cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

ولگرد 57

ولگرد-۵۷ مترجم: مامیجکا خرید فایل کامل: @Mibbib https://t.me/Novels_by_Oceans_group آی‌دی ادمین تبادل: @Bookmo0k

Show more
Advertising posts
1 482
Subscribers
-124 hours
-77 days
-730 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
#ادمین‌درسا شبتون بخیر
1620Loading...
02
#ولگرد۵۷ #پارت۲۹٠ پهلوهایم را چرخاندم و خودم را به او مالیدم و او فکم را می بوسید و زبان می زد. می خواستم از روی شلوار جین هر قسمتش را احساس کنم. بدجوری خیس بودم. ناگهان خودش را عقب کشید و نگاه کردم و دیدم تی شرتش را از روی سرش بیرون آورد. تقریبا می توانستم بقیه تاتوهایی که از روی بازو تا روی شانه اش در کنار بعضی روی سینه و شکمش را ببینم. دوباره مرا به سمت خودش کشید و سینه اش را به سینه ام فشار داد. "می خوام پوستت رو روی پوستم احساس کنم." با یک دست سینه ام را در مشتش گرفت و دست دیگرش را از پشت داخل شلوارکم فرو برد و باسنم را فشار داد. به چشمان سبزش خیره شدم و هر دو به سختی نفس می کشیدیم ولی احساس کردم مکث کرد انگار هنوز در مورد چیزی مطمئن نبود. و ناگهان دیگر نگران گیر افتادنمان نبودم نگران شدم که دیگر ادامه ندهد. دست نگه ندار. چشمانم از اشک می سوخت و خیلی خسته بودم. خسته از پس زدن هر احساسی که داشتم و می خواستم بگویم. خسته از کسی بودن که نیستم و اشتباه کردنهایی که لذتی از آنها نمی برم. می خواهم این را احساس کنم. می خواهم تا هر زمان که بتوانم با او گم شوم. دستم را روی صورتش گذاشتم و سرم را به سرش تکیه دادم و با صدای آرامی گفتم: "میسن، می تونم حقیقتی رو بهت بگم؟" سرش را تکان داد.
1490Loading...
03
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۹ .ولی تمام سینه لعنتی ام را داخل دهانش مکید و من شانه هایش را گرفتم و چشمانم روی هم افتادند و اصلا برایم اهمیت نداشت که نصف کلاسمان درست بیرون هستند. زمزمه کردم: "آره." نفس نفس می زدم و دستی دور گردنش انداختم او را نزدیکتر کشیدم. زبانش گرم و خیس بیرون آمد و دور گوشت برجسته نوک سینه ام گشت و به من زبان زد. انگشتانش توی پوستم فرو رفت و دوباره جلو آمد و کل سینه ام را در دهان گرفت. صدای خنده ای از بیرون شنیدم و سعی کردم سرم را برگرداندم ولی میسن روی من خم شد و مجبورم کرد به عقب خم شود و سینه دیگرم را گرفت و بوسید و نوکش را با دندانهایش کشید. نالیدم و چشمانم را بستم و سرم را به عقب خم کردم. "میسن، مچمون رو می گیرن." ولی التماسم رقت انگیز بود و این را می دانست. به سختی می مکید و پوستم را کش می داد و بدجوری می خواستم خودم را روی آلتش بمالم ولی در این حالت خیلی دشوار بود. دهان و دندانش می گشت و زبان می زد و می مکید تا مطمئن شدم پوستم حسابی سرخ شده است. به عقب خم شدم و اجازه دادم دهانش تا روی گردنم و از آنجا به دهانم کشیده شود.
1270Loading...
04
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۸ به من زل زد و به آرامی دستانم را عقب کشید و بند دیگر پیراهنم را از شانه ام باز کرد. تاپ گشاد و سوتینم روی کمرم افتادند. سعی کردم دستانم را دوباره بالا بیاورم. عصبی گفتم: "میسن." سرم را چرخاندم و به اطرافم نگاه کردم و دیدم دو پسر درست کنار ماشین ایستاده اند. ولی میسن دستانم را گرفت و به کنار برد و سرش را با تبسم آرامی تکان داد. از ترس داشتم می مردم و قلبم بدجوری می زد ولی من هم هیجانزده بودم. نفسش را بیرون داد و گفت: "خدایا، نگاش بکن." چشمانش روی سینه و شکمم جشنی راه انداخته بودند. "عجب بدن جهنمی داری." بازوانم لرزیدند و احساس کردم نوک سینه هایم زیر نگاه خیره اش سفت می شوند. به سمتش خم شدم و گفتم: "منو جایی ببر و من اجازه می دم هرجایی که خواستی رو ببوسی." گفت: "به نظر اغوا کننده میاد. شاید دفعه بعد." کمرم را گرفت و مرا نزدیک کشید و مجبورم کرد روی زانوهایم بنشینم تا سینه هایم هم سطح دهانش شود. همین که نوک سینه چپم را به دندان گرفت و مرا شوکه کرد و جریان برقی بین رانهایم فرستاد خودم را جمع کردم و گفتم: "میسن، اوه خدای من . ما نمی تونیم."
