cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

『 Zahranovels 』

کانال رسمی زهرا زنده‌دلان🌓 آوای ستاره، همه‌ی‌ من، انقضای‌ عشق‌ تو سیزدهمین‌ روز‌ از‌ پاییز، زعم زرد خودکشی‌ با‌ خرده‌‌شیشه، سرزمین بی‌تعصب خوندن رمان‌های نویسنده فقط در همین کانال و اپلیکیشن باغ استور، قانونی‌ و با رضایت نویسنده می‌باشد✅

Show more
Advertising posts
7 281
Subscribers
+2224 hours
-577 days
-38430 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
تقدیم♥️ برای عضویت در وی‌ای‌پی سرزمین بی‌تعصب میتونید با پرداخت 28 هزار تومن پارت‌های بیشتری بخونید. 6219861944199263 ایدی جهت ارسال رسید @ziziwstar فقط دوازده نفر میتونن با این مبلغ عضو بشن♥️
5320Loading...
02
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_16 مامان پوزخندی می‌زنه و حین خروج از اتاقم کنایه‌‌وار می‌گه: - پس بگو چرا ازش خوشت اومده. شما بچه‌ها تو سن پونزده شونزده سالگی توهم‌ فرق گذاشتن برمی‌دارید و مخ خانواده‌هاتون رو می‌خورید. خلاصه باید ما مادر پدرها رو یک جوری پیر کنید تا بزرگ بشید‌. به دنبالش می‌رم و همزمان با گذاشتن ظرف میوه روی جزیره‌ی کوچیک هال جوابش رو می‌‌دم. - ما دیوونه نیستیم که توهم بزنیم. هر چه‌قدر هم سن‌مون کم باشه آدمیم و احساس داریم، خیلی اوقات هم احساسات آدم‌ها بهشون دروغ نمی‌گه. نمونه‌ش همین بابا، قول می‌دم از سرکار که اومد اول سراغ رضا رو بگیره تا من. اول حال اون رو بپرسه تا من، همیشه توی محبت کردن من نفر دومم ولی توی گیر دادن و محدود کردن نفر اول. از معدود دفعاتیه که دارم از مشکلم این‌طور صریحانه حرف می‌زنم و از بی‌شمارترین دفعاتیه که مامان با یک تشر در دهنم رو می‌بنده. - خوبه خوبه! شبیه روان‌شناس‌ها وایسادی جلوم داری حرف می‌زنی در صورتی که هنوز دهنت بوی شیر می‌ده. عیش و نوشت رو با دوستت کردی حالا غرهاتو آوردی برای من، پاشو برو سر درس و مشقت اعصاب منو بیشتر از این به‌هم نریز. نگاه گله‌مندم رو از مامان می‌گیرم و بی‌رغبت به اتاقم برمی‌گردم. توی این دو سه سال اخیر خیلی سعی کردم احساسم رو به مامان و بابام بفهمونم‌. چندین بار بهشون گفتم که حس تبعیض من رو عذاب می‌ده و هر بار هردوشون انکار کردند طوری که حتی خودم هم باورم شده و فکر کردم یک حس بچگانه‌ست اما مگه می‌شه این حس چندین بار تکرار بشه و اشتباه باشه؟ اگر حسم اشتباهه چرا مامان و بابام سعی نمی‌کنند توی عمل بهم ثابت کنند که اشتباه فکر می‌کنم؟ چرا محبتشون بیشتر نمی‌شه؟ چرا رفتارشون ذره‌ای عوض نمی‌شه؟ **** به آخرین سؤال برگه‌ی روی میز نگاهی می‌ندازم و بعد از مرور جوابش از روی صندلیم بلند می‌شم. با لبخندی رضایت‌مند به‌سمت معلم نگارش‌مون می‌رم و با تحویل برگه بهش به سرجام برمی‌گردم. طبق معمول من جزء اولین کسایی هستم که برگه‌ی امتحانی رو تحویل می‌دن و این حس با وجود تکراری بودنش حالم رو خوب می‌کنه. به مهگل و آیناز نگاهی می‌ندازم و می‌بینم که با خستگی به برگه زل زدند. مهگل تقریباً برگه‌اش رو کامل کرده و مشخصه داره مرور نهایی رو انجام می‌ده اما آیناز برگه‌اش خالیه و این قضیه حسابی اذیتم می‌کنه. توی این مدت بارها شده بخوام ازش بپرسم دلیل درس نخوندنش چیه اما در نهایت از پرسیدنش خجالت کشیدم. می‌دونم که مشکلات زیادی داره و شاید به همین دلیل حوصله‌ی درس خوندن نداشته باشه اما خب چرا درس خوندن رو یک نوع راه فرار نمی‌دونه؟ چرا به این فکر نمی‌کنه که با درس خوندن می‌تونه از اون خونه دور بشه و مستقل بشه؟ سرم رو به‌طرف نغمه مایل می‌کنم و می‌بینم که در حال بلند شدن از روی صندلیشه، نگاه معنادارش رو به‌سمتم حواله می‌کنه و به قصد تحویل برگه‌ی امتحانی قدمی برمی‌داره. اصولاً اهل تقلب رسوندن نیستم اما با نگرانی به برگه‌ی خالی آیناز نگاهی می‌ندازم و زمزمه‌‌کنان می‌گم: - سؤال یک و دو گزینه‌ی سه و دو. ذوق رو توی چشم‌هاش می‌بینم و همین که می‌خوام باز هم کمکش کنم فاطمه‌ی عوضی رو به خانم معلم می‌گه: - خانم؟ رایقی داره به عارفی تقلب می‌رسونه. معلم سریع سرش رو به‌طرف ما متمایل می‌کنه و با نگاهی ملامت‌‌آمیز رو به من می‌گه: - رایقی؟ از تو بعیده! پاشو برگه‌ی دوستت رو برام بیار. می‌خوام حرفی بزنم اما آیناز خیلی زود برگه‌اش رو به دستم می‌ده‌. از اینکه با تسلیم شدنش مُهر تأییدی به حرف فاطمه می‌‌زنه حرصم می‌گیره و با غیضی آشکار از سر جام بلند می‌‌شم. نگاه خشمگینم رو به فاطمه‌ای که لبخند مرموزی به لب داره می‌ندازم و به‌طرف معلم می‌رم‌. سرم رو پایین می‌ندازم و برگه رو روی میز معلم می‌ذارم. می‌خوام به روی خودم نیارم اما خانم معلم آهسته چیزی می‌گه و عذاب وجدان به خوردم می‌ده. - تو الگوی کلاسی رومینا، لطفاً دیگه اینکار رو تکرار نکن. حس بدی می‌گیرم و با شرمندگی «چشم» ای می‌گم. عقب گرد می‌کنم و حین برگشتن نگاه سراسر نفرتم رو به فاطمه می‌ندازم. این دختر باید تنبیه بشه وگرنه قطعاً به‌زودی از حرص منفجر می‌شم.
5370Loading...
03
قشنگ‌های من با نصب برنامه‌ی باغ استور (معتبرترین برنامه‌ی رمان‌خوانی) میتونید همه‌ی رمان‌های من رو به‌صورت قانونی و بدون سانسور بخونید. با سرچ اسم من در ذره بین برنامه، لطفاً پروفایلم رو لایک کنید و به رمان‌هام امتیاز بدید تا من هم انرژی بیشتری برای نوشتن داشته باشم. دوستتون دارم♥️
5010Loading...
04
جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور سیستم عامل : اندروید (Android) تاریخ انتشار : 23 اردیبهشت 1403 مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ... * لزوما نیازی به حذف برنامه قبلی نیست، بصورت عادی می توان این فایل را دانلود و با کلیک بر روی آن شروع به بروزرسانی کنید. * سوابق کتابخانۀ شما محفوظ است و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایل شما، اتفاقی برای کتاب های خریداری شده نخواهد افتاد؛ شما کافیست سیمکارت ثبت نامی را داشته باشید. (سیمکارتی که با آن وارد می شوید باید حتما روی همان موبایلی باشد که برنامه را نصب می کنید) * حتما برای دریافت اطلاعیه های ضروری و آموزش های مهم در کانال تلگرام ما عضو بشوید : @BaghStore_APP * اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب : @BaghStore_Admin برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدهید. (آدرس: پایین برنامه سمت چپ، صفحه بیشتر، بخش پشتیبانی باغ استور) * دانلود برنامه از وبسایت باغ استور : www.BaghStore.net/app
8530Loading...
