cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

طالــ🕸ــــع‌اغبر|یاسمن فرح‌زاد

﷽ وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ افتاده‌ام درست تهِ چال گونه‌ات پای دلم شکسته و بهتر نمی‌شود. ماه من/ماهت میشم/طالع اغبر(فروشی) دوجلدی سیاه سرکش(باغ استور) تیک تاک/خاندان اژدها(به زودی) صدفی‌درطوفان/ترس ازمه عشق تاریک/دوجلدی تکشاخ حامی انجمن مهبانگ❤

Show more
Advertising posts
16 036
Subscribers
-1324 hours
-817 days
-40030 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۳۵ #یاسمن_فرح‌زاد نبرد تن به تن البرز با موجودی که از ده فرسخی هم شومی و پلیدیش قابل لمس به نتیجه نمی‌رسید. کتایون اشاره ای کرد، بوی خون نهال رو می‌فهمید، خیلی زود گله از راه رسیدن و دورتا دور بقیه رو گرفتن. کتایون خودش رو بر بالین نهال رسوند، چشم های آسمونیش با خشم و غرور خاصی درهم گره خورد. پوزه کشیده‌اش رو سمت صورت نهال گرفت و بو کشید، از بین پلک های نیمه بازش دو ماه کم فروغ درحال غروب کردن بودن. نهال، لبخندی کم رنگ و بی جون روی لب نشوند، دستش رو سمت صورت زیبا و افسانه ای گرگ کتایون دراز کرد و نوازشش کرد. - می‌دونستم میای... امیدم‌و ناامید نکردی... کتایون واکنشی نشون نداد، افرادش درحال تکه پاره کردن کفتارها بودن، سر چرخوند. بهرام و کیوان با شک تماشاش می‌کرد که چطور با خرناس وحشیانه ای سمت میدون نبرد البرز با سحر گام برداشت. البرزی که یک تنه می‌جنگید ولی به حد کفایت و مطلوبی حمله هاش جواب نمی‌داد. اندام سحر کاملاً از بعد انسانی خارج شده بود. درحالی که البرز نفس نفس میزد و قفسه سینه‌ش می‌سوخت، روبروش گارد گرفت. موهای لختش روی پیشونیش رو گرفتن و ابروهای پرپشت مردونه‌اش درهم گره خورد. - از جنگیدن با من خسته نشدی؟ چرا نمی‌خوای بفهمی عزیز کرده مادرت من بودم نه تو... البرز ایستاد، مچ دستش درد می‌کرد، شنلی که روی دوش زن بود شبیه تارعنکبوت هزار بافت سرخ و تیره داشت و مه و سیاهی دور و برش چرخ میزد. لبای سیاهش  رو بهم مالید و نیشخندی زد و با صدایی که دورگه و خشدار شده غرید. - مادرت با شیطان معامله کرد و نطفه ای از شیطان درون شکمش جا داد و بعد برای پیروزی معشوقه‌ش دعا کرد. هزار یکی دعا کرد و قسم خورد و تا پای جون از پدرت متنفر بود. از داشتن بچه ای مثل تو متنفر بود البرز! گاهی باهام حرف میزد... صداش، صدای گریه هاش، صدای ضجه هاش! البرز غرید. - احتمالا ضجه میزده توله ای مثل تورو سقط کنه ولی نشده. چون یه چیز نحس مثل کنه چسبیده بهش، مگه نه؟ حرصش گرفت اشاره ای کرد، توده سیاه با هزار خفاش سمت صورتش پریدن، البرز چرخید ولی پاش پیچ خورد و زمین افتاد. مکث کرد، باید با فکر پیش می‌رفت. بیشتر از تصورش قوی بود، بیشتر از تصورش نیرومند بود. حالا می‌فهمید چرا پریماه از درافتادن با شیطان واهمه داشت. زن گردنش رو چرخوند، از دیدن گله که به رهبری کتایون رسیده بودن با تمسخر گفت: - میبینم که سگای دخترت رسیدن. حیف که دخترت نمیتونه طلوع خورشید فردارو با آرزو و امید بهتری برای مادر شدن ببینه... البرز فک رو فک سابید، حتی یک سانت نگاهش رو منحرف نکرد و فقط به دشمنش نگاه کرد که مثل زحاک بود. محاسبه هاش همه غلط از آب دراومدن، تمام تلاش و نیروش رو به کار گرفت
Show all...
