباااا مگه نمیگن هستی...مگهههههه نمیگننننن جای حق نشستی....ددد بسمه...بسمههه خدا روحانی بالا رفت و روبه روش ایستاد و چیزی زمزمه کرد جیغ میزدم وقتی یه قدم رفت عقب...پیرمرد کنار سکو طاقت دیدن این صحنه رو نداشت که روشو برگردوند جیغغغ زدم...جیغ میزدم ....سعید نگهم داشته بود چیزی شبیه دعا خوانده شد...اسمون رنگ گرفته بود...رنگ صبح...منتاها این صبح چیزی کم داشت... از ته دلم داد زدم ت:تورووووخدا...خدایاااااا منو ببین....توروخدااااااا نجاتش بده بی تابانه حرکت میکردم و به دستای سعید چنگ میزدم سرباز دستاش تکون خورد...عقب رفت و اروم گفت +واقعا میخواین ببینید صحنه شو...از یادتون نمیره ها...آقااا می داد زدم ت:توروخداااااا چیزی نگفت و اروم از پشت تیرک دستاشو نزدیک تر کرد دعا اروم تموم شد...همه صلواتی فرستادن که مادرش داد زد ما:اگر امتحانه که خدااااا پسرموووو فقط به خودت میسپرممم.... جوری اینو فریاد زد که شونه های مرد کت و شلواری لرزید پیرزن سرشو تو بغل پیرمرد فرو برد سکوت شد... پای مرد عقب رفت...چشمامو بستم و فریاد زدم... تموم شد :)... تاوان عشق...
Show all...
هركسى فقط يكبار تو زندگيش ميتونه پرنده بشه؛ واى بحالت اگه نتونى به پروازت ادامه بدى🌿🖤
Show all...
Negine Ahde To [RadioP0l].mp310.73 MB
"بی نام و نشان " پارت #صد_شصت_ششم "احسان" آسمون رعد برق میزد ...دوییدن زندانی هارو از اطرافم زیر بارون حس میکردم که با صدای بلند بلندگو:زندانیان لطفا داخل برین...ولی همونجا زیر بارون مسخ شده انگار قدرت حرکت ازم سلب شده بود. موهام بخاطر بارون و شدت قطر ها به سر و پیشونیم سبیده بود و قطره ها از نوک بینیم روی زمین میفتاد یه جاهایی که تو رفتگی داشت زمین , آب جمع شده بود...قدم زدم طرفشون...سایه مرد سیاسی بود ؛ که دیوار های حصارکشی شده زندان پشت سرش مشخص بود...قطره های بارون نمیذاشت اون سایه یکنواخت روی آب بمونه.. تصویر مرد دیگه ای روی آب نمایان شد...سفید پوشیده بود و کلاه به سر داشت... نگاهمو کشوندم بالا , قد بلند ؛ موهای سفید و چشمای روشن به اب خیره شده بود و اروم گفت +چرا نمیری تو... سخت نبود تشخیص رییس زندان... هیستریک لبخندی زدم و به اب خیره شدم ا:واسه آدمیکه کمتر از بیست و چهار ساعت به مرگش مونده ,ناجی نداره و دستش به سقف آسمون نمیرسه...سرماخوردن یا نخوردن فرق داره؟ همه کلماتمو با وسواس انخاب میکردم...این روزا انگار به کار بردن کلماتم برام سخت شده بود تو آب دیدم سایه اش حرکت کرد و پشت سرم جایی که دیگه توی آب مشخص نباشه رفت +ناجی ... دنبال کی میگردی؟ نفسمو بیرون دادم و نگاهی به آسمون کردم ا:اونیکه چشاش اخوان ثالث بود , صداش شاملو خندیدم و گفتم ا:بیخیال جاجی , کجام میخوره حرفای عاشقانه رومو برگردوندم و ادامه دادم ا:میون مرگ دیگه چیزی میمونه از عشق روشو برگردوند +چیزی نمیدونی از الانش یا میدونی و پیش مرگ شدی روی زمین نشستم و بلند بلند خندیدم ا:پیش مرگ... عشق حرمت داره , هی میگن مرگ مرگ بمیری واسه معشوق...ولی تهش اینکه به قول بابامون عشق انبر قفلیه...