980Loading...
05
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۷ پشت گردنم را گرفت و مرا سرجایم نگاه داشت و دماغ و دهانش را روی گردنم کشید و نفسش را داخل داد و زمزمه کرد: "منو حس می کنی؟" پهلوهایم را دوباره به خودش فشار داد. وقتی سفتی اش را بین پاهایم احساس کردم لرزیدم. "آره." ولی بعد احساس کردم چیزی شل شده است و هوا از جایی که قبلا نبود پوستم را آشفته می کند. سوتینم. از پشت سوتینم را باز کرده بود. بندهایش از روی بازوانم افتادند و جایی که از پیراهنم که افتاده بود هم سینه برهنه ام را آشکار می کرد. سریع دستانم را بالا آوردم و خودم را پوشاندم. "میسن نه." ولی بالا آمد و مرا بوسید و به باسنم چنگ زد و مرا به خودش فشار داد. "نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم." "ولی آدمها می بینن." به چشمانم نگاه کرد و به لبهایم زبان زد و گفت: "هیچ کس تو رو نمی بینه عزیزم. فقط من. و می خوام تو رو ببوسم." "الان داری منو می بوسی." لبهایم را گاز گرفت و زمزمه اش داغ و خشدار بود. "می خواهم جاهای دیگه رو هم ببوسم." اوه خدایا. سینه ام فرو رفت و گرما به دلم سرازیر شد و باعث شد بین پاهایم نبض بزند و بدنم بدجوری به او بچسبد. هرگز اینطور تحریک نشده بودم.
1060Loading...
06
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۶ دندانهایم را بیشتر به لبم فشار دادم ولی انگشت شستش لبم را آزاد کرد. شاید دید چقدر عصبی هستم. گفتم: "با خواهرم راه نمیام و دیگه خودمو به مادرم نزدیک احساس نمی کنم. می دونم بیشترش تقصیر منه. زیادی دور خودم دیوار کشیدم و نمی زارم کسی بهم نزدیک بشه." مکثی کردم و اضافه کردم:"بیشتر آدمها." اشکهای تازه ای جوشیدند و کمی هق هق کردم. مرا بوسید و کمی عقب کشید تا لبهایم را به لبهایش بمالد. "ازت سیراب نمیشم." لبخند کوچکی زدم. با بوسه دیگری لبهایش را گیر انداختم و ادامه دادم: " و گاهی، گاهی وقتی لایلا را می بینم می خوام روش بالا بیارم." ناگهان هر هر خندید و بعد قهقهه زد. لبخندگشادی روی صورتش نشسته بود و تمام بدنش می لرزید. دوباره بوسیدمش و لبهایمان روی هم ذوب شد. همانطور که خودم را به او می مالیدم، به لب پایینش زبان زدم و زمزمه کردم: "و شب جمعه گذشته. بعد از کارواش..." "خب؟" دستانش را تا روی پهلوهایم پایین آورد و خودم را شدیدتر مالید و نالید. توی گوشش زمزمه کردم: "به تو فکر کردم.دیشب وقتی توی تختم بودم به تو فکر کردم." احساس کردم انگشتانش بیشتر در پهلوهایم فرو رفتند. غرید و مرا دوباره و دوباره بوسید و به سختی نفس می کشید. لبهایش به سمت گردنم حرکت کرد و به سختی متوجه شدم که بند پیراهنم روی بازویم افتاده است و گرمای دهانش شانه ام را پوشاند.
1020Loading...