❤‍🔥 221👍 54 23🔥 4🎉 2👌 1😍 1
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۳۴ #یاسمن_فرح‌زاد - 아무것도 아니다. 숨 쉬다. «چیزی نیست نفس بکش» - کاش زبونت‌و یاد می‌گرفتم پریماه... بی رمق خندید، سرم رو به سینه ش چسبوند و درحالی که جادوش مثل هوای سرد دردم رو داشت سِر می‌کرد، آهسته گفت: - خودم یادتت میدم. همونطوری که به بابات یاد دادم. سری تکون دادم. بهرام با سروصورت خونی و خاکی کنارم نشست و از دیدن خونی که داشت بند می‌اومد رنگش پرید. - اون خون... اون که... پریماه سرش غرید. - ساکت شو! مرد خفه شد، نفس نفس زنان دستم رو نوازش کرد و کیوان سورن رو بغل گرفت. گرگم خودش رو به حصارهای سرم می‌مالید و نوازشم می‌کرد. نصف آخرین رمقم رو به چشم هام دادم. پدرم با سیاهی می‌جنگید، دلواپسش بودم. کمک لازم داشت. شمشیرش و جادوهاش مدام به حصاری از سیاهی میخورد. صدای قهقهه های شیطان آزارم می‌داد. - تنهایی از پسش... از پسش برمیاد؟ داشتم نفس کم میاوردم، نگاه هر چهارنفرمون سمت البرز و سحر چرخید. مورگان با اطمینان گفت: - رو درد و تنفست تمرکز کن، دارم سعی میکنم جلوی خون ریزی‌و بگیرم. به هیچی فکر نکن. البرز، از پسش برمیاد. حس می‌کردم دارم از حال میرم، فشار سنگینی رو بدنم حس میکردم. گرگ سفیدم تو سرم زوزه کشید و از دل جنگل، گرگی با چشمان پرستاره و که یک کهکشان راه شیری با خودش داشت جواب گرگم رو با غرور داد... *** "سوم شخص" سر رسیدن کتایون درست خارج از تصور همه بود، نگاه گرگ با منظومه شمسی تابانی روانه شیطان شد.
Show all...
128👍 32❤‍🔥 18🔥 1
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۳۲ #یاسمن_فرح‌زاد شایدم مرگ، این درد رو تسکین نمی‌داد. ولی توان رزم نداشت، غم و درد ضعیفش کرد. چیزی تا از پا افتادن نمونده. در خودش هیچ چیزی نمی‌دید. بالای سر نهال و جسد برادرش ایستاد و تمام جادوهاش رو برای دفاع از یادگار برادرش به کار گرفت... *** "نهال" نفس نمی‌کشید. می‌خواستم نفس نکشم، می‌خواستم همونجا از شدت گریه ها نفس کم بیارم و بمیرم. بهرام با صورت خیس کنارم شیفت داد، زمزمه آروم و تشر مانندش  بود که باعث شد کیوان هم شیفت بده و کنارم جا بگیره. - باید از جفت سورن محافظت کنیم. جفت سورن، جفتش بودم و جفتم نبود. سرم رو به پیشونیش چسبوندم و بین ازدحام اطرافم ناله کنان گفتم: - جفتت بودم، تنهام گذاشتی بی معرفت. مگه نگفتی طالع نحس نمیمیره... مگه نگفتی طالع اغبر سگ جونه... چه مرگت بود که انقدر راحت رفتی؟ نذاشتی کنارت گرگینه بودن‌و یاد بگیرم. نذاشتی کنارت نفس بکشم... نذاشتی... لعنت بهت مردک مغرور خودخواه... عوضی... عوضی تنهام نذار... آی... زیر شکمم به شدت تیر کشید. دستم رو سمت شکمم بردم که چیزی از جیبم افتاد و کنار پای سورن قل خورد. شیشه ای بود که اریک بهم داد. یک لحظه احساس کردم بین پاهام خیس شده. نگاه خیس و ورم کردم رو بین پاهام دوختم، فاق شلوار خاکیم داشت خونی میشد. دردم شدت گرفت و همزمان چیزی مثل یک نور کمرنگ تو مغزم جرقه زد. یک چیزی شبیه امید. اریک گفت خودم میفهمم کی ازش استفاده کنم... - شاید... مثل برق گرفته ها تکون