هی دیدین این پیچشو میپیچونین میپیچونین یهو دیگه در میره ...قصه عشقم همینه... دستی به گردن خیسم کشیدم ا:چیزی از من مونده بخواد پیش مرگ بقیه بشه؟ برگشت و جلوم نشست + به معجزه اعتقاد داری؟ قهقهه بلندی زدم و دستمو لبه بلوزش گرفتم ا:حاج مصطفی خیاط...ما اینجا اسم شمارو زیاد شنیدیم...دستب ه یخری و اگه فکر کنی حق با کسیه قدم میزاری واسش جلو واسه رضایت و این حرفا...اما حاجی.. صدامو اروم کردم ا:من خودم عند این حرفای به معجزه اعتقاد داریا و اینا بودم...عِند که میگم ینی عندا...تا تهش میرفتم حالا دست بعضیارو میگیرفتیم دست بعضیام لیز میخورد از دستمون...منتاها چشمای روشن دوخته شد به چشمام ا:من ککجام , معجزه کجاست اخم غلیظی کرد ا:شمام بیخود راهت نیفتاد به حیاط...اگه میخوای توگوشم بکنی که مثلا با معجزه میشه یه حدود... نگاهی به ساعت زندن انداختم ا:یه حدود 18 ساعت دیگه رو به گلسون تبدیل کنی...اشتباه کردی...مشکل اینجاست یکی از قبل صندلی رو از زیر پای ما کشید , ماشه رو سمت رفیقمون گرفت...ولی مارو کشت... چشماشو بست...بی حس گفتم ا:همینه حاجی... لبشو گزید و گفت +پدرتو میشناختم...رفیق بودیم و اهل عیالامون یه روزی سفره دار هم.. چشمامو زیر بارون تنگ کردم +منتاها بابات که رفت خجالت کشیدم بگم به خودم رفیق ؛ مام با رفتن بابات رفتیم...اما روزیکه اسمتو از پسرم شنیدم که میگفت "احسان علیخانی" وقتی جلوی تلویزیون لحظه افطار شستم برق چشاتو دیدم گفتم این پسر حاج خانومه...کپی مادرت و در ظاهر شبیه به پدر... هیستریک خندیدم ا:پدر...لفظ غریبیه واسم حاج مصطفی...اینجاشم میگفتی دیگه , تو اتاق نشسته بودین یهوگفتن زندان جدید دارین لابد پرسیدی جرمش چیه ؛ گفتن قتل...یه ابروت پریده بالا اسم دادن دستت دیدی گفتی عی داد بر من...این پسر که اروم اشک و بارون باهم تلفیق شد + شنیدم...مطمینن بودم نکردی... بلند گفتم ا:چرا جاجی ,چون ما پسر رفیق نیمه راهت بودیم...چرا؟ دستاشو دو ور صورتم گرفت ا:اصلا چیشد الان حس کردی که 18 ساعت تا اعدامم مونده بیای بگی اینارو... دستاشو از دو ور صورتم برداشتم ا:نه جاج مصطفی , من با معجزه و حرف و رضایت نجات داده نمیشم...نمیدونم چه بسا اگر مجرم این قتل نبودم , یه جا خلاص میکردم خودمون...خقه میکردم خودمو با کار...که نفهمم کی شکست و کی رفیقم خونش رو دستم ریخت و کی... مکث کردم ا:مرگ تنها چیزیکه خلاصم میکنه اما به ولای علی .. بغض کردم ا:به ولای علی خانوادم و ابروم نبودن...رفیقام و همکارام نبودن ؛ نفس میکشیدم میرفتم ازین شهر که سردم کرد نسبت هرچی زندگیه.... شونه مو فشرد +ناامیدی پسر... دستمو فشار دادم ا:ناامید نیستم حاجی ولی من قبل دوره شما تو همین زندان ؛ زندانی ازاد میکردم +چرخ گردونه که شاید تجربه کنی اینجا بودنو اروم گفتم ا:چرخ گردونی که گفتین تا قبل حکم مرگه...تجربه به درد زندگی میخوره دیگه... +کفر نگو ا:کفر نمیگم که راضیم به رضای خودش فقط آرامش خانوادمو میخوام...ولی موندم سرمو گرفتم بالا روبه اسمون ا:زیر همین اسمون میخوام بگم خستم , دلم پوسید.... زیر بازومو گرفت و گفت +توکل کن... چشمامو بستم
Show all...