07
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۵ خندیدم و بوسیدمش. دستانش روی پهلوهایم افتادند و من خودم را نزدیکتر کشیدم. پشت گردنش را گرفتم و بوسه را عمیقتر کرد. گرمای دهانش به سمت انتهای هر عضو از بدنم سرازیر شد. ولی عقب کشیدم سرم را به سمت شیشه جلو چرخاندم. لعنتی. آدمها پرسه می زدند و می توانستم چند پسر در ماشین روبروییمان مانند چند نفر دیگر در ماشین کناری ببنم. میسن لبهایش را در گردنم فرو کرد. می بوسید و گاز می گرفت. روی پوستم زمزمه کرد: "شیشه ها سیاهن. آنقدر که غیرقانونیه." به سمتش برگشتم و دوباره به سمت دهانش شیرجه زدم صدای موسیقی و خنده شان را در اطرافمان تنها در چند قدمی می شنیدم ولی به هیچ جایم نبود. تنها رد شدن کسی از کنار ماشین را دیدم و ناله ای کردم. دوباره از دهانم به سمت گردنم حرکت کرد و داشت حریص می شد. چشمانم را بستم و او را در آغوش گرفتم. دوباره بالا آمد و صورتم را دوباره بین دستانش قاب کرد و با انگشت شست اشکهایم را پاک کرد و گفت: "یه حقیقت بهم بگو." خم شدم و پیشانی ام را دوباره روی پیشانی اش گذاشتم و گفتم: "دوست ندارم ساندویچم پنیر داشته باشه. پلی به ترابیتیا کتاب مورد علاقه مه." معلم کلاس پنجم آن را برای ما خواند و من همیشه عاشقش شدم. "گاهی دوناتهای مخصوص درست می کنم چون یه بار مادرم گفت که پدرم اونا رو دوست داشت." به او نگاهی انداختم و دیدم چشمانش باز است و به من نگاه می کند. "وقتی چهار سالم بود رفت و از اون موقع ندیدمش. وقتی مادرم هست اونا رو درست نمی کنم."
980Loading...
08
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۴ همچنان به چشمانش نگاه کردم و رنگ التماس را در آنها دیدم. برای اولین بار نیاز را دیدم. برای شنیدنش از زبان من داشت له له می زد. و من درست همان موقع می دانستم که تنها دختری هستم که اینطور به او نگاه کرده است. به نرمی گفت: "تو کسل کننده نیستی. تو متوسط نیستی و پر فیس و افاده هم نیستی. منو دلخور می کنی ولی فقط تو هیجانزده ام می کنی." صورتش پشت سایه پنهان شده بود ولی می توانستم او را همه جا احساس کنم. پیشانی اش را روی پیشانی ام گذاشت و صدای زمزمه اش خشدار و سنگین بود و مانند یک گردباد درونم فرو می رفت. "اونا من و تو رو نمی فهمن. می دونم این چیزیه که ازش می ترسی. تو عالی هستی. من هرگز مثل تو نیستم. تو زیبایی و من بدم درسته؟" نفسش به لبهایم می خورد و دست دراز کردم و دستش را که روی صورتم بود را لمس کردم. انگشتان سردم را بین انگشتان گرمش لغزاندم. "اونا هیچوقت برامون مهم نخواهند بود راین. هیچ کس نمی فهمه این چه احساسیه." اشک پشت چشمانم را اذیت می کرد و من به سختی نفس می کشیدم. رانم را روی پایش کشید و سوارش شدم. تی شرتش را در مشتم گرفتم و لبهایمان تنها چند سانتی از هم فاصله داشت. به آرامی گریه کردم و گفتم: "اگر بهش دست می زدی، هیچ وقت قشنگ نمی شد." سرش را تکان داد. "می دونم. چاقو رو اینجا برای تو نگه داشتم."
960Loading...
09
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۳ به من گفت: "دروغ گفتم. دیروز ازش خواستم باهم غذا بخوریم تا حسودیت بشه و امروز وقتی چیزی که اتفاق نیفتاده رو گفت گذاشتم بگه. ولی بهش دست نزدم." گرمای نفسش به گردنم می خورد و می توانم بگویم که سرش را روی موهایم خم کرده است. صدایش به خاطر احساسات خشدار شده بود و زمزمه کرد: "نمی خوام اذیتت کنم. هیچ کس دیگه رو نمی خوام. فقط به تو فکر می کنم." مکثی کرد و صدایش می لرزید: "فقط به تو فکر می کنم راین." به من. ادامه داد: "متاسفم. باید حساست می کردم. می خواستم بدونم." سرم را چرخاندم و از میان اشکها با خشم به او زل زدم. "بهش دست نزدی؟" سرش را تکان داد. دستم را تکان دادم تا به او بزنم ولی آن را گرفت و مرا روی پایش کشید و صورتم را با دستهایش گرفت. گفت: "من کاملا حق داشتم. مخصوصا چون هنوز به اون قیافه تخمی اجازه می دی که بهت دست بزنه و منو برای یه هفته عین سنگ سفت می کنی." لب پایینم را گاز گرفتم و سعی کردم گریه نکنم. هرگز جلوی آنها گریه نمی کنم. صورتم را بین دستانش قاب کرد و موهایم را از جلوی چشمانم کنار زد و اشکی را از روی گونه ام پاک کرد و گفت: "تو منو تحریک می کنی. خدایا، تو منو تحریک می کنی. منو دیوونه می کنی. می خوام که دستای منو روی تنت بخوای. می خوای؟"
950Loading...