05
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_16 مامان هم‌چنان مشکوک نگاه‌مون می‌کنه و من همه‌ی تلاشم رو می‌کنم تا از زیر نگاه موشکافانه‌ی مامان در بریم. آیناز به محض ورود به اتاقم به قصد عذرخواهی می‌گه: - ببخشید، من نمی‌دونستم داداشت خونه‌ست‌. لبخند کم جونی می‌زنم و «اشکالی نداره» ای زمزمه می‌کنم. - به‌نظر میاد مامانت سر اینطور مسائل حساسه نه؟ خوبه که دختر باهوشیه و زود می‌فهمه چی به چیه اما چرا وقتی دید رضا خونه‌ست به اتاق برنگشت؟ چرا حتی دستپاچه نشد؟ توی دلم به خودم بابت این فکرهای مزخرف فحشی می‌دم و در جواب آیناز می‌گم: - آره، حتی به پوشش من هم جلوی داداشم گیر می‌ده. سری به تأیید تکون می‌ده و حس می‌کنم تعمداً این رو می‌گه: - برعکس مامان من، اصلاً به این جور چیزها گیر نمی‌‌ده. خودش هم همیشه تو خونه راحته، به همین خاطر منم با این وضع اومدم. به هر حال ببخشید. یکمی بابت فکرایی که کردم عذاب وجدان می‌گیرم. به هر حال این دختر توی یک خانواده‌‌ی دیگه بزرگ شده و قرار نیست مثل من فکر و رفتار کنه‌. هنوز هم مونده تا به شناخت کافی از من و خانواده‌ام برسه، پس من نباید مثل مامان قضاوتش کنم و یا با نگاهم معذبش کنم. سکوت می‌کنم و اون در همین حین شال و کیفش رو برمی‌داره و قصد رفتن می‌کنه. هردو از اتاق بیرون میایم و فقط مامان رو می‌بینیم. خبری از رضای جن زده نیست ‌و سعی می‌کنم به رفتارهای عجیبش بی‌اعتنا باشم. آیناز با لطافت خاصی از مامان بابت پذیرایی تشکر می‌کنه و در نهایت بعد از خداحافظی از من و مامان خونه‌مون رو ترک می‌کنه. هنوز صدای قدم‌هاش روی پله‌ها میاد و مامان حتی صبر نمی‌کنه این دختر کامل از ساختمون خارج بشه و می‌گه: - این دختره چرا اینجوریه رومینا؟ مضطربانه «هیس» ای می‌گم و به مامان نزدیک‌تر می‌شم‌. - آروم‌تر! مگه چه جوریه؟ مامان چشم غره‌ای می‌زنه و به‌طرف اتاقم قدم برمی‌‌داره‌. - حرف زدنش، حرکاتش، کلاً مدلش شبیه بقیه دوستات نیست. تک خنده‌ای می‌کنم‌. - مگه همه‌ی آدم‌ها باید شبیه همدیگه باشن مامان؟ با ورود به اتاقم ظرف‌های کثیف شده‌ و باقی خرت و پرت‌ها رو از روی زمین برمی‌داره. - باقی آدم‌ها رو نمی‌دونم ولی دوست‌های تو باید مثل خودت باشن وگرنه جز دردسر چیزی برات ندارن‌. توی جمع کردن ظرف‌ها کمکش می‌کنم و با لحن ترحم آمیزی می‌گم: - بابا این طفلی کلی بدبختی داره، چه دردسری برای من به وجود میاره؟ مامان کنجکاوانه نگاهم می‌کنه. - چه بدبختی‌ای داره مثلاً؟ توی گفتن ماجرای آیناز دودلم، از یک طرف دوست دارم بگم تا مامان زیاد بهش گیر نده و از طرف دیگه می‌دونم اگه بفهمه فکر می‌کنه این ماجرا روی من تأثیر بدی می‌ذاره و مجبورم می‌کنه با آیناز قطع ارتباط کنم. بعد از مکثی طولانی، ترجیح می‌دم یک توضیح کوتاه بدم. - با ناپدریش زندگی می‌کنه، اون همش بین این و برادرهاش فرق می‌ذاره.
7560Loading...
06
تقدیم♥️ برای عضویت در وی‌ای‌پی سرزمین بی‌تعصب میتونید با پرداخت 28 هزار تومن پارت‌های بیشتری بخونید. 6219861944199263 ایدی جهت ارسال رسید @ziziwstar فقط دوازده نفر میتونن با این مبلغ عضو بشن♥️
3670Loading...
07
تقدیم♥️ برای عضویت در وی‌ای‌پی سرزمین بی‌تعصب میتونید با پرداخت 28 هزار تومن پارت‌های بیشتری بخونید. 6219861944199263 ایدی جهت ارسال رسید @ziziwstar فقط سیزده نفر میتونن با این مبلغ عضو بشن♥️
3300Loading...
08
تقدیم♥️ برای عضویت در وی‌ای‌پی سرزمین بی‌تعصب میتونید با
10Loading...
09
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_15 گاهی اوقات آهسته آهسته درددل می‌کنیم و گاهی بلند بلند می‌خندیم. درسته آیناز دوست جدید منه و عمر دوستی‌مون کوتاهه اما من کنارش احساس راحتی خاصی دارم. احساس می‌کنم اون بیشتر از مهگل و نغمه من رو می‌فهمه، به‌خصوص وقتی از حسش به داداش‌هاش و تبعیض‌هایی که توی زندگیش هست حرف می‌زنه. کنار هم این‌قدر غرق صحبت می‌شیم که متوجه‌ی گذر زمان نمی‌شیم. هوای بیرون که رو به تاریکی می‌ره آیناز قصد رفتن می‌کنه. دلم می‌خواد تا شام کنارم بمونه اما از اون‌جایی که اجازه‌اش رو ندارم بهش تعارف نمی‌کنم. اون هم بلند می‌شه تا آماده بشه اما قبل از پوشیدن مانتوش جویای دستشویی خونه می‌شه. سریع در اتاق رو باز می‌کنم و می‌خوام در دستشویی رو نشونش بدم که همون لحظه نگاهم به نگاه رضا که سروساکت روی مبل نشسته گره می‌خوره. این کی اومده خونه که من متوجه نشدم؟ مثل این که مامان واقعاً گوشش رو پیچونده که تا الان ساکت مونده و کرمی نریخته. می‌خوام چیزی به رضا بگم که همون لحظه آیناز از اتاق بیرون میاد و من تازه حواسم پی وضعیت لباسش می‌ره. هر چه‌قدر که من هُل می‌کنم آیناز به همون اندازه ریلکسه. می‌خوام تا مامان خبردار نشده آیناز رو راهی دستشویی کنم اما «سلام» بلند رضا امون نمی‌ده. آیناز سریع جوابش رو می‌ده و رضا با نگاهی خاص بهش زل می‌زنه. مضطرب به آیناز نگاه می‌کنم و نمی‌فهمم چه‌طور تند تندی در دستشویی رو نشونش می‌دم. وقتی آیناز با قدم‌های آرومش به‌طرف دستشویی می‌ره سرم رو برمی‌گردونم و به قیافه‌ی عجیب و غریب رضا زل می‌زنم. این پسر چشه؟ چرا یک جوریه؟ آیناز به داخل دستشویی می‌ره و همون لحظه صدای بسته شدن در بالکن میاد. کمی بعد مامان از آشپزخونه بیرون میاد و اول از رضا و بعد هم از من می‌پرسه که چی‌شده. رضا سریع بهونه‌ای می‌گیره و به داخل اتاقش می‌ره. من هم با لحن ضایع‌ای می‌گم: - هیچی آیناز رفته دستشویی. بعد هم زود فرار می‌کنم و به اتاقم برمی‌گردم. سریع مانتوی آیناز رو برمی‌دارم و دم در اتاق منتظر می‌مونم تا مامان مشغول کارهاش بشه. همین که مامان رو تقریباً سرگرم می‌بینم در دستشویی رو به آرومی باز می‌کنم و با یک دست مانتو رو به دست آیناز می‌دم. کمی طول می‌کشه تا آیناز متوجه‌ی منظورم بشه و همین که از دستم می‌گیره، از شانس بدم مامان وارد هال می‌شه. من رو که دم در دستشویی می‌بینه متعجب می‌پرسه: - در رو چرا باز کردی؟ زشته بذار دختره کارش رو بکنه. صدام کمی می‌لرزه. - آیناز دستمال می‌خواست بهش دادم. مامان ابرویی بالا می‌فرسته. - دستمال که تازه گذاشتم. سوتی پشت سوتی، کار همیشگی من. - حتماً نتونسته پیدا کنه. مامان بدون قانع شدن بهم زل می‌زنه و آیناز با خروجش از دستشویی نجاتم می‌ده. خداروشکر که مانتوش رو پوشیده وگرنه اگه مامان می‌فهمید که آیناز با اون تاپ جلوی گل پسرش ظاهر شده حتماً الم شنگه به پا می‌کرد.
6030Loading...
10
سلام قشنگام♥️ پارت جدید تقدیمتون. لطفاً داستان رو بخونید و نظراتتونو برام بفرستید. حواستون به کانال باشه و زود زود چکش کنید، چون رمان قبلی‌ام تموم شده و کانال ریزش داره، حواستون باشه به کانال تا منم بی‌انگیزه نشم🥲♥️
8260Loading...
11
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_14 سعی می‌کنم سریع آیناز رو به‌طرف اتاقم بکشونم تا مامان کمتر دیدش بزنه. دست دخترک بیچاره رو می‌گیرم و همزمان با بردنش به‌سمت اتاق، از مامان می‌خوام زود چای رو آماده کنه. آیناز که وارد اتاق می‌شه اول یک نگاه کلی به اتاق می‌ندازه و غیرمنتظره‌ترین واکنش رو نشون می‌ده. - خوش‌به‌حالت، برای خودت اتاق داری. پشت سرش می‌ایستم و در اتاق رو به آرومی می‌بندم. - مگه تو نداری؟ تلخندی می‌زنه و کیفش رو روی زمین می‌ندازه. - نه، من نخودی اتاق داداشم اینام. به روی خودم نمیارم و سعی می‌کنم حواسش رو پرت کنم. - بی‌خیال اینا، بذار ببینم سلیقه‌ی دوستم چه‌طوره. در جعبه‌ی شیرینی رو برمی‌دارم و با دیدن شیرینی‌‌های خامه‌ای شکلاتی جیغ خفیفی می‌کشم. - آخ جون، من قربون سلیقه‌ت برم. آروم می‌خنده و روی صندلی میز مطالعه‌ام می‌شینه. - خوش‌حالم که هم سلیقه‌ایم. قدمی به‌طرفش برمی‌دارم و ازش می‌خوام مانتوش رو در بیاره، سریع استقبال می‌کنه و با درآوردن مانتوی آبی رنگش، محو تیپ و هیکلش می‌شم. یک تاپ مشکی مجلسی به تن داره که با پوست سفیدش به شکل زیبایی در تضاده. روی بدنش حتی یک لک هم نیست و همه چیزِ هیکلش به دل می شینه. برای منی که وزنم تقریباً بالاست دیدن دختر خوش هیکلی مثل اون باعث حسادته‌. درسته دو سه هفته‌ای هست که باهاش در ارتباطم اما به لطف فرم‌های گشاد مدرسه هیچ‌وقت به این حجم از خوش هیکل بودنش پی نبرده بودم. نگاه از هیکلش می‌گیرم و به موهای خوش‌رنگش که دم اسبی بسته زل می‌زنم. این دختر همه جوره جذاب و خوشگله و صد حیف که زندگی خوبی نداره. می‌خوام بی‌اغراق ازش تعریف کنم که همون لحظه مامان با ضربه‌ای کوتاه به در اتاق خبر از ورودش می‌ده. طبق معمول منتظر اجازه‌ی من نمی‌مونه و با سینی پر از چای و تنقلات وارد می‌شه. به محض ورود نگاهش میخکوب آیناز می‌شه و می‌فهمم که به سختی جلوی خودش رو می‌گیره. - بفرمایید، بخورید، نوش‌جون هردوتون. آیناز تشکری می‌کنه و طولی نمی‌کشه که مامان می‌ره و تنهامون می‌ذاره. بعد از رفتن مامان هرد‌ومون مشغول خوردن چای و هله هوله‌ها می‌شیم.
8740Loading...