ا:زندگیم و با توکل خدا که مادرم کرد گرفتم ؛ الانم...توکل کردم که اینجام... چند قدمی دور شدم که روبه روم ایستاد +پدرت و چند سال پیش دیدم... لبخند زدم +نالیدم که مرد پسرتو دیدی...؟ ا:دیده بود...؟ لبخند تلخی زد +اون وقتا دیگه حتی نمیدونست کیه...اما یه کورسوی امیدی داشت... ا:به چی...؟ +به برق چشات که یادگار مادرته...از بچگی همین بودی...تخس...شیطون...اما برق چشات آرام داش که بابات حاجت میخواست رو پاش میشوندت میگفت احسان و دستاتو بگیر از خدا بخواد سرمو انداختم پایین و گفتم ا:فک کنم خاموش شده...اخه دیگه رو پای کسیم نمیشینیم ولی دعا میکنیم نمیشه... نزدیک شد +و دوربین دیدم صبحا نمازت یه ساعتی طول میکشه...آدمی که توکل کنه تا لحظه اخرمش میسپره بهش... لبامو جمع کردم که بارون توجهمو جلب کرد چشمامو بستم...بدجور دیگه منتظر هیچ معجزه این نیستم...بدجور
Show all...
"بی نام و نشان" پارت #صد_شصت_پنجم "روزبه" قد خمیده دستاشو گرفت به دیوار که دوییدم سمتش اروم با چادرش کنار دیوار فرود اومد که نفس نفس زنان گفتم رو:حاج خانم...حاج خانم خوبین؟چیشد؟ اشکاش قطره قطره روی چادرش چکید... نشستم روبه روش و گفتم رو:چی شد حاج خانم؟ چادرشو کشید روی سرش که نگاهم چفت چشمای اشک بار پشت پنجره شیشه ای خونه مهدی افتاد... نگاه های پدرش برام هویدا کرد اتفاقات و حرفای این دو خانواده رو برای هم... سیگاری روشن کردن و تک سرفه کردم رو:پاشین حاج خانم...دیگه لازم نیست بیاین اروم زمزمه کرد ما:تن بدم به مرگ پسرم؟ شونه های لرزونش نشون میداد غم روی قلبشو اروم تلو تلو از جاش پاشد و سمت ماشین رفت... روبه خونه زل زدم به بنر تسلیت ... چقدر زود روزگار جابه جا کرد و کیش مات کرد مهدی و احسان === "احسان" اروم به چشماش خیره شدم و گفتم ا:جاج خانم منو ببین , اینجا همه چی خوبه , میرسن بهم , غذا خوبه معدم درد نمیگیره , تختاش نرمه کمرم نمیگیره , هواش خوبه سردم نمیشه , هم سلولی های مهربون و آدم حسابی ان...همه چی جان احسان خوبه لبخند تلخی زد و به انگشت بی حلقم نگاه کرد ما:نیمد دیدنت... عصبی خندیدمو گفتم ا:راهیش کردم...با دل خوش رفتیم خواستگاری نخواسم سیاه پوشه برگرده خونه... اشک از گوشه چمشمش چکید که گفتم ا:روزبه میگفت رفتین خونشون برای رضایت دستشو به لبش کشید و صورت سفیدشو که حالا میون چروکی ها کم شده بود جمع کرد...