cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

Déjà Vu | دژاوو

من کیستم: https://t.me/aysoosdiaries/3466 راه ارتباطی: - @talktoaysoobot - http://t.me/HidenChat_Bot?start=1764623983 گورستان دژاوو: https://t.me/magicanddelusion گروه علمی دژاوو: https://t.me/+9j9UeVwUdBs0ZTk0

Show more
Advertising posts
4 429Subscribers
-224 hours
+237 days
+32430 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

یادداشت ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ زندگی که سخت‌تر از تحمل می‌شه، چشمام رو می‌بندم و یاد مامان‌بزرگ می‌افتم. یاد عشق و محبت بی‌کرانی که نثارم کرد، و یاد خاطرات شیرین کودکی... روزهای آفتابی تابستونِ هشت سالگی؛ بستنی‌های چوبی که توی راه آب می‌شدن؛ آب‌بازی با شیلنگ توی حیاط؛ حوض آب با کاشی‌های شکسته؛ لولیدن توی چمن‌های باغ؛ دوشیدن شیرِ گاو همسایه؛ کله‌ی صبح بیدار شدن و تخم‌مرغ‌ نیمروی مامان‌بزرگ؛ توت‌هایی که برای چیدنشون باید روی تانکر آب می‌رفتیم؛ درخت انجیری که شاخه‌هاش رو تکون می‌دادیم؛ بشقاب بزرگ فلزی که همه باهم توش چکدرمه می‌خوردیم؛ کره‌ی محلی با شیره‌ی انگوری که عمه می‌گرفت؛ غذا خوردن با دست‌؛ پنجره‌ی همیشه کثیف چوبی؛ تلویزیون کوچک قدیمی که عمو ازش فوتبال می‌دید؛ دیوارهای گلیِ روستا که با یک لگد فرو می‌ریختن؛ پیراهن راه‌راه مشکی بابابزرگ؛ چایی‌های باصفای مامان‌بزرگ؛ حکایت‌هایی که شب برای خوابوندن ما می‌گفت اما بیدارتر می‌شدیم... مامان‌بزرگ، شب‌ها تشک من رو کنار خودش پهن می‌کرد تا تو بغلش بخوابم. هر بار به دیدنش می‌رفتم، آدامس موزی از جیب جلیقه‌اش در می‌آورد و می‌گفت: "این رو از هفته‌ی پیش توی جیبم نگه داشتم تا تو بیای." هر موقع می‌دیدمش، دستم رو نوازش می‌کرد؛ پیشونی‌ام رو می‌بوسید؛ برام چایی می‌ریخت و می‌گفت: "بیا بشین از زندگی‌ات تعریف کن برام." چقدر آزاد و رها و سبک‌بال بودیم اون دوران! و چقدر خوب معنای عشق و محبت بی‌قیدوشرط رو می‌فهمیدیم! مامان‌بزرگ، ما رو بخاطر خودمون دوست داشت. لازم نبود خوشگل‌تر یا باهوش‌تر باشیم برای دوست داشته شدن. لازم نبود افلاطون و ارسطو خونده باشیم برای دوست داشته شدن. انگار همین‌که بودیم و وجود داشتیم، کفایت می‌کرد برای دوست داشته شدن. انگار زنده بودن خودش یک هنر بود، و حتی نفس کشیدن ما ستایش می‌شد! وقتی به عشق بی‌قیدوشرط مامان‌بزرگ فکر می‌کنم، تازه می‌فهمم تمام این سال‌ها چقدر نامهربان بودم با خودم. چقدر این تن نحیف رو عذاب دادم، چقدر روحم رو خسته کردم، چقدر ظالم بودم با خودم... چرا در ازای هر تکه محبتی که به خودم روا داشتم، همیشه چیزی طلب کردم از خودم؟ من چرا هیچوقت نتونستم جوری که مامان‌بزرگ بهم عشق ورزید، عشق بورزم به خودم؟ این‌ها رو که می‌نویسم، گریه‌ام می‌گیره. خسته شدم از قوی بودن، جنگیدن، نشکستن، تنها بودن. شب که می‌شه، تمام تنم فریاد می‌زنه. دلم آغوش مامان‌بزرگ رو می‌خواد. دلم تابستون هشت سالگی رو می‌خواد. اما دیگه حتی بستنی‌های چوبی هم مزه‌ی قبل رو نمی‌دن...
Show all...
بچه‌ها همونقدر که شما به اینجا احساس تعلق می‌کنید، من هم به تک‌‌تک شما احساس تعلق می‌کنم. می‌دونم عجیبه، ولی خیلی احساساتی شدم سر این‌که مجسمه رو اونقدر دوست داشتید. :)
Show all...
آخی بمیرم :)
Show all...
حس می کردم کانالت رو گم کردم حس برگشت به خونه رو داره.
Show all...
یک بار در عمرِ این کانال، دموکراتیک رفتار کردم.
Show all...
حس انتظار رای هیئت منصفه داشت.
Show all...
خب شما برنده شدید.😁
Show all...
خب بچه‌ها ممنونم.🙏 تصمیم می‌گیرم.
Show all...
https://t.me/aysoosdiaries/18900 آخه آی‌سودا، اون زمانا خیلی اینجا گوگولی مگولی و کوچولو بوده! همه اون حس اون زمان رو دوست دارن.
Show all...
Déjà Vu | دژاوو

نمی‌دونستم اینقدر عاشق اون مجسمه هستید!

من از لحاظ تخصصی نمی‌دونم چه لوگویی استاندارده، صرفا می‌تونم بگم که از وقتی که این لوگو رو گذاشتی کمتر حسمو تحریک می‌کنه یا بهتره بگم توجهمو جلب می‌کنه تا بیام توی چنلت( ناخداگاهه این موضوع البته) و با اینکه رنگ تیره بیشتر دوست دارم، اما برای چنل تو فکر می‌کنم رنگ روشن بهتر باشه. و در کل اگر نظر من رو بخوای لوگو حس مصنوعی بودن و تجاری بودن می‌ده در کل به نظرم مجسمه بهتر بود.
Show all...