12
دیگر رمان من که در حال تایپشم و کمتر از صد پارت دیگه به پایان می‌رسه. خودکشی با خرده شیشه نام داره. توی لینک زیر می‌تونید تمامی اطلاعات مربوط بهش رو بخونید و بعد از طریق نصب برنامه باغ استور به راحتی و به‌صورت قانونی بخونیدش. https://baghstore.net/roman/download/2022/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%ae%d9%88%d8%af%da%a9%d8%b4%db%8c-%d8%a8%d8%a7-%d8%ae%d8%b1%d8%af%d9%87-%d8%b4%db%8c%d8%b4%d9%87/
1 2520Loading...
13
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_13 - دارم، الان برات می‌فرستم. با ذوق خاصی جواب می‌ده. - باشه عشقم، منتظرم. از اینکه به دو هفته نکشیده رابطه‌مون این‌قدر خوب و صمیمانه شده حس خوبی می‌گیرم و با گفتن «قربونت برم» ای تماس رو قطع می‌کنم. بعد از فرستادن لوکیشن خونه برای آیناز، تکونی به خودم می‌دم و مشغول مرتب کردن اتاقم می‌شم. دلم می‌خواد مثل مهگل و نغمه وقتی اتاقم رو می‌بینه چشم‌هاش برق بزنه و ازش تعریف کنه. درسته اتاقم زیبایی خاصی نداره و معمولیه اما دوست دارم تمیز و مرتب به‌نظر برسه. بعد از تموم کردن کارهای مربوط به اتاق، لباسم رو عوض می‌کنم و جدیدترین لباس خونگی‌ام رو می‌پوشم. بعد از اون هم سری به مامان می‌زنم و اون رو در حال ریختن چیپس و پفک‌های مورد علاقه‌ام توی ظرف‌های گوگولی و خوشگلش می‌بینم. لبخندی عریض روی لب‌هام جا می‌گیره و با ذوق به‌‌طرفش می‌رم. - مامانی، چایی هم می‌ذاری؟ سری به تأیید تکون می‌ده. - آره مادر، می‌ذارم براتون. دوستت کی می‌رسه؟ نزدیک‌‌تر می‌رم و ناخنکی به کرانچی جذاب روی جزیره می‌زنم. - فکر کنم الاناست که برسه. راستی... به‌‌سمت سینک ظرفشویی می‌ره و مشغول شستن میوه‌ها می‌شه. - دیگه چیه رومینا؟ مکثی می‌کنم‌. - رضا کی از باشگاه برمی‌گرده؟ مامان حواسش رو به میوه‌ها می‌ده. - نمی‌دونم، نیم ساعت یک‌ساعت دیگه. عقب گرد می‌کنم تا به اتاقم برگردم. - خیلی خب، بهش بگو کرم نریزه‌ها. این دوستم با بقیه فرق داره، دوست ندارم اذیتش کنه. مامان مثل همیشه از گل پسرش دفاع می‌کنه. - چه کرم ریختنی رومینا؟ برو کاریت نباشه، من حواسم بهش هست. خیالم که از این بابت راحت می‌شه به‌ اتاقم برمی‌گردم و با شنیدن صدای زنگ خوردن گوشیم به‌سمتش می‌رم. با دیدن اسم آیناز «جانم» ای می‌گم و اون ازم می‌خواد در خونه رو باز کنم. گل از گلم می‌شکفه و با دو از اتاق بیرون میام. به مامان خبر رسیدن آیناز رو می‌دم و خودم هم دم در منتظرش می‌مونم. کمی بعد آیناز با یک جعبه‌ی شیرینی جلوی در ظاهر می‌شه. اخمی بابت شیرینی توی دستش می‌کنم. - این چیه خریدی دختر؟ از دست تو. کتونی‌هاش رو آروم در میاره و شیرینی رو به دستم می‌ده. - ببخشید دیگه چیز بهتری به ذهنم نرسید. می‌خوام دوباره سرش غر بزنم که مامان میاد و با آیناز مشغول سلام و احوال‌پرسی می‌شن. مثل همیشه یک نگاه دقیق از بالا تا پایین به دوستم می‌ندازه و از اون‌جایی که آیناز سبک لباس پوشیدنش مثل من نیست مامان یک جور خاص نگاهش می‌کنه، طوری که من جای آیناز معذب می‌شم.
1 1770Loading...
14
عضویت اولیه‌ی کانال vip سرزمین بی‌تعصب با مبلغ استثنایی❗️ مزایای عضویت در vip⁉️ پارت‌های بیشتری می‌خونید و رمان رو چندین ماه زودتر از اینجا تموم می‌کنید. 🔴 عضویت با این مبلغ فقط شامل 15 نفر می‌باشد. برای عضویت مبلغ 28 هزار تومن رو به شماره کارت زیر ارسال و از فیش واریزی عکس بفرستید. 6037997433380376 ایدی جهت ارسال رسید: @ziziwstar
1 0810Loading...
15
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_12 ***** نگاهی به کتاب مطالعات اجتماعی توی دستم می‌ندازم و به صدای درونم مبنی بر رها کردن کتاب گوش می‌دم. پوفی از سر کلافگی بیرون می‌فرستم و با قدم‌های بی‌رغبتم از توی اتاق بیرون می‌زنم. مامان رو می‌بینم که در حال اتو کردن لباس‌های تازه شسته شده‌ست. با دیدنم سرش رو بالا می‌گیره و سؤال عذاب‌‌آورش رو تکرار می‌کنه. - درست رو خوندی؟ با غیض به‌طرف اولین مبل می‌رم و روش می‌شینم. - وای مامان، کشتی منو. تشرزنان می‌گه: - کوفت مامان، برو انجام بده فردا می‌ریم خونه‌ی مادربزرگت دیگه کاری نداشته باشی‌. سریع غر می‌زنم. - بازم خونه‌ی مادر بزرگ؟ بابا یه جمعه بریم پارکی جایی، همش می‌ریم اون‌جا. مامان لباس اتو شده‌ی بابا رو توی کاور می‌ندازه و لباس مدرسه‌ی من رو برای اتو کردن بر‌می‌داره. - پارک چه‌خبره؟ همش شلوغه و سروصداست. می‌ریم خونه‌ی مادر بزرگت، اون‌جا حیاط داره برای خودت با رضا بازی کن. پوزخندی می‌زنم. - رضا؟ رضا با من بازی می‌کنه؟ یا فقط بلده بره رو مخم؟ صداش کمی اوج می‌گیره و با حرص می‌گه: - با من این‌قدر چونه نزن رومینا، پاشو برو سر درس و مشقت. فردا هیچ بهونه‌ای رو قبول نمی‌کنم. از اینکه همیشه حرف، حرف مامان و باباست حرصم می‌گیره و به‌نشونه‌ی قهر بلند می‌شم و به‌طرف اتاقم می‌رم. در اتاق رو محکم می‌بندم و همین که روی تختم می‌شینم نگاهم به گوشی توی شارژ میفته. سیم شارژر رو از گوشی جدا می‌کنم و با روشن کردن صفحه‌اش، پیامی جدید از آیناز می‌بینم. توی پیام حالم رو پرسیده و همین احوال‌پرسی مجابم می‌کنه باهاش تماس بگیرم. به محض گرفتن شماره‌اش و خوردن یک بوق جواب می‌ده. - سلام، چه‌طوری؟ روی تخت دراز می‌کشم. - سلام، قربونت تو چه‌طوری؟ - بد نیستم، چه‌خبرا؟ مشغول ور رفتن با رو بالشتی‌ام می‌شم. - سلامتیت، چی‌کار می‌کنی؟ صدای گریه‌ی بچه‌ای به گوشم می‌رسه و حدس می‌زنم صدای برادر کوچیکش باشه. - هیچی، مثل همیشه خونه‌م. همین چند کلمه کافیه تا اون روی غر غر کردنم رو بالا بیاره. - وای منم، حوصله‌م سر رفته، دلم می‌خواد برم بیرون اما نمی‌شه. - خب بیا بریم. آهی می‌کشم. - کاش به همین سادگی بود، نگفته می‌دونم مامانم اجازه نمی‌ده. امیدوارانه می‌گه: - حالا تو بگو، شاید قبول کرد. بدون اینکه تماس رو قطع کنم سریع از جام بلند می‌شم و با بیرون رفتن از اتاق، با لحن مظلومانه‌ای رو به مامان که هم‌چنان مشغول اتو کردنه می‌گم: - مامانی؟ از اینکه خودم قهر کردم و خودم هم آشتی، لبخندی روی لب‌هاش جا می‌گیره. - جانم مادر؟ توی دلم خوش‌حالی می‌کنم چون لحن مامان مهربونه و ممکنه با خواسته‌ام موافقت کنه. - اجازه می‌دی با دوستم برم بیرون؟ به ثانیه نمی‌کشه و اخمی شدید توی صورتش جا می‌گیره. - بیرون کجا؟ کدوم دوستت؟ نزدیک‌تر می‌رم و بالای سرش می‌ایستم. - همین اطراف، با دوست جدیدم، اسمش آینازه. نچی بیرون می‌فرسته. - لازم نکرده، برو سر درس و مشقت رومینا. روی زمین پا می‌کوبم. - مامان! به‌خدا زود برمی‌گردم، قول می‌دم. قاطعانه جواب می‌ده. - گفتم نه، باز مهگل بود شاید اجازه می‌دادم. این دوستت رو نمی‌شناسم. بعدشم فکر بابات رو کردی؟ یک‌ساعت دیگه شب بشه سراغت رو می‌گیره، پس بی‌خیالش شو. دل‌شکسته نگاهش می‌کنم و قبل از اینکه مجدد قهر کنم و به‌سمت اتاقم برگردم، پیشنهادی می‌ده که چندان بد نیست. - اگه خانواده‌‌ش اجازه می‌دن بهش بگو پا شه بیاد این‌جا یک‌ساعتی بمونه و برگرده، من هم یکم هله هوله میارم براتون. بعدش اما باید بشینی درست رو بخونی. دیگه خودت می‌دونی. چند ثانیه خیره‌اش می‌شم و رضایتم رو به شکل خنده‌داری اعلام می‌کنم‌. - هله هوله چی داریم؟ همه رو که پریشب رضا خورد. مامان لبخند کم جونی می‌زنه. - برات قایم کردم یکم، حالا برو دیگه ازم حرف نکش هزار تا کار دارم دختر. درسته اونی که می‌خواستم نشد اما خب همین هم بد نیست. آیناز میاد این‌جا یکم حرف می‌زنیم، مامان هم باهاش آشنا می‌شه و اینطوری شاید بعداً اجازه بده باهاش به بیرون برم. به‌طرف اتاق پا تند می‌کنم و گوشی رو از روی تخت کش می‌رم. آیناز رو صدا می‌زنم و اون زود جواب می‌ده. - جانم؟ چی‌شد؟ روی تخت می‌شینم و بعد از مکثی کوتاه می‌گم: - مامانم قبول نکرد، عوضش گفت بهت بگم بیای این‌جا. می‌تونی بیای؟ مشتاقانه جواب می‌ده. - چرا نتونم؟ لوکیشن خونه‌تون رو برام می‌فرستی؟ از حرص می‌خندم. - آخه تلگرام و واتساپ ندارم که، توی اینستا هم که نمی‌شه. تعللی می‌کنه و در نهایت می‌پرسه: - روبیکا چی؟ تو روبیکا بفرست. به‌خاطر یک سری از کارهای مدرسه خوشبختانه این برنامه رو توی گوشیم نصب دارم.
