cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

{:رهایی من:}

"به نام انسانیت" Start:1400/1/06 [🌿]

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
260
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

این چنل هیچ فعالیتی نخواهد داشت لف بدین⁦🗡️⁩❌⁦
Show all...
"part12"^•^ با دقت در حال نظاره کردن جزئیات طرح بودم. آنالی:بهتره راه بیافتیم،یکم دیگه مسابقه شروع میشه. من:آره! حاضر شدیم،تاکسی گرفتیم و به طرف محل مورد نظر حرکت کردیم. بعد از رسیدن به محل مسابقه،کرایه رو حساب کردیم و پیاده شدیم‌. شایلین:اضطراب دارم! آنالی:اضطراب نداشته باش،طرحت از طرح قبلی هم قشنگ تره در ادامه ی حرف آنالی گفتم: من:آره،هیچ اتفاقی بدی نمیافته،ما تا آخر مسابقه پیشت میمونیم! شایلین در جواب من و آنالی لبخند ملیحی زد. شایلین:بهتره شروع کنیم! من:آره برو لباستو عوض کن،من و آنالی هم وسایل رو می چینیم. شایلین پلکهاش رو،روی هم فشرد و رفت. با آنالی مشغول چیدن وسایل شدیم‌ بعد چند مین شایلین اومد بعد از تعریف و تمجید من و آنالی از طرح شایلین،آنالی مشغول درست کردن موهای شایلین و من مشغول میکاپ شایلین شدم. بعد از یک ساعت کلنجار رفتن، شایلین آماده شد با آنالی نشستیم و منتظر اومدن شرکت کننده ها شدیم شایلین پنجمین نفری بود که روی صحنه حضور داشت. @raahaiii "رهایی من
Show all...
"part13"^•^ به ترتیب۲۴نفر دیگه بعد شایلین هم روی صحنه اومدن و طرح خودشون رو به نمایش گذاشتن. مسابقه تموم شد! با آنالی و شایلین مشغول جمع کردن وسایل شایلین شدیم. آنالی:شایلین وقتی تو با ابهت اومدی،همه روی تو زوم کردن،واییی دختر مطمعنم برنده میشی آنالی کلمه ی ابهت و زوم رو با حالت خاص و کش داری گفت که باعث شد لبخند جای خودش رو،روی لب های شایلین و من باز کنه! شایلین با لحنی که پر بغض بود گفت: شایلین:تیدا،آنالی،واقعا ممنونم!اگه شما دوتا نبودید من هیچ وقت نمی‌تونستم مسابقه بدم. دستمو باز کردم! من:بیا بغلم ببینم بعد کلی بغل و ماچ و موچ من، آنالی و شایلین وسایل رو جمع کردیم،تاکسی گرفتیم و حرکت کردیم! حدودا بعد بیست مین رسیدیم. هرسه مون خسته روی کاناپه ولو شدم شایلین رو به من با تردید گفت: شایلین: راستی فردا...فردا....اولین جلسه ی روان درمانیه..... آنالی با لحنی جدی حرف شایلین رو قطع کرد آنالی:یعنی.... نگاهی به من و شایلین که مضطرب در حال نگاه کردن بهش بودیم،انداخت و ادامه داد. آنالی:یعنی فردا قراره زود بیدار شیم؟ یک تای ابروم از سوال آنالی بالا پرید! من:هِم؟ شایلین:چه موضوع مهمی فکرتو درگیر کرده آنالی! آنالی نگاهی به شایلین و چیزی نگفت. شایلین:تیدا،من و آنالی بعد تو میریم داخل،بهتره که تو جلساتت با ما یکی نباشه تا بتونی بهتر حرف دلت رو بزنی! لبخندی زدم. من:ممنونم که درک می‌کنی شایلین،من میرم بخوابم،شب بخیر! آنالی:شب بخیر شایلین:شب توام بخیر @raahaiii "رهایی من
Show all...
