cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

ریحانه محمود "آلما"

داستان‌های من: ✍نقطه‌ضعف= کامل شده ✍عطشِ سرخ= کامل شده و در دستِ چاپ.. ✍اِکیپ= کامل شده ✍نقشِ منفی= کامل شده زهرآلود= کامل ✍آلما= درحالی تایپ محلل= درحال تایپ

Show more
Advertising posts
2 292
Subscribers
-224 hours
-207 days
-5430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

دوستان می‌دونم فعالیتم خیلی کم شده. همچنان ممنونم که داستان هامو دنبال میکنید. درگیر کارهای دانشگاهم. سعی میکنم تو این هفته به پارت‌ها نظم بدم 🙏🥀
Show all...
8👍 2
#60
Show all...
منتظر عکس‌العمل از جانب الای نماند. دست گذاشت روی زنگ و خوشحال از پیروزی کوتاه مدتش لبخندی نیمه‌جان را به چهره نشاند. در با صدای تیکی باز شد و او کنار ایستاد. الای بدون نگاه کردن به او از کنارش گذشت. حدفاصل درب حیاط تا ورودی خانه را با گام‌هایی بلند طی کرد و سهیلی که پرطمانینه و درست پشت سر او راه می‌رفت؛ به دختری که در نگاه اول ریزنقش و زیادی خوش اندام به نظر می‌رسید را نگاهی انداخت. چقدر مادرش او را پسندیده بود. چقدر از سلیقه‌ی پسرش تعریف کرد. چقدر با مهربانی و درک، هیچ از ازدواج سابقش نپرسید و اگر... اگر روزی می‌فهمید که شوهر سابق الای عرفان بوده، چه به سر آن مادر می‌آمد؟! لبخند از صورتش پر کشید. می‌ترسید. زیادی از عاقبت این ازدواج و هرچه که قرار بود به سرشان بیاید می‌ترسید. نفسش را آه وار فوت کرد و سایه‌ای که میان طاق در ایستاده بود و به الای خوش‌آمد می‌گفت؛ تنها دلخوشی آن لحظه‌اش شد. او هرچه که برای این مادر و پدر اولاد خوبی نشد، سعید جبرانش می‌کرد! برای دائمی ماندن خوشبختی برادرش دعا کرد و سایه‌ای که پرحرفی می‌کرد را مخاطب قرار داد: _ سر جدت بزار از راه برسیم بعد شروع کن. سایه دست به کمر منتظر ماند تا الای با آن رفتار غیردوستانه از کنارش بگذرد و بعد چشم و ابرویی آمد و گفت: _ ساکت شو بابا. چرا دختره رو این شکلی کردی؟! من که می‌دونم این آتیش از گور کی بلند میشه. آی مامان حال الای خوب نیست و اینا.... من خودم ذغال فروشم آقا! کفش‌هایش را از پا کند. خنده‌اش گرفته بود. سایه همچون خواهری دلسوز و صد البته باهوش، همیشه او را می‌فهمید و حمایتش می‌کرد‌‌. با تمام بدی‌هایی که خرج این خانواده کرده بود! _ چی میگی واسه خودت؟! باز کارآگاه شدی؟ _ برو... برو... فکر کردی من خرم؟! نه تورو خدا بیا سوارم شو. دختره یه شبه توبه کرده به حمدالله؟! چرا هیچی آرایش نداشت؟ یه چادرم می‌کردی سرش قال قضیه رو می‌کندی دیگه! بازهم خندید. می‌شناخت. می‌فهمید و بازهم حمایت می‌کرد. _ من کاریش ندارم. خودش سر به راه شده. سایه پرحرص خطاب به اویی که از کنارش می‌گذشت گفت: _ سر به راهش کردن. پا به خانه گذاشت. با چشم گشت و الای را پیدا نکرد. احتمالا برای تعویض لباس‌هایش به اتاق رفته بود. کاش امشب بخیر می‌گذشت. مادرش را دید. تمام محبتی که از خود سراغ داشت را تنها برای او خرجش کرد. با برادرش دست داد و کنار پدرش نشست. خاله و شوهرخاله‌اش هم مثل همیشه، سهیل را مورد لطف و عنایت خود قرار می‌دادند. انگار نه انگار که سهیل با آن کارنامه و گذشته‌ی سیاه، یکبار گند زده به تمام زندگی این خانواده و بعد هم با وقاحت تمام زنده مانده و زندگی کرده! هیچ‌کس هیچ نمی‌گفت. هیچ‌کس هیچ چیز را به روی خود نمی‌آورد. مینا دخترخاله‌اش از اتاق بیرون آمد. چهره‌اش درهم بود. زیادی ساکت و آرام به نظر می‌رسید و همین هم سهیلی که تلاش می‌کرد به هیچ دقت نکند را نگران می‌کرد. سلام او را جواب داد. مینا با دلخوری نگاهش می‌کرد. خوب می‌دانست. این دختر روزی خاطرش را می‌خواست. بارها این را مستقیم و غیرمستقیم به او حالی کرده بود اما سهیل در بند ازدواج نبود. نمی‌خواست با هیچ وصلتی هیچ دختری را بدبخت کند. او برای هیچ زنی شریک نمیشد. اویی که اکثر شب‌های زندگی‌اش با زور قرص خواب پلک برهم می‌گذاشت. شب به آرامی می‌گذشت. آرام‌تر از آنی که سهیل از خدا می‌خواست. هیچ آبروریزی‌ای در کار نبود. پوشش الای هم حتی، موجه نه اما غیرموجه هم نبود. به همین ساده بودن راضی بود.به همین آرام بودن و چیزی نگفتن بسنده می‌کرد. از دور طوری به نظر می‌رسید که انگار زیادی ناراحت و دلمرده است اما او تمام رفتار الای را گذاشت پای ناخوش احوال بودنش و شام هم در آرامش سرو شد. سایه با سینی چای به نشیمن آمد. علی رضا خان به همراه عبدالله شوهر خاله‌اش به بهانه‌‌ی هواخوری به حیاط رفته بودند. سعید هم کنار سهیل نشسته بود و از شور و شوق زندگی مشترک می‌پرسید. تازه داماد بود سهیل و باید چیزی برای گفتن پیدا می‌کرد اما، سوال سایه تمام تمرکز او را از سعید گرفت و به جمعی در همان نزدیکی سپرد. الای کنار سایه نشسته بود. همچنان ساکت و ناراحت. مادر و خاله هم روبه‌روی آن‌ها نشسته بودند. سایه پرسیده بود: _ آقا سهیل که اذیتت نمی‌کنه عروس خانم؟! و الای با دلخوری عیانی جواب داد: _ آقا سهیل اصلا کاری به کار من نداره. لحن صحبت الای یک طوری بود. یک طوری که انگار می‌خواست چیزی بگوید. سایه متوجه این لحن نشده بود که رو به مادر شوهرش گفت: _ دیدی مامان خانم؟ فردای عروسی گیر داده بودی به من که زنگ بزن به عروسم ببین خوبه یا نه. کی دلش میاد این عروسکو اذیت کنه؟! رنگ از رخش پرید. این چه بحثی بود که سایه راه انداخت؟ می‌خواست بلند شود و سعید را هم دنبال خودش بکشاند. خونش به جوش آمده بود اما صدای الای پاهایش را قفل زمین کرد: _ شاید چون دلش نمیاد تا حالا نزدیکمم نشده!
Show all...
🔥 4👍 2👏 2😱 2 1🤯 1
#241
Show all...