چقدر پیر شدی مامان... ا:مامان... لبخند نیمه جونی زد و گفت ما:جانم مادر... سرمو نزدکیش بردم و گفتم ا:قربون جان گفنت برم که یه دنیا رو میپیچونم یه دنیا ؛ نشد یه ماه ؛ نشد یه روز , نشد یه ساعت , نشد یه دقیقه ... مکثی کردم ا:نشد یه ثانیه کنار حوز بشینم دست بکشی به گلا با صدای بلند بگی احسان مراقب باش نری تو شیشه ترشیای کنار حیاط با دوچرخه سرشو گرفت پایین ا:دنیا رو میدم یه بار دیگه وقتی با ذوق اومدم تو خونه رتبه کنکورو گفتم همون ملاقه آبی بود , گیتی خانم خریده بود میگفتی مشخصه چینی نیست چون دسته هاش نمیپوسه , همون ملاقه آبیه از دستت بیفته ؛ رضا بزنه رو شونه هام بگه مردی شدیا داداش... بغضم ترکید و اروم تر گفتم ا:یه دنیا رو میدن یه بار دیگه اولین بار که روبه قاب ماه عسل وایسادم و زنگ زدی گفتی "چقدر به قد و قوارت میاد مرد شدن" رو بگیو و ته دلم قند آب بشه واسه مرد بودن...واسه همون حجی که بهت دادم و گفتی لذت بخش ترین سفر عمرت بود , واسه همون اولین حقوقم که باهاش بلال خریدم اوردم دادم گفم شب همه رو دعوت کن ؛ بعد خندیدی گفتی یه بلال خریدیا بچه من شب همه رو واسه یه بلال دعوت کنم...آخ مامان خندیدم...نصفه و نیمه خشک ا:همون بلال سوخته که کنارش یه جوجه کباب خریدی مهمونی حقوقم...به همم گفتی خودم پولشو دادم... چادرشو کشید روی صورتش... به نقطه نامشخصی خیره شدم و اشک هام نفهمیدم کی صورمو خیس کرد ا:به همین جانم گفتنت قسم , که جانت بی بلا , اگه بگم یه ثانیه یه دقیقه یه ساعت بیشتر از خدا بخوام فقط واسع حفظ آبروی شماست مریم خانم که پسر کوچیکت نشه همونکه صندلی میکشن از زیر پاش و آویزون میمونه میون زمین و هوا که تو کوچه دیگه سر نگیری بالا , که رضا دیگه نشه بره محل کارش , که آبجی زهرا دیگه نتونه به اون دوتا فسقلی هاش بگه دایی احسان...بی دایی احسان... سرشو روی میز گذاشت و حالا بلند بلند صدای گریه هاش توی اتاق 4 در 3 زندان پیچید...سرباز هم دلش لرزید چه برسه منکه دیده بودم با چه زحمتی دست تنها بزرگمون کرد یه جوری که اگر آب تو دلمون تکون خورد یادبگیریم رو پای خودمون وایسیم و ابرومند دلمونو بتکونیم... سرباز اروم گفت +وقت تمومه لبخند نیمه جونی زدم و چادرشو از رو صورتش عقبکشیدم نگام کرد غریب... امروز چندم بود...به وقت گمونم دو روز تا اون حکم مونده دستمو بردم سمت چشماش و اروم لب زدم ا:این تن بمیره مامان...دیگه نرو...واسه رضایت دستام با برخورد اشک دیگه چشمش تر شد سرباز بلند گفت +وقت تمومه حاج خانم دستمو روی هوا مشت کردم و از جام پاشدم...لیوان ابی براش ریختم و که سرشو پایین گرفت نفس عمیقی کشیدم و بوسه ای روی چادر روی سرش زدم ا:ما خیلی شمارو دوست داریما...خیلی... بغضم خیلی وقت بود ترکیده بود , بغضی نمونده بود کنار این گلو... سمت سرباز رفتم و دستامو گرفتم روبه روش... چشمامو بستم و صدای بسته شدن دستبند تو گوشم پیچید...
Show all...