10
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۲ گفت: "بهم بگو حسودیت شده." "اگه منو اذیت نکنه چرا باید حسودی کنم؟" جلوتر خم شد و می توانستم بدنش را پشتم و لبهایش را نزدیک گوشم احساس کنم. "بگو که سعی می کنی به این مسئله فکر نکنی که چقدر از اون بدن لعنتیش خوشم اومده. یه حقیقت رو بهم بگو تا بزارم بری." یک حقیقت؟ به او چه بگویم؟ می خواست چه چیز را بشنود؟ این مسئله درد دارد؟ که من عاشق بوسیدنش آخرین باری که اینجا بودیم و هر دفعه بعد از آن شدم؟ اینکه نمی خواهم کسی او را لمس کند؟ لعنت به او. هیچ مزخرفی شبیه این را نمی گویم. صدایش آرام و تقریبا غمگین بود: "نمی تونی مگه نه؟ نمی تونی باهام حرف بزنی." و بعد از پشت چشمان تارم دیدم که خم شد و روی پنجره جلوی من ها کرد تا بخاری روی آن بگیرد و با انگشت کلمه ای روی آن نوشت. ترس. سرم را تکان دادم. تنها، خالی، کلاس، شرم، ترس.... چکار دارد می کند؟ این یعنی چه؟ یک اشک از چشمم چکید و من نفسم را بیرون دادم و کلمه را از روی شیشه پاک کردم. "تو یه آشغالی. فقط از من دور بمون." خواستم در را باز کنم ولی دستم را گرفت. "من باهاش نخوابیدم." خشکم زد و سرم را فقط چند سانت چرخاندم. چه؟
1050Loading...
11
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۱ گفت: "باهاش کنار بیا. هرچی باشه، یه دختر، یه دختره و اگه من نتونم اونو از تو بگیرم می توانم با دردسر کمتری از کس دیگری بگیرمش." بیشعور. البته من برایش کسی نیستم. حتی شگفتزده هم نشدم. سعی کردم خودم را خلاص کنم ولی سفتتر مرا چسبید و با طعنه گفت: "اگه تو رو اذیت نمی کنه که نباید بخوای فرار کنی." به سختی نفس می کشیدم و عرق سردی روی گردنم نشسته بود. دست از تقلا برداشتم و نفسم را آرام کردم. سعی کردم لحنم یکنواخت باشد. "حالا بزار برم." دستانش اطرافم آسوده شد و من از کنارش سر خوردم و دستم را به سمت دستگیره بردم. ولی دوباره دست دراز کرد و در را گرفت و آن را بست و به من گفت: "دیشب وقتی باهاش تو تخت بودم اصلا به تو فکر نکردم. خیلی سکسی بود و منو تحریک کرد و از دستام خوشش اومد که روی بدنش بالا پایین می شد و من از احساسی که بهم می داد خوشم اومد..." نفسش روی موهایم می خورد و حرفهایش ظالمانه و غیرقابل بخشش بود. "متوسط یا کسل کننده یا پر فیس و افاده نبود. منو هیجانزده کرد." لب پایینی ام لرزید و اشک چشمانم را پر کرد. ولی تمام ماهیچه های بدنم را منقبض کردم سعی کردم اجازه ندهم آنها را ببیند. پر فیس و افاده. متوسط. کسل کننده.
1210Loading...
12
#ادمین‌درسا صبحتون بخیر عشقا😍
2260Loading...
13
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸٠ قلبم به تندی می زد. او یک آشغال بود ولی کاملا مطمئن نبودم که بخواهم تا این حد خرابکاری کنم. آهنگ "قبل از خیانت او" از کری آندروود در سرم شروع به خواندن کرد. شیار سمت دیگرش را فشار دادم و لبه اش بیرون پرید. منحنی اش ترسناک و شدید بود. آن را بالا نگه داشتم و بررسی اش کردم. می خواستم بدانم آیا واقعا می خواهم برایش پیامی بگذارم که مطمئنا گران تمام می شود یا نه. و بعد به کتلین فکر کردم که روی این صندلی روی او سوار شده است و می خواستم کاری بیشتر از دریدن صندلی های این ماشین انجام دهم. ولی در ناگهان باز شد و من از جا پریدم و دیدم میسن بالا آمد و درست کنار من نشست و درش را کوبید. خودم را جمع کردم چاقو را به جلو پرت کردم و برگشتم و دستگیره در دیگر را کشیدم. باز شد و آن را گرفت و دوباره بست و قفلش را به پایین فشار داد. ماشین دوباره تاریک شد. دستانش دورم بود و خودم را جمع کردم. مرا به سمت خودش کشید و همانطور که تقلا می کردم مرا نگه داشت. در حالی که سعی می کردم خودم را آزاد کنم داد کشیدم: "دست از سرم بردار." توی گوشم غرید: "حسودیت شد؟" می توانستم لبخند را در صدایش احساس کنم. ادامه داد: "عصبانی هستی که به این راحتی جاتو گرفتن؟ به این خاطره که الان اینجایی و سعی داری گند بزنی به ماشینم؟" کج شدم و سعی کردم خودم را از چنگالش دربیاورم.