خوردم. کفتار هایی که دورمون کرده بودن تعدادشون داشت بیشتر میشد. مورگان با جادوهاش میزد، پدرم دست تنها بود و احساس می‌کردم تا ابد خسته است، کیوان و بهرام تنها بودن و هیچ کس حال خوبی نداشت، لشکر شکست خورده ای که آخرین هاشون رو به میدون آوردن... وگیسو؛ دوباره غیب شده بود و پدرم تو سیاهی و مه با سپاه شیطان می‌جنگید که ظاهرش تقریباً شبیه یک زن بود. درحالی که صدای قهقهه هاش می‌اومد، در شیشه رو شکستم. با دست خونینم لبای سورن و باز کردم و محتوای داخلش رو تو دهنش خالی کردم. می‌خواستم معجزه شه، می‌خواستم مثل تموم کارتون های بچگیم یک معجزه شیرین بشه. یک افسانه می‌خواستم، یک چیز کلیشه ای می‌خواستم. یک پایان خوب! التماس کردم، التماس خدایی که سورن گفت قبولش ندارم. التماس کردم و ضجه زدم. - برشگردون، خواهش میکنم. بهاش هرچی باشه میدم... درد پایین تنه‌ام شدید شده بود ولی بی اهمیت به تمام دردام بدن سورن رو به خودم چسبوندم و لب هاش رو بوسیدم و اجازه دادم اشک هام روی صورت سردش بریزه. - خواهش میکنم تنهام نذار سورن. می‌خوام مال تو باشم، می‌خوام... می‌خوام... تیر کشیدن کمرم به خاطر حمله یک کفتار بود. کفتاری که شونم رو گاز گرفت ولی مورگان عقب روندش. اهمیت ندادم، اهمیت ندادم! بار دیگه لبای ترک خوردش رو بوسیدم و زمزمه کردم. - می‌خوام مال من شی... نفس داغی برعکس هوای سردی که به زخم هام می‌خورد و جراحتم رو می‌سوزند به گونم خورد. ناباور پلک زدم و نگاهش کردم. خماری و ضعفم رو کنار زدم. دستم رو زیر گلوش بردم... زیر گلوی مردونه‌ش، نزدیک ریش های اصلاح شدش و... - نبضش... نبضش... زبونم بند اومد. سر بالا گرفتم و سمت کیوان و بهرامی که تو محاصره بودن، سمت مورگانی که که بازوی خونیش رو بغل گرفته بود داد زدم. - داره نفس میکشه! این داد، آخرین جرعه نفسم و جونی که درونم ذخیره کردم، بود. آخرین رمقی که داشتم... پدرم با این حرف چرخید، اولین کسی که بین این جهنم و دوزخ رسید اون بود. تا چند ثانیه بابت نفس کشیدنش مطمئن نبودم اما، وقتی نگاه البرز برگشت، وقتی سینه سورن تکون خورد فقط احساس کردم جونی از بدنم رفت و تو دریا خودش رو غرق کرد. - سورن... من‌و ببین چشم هات‌و باز کن... به گونه هاش کوبید، داشت نفس می‌کشید ولی هوشیاری نداشت. البرز سر بالا گرفت و با حال خراب و جریحه دار شده ای گفت: - چطوری؟ شیشه خالی‌و نشونش دادم و گفتم: - اریک داد... لب رو لب فشرد. صدایی از تاریکی بلند شد که مثل صحیه پرخروش یک موجود ترسناک بود، صدایی که جنگل رو به وحشت انداخت. البرز نگاهی به چهره رنگ پریده ام کرد، به خونی که بین پاهام جاری شده. تن سورن رو بغلم داد و ایستاد. حبابی دور مورگان، بهرام و کیوان کشید. شمشیری از فولاد سرخ کف دستش نشست که دسته ای طلایی داشت. نشان اژدهای سینه‌اش درخشید و رنگ چشم هاش تغییر کرد. - خودم می‌کشمت حرومزاده. میفرستمت یه جا بدتر از جهنمی که ازش اومدی. سمت سیاهی رفت، نگاهم تار بود و وجودم سست. سورن بغلم بود و کمرم داشت نصف میشد. قبل اینکه پخش زمین بشم، مورگان کمرم رو گرفت و دستش رو زیر شکمم گذاشت.
Show all...