وقتی الهه او را تا درب اتاق آلما رساند؛ لب‌هایش را بهم دوخته باشند انگار! کمی نگاه کرد الهه را. کمی نگاه کرد شکم بالاآمده‌اش را‌‌. آخ بکتاش آخ! او حتی به نوه‌ی از راه نرسیده‌اش هم رحم نکرده بود. او بود که باید جان می‌داد و می‌مرد. او بود که بذر نفرت کاشت. او بود که سینا را وادار کرد تا چاقو را فرو کند به پهلوی باربد و حتی برای یک لحظه هم، دل نسوزاند. الهه بار دیگر التماس کرد: _ از خر شیطون بیا پایین‌. می‌خوای راهی تیمارستان بشه؟ می‌خوای بیشتر از این عذاب بکشه؟ به خدا بیشتر از این واسه اون یعنی مردن؟! برو حسابتو به همونی که بهت بدهکاره صاف کن‌. بگذر از آلما. آلما هم به او بدهکار بود. به خدا که او بیش از همه‌‌ی این‌ها. آلما آمد و به او «چطور خوشبخت بودن را، چطور عاشق بودن را، چطور زندگی کردن را» نشانش داد. او آمد و یک سبد معجزه به دنیایش آورد اما معجزه‌ای دروغین. انگار که به تشنه‌ای در حال مرگ، یک بطری آب نشان دهند و بعد درست جلوی چشمان او، تمام آب را یکجا سر بکشند‌‌. از همین لحظه به بعد، با حسرت نداشتن تمام آن خوشی‌ها چطور می‌خواست زندگی کند؟! پشت کرد به الهه. تکان داد دستگیره را. اتاق نیمه تاریک بود. داخل شد و الهه را پشت در بسته شده، جا گذاشت. کورسویی از نور جاندار خورشید از میان پرده‌های صورتی و زخیم می‌تابید و به اتاق حیات می‌داد. همه چیز این اتاق را هنوز هم دوست داشت. تک‌تک چیدمان آرامش‌بخشش را. رنگ ملایم و دخترانه‌. تابلوهایی که به مخاطب روح می‌داد. و همچنان انگار..‌‌. دختری که روی تخت خوابیده بود را هم، زیادی دوست می‌داشت! بغض گلویش را درید. گامی نزدیک شد. آلما پشت به او روی تخت دراز کشیده بود. خواب نبود‌. پاهایش تکان می‌خورد. تنش را پیرهنی عروسکی که بلندی‌اش تا زانو هم نمی‌رسید پوشانده بود. نیمی از موهای روشن و مواجش تا کمی این‌طرف از تخت می‌رسید. صدای فین‌فین بینی‌اش هیچ نشان از سرماخوردگی نبود‌. داشت گریه می‌کرد و فقط سینا بود که می‌توانست همپای او و درست تا خود صبح گریه کند! نشان گوشه‌ی تخت‌. آلما سریعا نیم‌خیز شد. عاشق نبود اگر بوی عطر او را تشخیص نمی‌داد. اگر ریتم نفس‌های سینا برای او، با تمام دنیا متفاوت نمیشد. عاشق نبود اگر درست پس از دیدن او با این سر و وضع پریشان، بیچاره‌تر نمیشد و بلندتر گریه نمی‌کرد. و سینا هم عاشق نبود اگر یک ثانیه پس از دیدن چشمان به خون نشسته‌ی او، توان از کف نمی‌داد و به بغض یک هفته‌ای، این‌چنین سهم‌گین نمی‌باخت. قبل از آنکه بیاید به این اتاق، اصلا قرار نبود این ها را بگوید. قرار بود متنفر باشد. قرار بود گله کند و برود. قرار نبود عاشق‌تر از همیشه باشد. قرار نبود دست و پا گم کند. _ چیکار کردی با من؟ چیکار کردی با ما؟ چیکار کردی که بعد از یه هفته به جای اینکه دلم بخواد سر به تنت نباشه، نفرتمو کردم بهانه و بدو بدو اومدم سراغت. چرا این دل لعنتی هنوز داره واسه تو تنگ میشه آلما؟! این چه بلایی بود که سرم آوردی؟ چجوری می‌خوام زندگی کنم بدون تو؟ به خدا که اگه سمیرا و مامانم نبودن، همین امروز تموم می‌کردم کار خودمو اما..‌. تو که می‌دونستی من لعنتی محکومم به این زندگی، چرا زهرمارترش کردی؟ چرا از دلم زدی منو؟ این لامصب تنها چیزی بود که برام مونده بود. صدای او را نشنید‌. می‌دانست که چیزی برای گفتن ندارد. گناهکار بود آلما و آنقدر معصوم که حتی اگر بی‌تقصیر هم باشد، چیز زیادی برای دفاع پیدا نکند. چشمانش اما هنوز هم حرف‌ها داشت. چشمان لعنتی‌ای که همچنان با تمام وجود، ابرازعلاقه می‌کرد و نمی‌توانست که سینا را از زندگی‌اش بیرون کند. سینا اشک چشم را از روی گونه‌های تبدارش پاک کرد و نگاه می‌دزدید تا نگاه او را نبیند و بیچاره‌تر نشود‌. _ نمی‌دونم چرا اومدم. دلم تنگ بوده حتما. خدا کنه بپری از سرم. که اگه نپری، در قلبمو واسه یه عمر می‌بندم رو همه. می‌دونی چیشد اینجای داستان؟! تو این یه هفته بعضی وقتا از مامانمم بدم می‌اومد آلما‌. می‌گفتم اگه اون مادرم نبود شاید تو واسه همیشه تو زندگیم می‌موندی. بعد به خودم فحش می‌دادم‌. می‌گفتم بی‌چشم و رو اون مادرته. همه کس و کارته. چرا واسه یه دختر هفت‌خط که بازیت داده داری می‌فرستیش جاده خاکی؟ بعد می‌دونی چی میشد؟! خودم باور نمی‌کردم که اون دختر هفت‌خط تو باشی. هنوز که هنوزه اگه یکی ازم بپرسه میگم عاشقمه. میگم می‌خواد منو. میگم بدجوری هم می‌خواد. هنوز که هنوزه... _ توام هنوز که هنوزه می‌خوای منو مگه نه؟! میان حرفش پریده بود وقتی این‌ها را گفت. دخترک با آن صدای به غم نشسته و زیادی کم‌جان، این را با التماس پرسیده و آنچنان نزدیک شده بود به مردش که سینا اراده از کف داد و صورتش را نگاهش کرد. چشمانش را نگاهش کرد. عشقی که از مردمک‌های لرزانش فوران می‌کرد را نگاهش کرد و گفت: _ هنوز می‌خوامت. مثل سگ می‌خوامت. تورو بدون بابات می‌خوام‌. حالیته؟ بدون بابا!
Show all...
👍 6🔥 6😢 2 1
#59
Show all...
لبخندی که آرام‌آرام روی لب‌هایش جان می‌گرفت را عمق داد. گفت «باشه» و سریعا از اتاق بیرون زد. اینبار نوبت الای بود که مات و مبهوت بماند‌. سهیل نشست روی کاناپه و درحالی‌که پاچه‌های شلوار جینش را بالا می‌کشید؛ تلفن به دست شماره‌ی خانه‌ی مادرش را گرفت. بعد از چند بوق، صدای سرزنده‌اش را شنید و نفس‌های حسرت‌وارش را بی‌اختیار فوت کرد. بعد از ستایش، هیچ‌گاه مادرش را این‌چنین ندیده بود. بعد از او هیچ‌گاه اینقدر خوشحال به نظر نمی‌رسید و ازدواج و سر و سامان گرفتن سهیل هم یکی از آرزوهایی بود که خیال می‌کرد با خودش به گور خواهد برد و حالا این را هم به چشم دیده بود... اما چه به چشم دیدنی! ای کاش که این ازدواج واقعی بود و فردا روزی تن این مادر را بیش از قبل نمی‌لرزاند. ای کاش سهیل هیچوقت به عرفان بدهکار نشده بود که حالا بخواهد بدهی‌اش را این‌چنین سخت پرداخت کند و ای کاش..! صدای مادرش «ای‌ کاش» ها را از خیالش فراری داد: _ سهیل جان مادر؟! صدا میاد؟ بغض که نمیشد اسمش را گذاشت. بعد از ستایش حتی هیچ بغضی نبود. احساسی نبود. هیچ چیز نبود! او انگار تمام احساساتش را با رفتن خواهرش، همان‌جا کنار تن بی‌جان او دفن کرده بود. آب دهان قورت داد و گفت: _ مامان؟ قربونت برم می‌دونم خیلی تدارک دیدی زحمت کشیدی. ببخش منو... حال الا خوب نیست. شاید نتونیم امشب بیایم. بمونم خونه استراحت کنه بهتر بشه، باشه؟! شنید که مادرش با یک عالمه دلواپسی حقیقی گفت: _ چی شده سهیل؟ چش شده خانومت؟ پاشم بیام اونجا؟! و دید که الای سریعا از اتاق بیرون آمد و در عکس‌العملی آنی‌ نشست روی پایش. هنوز هرچه دیده بود را هضم نکرده بود که تلفن از میان انگشتانش دزدیده شد. با چشمانی از حدقه بیرون زده و دهانی که باز مانده بود زل زد به صورت دختری که بدون هیچ خجالتی روی پای مردی نشسته بود هیجان، ضربان قلبش را تا کهکشان‌ها کشانده بود. او حتی قدرت تکان دادن انگشتانش را نداشت وقتی شنید که الای خطاب به مادرش گفت: _ ببخشید مامان جونم. نگرانتون کردیم. سهیل و که می‌شناسین؟ بزرگش کرده. قربونش برم از دوست داشتن زیاد همه‌ش نگران حال و روز منه. زودی حاضر میشیم و میایم باشه؟... نه نه خوبم اصلا نگرانم نباشین! الای با لبخند عمق گرفته تماس را قطع کرد و او همچنان مات مانده بود. خیره‌ی چهره‌ی حق به جانبش لب زد: _ چیکار می‌کنی؟ و الای سریعا روی پا ایستاد و دستی در هوا تکان داد: _ وای چت شده حالا؟ چی شده مگه؟ یه دقیقه نشستم رو پات چرا رنگ و روت پریده؟ نگران نباش... حلالم حلال! این را که گفت بلند خندید و بعد میان راه متوقف شد. دستانش را بهم کوفت و کمی خم شد تا بگوید: _ هرچی تو بگی شوهر عزیزم. الان میرم لباسامو عوض می‌کنم و میام باشه؟! سهیل که همچنان مات رفتار او مانده بود و این حجم از وقاحت را هیچ مدله هضمش نمی‌کرد؛ زبان چرخاند و گفت: _ آرایش‌تو کم کن! و بعد روی پا ایستاد و خودش را با نوشیدن لیوانی آب در آشپزخانه سرگرم کرد. نیم ساعت بعد مقابل خانه‌ی پدری‌اش ایستاده بودند. تمام طول مسیر، در سکوت گذشت. خبری از سر و صداهای همیشگی الای نبود. صورتش را از هر آرایشی پاک کرده بود و مانتو و شلواری ساده و شیک به تن داشت. اولین باری بود که او را بدون آرایش می‌دید. با چنین پوشش سنگین و خانومانه‌ای! او هم می‌توانست به دل بنشیند. او هم می‌توانست مردی چون سهیل را جذبش کند. تنها کافی بود که همینقدر ساده باشد. همینقدر معصوم و ملیح! همینقدر خانم.. اتومبیلش را پارک کرد. همچنان خوش‌لباس بود. پوشش ساده‌اش هم روی مد بود و چیزی از دخترهای همه چیز تمام امروزی کم نداشت. انگار تنها می‌خواست دهان سهیل را ببندد و سهیل نمی‌دانست که برای چه، اما به این عقب‌نشینی ناگهانی اصلا اطمینان نداشت! نام خدا را صدا زد و از او خواست که امشب را به خیر بگذراند. اتاق اتومبیل را ترک کرد و منتظر پیاده شدن الای ماند. جعبه‌ی شیرینی را هم از روی صندلی عقب برداشت و دوشادوش او قدم برداشت. نمی‌دانست چرا اما دلش خواست چیزی بگوید. نیم ساعت سکوت از الای عجیب بود! زیادی عجیب! _ تا وقتی اسمت تو شناسنامه‌ی منه همین شکلی باش. لطفاً! لطفاً را هم نشاند انتهای جمله‌اش تا لج دخترک را در نیاورد و الای دهان باز کرد و خیال سهیل از همچنان «الای» بودنش آسوده کرد. _ یکاری نکن همین الان تصمیم بگیرم دهنمو باز کنم. من هر چی دلم بخواد می‌پوشم. هرکاری دلم می‌خواد میکنم. سهیل هم مرد عقب‌نشینی کردن نبود. این بشر اصلا کوتاه آمدن را بلند نبود. آن هم برای هیچ احدی! نفرت را ریخت به نگاهش و چشمانش میان سیاهی شب برق میزد وقتی خم شد و خیره‌ی صورتش گفت: _ فعلا که تا الان همه چیز باب میل من بوده. بازی‌تو از برم دختر خانم. من تصمیم می‌گیرم چیکار کنی. من تصمیم می‌گیرم کی طلاقت بدم و هرچی پررو بازی در بیاری عمر ازدواجمون بیشتر و بیشتر میشه. #محلل
Show all...
