cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دلیبال | حوای پاییزی

بسم رب القلم. حوای پاییزی، مربی انجمن سها قلم و نویسنده رمان های: 📌شاخه های شکسته ی زیتون 📌صفر مطلق 📌سایه ماه 📌آخرین مقتول 📌به تلخی کام حوا 📌دلیبال ❌رمان حاوی صحنات دلخراش است و برای افراد زیر هجده سال مناسب نیست! ⚫پارت گذاری: نامنظم

Show more
Advertising posts
1 751
Subscribers
-124 hours
-47 days
-2930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

پارت جدید... به نظرتون کاوه کیه که آران با دیدنش تعجب کرد؟
Show all...
👍 6
- تا کی؟ آران مصمم گفت: - تا وقتی که من بگم سرکار خانم. تا وقتی که با دستبند از این خونه یه راست ببرمت کلانتری. ملحفه را چنگ زد. - اگه بی گناه باشم چی؟ اون وقت بابت این تهمتا باید علیهت شکایت کنم؟ آران سمت فریماه چرخید اما اما همچنان روی پهلو، پشت به آران خوابیده بود. - خیلی دوست دارم بشنوم که چیا واسه گفتن داری؟ باز چه داستان و دروغی می خوای واسم سر هم کنی. آهی کشید. - هیچ داستان و دروغی در کار نیست، هرچی که هست، واقعیت زندگی لجن منه، عزیزایی که از دست دادم، آدمایی که فقط ازم سواستفاده کردن... آران روی تخت دراز کشید و پاهایش را روی هم انداخت. - و فکر می کنی منم باورم میشه؟ فریماه به حال خودش خندید، بارها این لحظه را توی ذهنش مجسم کرده بود. - ترسم از همین جمله ت بود که باعث شد فرار کنم. اگه می دونستم بهم اعتماد می کنی، می نشستم رو به روت و واقعیت رو می گفتم. چون می دونستم مثه بقیه رفتار می کنی از فرار کردم. - اگه دروغ شاخدار نگی چرا نباید باورت کنم؟ - چون همه چیز بر علیه منه، من سر اینکه کسی باورم نکرد به این روز افتادم. حتی بابات... - اون کجای این ماجرا بود؟ - اون فقط می خواست کمک کنه اما مثه تو بود و منو باور نکرد. آران، اولین سوال توی ذهنش را پرسید: - کاوه کیه؟ چرا اسمش همه جا هست؟ کجای زندگی توعه؟ فریماه آهی کشید. - اون همه ی زندگی منه... درد توی قفسه ی سینه ی آران رخنه کرد، با تمام این همه دروغ و دغل باز هم این زن، گوشه ی قلبش جا داشت. فریماه دستش را زیر بالشت برد و عکس را بیرون کشید. مردمک چشم آران با دیدن عکس گشاد شد و با بهت به آن خیره شده.
Show all...