233👍 64❤‍🔥 29😍 14🔥 7🎉 2
لطفا با دقت بخونید✨‼️ خاندان اژدها جلد دوم طالع اغبره. دوستانی که میپرسن کی شروع میشه، من درگیر یه سری مسائل هستم که متاسفانه تا حل نشه برای شروع قصه دوم اقدام نمیکنم. اطلاع رسانی خواهد شد. هم اینجا، هم باغ استور و هم اینستاگرامم. تو چنل بمونید تا از اخبار مطلع بشید❤️ خیلی دوستون دارم. سیاه سرکشم رو میتونید تو باغ استور دنبال کنید. لینک دانلود باغ استور👇 https://baghstore.net/app
Show all...
89👍 11❤‍🔥 1
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۳۱ #یاسمن_فرح‌زاد سحر تکون نمی‌خورد، از درد ناله می‌کرد، صداهای گنگ و خفه ای ازش به گوش می‌رسید و توده ای تیره و مخمری شکل مثل ابری بدخلق و سیاه دورش رو گرفته بودن. - البرز... مرد دست از حمله و دفاع برداشت، حبابی شفاف و درخشان با رگه و ریشه های سرخ و طلایی دورتا دور مقبره رو گرفت. چرخید، از دیدن بدن برادرش که بهرام و کیوان بیرون کشیدنش چیزی درونش فرو ریخت. چیزی به شدت بزرگ و مخرب، سنگین و ویران کننده، گردو خاکش چشمش رو کدر کرد. وحشت کرد، برای اولین بار تا سر حد مرگ وحشت کرد. کنار جسمش ایستاد، نهال بالاتنه مرد رو تو بغل گرفت. به سروصورتش کوبید. بهرام انگشتش رو تو دهن سورن فرو برد، خاکی که تو دهنش جمع شده رو کنار زد، طاق باز درازش کرد و داد زد. - نفس بکش... نفس بکش... گیسو پشت حباب حفاظتی با شوک و رنگ و روی پریده خشکش زد. کیوان کنارشون وا رفت و دست هاش رو سپر گردنش کرد. نهال اشک می‌ریخت، بازوش خون می‌اومد، شکمش به شدت درد می‌کرد. حتی دردی وحشتناک تو پایین تنه‌ش حس می‌کرد اما، هیچ حسی جز ناراحتی و حزن بی پایان نداشت. قلبش داشت بیرون می‌پرید و قفسه سینه ش تیر می‌کشید. - سورن... نفس بکش پسر... نهال ناله کرد. - سورن بلند شو! سورن... مورگان آهسته به زیر گلوی سردش دست کشید، نگاهش با تعلل بالا اومد، به چشم های کاسه خون شده البرز که خیس عرق بود نگاه کرد و سری به معنی نه تکون داد و آهسته گفت: - نبض نداره... البرز ویرانه شد، کمرش خمیده شد و زانوهاش تا شدن. بهرام تحمل نداشت، سرش داد زد، التماسش کرد. اشک کیوان دراومده بود، گیسو پشت دیوار هق زد و جرات نزدیک شدن نداشت. شرمنده روی سه پسر بود و حرفی برای گفتن نداشت ولی هیچکس حال البرز رو نمی‌فهمید. حس می‌کرد اولادش رو از دست داده، ریسکی که توش باخته بود، شبیه قمار کردن، کل هست و نیستش رو یک جا باخت. کنار جسمش افتاد، نهال روی سینه ستبرش هق میزد، به کلی وجود البرز متلاشی شد. دیوار حفاظتی شکست، ده کفتار حریصانه حمله ور شدن. نگاه مورگان درخشید، بلند شد و حبابی آبی رنگ جای دیوار رو گرفت. تو محاصره بودن، خسته، شکست خورده و غمگین، مثل ماهی که بیرون آب مونده، خونه ای که مسقف نداشت و بارون و برف می‌اومد. البرز خودش رو جلو کشید، فکش قفل کرده بود و به زحمت با صدای مردونه ش نالید. - این همه با چنگ و دندون نگه‌ت نداشتم که اینطوری بذاری و بری توله سگ. سورن... این همه باهات حرف زدم، گفتی تحمل میکنم، گفتی دوام میارم. چت شد لامصب تو که می‌دونستی، تو که گفتی می‌تونم. قول دادی، تعهد کردی باهام... بلندشو احمق... نفس بکش. تنش رو از بغل نهال بیرون کشید، سرش رو به سینه‌ش چسبوند و اشک مردونه ش با متلاشی شدن بغضش جاری شد. - بلند شو... جان هرکی دوست داری بلند شو... هرکاری بخوای برات میکنم. داداشم... بلند شو... من بمیرم بلند شو... سورن... ناله می‌کرد، همزمان نهال سرش رو روی سینه سورن گذاشت، هق هقش به سک سکه رسید، شونه هاش می‌لرزید. گرگش از غم و ناراحتی یک گوشه بند نبود. البرز به دخترکش نگاه کرد که چطور می‌لرزه، چطور دستای سرد برادرش رو گرفته و نجواهای گنگی باهاش می‌کنه. حالش سخت بود، یک حال وحشتناک که جای صدبار مردن درد داشت. شقیقه