"part11"^•^ قهقه بلندی سر داد،جوابی نداد و مشغول رانندگی شد! تا رسیدن به مقصد حرفی بینمون رد و بدل نشد. از ماشین پیاده شدم من:مچکرم! سرش رو به آرومی تکونی داد،ماشین رو روشن کرد و رفت. آنالی درو باز کرد و با چشم های که پر تعجب بود، جلوی در ایستاد! با انگشتم به در اشاره ای کردم. من:اجازه هست. آنالی نگاهی مشکوکانه بهم انداخت و گفت: آنالی:آره و کمی از در فاصله گرفت و حرفش رو ادامه داد. آنالی:بیا تو. وارد خانه شدم و پارچه رو به شایلین دادم و در حالیکه،درحال رفتن به اتاق بودم گفتم: من:خیلی گشتم تا تونستم پیداش کنم،اکثر مغازه ها همچین پارچه ی نداشتن. شایلین:مرسی تیدا،امیدوارم بتونم لطف امروزتو جبران کنم سرمو‌ از کنار در بیرون آوردم و نگاهی به شایلین انداختم. من:بودنت،خودش یه جبرانه خیلی بزرگه،جبران از این بیشتر؟ ریز خندید،چشماش برق میزد و پر امید بود! با دیدن لبخندش،لبخند روی لبام جا خوش کرد. آنالی:هی دختر من: اوم؟ آنالی چشماشو ریز کرد و مشکوک نگاهی سر تا پا بهم انداخت. من:چیه؟ آنالی:اون پسره کی بود؟ من: کدوم پسره؟...آها...اون آنالی:آره دقیقا اون کی بود؟ من:هیچی فقط یه پسر بود که منو رسوند! آنالی:هوم و انگشت اشاره و وسطیش رو طرف چشم خودش و بعد طرف چشم من گرفت! آنالی:حواسم بهت هست. منتظر جوابی نشد و اتاقو ترک کرد از حرکات آنالی خندیدم و مشغول عوض کردن لباسم شدم. ♪چند ساعت بعد♪ شایلین با کمک من و آنالی طرحش رو درست کرده بود! طرحش دو برابر طرح قبلی زیبا بود. @raahaiii
Show all...
"part10"^•^ ضعفی نشون ندادم و کمربند رو بستم‌. پسره نگاهی طلبکارانه،نثارم کرد. پسر:الان که قراره برسونمت،نباید اسمت رو بدونم؟! در حالیکه سرم پایین بود و به دستهام که دستکش های سفید رنگ اونهارو از نمایش دادن برکنار کرده بودن خیره بودم،گفتم: من:تیدا،اسمم تیدا ست! پسره جوان دستشو طرفم دراز کرد و با لحنی سنجیده گفت: پسر:اَرسام....از آشنایی باهات خوشبختم تیدا! در حالیکه،در حال قرار دادن دستم بین دست های گرمش بودم، گفتم: من:خوشبختم اَرسام! دستم رو به آرامی فشرد. در حال جدا کردن دستم از بین دست های مردونه اش بودم که دستم رو محکم تر از قبل گرفت و گفت: اَرسام:نسبت به سرعت چه حسی داری؟ تا خواستم لب از لب باز کنم و حرفی بزنم،پاش رو روی پدال گاز فشرد و سرعتمون رو دو برابر کرد! من:هی چتههه؟ اَرسام سوتی کشید و با خنده ی پر از جنون گفت: اَرسام:از سررعت لذت ببرر! دستم رو از بین دست هاش بیرون کشیدم و دستم رو طرف در بردم. من:اگه تا دو دقیقه دیگه سرعتمونو کم نکنی،خودمو از ماشین پرت میکنم پاااایین! پاش رو روی ترمز فشرد و سرعتمون رو کم کرد! اَرسام:توام بی جنبه ای.... حرفش تموم نشده بود که صورتش از شدت سیلی من به کنار چرخید! دادی زدم. من:دیوونه ای؟