👍 13
#پارت۱۷۸ #دلیبال #حوای_پاییزی مسیر پارکینگ تا ساختمان آجری خانه ی پدری آران را با سکوتی مطلق طی کردند، در حالی که فریماه داشت از آن عذابی که لحظه لحظه تنفسش می کرد جان می داد و آران از فکر این خیانت به اعتمادش مرتب خودش را سرزنش می کرد. درب پر از شیشه های رنگی را باز کرد، خوشبختانه پرستو خانه نبود اما آرام توی آشپزخانه داشت سالاد درست می کرد و مامان کتی هم میز ناهار را می چید. - سلام! این سلام کوتاه و بی جان را فریماه سر داد و بعد مثل یک سربازی که جایی جز سنگر فروریخته ای نداشت پشت سر آران با فاصله کم ایستاد. مامان کتی ظرف ها را روی میز رها کرد و نگران به سمتشان آمد. - سلام به روی ماهت دخترم. رو به آران کرد و گفت: - خیر باشه مادر؟ آران که نمی دانست چه دروغ قابل باوری سر هم کند، بدون اینکه به چشم های مادرش نگاه کند گفت: - هیچی مامان، دایی و زن دایی فریماه رفتن سفر، منم سرم گرم پرونده و کارمه گاهی وقتا تا نصف شب می مونم اداره. فریماه اینجا بمونه تا داییش برگرده؟ کتایون نفس آسوده ای کشید. - این چه حرفیه مادر؟ فریماه دیگه دختر این خونواده س، جیگر گوشمونه. من ترسیدم گفتم خدایی نکرده اتفاقی نیفتاده باشه بی خبر اومدین. مادر تو برو وسایلشو از تو ماشین بیار، آرام هم اتاقشو آماده می کنه. آران سر تکان داد: - خوبه، فقط کدوم اتاق؟ آرام از توی آشپزخانه گفت: - اتاق خودت داداش. - یعنی واقعا باور کنم آزاد و زنش رفتن؟ آرام ریز خندید که کتایون برایش چشم غره رفت. - نه مادر، زن و بچه ش رو فرستاد برن اما خودش موند، انگار یه کار ناتموم داره ولی اون یکی اتاق کوچیکه رو میدیم بهش تو نگران نباش. و بعد رو به فریماه کرد و گفت: - دخترم، دست و صورتتو بشور می خوام ناهار بکشم. مرغ که می خوری؟ فریماه اما حالش اصلا خوب نبود و دیگر نمی توانست جلوی کسی خوددار باشد. - اگه اجازه بدین من برم یه کم دراز بکشم بعداً بیام. کتایون شانه ای بالا انداخت. - هر جور راحتی قشنگم. فقط حواست باشه تعارف نکنی، اینجا دیگه خونه ی خودته. فریماه توی دلش به دل خوش این زن پوزخند زد. خانه ای که برایش حکم سلول زندان را داشت و آران برای اینکه همه ی اهل خانه خوب مراقبش باشند جایی نرود او را به اینجا آورده بود. توی مسیر کوتاهی که از سالن به اتاق آران منتهی می شد، داشت به این فکر می کرد وقتی حقیقت فاش شود، این زن خنده رو درمورد او چه ها که فکر نمی کند، چه تنفری توی قلب مهربانش لانه نمی کند و چقدر توی چشم کتایون و آرام منزجر می شود. به اتاق تمیز و مرتب آران نگاه کرد. مثل همیشه همه چیز اتاق، همان طور منظم و مرتب بود که اتاقش توی اداره بود. روی تخت دراز کشید، بدون اینکه شال حریر یا کفش های براقش را در بیاورد، بدون اینکه به خودش زحمت دهد و دکمه های مانتویش را باز کند. بی حوصله تر از همه چیز، به تنها دلخوشی اش پناه برد، عکس کاوه را از توی کیف بیرون کشید و به آن خیره شد. تنها روزنه ی امیدی که می ترسید واقعا او را از دست دهد. صدای باز شدن اتاق را که شنید، آرام عکس را زیر بالشتش گذاشت. صدای کشیده شدن پایه های چمدان را پشت سرش شنید و قدم هایی که کنار تخت متوقف شدند. تخت کمی تکان خورد و آران گوشه ی آن نشست. کفش هایش را درآورد و کتش را هم بی حوصله روی تخت انداخت. - جلوی مامانم چیزی از هیچ کدوم از اتفاقات نمی زنی، نه پرونده کوفتیت، نه دلیل اینجا اومدنت. از این خونه پاتو بیرون نمی ذاری، به داییت زنگ نمی زنی... فریماه نگذاشت ادامه ی حرف هایش را بزند.
Show all...
👍 13
دوستان جان سلام! همون طور که قبلاً هم گفتم، رمان های بنده، یعنی سایه ماه و آخرین مقتول توی سایت باغ استور بارگزاری شدن. اگر از شما خواننده های عزیز، کسی تمایل به مطالعه ی مجدد، داشتن فایل ها داره یا نرسیده به طور آنلاین تمام رمان رو مطالعه کنه می تونه با لینک زیر، از باغ استور تهیه کنه. https://baghstore.net/app/
Show all...