👍 5🔥 3👏 2 1
امشب پارت داریم❤️
Show all...
👍 2
#240
Show all...
نمی‌دانست که راننده صدایش را شنیده یا نه. صدای رادیو را که دست هم نزده بود اما وقتی او را تا فرشته رساند و پیاده‌اش کرد؛ به این باور رسید که شنیده و خودش را زده به نشنیدن. اتاقک خفقان‌آور تاکسی را ترک کرد. کمی راه داشت تا خانه‌ی آتاخان‌ها. پیاده قدم زد و وجود حتمی بکتاش در خانه هم، نتوانست مرددش کند. باید آلما را می‌دید! هنوز هم سردرگم بود. هنوز هم نمی‌دانست که تمام این‌هایی که تجربه‌اش می‌کند خواب است یا بیداری. هنوز هم باور نمی‌کرد. مگر میشد؟ مگر میشد که یک نفر این همه مدت خودش را به مردن بزند و دلش به حال بچه‌هایی که بعد از او تنها و بی‌کس مانده بودند هم نسوزد؟! مگر میشد که دلتنگ نشود؟ مگر میشد که نابود شدن زندگی دخترش را با چشم ببیند و کاری نکند؟ سر تکان داد. از یک قاتل دزد ناموس چه توقعی می‌توانست داشته باشد؟! هنوز هم اگر که به او بود؛ پیرمرد را با دستان خودش خفه می‌کرد! به کوچه‌ی آن‌ها رسیده بود. سرعت گام‌هایش را تشدید کرد. حتی یک ثانیه را هم، برای دوباره دیدن آلما از دست نداد. صبر نکرد. به عاقبت کارش هم فکر نکرد. تنها باید می‌رفت و او را می‌دید. این حقش بود... به تک زنگ افاقه نکرد. انگشت اشاره‌اش را گذاشت روی زنگ و تا وقتی که صدایی نشنید دست برنداشت. به الهه‌ای که با حول و ولا آیفون را برداشته بود؛ دستور داد که در را باز کند و الهه در حالی که تلاش می‌کرد تا آرام صحبت کند؛ از او خواست که منتظر بماند. هر دو دستانش را به جیب‌های شلوارش فرستاد و در حالی که با تکه سنگی که روی زمین افتاده بود بازی می‌کرد؛ دایره‌ای خیالی را مدام دور می‌زد. زیر لب هم برای خودش چیزهایی می‌گفت. اصلاً حوصله‌ی خانه را نداشت. خسته نبود؛ دلش استراحت نمی‌خواست. دلش برای متکای نرم و راحتش هم تنگ نشده بود. دلش حقیقتاً.. دلش انگار دیگر هیچ نمی‌خواست! برای چنین لحظاتی دیگر نه آرزویی داشت و نه زندگی می‌کرد. چرا اینجا آمده بود و چرا اینقدر اصرار داشت که آلما را ببیند را هم نمی‌دانست. برای دو دقیقه‌ی دیگرش هیچ فکری نداشت و مطمئن بود که درست وقتی آلما را می‌دید هم، میان همین سکوت و سردرگمی راه رفته را برمی‌گشت. درب روی لنگه چرخید و الهه با چهره‌ای برافروخته، از حیاط بیرون آمد. سینا چهره‌ی او را کمی تماشا کرد و نتوانست که مانع پوزخندی که روی لب‌هایش جان می‌گرفت بشود: _ چی شد خانوم؟ شما که دلت پر بود از اینا؟! شما که نمی‌خواستی سر به تنشون باشه؟ شما که می‌گفتی عامل همه بدبخت بیچارگیت همینان؟ تا فهمیدی بکتاش زنده‌ست دستی رو کشیدی آره؟! دیدی تنور داغه گفتی بچسبونم. گفتی بکتاش که زنده باشه باربدم موش میشه و سرشو می‌ندازه پایین میگه چشم. گفتی گور بابای همه بدبختی‌هایی که کشیدم، گور بابای سینا، من مال‌و منال بکاش‌و بچسبم که از دستم سر نخوره. هرچی نباشه ولیعهد به دنیا آوردی براشون مگه نه؟! الهه خیز گرفت به سمت او. بی توجه به موقعیت مکانیشان با هر دو دست و تخت سینه او کوفت و صدا بالا کشید: _ تو اینجا چه غلطی می‌کنی مرتیکه؟ داشتی بیچارم می‌کردی. ببین اگه بلایی سر باربد می‌اومد که داشتم برات. خودم با دستای خودم می‌فرستادمت سینه‌ی قبرستون. هنوز زوده منو بشناسی. الانم راتو بکش برو و بدون اگه حق باهات نبود زودتر از اینا میومدم سراغت. برو ببینم... ما رو به خیر تو رو به سلامت! قهقهه‌ی عجیب و غریب سینا ترساندش. کاش آلما نمی‌فهمید. کاش صدای این خنده‌ها به گوش دخترک بیچاره نمی‌رسید. او که دیگر جانی نداشت! _ هه هه هه...تو گفتی ما هم خندیدیم.‌ شاید تو بگذری، ولی من از تک تک اون روزایی که دهنم سرویس شد اصلاً نمی‌گذرم. حالا هم بکش کنار می‌خوام آلما رو ببینم! این را که گفت می‌خواست از کنارش بگذرد اما، الهه‌ یکی از دستانش را چسباند به دیوار و مقابل او سد کشید. _ شتر در خواب بیند پنبه دانه! تو بخوای ببینی، منم اجازه بدم‌. چی می‌خوای از جون دختر بیچاره؟! زور و بازوت واسه ضعیف‌تر از خودته؟ تا کی تقاص کارای باباشو بده؟ تا کی واسه عشق تو عذاب بکشه؟ برو دیگه... اون حتی بیشتر از اون چیزی که تو فکرشو کنی تاوان داد. یکی از دستان سینا مشت شد و با تمام قدرتش کوفتش به دیوار. صدای نعره‌اش میان کوچه پیچید و تمام صورتش سرخ خشم بود وقتی جمله‌ها را کنار هم می‌چید: _ آلما نه! اشتباه نگیر. شماها تاوان می‌دین. اون بکتاش تاوان میده. شوهرت که پسر بکتاشه تاوان میده. تو که منو مسخره‌ی خودت کردی تاوان میدی. اومدم ببینمش. می‌خوام با چشام ببینمش همین. نمی‌خوام اذیتش کنم. کاری به کارش ندارم. بکش کنار باشه؟ رو اعصاب من نرو! الهه تلاش کرد تا آرامش کند و چشمان سینا خیس شد از بغض اما اشک نریخت: _ می‌خوام ببینمش بفهم! برو کنار. _ باشه... باشه تو داد و بیداد نکن می‌برمت پیشش اما تورو خدا کاریش نداشته باش. سیب گلوی مرد مقابلش تکان خورد و تکرار کرد: _ بزار ببینمش. و الهه دیگر هیچ نگفت!
Show all...
👍 6🔥 5 3👏 1😁 1💔 1