ذهن مواج من🌊
1 279Subscribers
-324 hours
-187 days
+59130 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
تکه هایی از او در من جریان یافته
آن قدر به من نزدیک است
آن در قدر در من سرازیر شده
همانند خون در رگ های من
وقتی کتابی رو می خونم، انگار یه جایی، توی به بخشی از قلبم، بین شیار های مغزم، لا به لای دریای مواج قلبم یا شایدم بین انگشتان خسته ی دستم، یه جوانه ی کوچولو سبز میشه:)))
همیشه کسانی که در هیچ کاری موفق نشده اند، می خواهند به آدم راهکار یاد بدهند.
_ویلیام فاکنر
دوستت دارم.
این جمله را در پی نوشت نامه ای که برایت نوشته ام می نویسم، "دوستت دارم" همین و تمام!
تاثر برای فراق مان بیش از هر ملالی عذابم می دهد. هر لحظه نفس تنگ تر می شود و اندیشه هایم به یکدیگر نزدیک تر؛ آن قدر که رشته ی افکار پریشان ام بر پیشانی ام تیغ می کشد و جامه ی مندرس آفتاب صلح به تن کرده و نقاب وطن پرستی و قدیسانه ی خویش بر صورت نشانده و به او درس و اندرز
می دهد. اما تمامی این نصایح، جملات و کلمات و دیکته ها، که جوهر کبود آن بر برگ پوستین دفتر چرمین سبز رنگ ام
می نشیند، به مانند زهر می مانند بر روی زخم، همان زخمی که ز زهر بهره برده و با خنجر کینه دوز بر روح من، بر کالبد
بی جان من، ضربه می زند و من را ز من می دَرَد.
دریغا، که این همان ننگ است که بر سر مان خروار شده،و من بیم دارم و خواهم داشت که روزگار سعادت ما را فراموش کند و بخت بداقبال و سیه بخت ما با خنده های قهقهه وارانه اش در کابوس های شبانه ی ما قدم بزند و ما را به تمسخر گیرد. افسوس که تو بیایی، که اگر تو بیایی،صحرای ناهموار و بی برگ ما، جان تازه ای می گیرد و بر بدنِ بی بدن خویش جامه ای ز خطوط سبز خیال
می پوشاند. کاش دوباره دیار عشق فرا رسد و روایت رخ یار را برای گیسویمان بازگو کند تا شاید عکس رخ یار بیند دل ما، تا شاید جان گیرد نفس ما.
تاثر برای فراق مان بیش از هر ملالی عذابم می دهد. هر لحظه نفس تنگ تر می شود و اندیشه هایم به یکدیگر نزدیک تر؛ آن قدر که رشته ی افکار پریشان ام بر پیشانی ام تیغ می کشد و جامه ی مندرس آفتاب صلح به تن کرده و نقاب وطن پرستی و قدیسانه ی خویش بر صورت نشانده و به او درس و اندرز
می دهد. اما تمامی این نصایح، جملات و کلمات و دیکته ها، که جوهر کبود آن بر برگ پوستین دفتر چرمین سبز رنگ ام
می نشیند، به مانند زهر می مانند بر روی زخم، همان زخمی که ز زهر بهره برده و با خنجر کینه دوز بر روح من، بر کالبد
بی جان من، ضربه می زند و من را ز من می دَرَد.
دریغا، که این همان ننگ است که بر سر مان خروار شده،و من بیم دارم و خواهم داشت که روزگار سعادت ما را فراموش کند و بخت بداقبال و سیه بخت ما با خنده های قهقهه وارانه اش در کابوس های شبانه ی ما قدم بزند و ما را به تمسخر گیرد.