2060Loading...
14
#ولگرد۵۷ #پارت۲۷۹ به راه رفتن ادامه دادم ولی وقتی از کنار یک ماشین بزرگ مشکی رد می شدم ایستادم. ماشین میسن. نگاهی به اطراف انداختم دیدم با دوستان تازه اش شامل جی دی ایستاده و حرف می زند و می خندد. بچه ها در اطراف پرسه می زدند و صحبت می کردند و هیچ کس به من نگاه نمی کرد. به ماشینش زل زدم و ناگهان احساس کردم چیزی به من الهام شد. لبخندم را فرو خوردم و نوشیدنی و هله هوله هایم را روی زمین کنار تایر گذاشتم و در عقب سمت راننده را باز کردم و سریع سوار شدم. در را بستم و بلافاصله متوجه شدم که داخل کاملا تاریک است. آن بعد ازظهر در کارواش متوجه این قضیه نشده بودم. پنجره ها را حتما به سختی مسدود کرده است. چرم سیاه مانند رنگ بیرونش می درخشید و بوی پولداری و مست کننده ای مانند خودش می داد. لبهایم را زبان زدم و خم شدم و میزفرمان بین صندلی های جلو را باز کردم و دنبال چیزی برای نوشتن گشتم. چند پول خرد، چند رسید و بعضی ابزار بودند. یک خودکار دیدم و آن را بیرون کشیدم و نوکش را فشار دادم و روی دستم کشیدم. سیاه. همه چیز اینجا، سیاه لعنتی بود. هر چیزی که بنویسم مشخص نمی شود. دوباره دستم را داخل میزفرمان بردم و انگشتانم دور چیز بلندی با غلافی دورش پیچید. آن را بیرون آوردم و دیدم یک جور چاقوی جیبی است.
1520Loading...
15
#ولگرد۵۷ #پارت۲۷۸ سوالش را نادیده گرفتم و به میسن چشم دوختم. جعبه پاپ کورن را روی کانتر گذاشت و به سمتم آمد. با خشم به چشمانم خیره شده بود. گرمایی که از بدنش ساطع می شد را احساس می کردم ولی سربلند ایستادم حتی اگر می خواست دعوای دیگری راه بیندازد. او یک آشغال بود که تنها به دنیا آمده بود که زندگی مرا غیرقابل تحمل کند. با این حال چیزی نگفت و از در بیرون رفت. بعد از اینکه رفت، تن آه طولانی کشید و به سمت من برگشت و گفت: "در این مورد که تو هنوز سعی می کنی بفهمی، اون تو رو بدجوری می خواد." برگشتم و نمی توانستم جلوی اشتیاقم برای دعوا راه انداختن را بگیرم. بدجوری مرا می خواهد؟ خب، به نظر نمی رسد که به خاطر این احتیاج زجر بکشد. اصلا. پول شکلات و نوشیدنی ام را دادم و با تن از دکه بیرون رفتم. او به سمت گروهی از پسر ها پشت یک کروکی رفت و من در میان ماشینها به سمت بی ام و لایلا که در صف جلو بود رفتم و سعی کردم به میسن نگاه نکنم. آسمان حالا سیاه بود ولی پرده نور زیادی داشت و می توانستم صدای ملخها را که لای چمنها در فاصله دور جیر جیر می کردند بشنوم. تری را دیدم که کنار ماشینش ایستاده بود و با دختری لاس می زد. عالی شد.
1170Loading...
16
#ولگرد۵۷ #پارت۲۷۷ و من یک دوست پسر ندارم. یک قرار مجلس رقص دارم. خم شد و با صدای از خود راضی گفت: "حسودیت شد." در نوشیدنی ام را محکم کردم و دستمال کاغذی های خیس را دور انداختم و با چشمان سوزان به طرفش برگشتم. موضوع را عوض کردم تا چیزی را که در موردش حرف می زدیم را نادیده بگیرم و گفتم: "راکز؟ احمق مثل یه جعبه راکز؟ داری باهام شوخی می کنی؟" خنده اش گرفت و گفت: "خیلی طول کشید." "دیگه هرگز منو اینجوری صدا نزن." و بعد چشمانم را به سمتی دوختم و دیدم چند دختر از مدرسه مان نگاههای کنجکاوی به ما می اندازند. صدایم را پایین آوردم و گفتم: "و من حسود نیستم. فقط از اینکه داری وقت منو با این چرت و پرتها پر می کنی خوشحال نیستم." قدمی جلوتر گذاشت و سینه به سینه ام با هر دو دستش روی کانتر در دوطرفم گذاشت و مرا زندانی کرد و غرید: "و من خوشم نمیاد که اون تو رو لمس کنه." حتما منظورش پارکینگ امروز بود وقتی که دید تری پیشانی ام را می بوسد. خم شدم و یک جعبه پاپ کورن برداشتم و چپه اش کردم و نشانش دادم که خالی است و آن را توی سینه اش پرت کردم و گفتم: "بفرمایید. تمام چیزی که به اینجامه." و بعد او را پس زدم و نوشیدنی ام را با خودم بردم. کسی پرسید: "هی. همه چی روبراهه؟" سرم را بالا آوردم و همانطور که به دفتر ثبت نزدیک می شدم تن را دیدم. مکثی کردم و دیدم نگاه خیره اش بین من و میسن گردش می کند. بطری آب نقره ای اش را در دست داشت که می دانستم پر از مشروب و نوشابه است.