Garsha-Rezaei-Tanhaei-128.mp33.03 MB
"بی نام و نشان" پارت #صد_شصت_چهارم "احسان" شدت سرفه هام شدید تر شده بود و با هر سرفه تخت تکون میخورد...بدن لَختم روی تخت انگار جون تکون خوردن نداشت و میتونستم نگاه نگران سهیل رو حس کنم...اما جونی توی چشمام نبود که بخوام حتی نگاه امیدواری بهش کنم ... به نقطه نامعلومی خیره بودم که با سرفه ام ریه هام درد گرفت...آخ کوتاهی گفتم که نزدیکم شد و گفت سه:آقا احسان خوبی؟ سرمو برگردوندم و دستمو روی ریه هام فشار دادم و اروم گفتم ا:خوب؟ پوزخند زدم و سرمو برگردوندم و نگاهم مجددا خیره شد به همون نقطه نامعلوم ا:یه روز همین جا پاتوق تیم ما بود که مستند بگیره , این ور اون ور بره رضایت اولیا دم بگیره... سرشو انداخت پایین و گفت سه:خدا بزرگه... اروم از جام پاشدم و دستی به موهام کشیدم ا:خدا؟ چشمامو بستم و بلند خندیدم ا:کفره ها ؛ ولی آدم به یه جایی میرسه که حس میکنه شاید خدایی هم نبوده صدا غرولوند حجت میون تاریکی سلول رسید حج:پسر مجری , اون تو هی دم میزنی از رمضان و خدا و اینا , چه زود میبازی خودتو؟ سرمو سمت پایین بردم و تو چشماش که حالا به بالا خیره بود نگاه کردم ا:شما چی میدونی از خدا؟ دستشو زیر سرش گذاشت و گفت حج:من از خدا قد تو نمیدونم پسر , اما اینم میدونم که ندیدم این سالا کسی اینجور شبیه تو بی تاب باشه , و سرش بی گناه بره بالای... مکث کرد که گفتم ا:منتاها من زیاد دادم حاجی , تا بخوای دیدم کسی که مسبب هیچی نبوده و سرشو گوش تا گوش بریدن سهیل اروم گفت سه:آقام یه چی همیشه میگفت... حجت خیره شد بهش سه:میگفت شاید گناه خیلی از ما ناامیدی بوده که یه جایی گره بختمون شد گره مرگمون... هستیریک خندیدم و روی تخت خوابیدم...پشت بهش دراز کشیدم ا:من زیاد داستان میگفتم... شرو وره تخت تکونی خورد که یه ان حس کردم از پشت روی زمین پرت شدم کمرم از برخورد با زمین تیر بدی کشید و چشمام درهم رفت توهم صدای بلندش پیچید توی گوشم حج:هی بیا مراعات کن...د پسره احمق تو اصلا چه میفهمی... چشمامو باز کردم و به صورت خشمگینش خیره شدم حج:چه میفهمی از درد و رنج ؛ اون دردت همینه؟؟هااان؟ متعجب دستمو به پشت زمین تکیه دادم و نیم خیز شدم تو صورتم فریاد زد حج:مشکل اینه هرکی میرسه یه زری تو گوش شما آدما میزنه از موفقیت و مسیر هموار...پسر ببین منو سهیل دستاشو گرفت و سمت عقب هولش میداد حج:من ادم موفقی نبودم پسر , اما تا بخوای از زمین و زمان خوردم , تا بخوای زمزمه مرگ شنیدمو تیزی خوردم...این خدایی که هی انگار میخوای ارث باباتو ازش بگیری , خداااس...خدا...بفهم دهنتو هم چی باز میکنی... خندیدم و گفتم ا:مشکل این جاست که از بس گفتیم خدا...دیگه بهش دل بستیـــ محکم دستش نشست توی دهنم...مزه گس خون روی لبام نشست... چشممو بستم که نشست کنارم و دم گوشم گفت حج:دل بستیم چون اگه نبسته بودیم تو الان این نبودی...نبستیم که هروقت هرگندی زدیم , دل بستیم به غیر اون و یه مهر عشق زدیم به داستان سرایی عاشقیمون , توقع داشته باشیم از جهنمی که خودمون با دستای خودمون واس خودمون ساختیم نجاتمون بده قطره اشکی روی گونم نشست ا:به منی که یه هفته به امضای گواهی مرگم مونده اینارو میگی که چی...؟ چشمامو باز کردم که خندید ...تلخ خندید و گفت حج:میگم که آخرش نشی شبیه من... از جاش پاشدم و پشت بهم وایساد لب زد حج:جمعش کن سهیل...
Show all...