1 4300Loading...
16
عضویت اولیه‌ی کانال vip سرزمین بی‌تعصب با مبلغ استثنایی❗️ مزایای عضویت در vip⁉️ پارت‌های بیشتری می‌خونید و رمان رو چندین ماه زودتر از اینجا تموم می‌کنید. 🔴 عضویت با این مبلغ فقط شامل 15 نفر می‌باشد. برای عضویت مبلغ 28 هزار تومن رو به شماره کارت زیر ارسال و از فیش واریزی عکس بفرستید. 6037997433380376 ایدی جهت ارسال رسید: @ziziwstar
5100Loading...
17
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_11 سکوتی سنگین و پرمعنا بین‌مون برقرار می‌شه و در نهایت منم که با جسارت سؤال دیگه‌ای ازش می‌پرسم: - خونه‌تون کدوم سمته؟ نفس عمیقی می‌کشه. - خونه‌مون به این‌جا خیلی نزدیکه، انتهای کوچه‌ی بغلی مدرسه‌‌ست. سری به تأیید تکون می‌دم و اون یکمی از من می‌پرسه، خلاصه‌وار تعریف می‌کنم اما نه طوری که حسادتش تحریک بشه. هیچ جوره دلم نمی‌خواد افسوس زندگی تقریباً آروم من رو بخوره. - پس توام داداش داری. «اوهوم» ای می‌گم و اون با تلخند ادامه می‌ده. - خوش‌به‌حالت، حداقل داداش تو از گوشت و پوست خودته، نه مثل داداش‌های من که هردوشون کپ باباشونن، چه ظاهری، چه اخلاقی. با مکث لب باز می‌کنم. - از تو کوچیک‌ترن دیگه، مگه نه؟ - آره، یکیشون دو سالشه و یکی دیگه هم سه سال. بی‌اختیار آهی می‌کشم و اون با لحن لبریز از غمی می‌گه: - توی این یک‌سال اندازه‌ی چند سال عذاب کشیدم. وقتی اومدم این‌جا به یک ماه نکشید که فهمیدم شوهر مامانم آدم هیزیه و با دست زدن به من کیفش کوک می‌شه، مامانم هم چه بخواد و چه نخواد باید به پسرهاش محبت کنه، چون بچه‌ی اول مامانمم حق هیچی رو ندارم، فقط باید تحمل کنم و هیچی نگم. کلاً همه چیز زندگیم افتضاحه، گاهی اوقات با خودم می‌گم کاش من هم می‌تونستم پیش بابام توی زندان باشم. پرغیض نگاهش می‌کنم. - دیوونه شدی؟ این‌طوری نمی‌مونه دختر خوب، بالآخره درست می‌شه، اون بابای ناتنیت رو هم یه جوری گیرش می‌ندازیم. می‌خنده، تلخ و پر معنا. - هنوز ندیدیش، به همین‌ خاطر خوش‌خیالی. اون هیچ‌جوره گیر نمیفته. خودم هم به دلداری‌هام اعتمادی ندارم اما سعی می‌کنم یکم آرومش کنم. - فکر می‌کنی، یه روزی میاد که رسوا بشه. تا اون روز من کنارتم. بی‌اختیار لبخندی می‌زنه. - عجیبه. تو اولین نفری هستی که دردم رو می‌دونی و پسم نمی‌زنی. می‌خوام بگم که دلیلی برای پس زدنش نیست اما صدای زنگ کلاس اجازه نمی‌ده. هر دو سریع از روی نیمکت بلند می‌شیم و مسیر حرف‌هامون عوض می‌شه. - راستی، پریروز خیلی نگرانت بودم اما شماره‌ت رو نداشتم. رفتیم تو کلاس شماره‌ت رو برام بنویس. با لبخند «باشه» ای می‌گه و در نهایت هر دو به طرف پله‌های داخل راهرو می‌ریم. کمی بعد وقتی که وارد کلاس می‌شیم اکیپ فاطمه شروع به چرت و پرت گفتن می‌کنند، سعی می‌کنم اهمیتی بهشون ندم و با فشار دادن دست‌ آیناز غیر مستقیم ازش می‌‌خوام واکنشش مثل من باشه. آیناز خیلی خوب متوجه‌‌ی منظورم می‌شه و با بی‌اعتنایی به سمت صندلی‌اش می‌ره. من هم به‌طرف صندلی‌ام می‌رم و با دیدن مهگل اخمالود و نغمه‌ی بی‌حوصله لبخندی می‌زنم. باید از دل دوست‌های حسود و حساسم در بیارم و خب این برای من کار سختیه. کنار مهگل می‌شینم و برای رفع دلخوریش تلاش می‌کنم. - می‌گم چرا زشت به‌نظر می‌رسی، نگو به‌خاطر اخماته‌. چشم غره‌ای به روم می‌زنه و مجبورم می‌کنه سرم رو به سرش نزدیک کنم و دم گوشی بگم: - عشقم تو که بالآخره همه چیزو می‌فهمی چرا ناراحت می‌شی؟ خب اونم حق داره، دیدی که فاطمه چه‌طور آبروش رو برد. سرش رو کم عقب می‌کشه و نگاهی به نغمه می‌ندازه. حسم می‌گه نغمه بعد از رفتن من و آیناز حسابی مغزش رو شست و شو داده، به همین خاطر نگاه معنادارم رو حواله‌ی نغمه می‌کنم و در آخر رو به مهگل می‌گم: - اخمات رو باز کن، جون رومینا. از اون‌ نگاه‌ها که نشون می‌ده فاصله‌ای با آشتی کردن نداره بهم می‌ندازه و بی‌اختیار لبخندی می‌زنم. - قربونت برم من، نیشت رو باز کن ببینمت. طاقت نمیاره و آروم می‌خنده‌. - کثافت! پوفی بیرون می‌فرستم و خطاب به نغمه می‌گم: - خب، حالا نوبت توئه میمون خانم.
1 5540Loading...
18
عضویت اولیه‌ی کانال vip سرزمین بی‌تعصب با مبلغ استثنایی❗️ مزایای عضویت در vip⁉️ پارت‌های بیشتری می‌خونید و رمان رو چندین ماه زودتر از اینجا تموم می‌کنید. 🔴 عضویت با این مبلغ فقط شامل 15 نفر می‌باشد. برای عضویت مبلغ 28 هزار تومن رو به شماره کارت زیر ارسال و از فیش واریزی عکس بفرستید. 6037997433380376 ایدی جهت ارسال رسید: @ziziwstar
3900Loading...
19
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_10 همین یک جمله کافیه تا اخم شدید مهگل رو نمایان کنه. می‌دونم که می‌تونم خیلی زود دل مهگل رو به دست بیارم اما کنجکاوی‌ام قابل کنترل نیست. بی‌معطلی از روی صندلی بلند می‌شم و همراه آیناز از کلاس خارج می‌شیم. همین که وارد راهروی شلوغ مدرسه می‌شیم خودش خلاصه‌ای از دو روز گذشته رو تعریف می‌کنه. - دیروز شوهر مامانم نذاشت بیام مدرسه، توی این دو روز این‌قدر کتک خوردم که تموم جونم درد می‌کنه. دردم از اینه که مامانم منو نزده، اون شوهر آشغالش... سرجام می‌ایستم و ترحم‌آمیز نگاهش می‌کنم. دستم رو می‌گیره و وادارم می‌کنه که تکونی به پاهام بدم و حرکت کنم. - بیا، هنوز زوده برام دل بسوزونی. سکوت می‌کنم و اون هم مثل من تا رسیدن به حیاط مدرسه چیزی نمی‌گه. همین که وارد حیاط می‌شیم مسیر یکی از نیمکت‌های خالی حیاط رو پیش می‌گیره و سکوتش رو می‌شکنه. - همه چیز بدتر از قبل شد. حالا دیگه هم کل کلاس می‌دونن چه بلایی سرم اومده، هم شوهر مامانم فهمیده که زبون باز کردم و ممکنه براش دردسر بشم. آهی می‌کشم و مردد می‌پرسم: - مادرت چی؟ باز هم باور نکرد؟ پوزخندی می‌زنه و قبل من روی نیمکت می‌شینه. - تو چه‌قدر ساده‌ای! اون فقط به‌فکر دو تا پسرهاشه که مبادا کم و کسری‌ای داشته باشن، مبادا شوهرش ناراحت شه و تهدیدش کنه که طلاقت می‌دم. پس دو تا برادر هم داره و مثل من تبعیض بین‌شون در جریانه. - تو این دو روز به زور کیک و نوشابه زنده موندم، شوهر مامانم اجازه نمی‌داد چیزی بخورم. مامانم هم وقتی می‌دید شوهرش نیست فقط یه کیک و نوشابه به دستم می‌رسوند تا مبادا از گرسنگی بمیرم و براشون خرج بتراشم. تمام وجودم پر از نفرت می‌شه، چه مادر بی‌رحمی! با نگاهش بهم اشاره می‌کنه روی نیمکت بشینم، سریع خواسته‌اش رو عملی می‌کنم و اون ادامه می‌ده. - امروز هم با هزار التماس تونستم بیام مدرسه، شوهر مامانم می‌گفت دیگه حق ندارم برم مدرسه، یه دور سر صبحی دعوا گرفتن تا گذاشتن بیام مدرسه. این‌جا حتی اگه بی‌آبروترین باشم برام بهشته، من اون خونه رو اصلاً دوست ندارم. حالا می‌فهمم که چرا می‌گفت برای دلسوزی کردن زوده، حالا که چیزهای بیشتری از زندگیش می‌دونم عمیقاً براش ناراحتم. از ته دلم می‌خوام براش کاری بکنم اما هیچی به ذهنم خطور نمی‌کنه و به‌ناچار می‌گم: - کاش بابات زود از زندان آزاد بشه، این‌طوری توام راحت می‌شی. متأسف سری تکون می‌ده. - بابام حالا حالاها آزاد نمی‌شه، با مواد گرفتنش و همین که حکم اعدام ندادن بهش جای شکر داره. هر لحظه از شنیدن زندگی این دختر شوکه‌‌تر می‌شم. چرا من و امثال من قدر خوشبختی‌ای که داریم رو نمی‌دونیم؟ حتماً باید با کسایی مثل آیناز آشنا بشیم تا بفهمیم زندگی برای همه ساده و آسون نیست و برای یک‌ عده توی سخت‌ترین حالتشه؟
1 4970Loading...