خودت عقلت سالم نیست و قصد خودکشی داری به من هیچ ربطی نداره،هر وقت تنها بودی هر جور دوست داشتی خودکشی کن نه الان! صورتشو طرفم برگردوند و ماشینو نگه داشت. اَرسام:پیاده شو نگاهش پر غرور بود. از التماس متنفر بودم!‌ میدونستم اگه پیاده شم از شدت بارش باران تا رسیدن به خونه با موش آب کشیده فرقی نداشتم. با صدای اَرسام دست از فکر کردن برداشتم! اَرسام:میگم پیاااده شو! پیاده شدم و در ماشین رو باز گذاشتم و مشغول طی کردن مسیر شدم. اَرسام کمی ماشین رو حرکت داد و ماشینو به من رسوند! اَرسام:به تو یاد ندادن در ماشین رو ببندی؟درو ببند. من:نه!خودت ببند. اَرسام:که اینطور هوم‌ سوار شو و خودت ببند! من:سوار نمیشم! گفتمو و سرعتمو دو برابر کردم،اَرسام هم سرعتشو بیشتر کرد و خودش رو به من رسوند. اَرسام:لج نکن بیا سوار شو،الان وقت کلکل نیست بارون‌ هم میاد! بد نمی‌گفت!دست از لجبازی برداشتم و نشستم. اَرسام:خوش شانسی!من خیلی مهربونم من:مهربون نیستی، رسما عقل نداری! @raahaiii "رهایی ‌
Show all...
سلام بعداً خدافظ
Show all...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ سلام مانی پارت خدافظ
Show all...
بگردمممم...⁦❤️⁩✨ چشم سعی خودمو میکنم
Show all...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ سلام مانی رمان معترضان ریلکس رو هم دوس دارما اما الان تو خمار رمان مانیسام🔫🥲 ببین میدوم واقعاااااااا سخته نوشتن رمان باید کاری کنی همه خوششون بیاد،قوه تخیلت بالا باشه و .... اما تورو خودا یکم زود تر پارت بزار میسی خوجگلم🙂
Show all...
"part9"^•^ من:پیاده شو! یک تای ابروشو بالا داد و با تمسخر نگاهم کرد. لگدی به لاستیک ماشینش زدم و فریاد زدم: من:هوی مرتیکه ی...الله و اکبر...مگه با تو نیستم؟،پیاده شو! از ماشین پیاده شد و در حالیکه یک سر و گردن ازم بلند تر بود،روبروم ایستاد. وقتی نشسته بود،تصور نمی‌کردم در این حد قد بلند باشه! زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و بعد صاف کردن صداش،گفت: پسر:چیزی گفتی؟! با تته پته گفتم: من:آره...نه...یعنی شما باعث شدین از تاکسی پیاده شم،ذاتا الان باید منو برسونید! گوششو نزدیک صورتم کرد و با لحن خاصی گفت: پسر:چیزی شنیدم؟!ها فک کنم یه زنبور کوچولو اینجا وِز وِز می‌کنه! باخونسردی به چشم هاش زل زدم! من:منظورت وِز وِز زنبوری نیست که نیش میزنه؟! با وقاحت نگاهی بهم انداخت. پسر:چه فایده،‌زنبور کوچولو بعد نیش زدن،میمیره! من:به هر حال ست رنگ مشکیو زرده بدن زنبور،قشنگتر از ست رنگ پیرهن و کتته،جناب خوش سلیقه! قهقهه ی بلندی سر داد و با دستش به ماشین اشاره کرد. پسر:بشین،در حقت لطف میکنم و می‌رسونمت! در حالیکه،در حال نشستن بودم،گفتم: من:وظیفه ست! پوزخندی در جواب نثارم کرد و نشست. پسر:خب،کجا میری؟ من:خیابونه.... پسره در حالیکه مشغول روشن کردن ماشین بود،نگاهی شیطنت آمیز بهم انداخت. پسر:کمربندتو ببند،محض اعتیاد! @raahaiii "رهایی من
Show all...