cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

بید مجنون🌾

بسمه تعالی 💢کپی_پیگرد_قانونی_دارد💢 از سری رمان های دینا نویسنده💫sohy💫 💥رمان #بید_مجنون ژانر>عاشقانه،انتقام،اربابی،ملودرام،اکشن... 📣این رمان دارای محدودیت سنی میباشد📣

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
820
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

🌸🏵🌼🌸🏵🌼 🌸🏵🌼🌸🏵 🌸🏵🌼🌸 🌸🏵🌼 🌸🏵 🌸 #پارت_۱۳ _میتونن انتخاب کنن با کی ازدواج کنن؟ +حتما میتونن،نمیدونم از جایش بلند شد و نگاهی به من انداخت.... _بهار،میخوام برم شهر و بشم یکی از همین حق دار ها اونوقت طبق چیزایی ک میگن میتونم از این حقا هم به تو بدم دیگه میتونیم آزاد شیم.... +راس میگی یعنی میتونی دوتا حق بگیری ازشون،یوقت خطرناک نباشه این حقی ک میدن _نترس حواسم هست...الانم بلند شو بریم ده چیزی بخوریم ک گشنمه،بریم؟ +اگه ارباب زاده باشه چی؟اگه تورو ببینه میفهمه کار تو بوده تورو میکشه.... _گفتم ک نترس تا وقتی من هستم هیچکس نمیتونه اذیتت کنه باشه؟ با گفتم یک باشه به سمت ده به راه افتادیم و وقتی رسیدیم درکمال تعجب ده آروم بود و دم خونمون ماشین ارباب زاده نبود.... با لرز آستین اهورا رو کشیدم: +شاید کشتیمش؟ _ن اون قدر محکم نزدم ک هنوز نفس میکشید،ولی کاش کشته باشمش و ریز خندید +اعععع نگو این حرفو بعدش بدبخت میشیم.... خیلی آهسته اهورا چندتا سیب و گلابی از درخت چید و با هم کنار درخت بید پیر نشستیم و خوردیم.... بعد از اینکه خوردنمون تموم شدبا احتیاط به خانه آقاجان برگشتیم اهورا رو به من: _برو داخل اگه اتفاقی افتاد جیغ بزن من تا صبح همینجا کنار خونه مش حسن میشینم با دستانی لرزان و صدایی گرفته باشه ای گفتم و وارد خانه شدم
Show all...
🌸🏵🌼🌸🏵🌼 🌸🏵🌼🌸🏵 🌸🏵🌼🌸 🌸🏵🌼 🌸🏵 🌸 پارت_۱۲ اهورا دستم را گرفت و با پیاده شدن من شروع به دویدن کرد،پا به پای هم میدویدیم به عقب نگاه نمیکردیم و وقتی به خودمان آمدیم دیگه خبری از تخشای و ماشین روسیش نبود.... _نف...نفس...م...نفسم ....برید اهو...را...صب...ر کن پشت درخت چندین ساله تنومندی پناه گرفتیم.... +ب...هار...خوبی؟ با تکان دادن سرم به معنای: ن حرفی نزد،به درخت تکیه دادم... با کشیده شدن روسری روی صورتم چشمهایم را باز کردم.... _اهورا....این‌روسری نگذاشت ادامه بدم و  خودش حرفم را ادامه‌داد: +اره روسری مال خودته....همونی ک یواشکی برداشتم و خیلی دنبالش گشتی... خندید و من از خنده او خندم گرفت،هردو خنده هایی از سر ناراحتی و ازجنس بغض  سر دادیم.... مدت طولانی سکوت کردیم ولی سکوت را شکستم: _به نظرت فردا چی میشه؟ ارباب زاده چه بلایی سرمون میاره؟ +برام مهم نیست اون دزد بی چشم و رو حقی نداره برای داد خواهی _چی! داد خواهی چیه دیگه؟ +اوممم توی شهر خیلی ها هستن ک میگن _چی میگن مثلا همونجور ک کنار من روی زمین دراز میکشید ودستش را زیر سرش میبرد... +میگن هر کسی به حقی داره مثل حق آزادی و انتخاب میدونی چی میگم؟ مثلا میتونن انتخاب کنن لباس روسی بپوشی یا محلی،اونایی ک فرنگ درس خوندن اینارو میگن...
Show all...