20
 نویسنده_صحبت_می‌کند😍 ♨️دیگه لازم نیست برای رمان های حق عضویتی هزینه پرداخت کنید❌ ما #ادمینا تونستیم بالاخره امروز با #گرفتن_هزینه_حق_عضویت_رایگان لیست رمان های  حق عضویتی  رو برای برای مخاطبان عزیزمون آماده کنیم♨️ ولی توجه داشته باشید فقط #امشب_می‌تونید_فرصت_عضویت_رایگان_ این رمان‌ها رو بگیرید⁉️ ❌❌❌ 🌹 21/2/1403🌹   رمان حق عضویتی یک❣ https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی دو❣ https://t.me/+Qo34LbkrBiHlJKyS 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سه❣ https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی چهار❣ https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی پنج❣ https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی شش❣ https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی هفت❣ https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی هشت❣ https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی نه❣ https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی ده❣ https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی یازده❣ https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی دوازده❣ https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سیزده❣ https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی چهارده❣ https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی پانزده❣ https://t.me/+R4JSSCjuNwAyNzI0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی شانزده❣ https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی هفده❣ https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی هجده❣ https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی نوزده❣ https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست❣ https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌ویک❣ https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌ودو❣ https://t.me/+yuW4JeuF1XpiYmI0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌وسه❣ https://t.me/+7Do_xAE3wBJmNThk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌وچهار❣ https://t.me/+yuW4JeuF1XpiYmI0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌وپنج❣ https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌وشش❣ https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌وهفت❣ https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌وهشت❣ https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی بیست‌ونه❣ https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی❣ https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌ویک❣ https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌ودو❣ https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌وسه❣ https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌وچهار❣ https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌وپنج❣ https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌وشش❣ https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌وهفت❣ https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌وهشت❣ https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی سی‌ونه❣ https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی چهل❣ https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی چهل‌ویک❣ https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی چهل‌ودو❣ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk 🎊🔑🧸 رمان حق عضویتی چهل‌وسه❣ https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 🎊🔑🧸 لیست بی‌سانسور❌❌❌ حق عضویتی❌❌❌ امشب‌و❌❌❌ از دست ندید❌
980Loading...
21
هنوز عضویت رمان های vipرو نگرفتید😒؟ نمیدونی کسایی که جمعه‌ها تو خونه‌ان چه رمان هایی میخونن😐؟ نمیدونید که این لیست همون رمان های توصیه ویژه‌اس🫣 فرصت عضویت فقط امروز رایگانه و ما بخاطر اصرار خیلی‌هاتون تا ساعت ۲۲ لیست دوباره تمدید کردیم🤭😍 بشتابید🏃‍♀🏃‍♀ و از دست ندید لطفا ❌
1410Loading...
22
سوپرایز ویژه روز دختر نویسنده 🎁 رمان‌هایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...😍 این رمان‌ها بعداز اتمام میره برای چاپ🤷🏻‍♀️👇 بی سانسور خواندنشون‌و از  دست ندید ❌❌ ❌   🌹 21/2/1403🌹   لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Qo34LbkrBiHlJKyS 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+s-KSSq7ngv4zYTY0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+R4JSSCjuNwAyNzI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+yuW4JeuF1XpiYmI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+7Do_xAE3wBJmNThk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+yuW4JeuF1XpiYmI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk 🎁 لینک vip لو رفت😡🔞 https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 🎁 رمان های #بی‌سانسور و ممنوعه‌ی بالا رو از دست ندید😉♨️ دارای محدودیت جدی سنی🔞❌لطفا از دست ندید                  🎉🎉🎉🎉🎉                   🎉🎉🎉🎉 🎉🎉
860Loading...
23
سوپرایز روز دختر نویسنده❤️👇: سلام عزیزای‌دلم روز دختر به تک‌تک مخاطبین عزیزم تبریک میگم؛به مناسب این روز قشنگ برای شما لیست رمان های  چاپی ۱۴۰۳که اواخر فروردین قرارداد چاپشون بسته شده💯رو آماده کردیم می‌دونید که اگر چاپ بشن صحنه‌های جذاب و بی سانسورشون حدف میشه🥹 پس عضویت بگیرید و بی‌سانسور خوندشون‌و از دست ندید❌ کافیه برای عضویت فقط لینک شون رو لمس کنید😍👇 فقط تا امروز فرصت باقیست....‼️ تاریخ عضویت رمان های چاپی:🎉 21/2/1403🎉      اولین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 📚✏️ دومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Qo34LbkrBiHlJKyS 📚✏️ سومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk 📚✏️ چهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+zZSgUDD1yHk0NjQ0 📚✏️ پنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0 📚✏️ ششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0 📚✏️ هفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ 📚✏️ هشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk 📚✏️ نهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk 📚✏️ دهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 📚✏️ یازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi 📚✏️ دوازدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Za9-mWrqDvw1ZjM0 📚✏️ سیزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+s-KSSq7ngv4zYTY0 📚✏️ چهاردهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+m1c5JsQJaRNkZmY0 📚✏️ پانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh 📚✏️ شانزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G 📚✏️ هفدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+R4JSSCjuNwAyNzI0 📚✏️ هجدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0 📚✏️ نوزدهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0 📚✏️ بیستمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+A5I9fr3VTYxkOTQ0 📚✏️ بیست‌ویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA 📚✏️ بیست‌‌ودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk 📚✏️ بیست‌وسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+6Qi1_54DUlJmZjJk 📚✏️ بیست‌وچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg 📚✏️ بیست‌وپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+vEQPt5l1jHc5YTZk 📚✏️ بیست‌وششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+M-Wgp4AqeT45YjNk 📚✏️ بیست‌‌وهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+yuW4JeuF1XpiYmI0 📚✏️ بیست‌وهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+7Do_xAE3wBJmNThk 📚✏️ بیست‌ونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+yuW4JeuF1XpiYmI0 📚✏️ سیومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Z404tqEHtY05MmI0 📚✏️ سی‌ویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Hf1dlSXg-z4wM2Q0 📚✏️ سی‌ودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg 📚✏️ سی‌وسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4 📚✏️ سی‌وچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+nrpuydJ_Z3xkNTlk 📚✏️ سی‌‌وپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ 📚✏️ سی‌وششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0 📚✏️ سی‌‌وهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0 📚✏️ سی‌وهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk 📚✏️ سی‌ونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0 📚✏️ چهلمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0 📚✏️ چهل‌ویکمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+UC3MwVS_fsCnKscw 📚✏️ چهل‌ودومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+R-d0sNQmYH5mYTc0 📚✏️ چهل‌وسومین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0 📚✏️ چهل‌‌وچهارمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+e39A8sPw6EVkODM0 📚✏️ چهل‌‌وپنجمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk 📚✏️ چهل‌وششمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 📚✏️ چهل‌‌وهفتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+UUWMVgclpmc0YzA0 📚✏️ چهل‌‌وهشتمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+Y5pBsqvB2YM2MTU0 📚✏️ چهل‌‌ونهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk 📚✏️ پنجاهمین رمان چاپی ۱۴۰۳❌ https://t.me/+EetWHACuYEA0YzA0 📚✏️ ❗️دوستان لطفا این لیست پخش نشه چون تعداد فورواردها زیاد شده❌❌
1600Loading...
24
اگر دوست دارید این رمان رو با پارت‌های بیشتری بخونید میتونید با نصب برنامه‌ی باغ استور راحت و بدون حذفیات بخونیدش. یادتون نره به رمان امتیاز بدید و کامنت بذارید♥️
1 3920Loading...
25
پارت امروز تقدیم😍 ممنون می‌شم نظراتتون رو برام بفرستید. https://t.me/+a7kjrqHJhAFmYWM0 https://instagram.com/zahranovels
1 6170Loading...
26
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_9 ****** نگاهی به ساعت توی دستم می‌ندازم و با چک کردنش از اومدن آیناز ناامید می‌شم. از اون‌جایی که دیروز غیبت داشت حدس می‌زنم امروز هم نمیاد، حتی ممکنه دیگه کلاً نیاد و تصورش حالم رو یک‌جوری می‌کنه. نمی‌دونم چرا خودم رو مقصر می‌دونم، نمی‌دونم چرا حس می‌کنم که باید یک‌کاری براش می‌کردم. دلیل این حس‌های عجیب و غریب رو نمی‌دونم فقط می‌دونم که دوست دارم یک بار دیگه ببینمش، دوست دارم با هم حرف بزنیم، دوست دارم بیشتر بشناسمش. با تنه‌ای که نغمه بهم می‌زنه از فکر بیرون میام و متوجه‌ی حضور معلم می‌شم، به نشانه‌ی احترام همگی از روی صندلی بلند می‌شیم و بعد از نشستن خانم معلم، سر جامون می‌‌شینیم. معلم کار و فناوری بدون اتلاف وقت شروع به تدریس می‌کنه و من به اجبار حواسم رو به توضیحاتش می‌دم. یک ربعی به همین روال می‌گذره و ناگهان با صدای تق تق در، همگی نگاه کنجکاوانه‌مون رو به سمت در کلاس سوق می‌دیم. در باز می‌شه و با دیدن شخص بین چارچوب در، از ذوق تکونی توی جام می‌خورم. آیناز با حالتی مظلومانه رو به خانم معلم می‌گه: - ببخشید، خواب موندم. خانم معلم سری به تأیید تکون می‌ده. - خیلی خب، بیا تو. آیناز بدون اینکه نگاهی به بچه‌های کلاس بندازه به سمت میز ما میاد و با دیدنم لبخندی می‌زنه. مهگل زمزمه‌وار می‌گه: - دیدی گفتم میاد؟ نغمه هم پوزخند ریزی می‌زنه و من بی‌توجه به هردوشون به آیناز اشاره می‌کنم. - بیا بشین. آیناز سریع روی صندلی کنارم می‌شینه و با نگاهش بهم می‌فهمونه سر فرصت حرف می‌زنیم. برخلاف میلم صبوری پیشه می‌کنم و نگاهم رو به خانم معلم می‌سپرم. زمان کلاس دیرتر از همیشه می‌گذره و وقتی که صدای زنگ تفریح میاد یک نفس پرصدا بیرون می‌فرستم. - آخیش. و بعد رو به آیناز می‌پرسم: - خوبی؟ چرا دیروز نیومدی؟ لبخند کم‌جونی می‌زنه. - بد نیستم، داستانش مفصله. بیا بریم پایین. سریع به سمت مهگل و نغمه برمی‌گردم. - بچه‌ها بیاین بریم... نغمه میون کلامم می‌پره. - نه، من پریودم حال ندارم بیام. مهگل می‌خواد بلند بشه و همراهی‌اش رو اعلام کنه اما آیناز همه چیز رو خراب می‌کنه. - اگه می‌شه تنها بریم، راستش من دیگه به هیچ‌کس اعتماد ندارم.