برادرش رو بوسید، و سرش رو به خودش چسبوند و چشم هاش رو بست. بین تمام شرارت ها، سحر داشت بلند میشد، مورگان به جسم جدیدش نگاه کرد، به قدی که بلند تر شده، لاغر تر شده و ناخن هایی که رشد کرده. هنوز مه مثل تیکه ای ابر زیر پاهاش جریان داشت. - البرز... صدای هشدار مانندش برای البرز اهمیت چندانی نداشت. با صورت خیس و پر از خشم سمت سحر چرخید. حسی مثل انتقام درونش شعله ور شد، جسد برادرش داغ رو دلش گذاشت. داغی که هرگز خوب نمیشه و نخواهدم شد! اجازه داد دخترش، جاش رو بگیره. نهال این جسم رو ول نمی‌کرد، بدن مجروحش خون ریزی داشت، باید بلند میشد وگرنه همه رو باهم از دست می‌داد. - بعد کشتن سحر برای مردن خودم تصمیم می‌گیرم.
Show all...
193👍 46❤‍🔥 23🔥 11
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۳۰ #یاسمن_فرح‌زاد سحر بالای قبر ایستاد، طولی نکشید که کل زمین به لرزش افتاد، هوا خفه کننده شد و صدای نعره های خوفناکی از دل زمین به گوش رسید. با اشاره سحر، خون نازنین روی زمین به جنبش افتاد و سمت قبر خزید، همه چیز بوی گند جادو و نفرین می‌داد. یک نفرین ابدی و باستانی، برمیگشت به زمان خلقت زمین و شاید قبل تر از اون، به زمانی که هنوز دروازه های جهنم به روی موجودات پلیدی که توانایی های وحشتناکی داشتن بسته بود. از دل خاک خون قل می‌زد، چهار طرف قبر شکسته، جویباری از خون جمع شد. - وقتشه به زمین برگردی پدر، بدنم، روحم، احساساتم همه متعلق به تو هستن! کف دستش مثل آینه ای سیاه به سمت تاریکی باز شد. باد شدت گرفت و رعدو برق کل جنگل رو لرزوند، رعدو برق های جنون وار آسمون و برخورد اولین شلاق صاعقه به نوک درخت اغبر و شکافته شدن دروازه ای به تاریکی، سایه های سیاهی اطراف پاهای سحر جمع شد. زن کفش هاش رو درآورد و تو خون جمع شده ایستاد. نفس تو سینه البرز و نهال حبس شد، دقایق، ثانیه هایی که از هر طلایی با ارزش تر بودن داشت سپری میشد. از بین شکاف قبر، جایی که سورن رو دفن کردن، سیاهی تنوره کشید. مثل شعله های فروزانی که قیری رنگ و سنگین بودن به تن و بدن سحر چسبیدن. زن از درد و هجوم این همه نیرو جیغ زد، جسم نحیفش بین هزاران دوده و خاکستر گیر بود. استخوناش مثل سربی داغ می‌سوختن. نعره زد، به پهلو زیر درخت افتاد و از قبر فاصله گرفت. تمام شراره ها از دل خاک سرد و سرخ بیرون می‌پرید و به دنبال میزبان جدید می‌گشت. این یعنی نفس سورن قطع شده بود... این یعنی مرد نبض نداشت... نهال کل وجودش یخ بست، البرز بی تاب شد، صدای زوزه ای آشنا از نزدیکی قبرستون مثل یک علامت به گوش رسید. به محض اینکه آخرین قطره سیاه از دل خاک بیرون پرید، زنجیرای البرز و بعد زنجیرای مورگان تو یک ثانیه پاره شد و البرز فریاد زد. - برو نهال! سیاهی زیادی به هوا برخاست، هزار خفاش ازسوراخی  سیاه درخت به سمتشون حمله ور شدن. نیرو و قدرت البرز به بالاترین حد کفایت رسید، صدای نعره اژدهای سرخی که از خشم و غضب طلب خونخواهی می‌کرد، کفتار هارو به عقب روند. موجودات سمت سحر رفتن و دور زن رو گرفتن، نهال با وجود درد زیر شکمش فوری شیفت داد و سمت قبر پرید. پنجه های سفیدش رو تو خاک فرو برد و زمین رو کند، گرگش بلند زوزه می‌کشید. البرز جلوی قبرستون ایستاد و هر موجودی که سمتش می‌اومد رو تکه پاره می‌کرد. مورگان سمت نهال رفت، با نیروی دریا تمام خونابه هارو کنار زد، با دست خالی به زمین چنگ زد. مشت مشت خاک سیاه رو کنار میزد و نهال... حال نهال قابل وصف نبود، قابل توصیف نبود. نفس نمی‌کشید، از درون ضجه میزد. به خودش اومد، دو گرگ دیگه چپ و راستش رسیدن. کیوان با پیشونی شکسته و با دست خالی خاک رو کنار زد، بهرام کنارش پنجه می کشید و البرز تنها کسی بود که اهمیتی به ورود شیطان به دنیاش نمی‌داد و تمام حواسش پی بچه ها بود که قبرو می‌شکافتن.