اپلیکیشن باغ استور - دانلود رمان - باغ استور

اپلیکیشن باغ استور - دانلود رمان - باغ استور - رمان - رمان عاشقانه - دریافت اپلیکیشن رمان باغ استور برای اندروید و ios

پارت جدید... بالاخره قراره ادامه ی داستان فریماه رو بشنویم، بیاین یه کم درمورد راز قتل جهان گپ بزنیم...
Show all...
👍 4
- قرار بود لالمونی بگیری و هیچی نگی. تا ازت نخواستم زبونتو تو دهنت نمی چرخونی. کناره ی ناخن هایش را به بازی گرفت، همان طور که به کف ماشین زل زده بود و کاسه ی چشمش پر از اشک شده بود گفت: - لااقل بگو داری منو کجا می بری؟ - می برمت خونه ی خودمون، پیش مامان کتی. نبین نمی برمت کلانتری هوا ورت داره فک کنی قسر در رفتی، نه، از این خبرا نیست. می خوام پرونده رو تکمیل کنم به مجازاتی که لایقشی برسی. حواستو جمع می کنی مامانم چیزی نفهمه، وای به روزت اگه خبر دار شه، اون وقت کاری می کنم دعا کنی کاش تو زیرزمین اون خونه زنده زنده خاکت کنم. کاری به کار کسی نداری، نه مامان نه آزاد، نه بابام. سعی هم نمی کنی به اون دایی ناکست زنگ بزنی وگرنه اول از همه اونو می فرستم بازداشت. داخل کوچه که شدند، فریماه لال شد، بغضش را بلعید، اشک های گرم روی صورتش را پاک کرد، یادش آمد، قبل تر ها هم خوب می توانست لال شود، حرف بشنود و سکوت کند، دوباره باید به همان فریماه تبدیل می شد، دخترکی که آرزوهایش سلاخی شدند!
Show all...
👍 17
#پارت۱۷۷ #دلیبال #حوای_پاییزی دل توی دل فریماه نبود، تا حالا آران را به این حد عصبی، ندیده بود. رگ های گردنش بیرون زده بود و دست هایش را آنقدری دور فرمان پیچیده بود که بندهای انگشتش سفید شده بود. مرتب یک چیزهایی زیر لب زمزمه می کرد و روی فرمان مشت می کویید. صورتش ملتهب بود و چشم هایش سرخ. چندبار سرش را پشت سر هم تکان داد و گفت: - منو چی فرض کرده بودین؟ یه هالو که هرکاری کنین فقط بله و چشم می شنوین؟ نگاهی به حسام انداخت. چشم هایش را از آران دزدید. - توی یه لاقبا، تویی که همه ی این آتیشا از گورت بلند میشه، پیش خودت چی گفته بودی؟ نقشه کشیدی برام؟ گفتی هر کاری کردم نتونستم گندکاری قتل جهان رو ماسمالی کنم، هاتف نتونست برم سراغ پسرش؟ فریماه که نتونست مدارکو پیدا کنه گفتی زنش شه، نزدیک تر که باشه دستش باز تره؟ نفسش به زور بالا می آمد. - بعدشم با اون رفیقت که تو محضر کار می کنه رو هم ریختی که یه عقد بخونه ولی ثبتش نکنه، گفتی سر یه ماه نشده پرونده رو پیدا می کنی و فلنگو با فریماه می بندی میری که من مانع خروج از کشورش نشم؟ خواستی اسم شوهر تو شناسنامه ش نباشه که بی سر و صدا بری؟ به این فکر نکردی همون شبی که اصرار کردی تو محضر رفیقت عقد کنیم در مورد اون دفتردار تحقیق کردم. کارنامه ش بدجوری سیاه بود، مجبورش کردم بدون اینکه به تو خبر بده عقد رو ثبت کنه وگرنه دفترشو می بندم. به فریماه نگاه کرد. سرش را پایین انداخته بود و اشک هایش بند نمی آمد. - تو چی؟ من بهت اعتماد کرده بودم، تا آخرین لحظه منتظر بودم نری فرودگاه، بهم زنگ بزنی و واقعیت رو بهم بگی اما... چهارتا مدرک برات خیلی مهم تر بود، برات مهم نبود من... پوزخندی زد. - دیگه مهم نیست! با هر کلمه ی آران قلب آران تکه و پاره می شد، راه نفسش بند آمده بود و پشت شانه هایش می سوخت. لرز به تنش افتاده بود و چشم هایش از اشک لبریز شده بود. - اون چهارتا کاغذ پاره ای که تو کیفت بود و داشتی باهاش فرار می کردی یه مشت کپی بی ارزشه. خودم برنامه چیده بودم ببینیش و با خودم گفتم برنمی داری. باهام حرف می زنی و میگی کمکم کن آران، من تنهایی از پسش برنمیام. حسام که می ترسید فریماه نرم شود گفت: - با اون نیمچه پرونده ای که کامل هم نیست دستت هیچ جا بند نیست. منم منم نکن که اگه کاری از دست تو و اون بابای اشغالت برمی اومد خیلی وقت پیش پته ی مارو می ریختی رو آب. آران سرعت ماشین را بیشتر کرد و انگشت اشاره اش را بالا برد. - کثافت عوضی، تو یکی حرف نزن که امشب کاری می کنم مرغای آسمون به حالت گریه کنن. سرگردان و حیران، گوشه ی خیابان ترمز کرد و از ماشین پیاده شد. فریماه سریع سمت حسام چرخید، با زبانی که به سختی توی دهانش می چرخید گفت: - حالا چی میشه دایی؟ می برتمون اداره؟ از همه چی خبر داره. حسام نگاهی به آران انداخت، درمانده، روی جدول خیابان نشسته بود و داشت سیگاری که التهابش کمتر از وجود برافروخته اش نبود را می کشید. - داغون تر از اون چیزیه که فکرشو می کردم. - منظورت چیه؟ هنوز تصمیمی نگرفته، هنوز تو شوک کاریه که باهاش کردی. بلاتکلیفه. نمی دونه دقیقا باید چیکار کنه. نمی دونم چی تو سرشه ولی مطمعنم مارو سمت اداره پلیس نمی بره. کمی بعد، آشفته تر از قبل پا توی ماشین گذاشت. فریماه توی این مدت هیچگاه ظاهر و صورت آران را اینگونه به هم ریخته ندیده بود. یک لحظه احساس گناه کرد، نه از خیانتش، نه از تلاش بیهوده برای ربودن پرونده، برای اعتماد از دست رفته ای که حالا مثل مرگ به جانش افتاده بود. علاقه ای برای به وجود آمدنش جان کنده بود و در عرض چند ثانیه به نفرت تبدیل شده بود. در نزدیکی خانه ی دایی حسام توقف کرد و رو به حسام گفت: - گمشو برو پایین. خیال فرار هم به سرت نزنه چون یکی رو گذاشتم شب و روز  مراقبت باشه، هر وقت خواستی دست از پا خطا کنی، یادت بیار که فریماه پیش منه، پس خیلی مراقب باش. این مرد در عین حال که زخم خورده بود اما هنوز هم تهدیدهایش خطرناک بود و به تن و بدن آدم رعشه می انداخت. حسام می دانست مجالی برای یک کلمه اضافی حرف زدن نبود، لااقل در همین لحظه. حسام پیاده شد و آران چنان پایش را روی گاز گذاشت که صدای لاستیک هایی که روی جاده کشیده می شدند در آمد. - گوشی، سوییچ، کلید، اون پاسپورت تقلبی و هر کوفت و زهرمار دیگه ای که توی اون کیفت هستو می ذاری تو داشبورد. این سردی و سنگدلی آران روحش را خراش می داد. یاد بوسه های گرم و نوازش موهایش باعث شد بغض کرده بگوید: - ماجرا اون چیزی نیست... نگذاشت جمله اش را تمام کند و همان طور که دیوانه وار داشت با سرعت رانندگی می کرد و بر اعصابش مسلط نبود غرید:
Show all...