🌸🏵🌼🌸🏵🌼 🌸🏵🌼🌸🏵 🌸🏵🌼🌸 🌸🏵🌼 🌸🏵 🌸 #پارت_۱۱ لباش روی لبام قرار گرفت،خودمو عقب کشیدم،با دستی ک پشت گردنم قرار گرفته شد توانایی عقب نشینی از من سلب شد.... با حرارت میبوسید ولی من لبامو سفت گرفته بودم از دستی ک پشت گردنم گذاشته بود استفاده کردو شال بلندمو از سرم کند و موهای بلندم روی کمرم رها شدن.... از‌لمس دستاش متنفر بودم ولی تخشای دست نمیکشید و همونجور ک با اشتها منو میبوسید موهامو نوازش میکرد.... با شکستن شیشه از جاش پرید و خودشو کشید عقب.... خودمو گوشه ماشین کشیدم تا ازش دور بشم و از پنجره ی شکسته نگاهی به جنگل کردم ولی چیزی ندیدم.... سنگ دیگه ای به شیشه جلویی ماشین اصابت کرد ک تخشای با ترس خیره بیرون شد و قمه بزرگی رو از زیر صندلی برداشت از ماشین خارج شد.... قلبم توی دهنم میکوبید... تخشای فریاد میزد: _بیا بیرون تا حسابتو بزارم کف دستت بی ناموس عوضی.... پشت هم فوحش میداد،دستامو روی گوشم فشار دادمو چشمامو روی هم فشردم‌... با صدای ضرب و شتم چشمامو باز کردم،توی نور کم ماشین چیز های کمی دیده میشد.... تخشای به شدت داشت از مرد تقریبا هیکلی ک صورتشو پوشیده بود کتک میخورد.... بعد از چند دقیقه اون مرد از روی تخشاب بلند شد و به سمت در ماشین اومد و درو باز کرد جلوی دهن و دماغش روسری  بسته بود ولی چشمای مشکی و کشیده اش سریع هویتش رو برام لو داد.‌‌‌‌‌‌...
Show all...
امشب به امید خدا ۳تا پارت میزاریم❤
Show all...
میشه حمایت کنید یدونه قلب بزارید❤🤗 تا انرژی بگیرم بیشتر پارت بزارم
Show all...
🌸🏵🌼🌸🏵🌼 🌸🏵🌼🌸🏵 🌸🏵🌼🌸 🌸🏵🌼 🌸🏵 🌸 #پارت_۱۰ ترس مثل خوره ذره ذره وجودمو میخورد و منم التماس میکردم تا ارباب زاده منو برگردونه.... وقتی کاملا دور شدیم و دیگه از اهالی روستا چیزی پیدا نبود ماشبن ایستاد، اشک های من ایستاد و فقط ردشون روی گونه هام پیدا بود... از ارباب زاده میترسیدم پس کاملا توی در فرو رفته بودم و دستگیره رو محکم توی دستم میفشردم.... صدای تخشای بلند شد: +به جای اون دستگیره دست منو بگیر اگه میترسی،نمیخوای برگردی و همونجور ک توی آلونک کوچولوتون نگاهم کردی نگاهم کنی؟ از نگاهت خوشم اومد بیشتر نگاهم کن... لال شده بودم حتی جرعت چرخیدن طرفشو نداشتم... تا اینکه عصبی مشت کوبید روی فرمون: +ترسو نباش برگرد نگاهم کن زود آروم به طرفش برگشتم ولی به دنده خیر شدم دستشو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا اورد ودوباره حرفی ک توی عمارت زده بود را تکرار کرد: +چشمات میتونه یه گرگ وحشی رو رام کنه،چرا سعی نمیکنی رامم کنی؟ ناخداگاه جواب دادم: _شما اون گرگید؟ خندید و دستشو کشید عقب: +شبیه گرگا نیستم؟وقتی وحشی بشم میشم همون گرگ اما، یک اما وجود داره،میتونم برای کسی ک خاصه هرگز اون گرگ وحشی نشم.... یا داشت منو مسخره میکرد یا این وجه ازش خیلی غیر منتظره بود بازم سرمو انداختم پایین ولی با دستش چانه ام رو گرفت و کشید سمت خودش.... لباش روی لبام قرار گرفت،خودمو عقب کشیدم،با دستی ک پشت گردنم قرار گرفته شد توانایی عقب نشینی از من سلب شد....
Show all...
🌸🏵🌼🌸🏵🌼 🌸🏵🌼🌸🏵 🌸🏵🌼🌸 🌸🏵🌼 🌸🏵 🌸 #پارت_۹ به شلوار کردی آقاجان چنکی زدم و با چشمای لرزون نگاهش کردم... به محض باز شدن در با چشمای متنفر ارباب زاده روبه رو شدم.... ننه کمی دور تر از ارباب  گوشه دیوار با یک لبخند مصلحتی روی لبش کز کرده بود با آقاجام وارد شدیم و من سریع به کنار ننه گلی رفتم و نشستم جو خونه به شدت متشنح بود و انگار ارباب زاده روزه سکوت گرفته بود وخیر خیر منو نگاه میکرد... وقتی منو برانداز میکرد حال چندشناکی بهم دست میداد... تا اینکه بلاخره سکوت شکسته شد و ارباب زاده به حرف اومد: +بهار...برام چایی بریز خیلی آروم و محتاطانه از کنار ننه بلند شدم و استکانشو از چایی پر کردم و دوباره توی نربکی گذاشتم کنار ارباب زاده... دستشو سمت صورتم دراز کرد ولی من با ترس صورتمو عقب کشیدم و با گستاخی به چشماش خیره شدم... یکی از چشماش تیک داشت و میپرید منم سریع روی زمینو نگاه کردم.... +میخوام برم توی این روستا یه دوری بزنم چون هیچ جارو نمیشناسم بهار همراه من میاد... به آقاجان نگاه کردم تا اجازه نده اما لحن ارباب زاده حکمی بود تا درخواستی آقا جان من من کنان بلند شد و خواست جلوی تخشای رو بگیره ولی انگار زور ارباب زاده۲۶ساله بیشتر از یک پیرمرد ۶۷ساله بود و با افتادن اقا جان صدای ننه بلند شد: _ارباب درست نیست شما دونفر هنوز نامحرمید با پوزخند به ننه نگاهی کرد و لب زد: +از کجا میدونی تا الان زنم نشده؟ ننه با بهت نگاهش میکرد و دیگه حرفی به زبون نیاورد... میترسیدم حرفی بزنم و همون جور ک مچ نحیفم اسیر دست ارباب بود به چپ و راست کشیده میشدم و اخر سر منو توی ماشین روسی سبزش انداخت،بدون توجه به گریه های من،التماس آقاجان و زجه ننه گلی ماشینو به سمت جاده جنگلی روند
Show all...