Show all...
281👍 46❤‍🔥 33🔥 14👌 4
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۲۹ #یاسمن_فرح‌زاد - این تنها راهشه. خودش میدونه این تنها راهشه. انتخابشه، نهال میدونه داره چه اتفاقی میوفته. - باید درکش کنی نهال، باید بخش نیمه تاریک سورن بیرون بیاد. دخترک درحالی که به سختی و با کمک شونه های پدرش نیم خیز مونده بود، خودش رو از جلو بهش چسبوند و خیره چشم های قرمز و طغیانگر پدرش ناله زد. - اگه بمیره چی؟! - راه دیگه ای نداره... انگشت های نهال به گردن پدرش چسبید، حرارت بدن البرز داشت زیاد میشد. جرقه ای از نیروهاش رو داخل چشم های گرگ و میشیش دید و کنار گوش نهال لب زد. - باید بخش تاریکش‌و بیرون بکشه. صبر کن... تحمل کن... طاقت میاره...باید تاریکی ازش جداشه و برگرد تو جسم غیرواقعی سحر. سحرو باید بکشیم، تنها نقطع ضعفش قلبشه. نهال نفس نفس میزد، مردمک های دو دو زنش رو چرخوند. - قلبش‌و باید بعد تکمیلش سوراخ کنیم. صدای خر خری بلند مثل سابیده شدن سنگ ها تو گوششون پیچید. سورن از حال رفته بود که هیبتش رو تو قبر خالی خوابوندن. سحر بالای سرش بود، شیش غنچه گل سبرا رو از یقه پیراهنش بیرون کشید. عطر نچندان خوبش رو استشمام کرد و زیر لب گفت: - همیشه منتظر این لحظه بودم! درحالی که باد به سروصورتش سیلی میزد، گل هارو تو قبر انداخت. به کسری از ثانیه رنگِ بی رنگ گلبرگ هاش، به سرخی تیره ای گرایید. لبخندی رو لبای زن نشست. تکه های سنگ قبر شکسته سحر محتشم کنار هم چسبید و روی قبر رو پوشوند و نهال نتونست تصویر صورت رنگ پریده جفتش رو وقتی سنگ قبر روش رو می‌پوشوند تماشا نکنه، چیزی مثل تیر غیب قلبش رو سوراخ کرد و دو زانو کنار پدرش افتاد. البرز گرفته نالید. - تحمل کن نهال... دخترک داشت از درون می‌سوخت، خودش رو نمی‌دونست ولی از ته دل خدارو صدا زد و خواستار تحمل سورن شد، سورن باید طاقت میاورد، باید زنده میموند. جلوی چشمش زنده به گور شد و پدرش و مورگان تو آزادی نیروهاشون رول بازی می‌کردن. گیسو نبود و این فقط یک معنی می‌داد، اشکاش صورتش رو خیس کرد. با قطراتی که جلوی ریزشش رو نمی‌تونست بگیره، انگشت های دستش مشت شد. دندون هاش رو بهم کوبید و مطابق دستور پدرش تحمل کرد. - زنده بمون
Show all...