1 8170Loading...
27
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_9 *** نگاهی به ساعت توی دستم می‌ندازم و با چک کردنش از اومدن آیناز ناامید می‌شم. از اون‌جایی که دیروز غیبت داشت حدس می‌زنم امروز هم نمیاد، حتی ممکنه دیگه کلاً نیاد و تصورش حالم رو یک‌جوری می‌کنه. نمی‌دونم چرا خودم رو مقصر می‌دونم، نمی‌دونم چرا حس می‌کنم که باید یک‌کاری براش می‌کردم. دلیل این حس‌های عجیب و غریب رو نمی‌دونم فقط می‌دونم که دوست دارم یک بار دیگه ببینمش، دوست دارم با هم حرف بزنیم، دوست دارم بیشتر بشناسمش. با تنه‌ای که نغمه بهم می‌زنه از فکر بیرون میام و متوجه‌ی حضور معلم می‌شم، به نشانه‌ی احترام همگی از روی صندلی بلند می‌شیم و بعد از نشستن خانم معلم، سر جامون می‌‌شینیم. معلم کار و فناوری بدون اتلاف وقت شروع به تدریس می‌کنه و من به اجبار حواسم رو به توضیحاتش می‌دم. یک ربعی به همین روال می‌گذره و ناگهان با صدای تق تق در، همگی نگاه کنجکاوانه‌مون رو به سمت در کلاس سوق می‌دیم. در باز می‌شه و با دیدن شخص بین چارچوب در، از ذوق تکونی توی جام می‌خورم. آیناز با حالتی مظلومانه رو به خانم معلم می‌گه: - ببخشید، خواب موندم. خانم معلم سری به تأیید تکون می‌ده. - خیلی خب، بیا تو. آیناز بدون اینکه نگاهی به بچه‌های کلاس بندازه به سمت میز ما میاد و با دیدنم لبخندی می‌زنه. مهگل زمزمه‌وار می‌گه: - دیدی گفتم میاد؟ نغمه هم پوزخند ریزی می‌زنه و من بی‌توجه به هردوشون به آیناز اشاره می‌کنم. - بیا بشین. آیناز سریع روی صندلی کنارم می‌شینه و با نگاهش بهم می‌فهمونه سر فرصت حرف می‌زنیم. برخلاف میلم صبوری پیشه می‌کنم و نگاهم رو به خانم معلم می‌سپرم. زمان کلاس دیرتر از همیشه می‌گذره و وقتی که صدای زنگ تفریح میاد یک نفس پرصدا بیرون می‌فرستم. - آخیش. و بعد رو به آیناز می‌پرسم: - خوبی؟ چرا دیروز نیومدی؟ لبخند کم‌جونی می‌زنه. - بد نیستم، داستانش مفصله. بیا بریم پایین. سریع به سمت مهگل و نغمه برمی‌گردم. - بچه‌ها بیاین بریم... نغمه میون کلامم می‌پره. - نه، من پریودم حال ندارم بیام. مهگل می‌خواد بلند بشه و همراهی‌اش رو اعلام کنه اما آیناز همه چیز رو خراب می‌کنه. - اگه می‌شه تنها بریم، راستش من دیگه به هیچ‌کس اعتماد ندارم.
10Loading...
28
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_9 ** نگاهی به ساعت توی دستم می‌ندازم و با چک کردنش از اومدن آیناز ناامید می‌شم. از اون‌جایی که دیروز غیبت داشت حدس می‌زنم امروز هم نمیاد، حتی ممکنه دیگه کلاً نیاد و تصورش حالم رو یک‌جوری می‌کنه. نمی‌دونم چرا خودم رو مقصر می‌دونم، نمی‌دونم چرا حس می‌کنم که باید یک‌کاری براش می‌کردم. دلیل این حس‌های عجیب و غریب رو نمی‌دونم فقط می‌دونم که دوست دارم یک بار دیگه ببینمش، دوست دارم با هم حرف بزنیم، دوست دارم بیشتر بشناسمش. با تنه‌ای که نغمه بهم می‌زنه از فکر بیرون میام و متوجه‌ی حضور معلم می‌شم، به نشانه‌ی احترام همگی از روی صندلی بلند می‌شیم و بعد از نشستن خانم معلم، سر جامون می‌‌شینیم. معلم کار و فناوری بدون اتلاف وقت شروع به تدریس می‌کنه و من به اجبار حواسم رو به توضیحاتش می‌دم. یک ربعی به همین روال می‌گذره و ناگهان با صدای تق تق در، همگی نگاه کنجکاوانه‌مون رو به سمت در کلاس سوق می‌دیم. در باز می‌شه و با دیدن شخص بین چارچوب در، از ذوق تکونی توی جام می‌خورم. آیناز با حالتی مظلومانه رو به خانم معلم می‌گه: - ببخشید، خواب موندم. خانم معلم سری به تأیید تکون می‌ده. - خیلی خب، بیا تو. آیناز بدون اینکه نگاهی به بچه‌های کلاس بندازه به سمت میز ما میاد و با دیدنم لبخندی می‌زنه. مهگل زمزمه‌وار می‌گه: - دیدی گفتم میاد؟ نغمه هم پوزخند ریزی می‌زنه و من بی‌توجه به هردوشون به آیناز اشاره می‌کنم. - بیا بشین. آیناز سریع روی صندلی کنارم می‌شینه و با نگاهش بهم می‌فهمونه سر فرصت حرف می‌زنیم. برخلاف میلم صبوری پیشه می‌کنم و نگاهم رو به خانم معلم می‌سپرم. زمان کلاس دیرتر از همیشه می‌گذره و وقتی که صدای زنگ تفریح میاد یک نفس پرصدا بیرون می‌فرستم. - آخیش. و بعد رو به آیناز می‌پرسم: - خوبی؟ چرا دیروز نیومدی؟ لبخند کم‌جونی می‌زنه. - بد نیستم، داستانش مفصله. بیا بریم پایین. سریع به سمت مهگل و نغمه برمی‌گردم. - بچه‌ها بیاین بریم... نغمه میون کلامم می‌پره. - نه، من پریودم حال ندارم بیام. مهگل می‌خواد بلند بشه و همراهی‌اش رو اعلام کنه اما آیناز همه چیز رو خراب می‌کنه. - اگه می‌شه تنها بریم، راستش من دیگه به هیچ‌کس اعتماد ندارم.
10Loading...
29
پارت اول♥️
1 9240Loading...