امشب دوتا پارت داریم🤗❤ پارت ۷و۸
Show all...
🌸🏵🌼🌸🏵🌼 🌸🏵🌼🌸🏵 🌸🏵🌼🌸 🌸🏵🌼 🌸🏵 🌸 #پارت_۸ اشکام شدت گرفتن اهورا با ارباب اصلا قابله قیاس نبودن +شنیدم چه خبر شده گریه کن بهار شاید همین گریه بتونه آرومت کنه اهورا کنار روی زمین نشست و دوباره اشکامو پاک کرد، یک‌پسر بچه ۱۸ساله عاقل بود... بعد از چند دقیقه اشکام و هق هقم آروم شد تا اومدم باهاش حرف بزنم صدای آقاجانمو شنیدم ک بلند صدام میکرد _بهار....دختر....بهارررر من دیگه زن شوهر دار محسوب میشدم سریع اهورا رو پشت تنه تنومند بید قایم کردم و به سمت صدا دویدم تا کسی اونو پیدا نکنه وگرنه چنان کتکی میخوردیم ک زیر دست و پا له بشیم.... وقتی به آقاجان رسیدم با هول وولا به سمتم اومد ودستمو کشید تا دنبالش برم... +اخ اخ آقا جان کجا میریم دستم درد میکنه میشه دستمو نکشی _بیا دختر....بدو وقتی رسیدیم به دم‌در خانه با ماشین روسی خان مواجه شدم و رنگ از رخسارم پرید... دستم‌ از دست آقا جان کشیدم و شروع به دویدن کردم ولی آقا جان منو گرفت... تقلا کردم ک منو ول کنه ولی آقاجان با اشک التماس میکرد آروم باشم تا اتفاق بدی برای کسی نیوفته... با کلی التماس و خواهش آروم شدم و آروم به سمت خونه به راه افتادم به ابتدای خونه ک رسیدیم صدای خنده های تخشای به گوشم رسید ترس مثل خوره افتاد به جونم و از شدت ترس میلرزیدم...
Show all...
🌸🏵🌼🌸🏵🌼 🌸🏵🌼🌸🏵 🌸🏵🌼🌸 🌸🏵🌼 🌸🏵 🌸 #پارت_۷ از گاری پیاده شدم و کنار آقاجان روی زمین سنگلاخی نشستم ودستاشو توی دستم فشردم _جان بهار گریه نکن ،غلط کردم من خیلیم خوشحالم توی عمارت،فقط نزار اشکاتو ببینم آقاجان بعد از کلی گریه و صحبت به خانه ک رسیدیم فقط سکوت کردیم... ننه گلی دم در نشسته بود و تا اینکه مارو دید به سمتمون دوید و منو توی آغوش گرفت و های های گریه کرد بعد از کلی صحبت با ننه گلی خونه ساکت شده بود دیگه کسی نمیخندید و گریه نمیکرد... طاقت دیدن آقا و ننه توی اون حال باعث نابودیم میشد از اتاقی ک بهش خونه میگفتیم زدم بیرون حالا تنها یکی بود ک بهم قوت قلب میداد... به سمت خونه عمه به راه افتادم وقتی رسیدم و در زدم عمه توی چهارچوب در حاضر شد و با اخم غلیظ: +چیه میخوای عروس خان؟ _عمه خانم من بهارتم عا نمیخوای دعوتم کنی داخل؟ +بهار جان برو خونت ما خودمون جیره خوره اربابیم نمیتونیم خشمشو تحمل کنیم برو لطفا _میشه اهورا‌رو ببینم اخمش غلظت پیدا کرد +وا چ حرفا میزنی دختر،میخوای پسر منو از راه به در کنی!برو خونتون تا نیومدم گوش مالیت بدم... قلبم تیکه تیکه شده بود با یک خداحافظی راهمو کشیدم و رفتم... رفتم کنار جوی آب و ناخداگاه اشکام سرازیر شد... با دستی ک روی گونم کشیده شد از جام پریدم وتوی هوای گرگ و میش به چهرش خیره شدم... _اهورا تویی؟ +توقع داشتی غیر من کی باشه فقط منم ک میدونم هروقت ک ناراحتی میایی و زیر این درخت بید میشینی...
Show all...