229👍 41❤‍🔥 30👌 2🎉 1
سیاه سرکش رمان دوم من که به قسمت های پایانی خودش رسیده🔥🔥 با کلی هیجان و اتفاقات نفسگیر عشق آتشین طوفان، جادوگر درنده خویی که ده سال پیش کشته شده و با تناسخ برگشته و تو خواب عاشق دختری میشه که آلفای قوم خودشه. رده بندی این رمانم برعکس باقی آثارم بزرگساله. از باغ استور تهیه‌اش کنید.
Show all...
😍 42 5❤‍🔥 4👍 4
Photo unavailable
- گردنت درد نمیکنه؟ - نه سرورم. خوبم. - اگه نشونم نمیزدی و احساس کلافگیه ناشی از درت‌و حس نمی‌کردم، الان حرفات‌و باور میکردم. لبخند شیرینی گوشه لبم جاخوش کرد. - اشکالی نداره. خوب میشه. فاصله نگاه سنگینش باهام کمتر شد، با پیچیدن دست هاش دور پهلوهام و شکمم نفسم رو نگه داشتم. کمرم رو به بالاتنه‌اش چسبوند. لب هاش رو به لاله گوشم مالید و خمور لب زد. - میخوای زخمت‌و لیس بزنم؟! - فکر نکنم نیازی باشه‌. جاش خوب شده. هوم کشداری کنار گوشم زمزمه کرد و ادامه داد. - خب، جاهای دیگه رو می‌تونم لیس بزنم. ابروهام بالا پرید. - مثلا؟! فشار دستش روی شکمم محکم شد، حرارت تنش نشون می‌داد، هنوز تب ناشی از نشان زدنم، روی بدنش مونده. رگه گردنم رو بوسید و با خباثت گفت: - هر جارو که تو بخوای! ولی سلیقه من متفاوته. اگه دست خودم بسپاری، جاهایی رو انتخاب میکنم که صدای ناله‌ت بلند تر از حالت معمول باشه! نصب رایگان ios برای آیفون: https://baghstore.net/app/ نصب رایگان نسخه Android : https://baghstore.net/app/
Show all...
❤‍🔥 24👍 5 3🔥 1
›꙰🪻꙰‹ྏ⃦•𖤍꯭∙‌•ɪǫʙᴀʟ ʙʟᴀᴄᴋ𖠇⃟꯭☂ #پارت_۷۲۸ #یاسمن_فرح‌زاد باحرف و جملات آخر زن، یک رگ مسدود شده تو قلب تک تک شاهدان عینی ایجاد شد، دردی ریز ولی عذاب آور پخش می‌کرد و مثل یک سم فلج کننده، ماهیچه های قلب البرز رو فشرد. - تورو الکی پانزده سال اسیر درخت کردن برادر کوچولو. کسی که باید ازش می‌ترسیدن، دقیقاً بغلشون بوده. حسی بدتر از عذاب وجدان درون سلول به سلولش رخنه کرد و مردمک هاش سرخ شد. دستمال دور لب های البرز با اشاره سحر کنار رفت و زن با خلوص ترین نیت های شرورانه غرید. - شرمندگی سخته نه؟! یه عمر داشتی کج می‌رفتی. من جلو روت داشتم قد می‌کشیدم و تو همیشه دنبال سرکوب کردن نیروی شیطانی درون سورن بودی. درحالی که سورن فقط نیمی از قدرت پدرمون‌و داره. البرز نگاه سرخش رو بالا کشید و با صدای خشداری که از عمق قلب به درد اومده، بیرون می‌اومد گفت: - شیطان پدر سورن نیست! من تمام مدت از برادرم مراقبت کردم، حمایت کردم، اگه فرستادمش تو درخت برای نجات جون خودش بود. من، هرکاری کردم فقط برای حمایت و دور نگه داشتنش از مکافاته. ته تمام چیزای شرور نیستیه، توم به فلاکت میرسی... سحر خونسرد تماشاش کرد، درحالی که سورن از یک صدای کر کننده و نامفهوم از درون می‌لرزید، به ستون تکیه زد. کمرش تحمل جنبش این همه نیروی سنگین و خروش درومده نداشت. تمام زندان هایی که سالیان سال درشون رو با بدبختی قفل کرده بود، شکست. ردیف شیطاین و دیوان به سمتش حمله ور شدن و دنبال راه خروجی بودن. بدنش دربرابر این همه سیاهی داشت کم میاورد. - همیشه شرارت تو دنیا پیروز شده، تاریخ همیشه این‌و ثابت کرده شرورا زندگی بهتری داشتن. - شرارت دوام