1240Loading...
17
#ولگرد۵۷ #پارت۲۷۶ ولی او را نادیده گرفتم. نوشابه ام را برداشتم و به انتهای صف رفتم و یک نی برداشتم. فکم از عصبانیت منقبض شده بود. تصویر کتلین، نیمه برهنه با پاهای حلقه شده دور او در حالی که روی صندلی عقب روی او دراز کشیده است ذهنم را پر کرد. نی را روی کانتر زدم و سعی کردم کاغذش را از دورش باز کنم ولی به جایش افتاد و شکست. داخل سطل آشغال انداختم و یکی دیگر برداشتم. چطور می توانست به او نگاه کند و بیشتر از من بخواهد؟ چطور می توانست او را ببوسد؟ اصلا مهم است که چه کسی باشد؟ فکر می کردم با بقیه فرق دارد. به دنبال من شکلاتی برداشت و گفت: "شنیدی مگه نه؟ خوشحالم. می خواستم بشنوی." خم شدم و یک بسته کیدز پج ترش برداشتم. "هیچ کس اهمیت نمیده تو چکار می کنی بی عرضه." قدمی نزدیکتر برداشت و شانه ای بالا انداخت و گفت: "تو یه دوست پسر داری. کتلین هم یه بدن جهنمی داره. تو تخت خوبه...." انگشتانم دور لیوان کاغذی مشت شد و درش بالا پرید و نوشابه سررفت و روی دستم ریخت. لعنتی. هر هر خندید و من سراسیمه دستمال کاغذی برداشتم و خودم را تمیز کردم. در تخت خوب است؟ از فکر اینکه از او لذت می برد_او را لمس می کند_ دلم خواست که محکم توی دماغش بکوبم. بیشعور.
1150Loading...
18
#ولگرد۵۷ #پارت۲۷۵ ............................ شبهای جمعه در داریو این تنها بهانه ای برای هر نوجوان دارای ماشین در فالکونز ول است که در یکجا جمع شوند. مخصوصا از زمانی که چند هفته پیش به خاطر بهار دوباره باز شده است. هوا خوب است و یک دکه غذا وجود دارد. از ضبط ماشینها صدای موسیقی بلند می شود و شک دارم که حتی یک چهارم افرادی که اینجا هستند بخواهند فیلم تماشا کنند. مطمئنم باز یکی از آن فیلمهای پر درد تهوع آور مسخره با پایان ابهام آمیز است. بعد از شام، به خانه رفتم و لباسهایم را با یک شلوارک جین و یک تاپ عوض کردم تا لایلا و تن دوباره بیایند و مرا بردارند. همینکه به آنجا رسیدیم، تری با جی دی رسید و همه ما در ردیف جلو پارک کردیم. آنها پیش آدمهای مختلف رفتند و شروع به صحبت کردند و من به سمت دکه غذا رفتم. مادرم اجازه نمی دهد بیشتر از حد بنوشیم، پس فیلم یکی از معدود شانسهای من است که نوشابه ای بخرم. داخل محوطه شدم و به انتهای صف رفتم و یک فنجان برداشتم و پر از یخ کردم. صدای نرمی گفت: "اون شب این از دستت افتاد." سرم را بالا آوردم و میسن را دیدم که درست کنارم ایستاده است. دلم قلنج زد. سرم را پایین انداختم و دیدم افشانه مرا در دست دارد. سریع به اطراف نگاهی انداختم تا مطمئن شوم کسی نگاهم نمی کند. سریع از دستش قاپیدم و داخل جیبم فرو کردم. لعنتی. باید در کتابخانه جا گذاشته باشم بعد از اینکه ما.... به سمت ماشین نوشابه برگشتم و چیزی نگفتم. لیوانم را پر کردم و درش را گذاشتم. پرسید: "چطوری؟"
1080Loading...