👍 14 1
دوستان عزیزم، بابت این چند روزی که پارت نداشتیم من یه عذر خواهی بزرگ به همتون بدهکارم، متأسفانه عزادار بودم ولی از فردا شب به امید خدا پارت گذاری مجدد شروع میشه
Show all...
👍 16😢 1
Repost from N/a
#پارت_۳۳۲ ••••••••••••••••••••••••••••••••••• -بخور دردت بجونم درست میشه همه چی..! راست میگوید شاید درست شود اما بعضی زخم‌ها خوب هم شوند جایشان می ماند..! مثلا مامان بر میگردد؟! بی مادریهایم!؟روزهای اول مدرسه ام؟!شبای که کابوس میدیدم یا که در شبهای بارانی و رعد و برق آغوش مادر را میخواستم درست می شود یا اولین بار ترس از شروع ماهیانه ام جبران ؟! نمی شود هرگز..!هیچ وقت هر خرابی هر اشتباهی هر ضرری فرصت درست شدن پیدا نمیکند ..! به عمه میگویم دلم قدم زدن میخواهد اصرار دارد تنها نباشم اما دلم تنهایی میخواهد ! حالا روبروی آپارتمانشم کلید دارم ..اما همراهم نیست ..! سر ظهر شده که به اینجا رسیده ام دستانم یخ زده بویژه سر انگشتانم و نوک بینی ام قرمز..! نگاهی به زنگ میکنم..احساس میکنم غریبه ام !همیشه با شور وارد این خانه میشدم ..! گفته بود آپارتمانمان..! دو دلی را کنار میگذارم با همان انگشتان یخ زده ی دردمند میفشارم و کمرم را به دیوار میچسبانم توانایی بیش از این ایستادن ندارم .. طول میکشد باز زنگ میزنم ..! باز نمی شود ..قدمی به عقب بر میدارم که صدای باز شدن در باعث می شود بر گردم ..او را با قیافه ای در هم میبینم با دیدن من لحظه ای چهره اش متعجب بعد در هم فرو می‌رود ..شلوارکی کوتاه و پیراهنی مردانه که مشخص است سریع پوشیده شده چون یقه ی آن هنوز رو به داخل است و تمامی دکمه هایش باز ..! دهان باز میکنم تا سلام‌کنم که صدای زنانه جهت نگاهم را عوض میکند..! -کیه سردار جان!؟ چه خودمانی ..شبیه صاحب خانه ها..! هنگامه..همان همکار معروف..! با شلواری چرم مشکی که بوتی جیر تا روی زانویش را پوشانده و نیمتنه ای چرم از همان جنس و رژ قرمزی که بر لب کشیده !حقا که تندیسی زیبا و دلفریبیست..! بر میگردم او را نگاه میکنم دقیق شاید پی چیزی هستم ..یافتمش.. رد لبی سرخ بر گونه نزدیک به لبهایش..! نمیدانم حالم چیست..لحظه ای حس میکنم چیزی از سر روی من ریخته شده و تا نوک انگشت ادامه دارد ..اما نمیدانم سرد است و من از سرمایش سوخته ام یا داغ است ! هر چه هست هم جانم هم جسمم را می سوزاند..! https://t.me/+wVm6QcYg_DYzNmRk
Show all...
🦋چیدا🦋

زمان و تاریخ:نه دقیقه مانده به ۱۸/۶/۱۴۰۲ تقدیم با مهر…!