نمیاره سحر... زن لبخند دوست‌داشتنی زد و ملایم گفت: - همینکه تفکر مردم این چنین بمونه که آدم های بد ذات زندگی بهتری دارن، یعنی شیطان پیروز شده. چشمکی به البرز زد و خندید. ناگهان درد تو نقطه نقطه بدن سورن شدت گرفت، چنان که ناله پر دردش بلند شد. حالت نگاه سحر به طرز غیر متعارفی تغییر کرد و حالتی خشمگین به خودش گرفت. انگشت های سفیدش رو بالا برد. با اشاره ای که کرد، ساقه‌ای از کنار شاخ و برگ درخت اغبر با سرعتی  برق آسا دور بدن سورن پیچید. نهال وحشت زده بلند شد و داد زد. - وای نه سورن... نکن... ولش کن... قبل اینکه واکنش شدیدتری نشون بده، قبل اینکه اجازه بیرون پریدن به گرگش رو بده، سحر نیرویی به شکم نهال کوبید. دردی تو جسمش جولان داد که قابل قیاس با هیچ دردی نبود. تمام دل و روده اش بهم گره خورد و از انقباض و گرفتگی شدید ماهیچه هاش نفسش رفت. سحر نیشخندی به نهال زد، سمت سورن چرخید، پیچک های قطور و محکمی که تو بند بندشون خار داشتن دور بازو و سینه مرد پیچید. تک به تک خار ها تنش رو خراشیدن، خیلی زود ساقه های سیاه به خون سرخش آغشته شدن که بوی رودخونه ای با خریان خروشان می داد. درحالی که کف دست سحر رو به پیکر نیمه جون سورن بود، غرید. - خوناب‌و خودم انجام میدم، تو لیاقت خدمت به پدرمون‌و نداری! سورن با آخرین توان دست و پا میزد، درد و سوزش نیمه هوشیارش کرده بود، توان نداشت، آخرین رمق نگاهش رو سمت نهال و البرز انداخت. شاید ناامید بود ولی به چهره منقبض و اسیر برادرش لبخندی کم رنگ پاشید و زمزمه کرد. - ازت دلگیر نیستم البرز... البرز طاق از دست داد و فریاد زد. - سورن... خاری تو سینه ش فرو رفت و سورن احساس می‌کرد، ماهیچه قلبش درحال متلاشی شدن و کش اومدنه. صدای خرناس کفتارهایی که دور مقبره حلقه زده بودن تا شاهد برپایی و بازگشت جسم شیطان به زمین باشن، کل فضا رو پر کرد. باد تندی وزید، صدای شکافته شدن سنگ ها و دریده شدن خاک و کنار رفتن سنگ قبر شکسته، مو به تن نهالی که خشکش زده راست کرد. دستش رو شکمش و خودش مثل جنین تو خودش مچاله شد. نگاه آب گرفته‌ش رو بالا گرفت، قبر کنار مادر سورن خالی بود و سحر جسم سورن رو همون سمتی هول می‌داد. - می‌خواد چیکار کنه؟! گیسو کجاست! اون زنکیه کجاست! باد تند تر وزید، بوی خون بیشتر شد و زمین زیر پاهاشون لرزید. البرز نگاهش رو بالا گرفت. چهره اش  از استرس و نگرانی کدر شد و خشدار جواب نهال رو داد. - گیسو طرف ماست، میدونم که هست. سحر می‌خواد زنده به گورش کنه. آخرین مرحله انجام خوناب، همینه. نهال وحشت کرد، به سختی نشست. خودش رو به پدرش رسوند و به یقه پیراهن پاره اش چنگ زد. - باید جلوش‌و بگیری... باید جلوش‌و بگیری بابا! هوای اطرافشون به لغزش دراومد، مورگان از سمت دیگه ناله کرد. - باید تمومش کنه. باید انجام بده. - سورن‌و داره دفن میکنه! چرا جلوش و نگیرم؟! مورگان با البرز چشم تو چشم شد، طوفانی که وسط مرداب شکل گرفته هیچ شباهتی به طوفان های معمولی نداشت. انگار این بخش جنگل فریاد میزد، درخت ها می‌لرزیدن، حیوانات گریختن و هوا بوی مرگ می‌داد.
Show all...
177👍 75❤‍🔥 17🔥 6👌 3
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.