19
#ولگرد۵۷ #پارت۲۷۴ کتلین لبخند زنان دور شد و من تمام سعی خودم را کردم تا طوری رفتار نکنم که اینجا ننشسته ام و دارم خرد نمی شوم. می خواهم باور کنم که دروغ می گوید. میسن به دنبال او نمی رود. او به دنبال یه دختر ساده نیست مگر نه؟ او مرا در کتابخانه می خواست. مرا. آن را فراموش نمی کند. نه به این راحتی. ولی... او گفت می داند کجا برود تا چیزی که می خواهد را به دست بیاورد. مانند یک حیوان. گاز، سختی، طوری که چشمها، دستها و دهانش چیزی که می خواهند را به دست می آورند... به خوبی او را توصیف کرد. بغض گلویم را قورت دادم. حالت تهوع داشتم. لایلا در حالی که میسن را تماشا می کرد که سوار ماشینش شد گفت: "خب، فکر می کنم الکی پشت سر آدم بده حرف نمی زنند. و اون پیرسینک؟ شرط می بندم حس خوبی داره. همه جاش." تن از پشت شانه ام را فشار داد و من سعی کردم تمرکز کنم و انگشتانم را از دور فرمان باز کردم. نوک انگشتانم عین گچ سفید شده بودند. تن به من گفت: "بریم یه چیزی بخوریم و بعد به مشروب مامانم شبیخون بزنیم و بعدش بریم درایو این. امشب لایلا رانندگی می کنه پس می خوام خودمو خفه کنم." بله. فکر نمی کنم بتوانم چیزی بخورم. ولی وقتی دیدم میسن با عجله برای انجام چه کسی می راند تا از پارکینگ بیرون رفت، شاید چیزی بنوشم.
1100Loading...
20
#ولگرد۵۷ #پارت۲۷۳ احمق به اندازه یه جعبه راکز. سرم را بالا آوردم و با عصبانیت به میسن لورنت خیره شدم. مادرجنده. این چیزی بود که مرا صدا می زد؟ سرم را چرخاندم تا بهم ساییدن دندانهایم را نبینند. بیشعور. کتلین از او دور شد و به نظر از کار خودش کاملا راضی بود و به سمت ما آمد. لایلا روی صندلی خم شد و یک دستش به میله و دست دیگرش به شیشه جلو بود. پرسید: "الان شماره تلفنت رو دادی بهش؟" کتلین لب پایینش را گاز گرفت و سعی کرد به نظر خجالتزده برسد. از در من گرفت و با شیطنت به عقب خم شد و گفت: "خب، فکر کنم بعد از دیشب شماره مو بخواد." تن اصرار کرد: "دیشب؟" سری تکان داد و صدایش را پایین آورد و گفت: "آره. دیروز بعد از تمرین توی پارکینگ دیدمش. تا دیروقت بیدار بودیم." با این کلمات طوری تلقین می کرد انگار رازی دارد. شکمم داشت پیچ می خورد. لایلا ناگهان علاقه مند شد و با صدای آهسته ای گفت: "چطوریه؟" کتلین تبسم کرد و گفت: "مثل یه حیوون. تعجب می کنم که اصلا جای گاز ندارم." صدای آرام لایلا را شنیدم: "ممم." یا عیسی مسیح.
1130Loading...
21
#ولگرد۵۷ #پارت۲۷۲ گفت: "می تونم دوست پسرم رو کنترل کنم." "و منم می تونم تری رو کنترل کنم. ممنون." برگشتم و در را باز کردم و سوار جیپ شدم. لایلا جلوی ماشین را دور زد و روی صندلی مسافر لغزید و دلخوری ما هنوز جو را سنگین می کرد. ای کاش فقط به خانه برود. هر روز اوضاع با چیزهایی که می خواستم به او بگویم بدتر و بدتر می شد چون می دانم که از من بدش می آید. می خواهم در این مورد او را مطلع کنم ولی نمی دانم چرا. من به سختی می توانم او را تحمل کنم و به همان اندازه اراجیفی وجود دارد که باید از آن مطلع شوم. میسن از وقتی اینجا آمده دارد این کار را می کند. من و لایلا هر دو ریاکاریم. تن به جلو خم شد و از شیشه جلو به بیرون اشاره کرد و گفت: "هر دوتا تون، به کتلین نگاه کنین." سوئیچم را انداختم و دست نگاه داشتم. سرم را بالا آوردم. کتلین داشت دوباره با میسن حرف می زد. جی دی رفته بود و او نزدیکش ایستاده بود. لبخند می زد و چیزی داخل یک گوشی تایپ می کرد. بعد آن را به میسن داد و او گوشی را داخل جیبش فرو برد و با تمام توجهش به او نگاه می کرد. چی؟ قلبم در سینه می تپید و دستانم را دور فرمان حلقه کردم و می خواستم از موهایش بگیرم و او را از میسن دور کنم. واقعا؟ چرا به او اینطوری نگاه می کند؟ چرا گوشی اش را به او داد؟ لایلا غرید: "اوه خدایا، چیکار داره می کنه؟" تن هر هر خندید و گفت: "اون دختره به اندازه یه جعبه راکز احمقه. پنج سال بعد، چهار تا بچه از چهار پدر مختلف داره. فقط تماشا کن." همانطور که می خندیدند نبضم در گوشهایم می زد ولی پلک زدم و سرم را پایین انداختم.