Repost from N/a
این لیست پر از رمان های عاشقانه و جذابی است که تنها امروز اعتبار دارد❤️🖤 چیدا https://t.me/+wVm6QcYg_DYzNmRk ❤️ جامانده https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 🎀 بی گناه https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 🕊 روایت های عاشقانه https://t.me/+wOEbmzMd5INiYjRk 🧊 کافه دارچین https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 ☕️ قاب سوخته https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 🔮 منشورعشق https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 🎼 فودوشین https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 🎾 کلبه رمان های عاشقانه https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0 📚 سونای https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 🍷 آشوب https://t.me/+JA_ztMH7bANkMWRk 💝 وصله ناجور دل https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk ☕️ سایه ی سرخ https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 🌰 پناهگاه طوفان https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🍕 لوتی اماجذاب https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk 🎷 منتهی به خیابان عشق https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🎲 سنجاقک آبی https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🧩 یک روز به شیدایی https://t.me/+zifHrlN32FIyYTVk 💔 آناشه https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk 🎭 روزهای سفید https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0 🦋 شب های پاریس ماه نداشت https://t.me/+znZrAk1TDUZhNzk0 🌜 ماهرو https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0 🍒 شاهزاده یخ زده https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0 🧀 ازطهران‌تاتهران https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0 🍍 گود من https://t.me/+6kO-xJZMHKpjODc8 🧛 عاشق بی گناه https://t.me/+ZX0tzSCYlTQyNmZk 💄 جاری خواهم ماند https://t.me/+iltXh72SRbs4NDI8 🐙 بیا عشق را معنا کنیم https://t.me/+OCmbm9KmMnBkMTFk 🐠 جدال دو عین https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk 🤡 ماه عمارت https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg 🍀 لیرا https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0 🦊 ویرانه های سکوت https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX 🥝 سبوی شکسته https://t.me/+9YhXOZ1bfwg0NzI8 👀 طعمه‌ هوس https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8 ☂ سرنوشت ما https://t.me/+LUgE9CRE6MhkNDlk 🥃 مضطر https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f ☃️ فراموشی دریا https://t.me/+jHupb8WZil8yMzhk 🌊 لمس تنهایی ماه https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs 🌙 تاب رخ‌ او https://t.me/+1IDAUcrDvvBhNGQ0 🌒 سی سالگی https://t.me/+GkymMdrhpaAxNTE0 🎯 قرار نبود عاشق شیم https://t.me/+m3ELnbYGyV8xMTlk 💝 خواب https://t.me/+hG88MA7KVnY2ZWM0 💀 جوخه‌ ی‌تقلا https://t.me/+n342BLRGbCYwM2Fk 🧶 چشم های آهیل https://t.me/+EQ36tGfAf380M2M0 👀 برزخ عشق https://t.me/+Oe0BXmaR0L83NGU0 🐦‍🔥 شهربند گرگ سیاه https://t.me/+Ijr5wTMZt0AzMDFk ☠ آرامش یک طوفان https://t.me/+FrTtEfbimrY4NjRk 🐝 امیر سپهبد https://t.me/+6yJS8TJ_aeA4Njhk 🐦‍🔥 اسپار https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 🪐 رمانسرای ایرانی https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 ✨ رمان های آنلاین https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 🧶 جال https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 👓 طلا https://t.me/+kC7FObK-LxphMWY0 💄 منفصل https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0 🌈 به تودچارگشته ام https://t.me/+d0Klnq7MLTgxNDZk 🌻 به جهنم خواهم رفت https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk 🐾 وکیل تسخیری https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8 🌸 دلیبال https://t.me/+Z44uQuiyJCIxODFk 🐚 فگار https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 👽 کوارا https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 🪵 دیافراگم https://t.me/+B2CA8Os4wWwwN2Y0 🌹 عروسک آرزو https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 💝 شبی در پروجا https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 🌵 گلاویژ https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 🍂 دل بی‌جان https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0 🐝 راز مبهم https://t.me/+-47jRFH3qFJmYTVk ⭕️ اختران https://t.me/+jnB5gd1qIkU0OTI0
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.