30
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_8 سعی می‌کنم با نگاهم بهش قوت قلب بدم اما اون حسابی استرس داره. با تذکر مجدد خانم ناظم تکونی به خودش می‌ده و قدم‌های مرددش رو به‌طرف ناظم برمی‌داره. کنارش می‌ایسته و در نهایت هر دو با هم از کلاس بیرون می‌زنند. به محض خروجشون از کلاس دوباره غیبت‌ها از سر گرفته می‌شه، اولین نفری که چرت و پرت می‌گه فاطمه‌ست. - بیا، هنوز هیچی نشده دفتر رفتن‌هاش شروع شد، این دختر سراسر مشکله. چند نفری حرفش رو تأیید می‌کنند و مهگل بی‌طاقت‌تر از من سکوتش رو می‌شکنه‌. - توام هزار بار رفتی دفتر، یعنی سراسر مشکلی؟ فاطمه با غیض جواب می‌ده. - تو گوه نخور، بشین سرجات. مهگل اخم‌هاش توی هم می‌ره و سریع می‌گه: - تورو نمی‌خورم آخه، تو بشین سرجات و فضولی دیگران رو نکن. از روی صندلی‌ام بلند می‌شم و من هم می‌خوام چیزی به فاطمه بگم که همون لحظه خانم معلم میاد و به معنای واقعی کلمه مزاحم می‌شه. جواب دندون شکنم برای فاطمه رو به بعد موکول می‌کنم و از مهگل می‌خوام بیشتر از این فکرش رو درگیر دختر بی‌شعوری مثل فاطمه نکنه. بیشتر از نیم‌ساعت می‌گذره و خبری از برگشت آیناز نمی‌شه. دیگه کم کم من و مهگل نگرانش می‌شیم، نغمه هم گاهی استرس به خوردمون می‌ده و گاهی آروم‌مون می‌کنه. تمام مدتی که خانم معلم درس می‌ده حواسم پیش آیناز می‌مونه و در نهایت زنگ مدرسه به‌صدا در میاد. از نغمه و مهگل می‌خوام بمونند تا آیناز برگرده و ازش بپرسیم چی‌شده اما نغمه به بهونه‌ی رسیدن سرویسش زود از کلاس خارج می‌شه. مهگل اما با اینکه خونه‌شون دوره تنهام نمی‌ذاره و همراهی‌اش رو بهم اعلام می‌کنه. چند دقیقه‌ای توی کلاس می‌مونیم و همه‌ی بچه‌ها از کلاس بیرون می‌زنند، به پیشنهاد مهگل کیف آیناز رو برمی‌دارم تا با هم به سمت دفتر بریم بلکه ببینیمش اما قبل از خروج از کلاس، آیناز با چشم‌های سرخ شده از اشک میاد. هردو با تعجب نگاهش می‌کنیم و مهگل زودتر از من سکوتش رو می‌شکنه. - چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ دخترک بیچاره میاد و با حرص کیفش رو از دستم می‌کشه. - کاش لال می‌شدم، کاش هیچی نمی‌گفتم. دستش رو می‌گیرم و مانع حرکتش می‌شم. - چی رو نمی‌گفتی؟ چی‌شده آخه دختر؟ سرش رو بالا می‌گیره و با همون چشم‌های پر اشکش رو به من و مهگل می‌گه: - چند تا از بچه‌ها قضیه‌ی من رو به خانواده‌هاشون گفتند، اون‌ها هم اومدند به مدیر مدرسه گفتند، مدیر مدرسه هم نشست کلی بازخواستم کرد، آخرش هم زنگ زد مامانم و شوهرش اومدند. الان برم خونه پدرم رو در میارند، خدا لعنتشون کنه، خدا فاطمه رو لعنت کنه. عمیقاً براش ناراحت می‌شم و می‌خوام چیزی بگم که همون لحظه صدای زنی رو که دم در می‌ایسته رو می‌شنوم. - مُردی آیناز؟ د بیا تا همین جا چالت نکردم! نگاه دقیقی به اون زن که شباهت زیادی به آیناز داره می‌ندازم و متوجه می‌شم که مادرشه، آیناز می‌خواد چیزی به مادرش بگه اما زنِ بی‌رحم اجازه نمی‌ده. - خفه شو فقط بیا، آبروم رو بردی. کاش همون‌جا پیش مامان بزرگ لجنت می‌موندی و اینطوری برای من دردسر نمی‌شدی. صدای شکستن قلب دخترک رو می‌شنوم و حس بدی بهم دست می‌ده. آیناز با قدم‌های تند و هق هق ریزش به سمت مادرش می‌ره و با هم از کلاس بیرون می‌رن. با رفتن‌شون نگاه معناداری به مهگل می‌ندازم و مهگل با حرصی آشکار می‌گه: - چه مادر آشغالی داره، جای اینکه حمایتش کنه اینطوری... حرفش رو ادامه نمی‌ده و سرش رو پایین می‌ندازه. به یکی از صندلی‌ها تکیه می‌‌ده و من بی‌اراده بغض می‌کنم. - دلم براش سوخت مهگل. آهی بیرون می‌فرسته. - دل منم، همش تقصیر اون فاطمه‌ی کثافته، اگه لال‌مونی می‌گرفت اینطوری نمی‌شد. سرم رو آروم بالا و پایین می‌فرستم. - آره، اون باعث شد آبروی این دختر بره. مهگل مجدداً آهی می‌کشه. - الان چی می‌شه؟ یعنی مدیر اخراجش می‌کنه؟ ابرو‌هام به قصد دریدن همدیگه گره می‌خورند. - اخراج برای چی؟ گناه اون دختر چیه؟ چون ناپدریش یه آدم عوضیه نباید بیاد مدرسه؟ پوفی بیرون می‌فرسته. - چی بگم، امیدوارم اتفاق بدی براش نیفته. کیفم رو با بی‌میلی از روی صندلی‌ام برمی‌دارم. - کاش حداقل شماره‌ش رو داشتم. مهگل نفس پرصدایی می‌کشه و با برداشتن کیفش می‌گه: - اگه فردا اومد شماره‌ش رو هم می‌گیریم، فعلاً بیا بریم تا دیر نشده.
2 2790Loading...
تقدیم♥️ برای عضویت در وی‌ای‌پی سرزمین بی‌تعصب میتونید با پرداخت 28 هزار تومن پارت‌های بیشتری بخونید. 6219861944199263 ایدی جهت ارسال رسید @ziziwstar فقط دوازده نفر میتونن با این مبلغ عضو بشن♥️
Show all...
4
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_16 مامان پوزخندی می‌زنه و حین خروج از اتاقم کنایه‌‌وار می‌گه: - پس بگو چرا ازش خوشت اومده. شما بچه‌ها تو سن پونزده شونزده سالگی توهم‌ فرق گذاشتن برمی‌دارید و مخ خانواده‌هاتون رو می‌خورید. خلاصه باید ما مادر پدرها رو یک جوری پیر کنید تا بزرگ بشید‌. به دنبالش می‌رم و همزمان با گذاشتن ظرف میوه روی جزیره‌ی کوچیک هال جوابش رو می‌‌دم. - ما دیوونه نیستیم که توهم بزنیم. هر چه‌قدر هم سن‌مون کم باشه آدمیم و احساس داریم، خیلی اوقات هم احساسات آدم‌ها بهشون دروغ نمی‌گه. نمونه‌ش همین بابا، قول می‌دم از سرکار که اومد اول سراغ رضا رو بگیره تا من. اول حال اون رو بپرسه تا من، همیشه توی محبت کردن من نفر دومم ولی توی گیر دادن و محدود کردن نفر اول. از معدود دفعاتیه که دارم از مشکلم این‌طور صریحانه حرف می‌زنم و از بی‌شمارترین دفعاتیه که مامان با یک تشر در دهنم رو می‌بنده. - خوبه خوبه! شبیه روان‌شناس‌ها وایسادی جلوم داری حرف می‌زنی در صورتی که هنوز دهنت بوی شیر می‌ده. عیش و نوشت رو با دوستت کردی حالا غرهاتو آوردی برای من، پاشو برو سر درس و مشقت اعصاب منو بیشتر از این به‌هم نریز. نگاه گله‌مندم رو از مامان می‌گیرم و بی‌رغبت به اتاقم برمی‌گردم. توی این دو سه سال اخیر خیلی سعی کردم احساسم رو به مامان و بابام بفهمونم‌. چندین بار بهشون گفتم که حس تبعیض من رو عذاب می‌ده و هر بار هردوشون انکار کردند طوری که حتی خودم هم باورم شده و فکر کردم یک حس بچگانه‌ست اما مگه می‌شه این حس چندین بار تکرار بشه و اشتباه باشه؟ اگر حسم اشتباهه چرا مامان و بابام سعی نمی‌کنند توی عمل بهم ثابت کنند که اشتباه فکر می‌کنم؟ چرا محبتشون بیشتر نمی‌شه؟ چرا رفتارشون ذره‌ای عوض نمی‌شه؟ **** به آخرین سؤال برگه‌ی روی میز نگاهی می‌ندازم و بعد از مرور جوابش از روی صندلیم بلند می‌شم. با لبخندی رضایت‌مند به‌سمت معلم نگارش‌مون می‌رم و با تحویل برگه بهش به سرجام برمی‌گردم. طبق معمول من جزء اولین کسایی هستم که برگه‌ی امتحانی رو تحویل می‌دن و این حس با وجود تکراری بودنش حالم رو خوب می‌کنه. به مهگل و آیناز نگاهی می‌ندازم و می‌بینم که با خستگی به برگه زل زدند. مهگل تقریباً برگه‌اش رو کامل کرده و مشخصه داره مرور نهایی رو انجام می‌ده اما آیناز برگه‌اش خالیه و این قضیه حسابی اذیتم می‌کنه. توی این مدت بارها شده بخوام ازش بپرسم دلیل درس نخوندنش چیه اما در نهایت از پرسیدنش خجالت کشیدم. می‌دونم که مشکلات زیادی داره و شاید به همین دلیل حوصله‌ی درس خوندن نداشته باشه اما خب چرا درس خوندن رو یک نوع راه فرار نمی‌دونه؟ چرا به این فکر نمی‌کنه که با درس خوندن می‌تونه از اون خونه دور بشه و مستقل بشه؟ سرم رو به‌طرف نغمه مایل می‌کنم و می‌بینم که در حال بلند شدن از روی صندلیشه، نگاه معنادارش رو به‌سمتم حواله می‌کنه و به قصد تحویل برگه‌ی امتحانی قدمی برمی‌داره. اصولاً اهل تقلب رسوندن نیستم اما با نگرانی به برگه‌ی خالی آیناز نگاهی می‌ندازم و زمزمه‌‌کنان می‌گم: - سؤال یک و دو گزینه‌ی سه و دو. ذوق رو توی چشم‌هاش می‌بینم و همین که می‌خوام باز هم کمکش کنم فاطمه‌ی عوضی رو به خانم معلم می‌گه: - خانم؟ رایقی داره به عارفی تقلب می‌رسونه. معلم سریع سرش رو به‌طرف ما متمایل می‌کنه و با نگاهی ملامت‌‌آمیز رو به من می‌گه: - رایقی؟ از تو بعیده! پاشو برگه‌ی دوستت رو برام بیار. می‌خوام حرفی بزنم اما آیناز خیلی زود برگه‌اش رو به دستم می‌ده‌. از اینکه با تسلیم شدنش مُهر تأییدی به حرف فاطمه می‌‌زنه حرصم می‌گیره و با غیضی آشکار از سر جام بلند می‌‌شم. نگاه خشمگینم رو به فاطمه‌ای که لبخند مرموزی به لب داره می‌ندازم و به‌طرف معلم می‌رم‌. سرم رو پایین می‌ندازم و برگه رو روی میز معلم می‌ذارم. می‌خوام به روی خودم نیارم اما خانم معلم آهسته چیزی می‌گه و عذاب وجدان به خوردم می‌ده. - تو الگوی کلاسی رومینا، لطفاً دیگه اینکار رو تکرار نکن. حس بدی می‌گیرم و با شرمندگی «چشم» ای می‌گم. عقب گرد می‌کنم و حین برگشتن نگاه سراسر نفرتم رو به فاطمه می‌ندازم. این دختر باید تنبیه بشه وگرنه قطعاً به‌زودی از حرص منفجر می‌شم.
Show all...
12👍 6😡 4
قشنگ‌های من با نصب برنامه‌ی باغ استور (معتبرترین برنامه‌ی رمان‌خوانی) میتونید همه‌ی رمان‌های من رو به‌صورت قانونی و بدون سانسور بخونید. با سرچ اسم من در ذره بین برنامه، لطفاً پروفایلم رو لایک کنید و به رمان‌هام امتیاز بدید تا من هم انرژی بیشتری برای نوشتن داشته باشم. دوستتون دارم♥️
Show all...
👍 3 1
جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور سیستم عامل : اندروید (Android) تاریخ انتشار : 23 اردیبهشت 1403 مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ... * لزوما نیازی به حذف برنامه قبلی نیست، بصورت عادی می توان این فایل را دانلود و با کلیک بر روی آن شروع به بروزرسانی کنید. * سوابق کتابخانۀ شما محفوظ است و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایل شما، اتفاقی برای کتاب های خریداری شده نخواهد افتاد؛ شما کافیست سیمکارت ثبت نامی را داشته باشید. (سیمکارتی که با آن وارد می شوید باید حتما روی همان موبایلی باشد که برنامه را نصب می کنید) * حتما برای دریافت اطلاعیه های ضروری و آموزش های مهم در کانال تلگرام ما عضو بشوید : @BaghStore_APP * اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب : @BaghStore_Admin برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدهید. (آدرس: پایین برنامه سمت چپ، صفحه بیشتر، بخش پشتیبانی باغ استور) * دانلود برنامه از وبسایت باغ استور : www.BaghStore.net/app
Show all...
👍 1❤‍🔥 1 1
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_16 مامان هم‌چنان مشکوک نگاه‌مون می‌کنه و من همه‌ی تلاشم رو می‌کنم تا از زیر نگاه موشکافانه‌ی مامان در بریم. آیناز به محض ورود به اتاقم به قصد عذرخواهی می‌گه: - ببخشید، من نمی‌دونستم داداشت خونه‌ست‌. لبخند کم جونی می‌زنم و «اشکالی نداره» ای زمزمه می‌کنم. - به‌نظر میاد مامانت سر اینطور مسائل حساسه نه؟ خوبه که دختر باهوشیه و زود می‌فهمه چی به چیه اما چرا وقتی دید رضا خونه‌ست به اتاق برنگشت؟ چرا حتی دستپاچه نشد؟ توی دلم به خودم بابت این فکرهای مزخرف فحشی می‌دم و در جواب آیناز می‌گم: - آره، حتی به پوشش من هم جلوی داداشم گیر می‌ده. سری به تأیید تکون می‌ده و حس می‌کنم تعمداً این رو می‌گه: - برعکس مامان من، اصلاً به این جور چیزها گیر نمی‌‌ده. خودش هم همیشه تو خونه راحته، به همین خاطر منم با این وضع اومدم. به هر حال ببخشید. یکمی بابت فکرایی که کردم عذاب وجدان می‌گیرم. به هر حال این دختر توی یک خانواده‌‌ی دیگه بزرگ شده و قرار نیست مثل من فکر و رفتار کنه‌. هنوز هم مونده تا به شناخت کافی از من و خانواده‌ام برسه، پس من نباید مثل مامان قضاوتش کنم و یا با نگاهم معذبش کنم. سکوت می‌کنم و اون در همین حین شال و کیفش رو برمی‌داره و قصد رفتن می‌کنه. هردو از اتاق بیرون میایم و فقط مامان رو می‌بینیم. خبری از رضای جن زده نیست ‌و سعی می‌کنم به رفتارهای عجیبش بی‌اعتنا باشم. آیناز با لطافت خاصی از مامان بابت پذیرایی تشکر می‌کنه و در نهایت بعد از خداحافظی از من و مامان خونه‌مون رو ترک می‌کنه. هنوز صدای قدم‌هاش روی پله‌ها میاد و مامان حتی صبر نمی‌کنه این دختر کامل از ساختمون خارج بشه و می‌گه: - این دختره چرا اینجوریه رومینا؟ مضطربانه «هیس» ای می‌گم و به مامان نزدیک‌تر می‌شم‌. - آروم‌تر! مگه چه جوریه؟ مامان چشم غره‌ای می‌زنه و به‌طرف اتاقم قدم برمی‌‌داره‌. - حرف زدنش، حرکاتش، کلاً مدلش شبیه بقیه دوستات نیست. تک خنده‌ای می‌کنم‌. - مگه همه‌ی آدم‌ها باید شبیه همدیگه باشن مامان؟ با ورود به اتاقم ظرف‌های کثیف شده‌ و باقی خرت و پرت‌ها رو از روی زمین برمی‌داره. - باقی آدم‌ها رو نمی‌دونم ولی دوست‌های تو باید مثل خودت باشن وگرنه جز دردسر چیزی برات ندارن‌. توی جمع کردن ظرف‌ها کمکش می‌کنم و با لحن ترحم آمیزی می‌گم: - بابا این طفلی کلی بدبختی داره، چه دردسری برای من به وجود میاره؟ مامان کنجکاوانه نگاهم می‌کنه. - چه بدبختی‌ای داره مثلاً؟ توی گفتن ماجرای آیناز دودلم، از یک طرف دوست دارم بگم تا مامان زیاد بهش گیر نده و از طرف دیگه می‌دونم اگه بفهمه فکر می‌کنه این ماجرا روی من تأثیر بدی می‌ذاره و مجبورم می‌کنه با آیناز قطع ارتباط کنم. بعد از مکثی طولانی، ترجیح می‌دم یک توضیح کوتاه بدم. - با ناپدریش زندگی می‌کنه، اون همش بین این و برادرهاش فرق می‌ذاره.
Show all...
18👍 11😡 1
تقدیم♥️ برای عضویت در وی‌ای‌پی سرزمین بی‌تعصب میتونید با پرداخت 28 هزار تومن پارت‌های بیشتری بخونید. 6219861944199263 ایدی جهت ارسال رسید @ziziwstar فقط دوازده نفر میتونن با این مبلغ عضو بشن♥️
Show all...
تقدیم♥️ برای عضویت در وی‌ای‌پی سرزمین بی‌تعصب میتونید با پرداخت 28 هزار تومن پارت‌های بیشتری بخونید. 6219861944199263 ایدی جهت ارسال رسید @ziziwstar فقط سیزده نفر میتونن با این مبلغ عضو بشن♥️
Show all...
3
تقدیم♥️ برای عضویت در وی‌ای‌پی سرزمین بی‌تعصب میتونید با
Show all...
#سرزمین_بی‌تعصب #پارت_15 گاهی اوقات آهسته آهسته درددل می‌کنیم و گاهی بلند بلند می‌خندیم. درسته آیناز دوست جدید منه و عمر دوستی‌مون کوتاهه اما من کنارش احساس راحتی خاصی دارم. احساس می‌کنم اون بیشتر از مهگل و نغمه من رو می‌فهمه، به‌خصوص وقتی از حسش به داداش‌هاش و تبعیض‌هایی که توی زندگیش هست حرف می‌زنه. کنار هم این‌قدر غرق صحبت می‌شیم که متوجه‌ی گذر زمان نمی‌شیم. هوای بیرون که رو به تاریکی می‌ره آیناز قصد رفتن می‌کنه. دلم می‌خواد تا شام کنارم بمونه اما از اون‌جایی که اجازه‌اش رو ندارم بهش تعارف نمی‌کنم. اون هم بلند می‌شه تا آماده بشه اما قبل از پوشیدن مانتوش جویای دستشویی خونه می‌شه. سریع در اتاق رو باز می‌کنم و می‌خوام در دستشویی رو نشونش بدم که همون لحظه نگاهم به نگاه رضا که سروساکت روی مبل نشسته گره می‌خوره. این کی اومده خونه که من متوجه نشدم؟ مثل این که مامان واقعاً گوشش رو پیچونده که تا الان ساکت مونده و کرمی نریخته. می‌خوام چیزی به رضا بگم که همون لحظه آیناز از اتاق بیرون میاد و من تازه حواسم پی وضعیت لباسش می‌ره. هر چه‌قدر که من هُل می‌کنم آیناز به همون اندازه ریلکسه. می‌خوام تا مامان خبردار نشده آیناز رو راهی دستشویی کنم اما «سلام» بلند رضا امون نمی‌ده. آیناز سریع جوابش رو می‌ده و رضا با نگاهی خاص بهش زل می‌زنه. مضطرب به آیناز نگاه می‌کنم و نمی‌فهمم چه‌طور تند تندی در دستشویی رو نشونش می‌دم. وقتی آیناز با قدم‌های آرومش به‌طرف دستشویی می‌ره سرم رو برمی‌گردونم و به قیافه‌ی عجیب و غریب رضا زل می‌زنم. این پسر چشه؟ چرا یک جوریه؟ آیناز به داخل دستشویی می‌ره و همون لحظه صدای بسته شدن در بالکن میاد. کمی بعد مامان از آشپزخونه بیرون میاد و اول از رضا و بعد هم از من می‌پرسه که چی‌شده. رضا سریع بهونه‌ای می‌گیره و به داخل اتاقش می‌ره. من هم با لحن ضایع‌ای می‌گم: - هیچی آیناز رفته دستشویی. بعد هم زود فرار می‌کنم و به اتاقم برمی‌گردم. سریع مانتوی آیناز رو برمی‌دارم و دم در اتاق منتظر می‌مونم تا مامان مشغول کارهاش بشه. همین که مامان رو تقریباً سرگرم می‌بینم در دستشویی رو به آرومی باز می‌کنم و با یک دست مانتو رو به دست آیناز می‌دم. کمی طول می‌کشه تا آیناز متوجه‌ی منظورم بشه و همین که از دستم می‌گیره، از شانس بدم مامان وارد هال می‌شه. من رو که دم در دستشویی می‌بینه متعجب می‌پرسه: - در رو چرا باز کردی؟ زشته بذار دختره کارش رو بکنه. صدام کمی می‌لرزه. - آیناز دستمال می‌خواست بهش دادم. مامان ابرویی بالا می‌فرسته. - دستمال که تازه گذاشتم. سوتی پشت سوتی، کار همیشگی من. - حتماً نتونسته پیدا کنه. مامان بدون قانع شدن بهم زل می‌زنه و آیناز با خروجش از دستشویی نجاتم می‌ده. خداروشکر که مانتوش رو پوشیده وگرنه اگه مامان می‌فهمید که آیناز با اون تاپ جلوی گل پسرش ظاهر شده حتماً الم شنگه به پا می‌کرد.
Show all...
16👍 12😱 1
سلام قشنگام♥️ پارت جدید تقدیمتون. لطفاً داستان رو بخونید و نظراتتونو برام بفرستید. حواستون به کانال باشه و زود زود چکش کنید، چون رمان قبلی‌ام تموم شده و کانال ریزش داره، حواستون باشه به کانال تا منم بی‌انگیزه نشم🥲♥️
Show all...
20👍 1