1620Loading...
22
#ولگرد۵۷ #پارت۲۷۱ جلو آمد و پهلوهایم را گرفت و خودش را به من فشار داد: "خوبه." نمی خواستم مرا ببوسد، پس سریع سرم را چرخاندم ولی لبهایش به هرحال روی پیشانی ام نشست. سرم را بالا آوردم و میسن را دیدم. پشتش را به من کرده بود و با جی دی حرف می زد ولی سرش را چرخاند و از روی شانه به من نگاه کرد. چشمانش به تری و بعد به من افتاد و ریز شدند. نفسم گیر کرد. تازه رسیده بود؟ یا تمام مدت اینجا بود و من ندیدمش؟ انگشت شست تری روی شکمم کشیده شد و گفت: "امشب تو داریو این می بینمت." و قبل از اینکه برود نگاه دیگری به من کرد. احساس می کردم تحت فشارم. تری درخواست می کرد. لایلا در کارم دخالت می کرد و میسن... همه جا بود. حالا حضورش را در پارکینگ سمت راستم احساس می کردم انگار خورشید آن طرف بدنم را می سوزاند. لایلا گفت: "چت شده؟ اگه باهاش مهربون نباشی کسی رو که پیدا می کنه که باشه." در حالی که احساس می کردم چشمانم می سوزند نگاهی به او انداختم. و پرسیدم: "مهربون، مثل تو؟ به نظر نمی رسه که خوب بودن به کارت اومده باشه." و به جی دی اشاره کردم که داشت با میسن می خندید. دوست پسرش چند روز بود که به سختی با او حرف می زد شاید چون می دانست که چیزهای نوشته شده روی چمن حقیقت دارند_همه ما می دانیم_ و مهم نیست که چقدر لایلا آن را انکار می کند. ولی بعد یه دستی زدم و فهمیدم که جی دی دارد با میسن حرف می زند. آنها کی باهم دوست شدند؟"
1360Loading...
23
#ادمین‌درسا نصف شبتون بخیر🥱😴
2950Loading...
24
#ولگرد۵۷ #پارت۲۷٠ لایلا از روی تایر پایین پرید و کنار من ایستاد  و به اندازه خودش زیادی فضول بود. تری هشدار داد: "بهت زنگ زدم، تکست دادم و از اینکه نادیده ام بگیرن اصلا خوشم نمیاد." به اطراف نگاهی انداختم و دستانم را بالا آوردم تا ببینم چیزی روی لباسهایم هست یا نه. به او گفتم: "اوه، متاسفم، باید قلاده ام رو گم کرده باشم. می دونی، همونایی که می گه من جز دارایی های تو ام و به تو گزارش می دم." صدای خنده آرام تن را از بغلم شنیدم و چشمان تری ریز شد. گفت: "می دونی، این تلافی های تو بی جواب نمی مونه. مخصوصا وقتی همه مدرسه تو و لورنت رو می بینند که باهم تیک می زنید." به او زل زدم و سعی کردم قیافه بدون احساسم را حفظ کنم. بله.، مطمئنم که مدرسه حسابی در مورد من و میسن با توجه به دعواهایمان و این واقعیت که فکر می کنند من ماشینش را خراب کرده ام حرف زده اند. ولی تری و من باهم قرار نمی گذاریم و برای یک ثانیه هم فکر نمی کنم که تنهایی به خودش خوش نمی گذراند. من هیچ اجباری برای او نیستم به جز اینکه در عکسهای مجلس رقص خوب به نظر بیاید. مجلس رقصی که وقتی میسن نبود قبول کردم بروم. سعی کردم او را به چالش بکشم و گفتم: "امکان نداره احساس ناامنی کنی. تو تری باروز هستی و میسن لورنت یه روزی سگهای تو رو می بره گردش." برای یک لحظه به من زل زد و بعد خندید و کاملا آسوده شد. لایلا هم خندید و من نفسم را بیرون دادم. پرسید: "پیراهنت به دستت رسید؟" ولی لایلا از من جلو زد و جوابش را داد:"این آخر هفته میریم خرید."
2690Loading...
25
#ولگرد۵۷ #پارت۲۶۹ کف زمین، در کتابخانه، بعد از صحبتهای کثیف و اسم گذاری و لمس و بوسه... او نرم شد و مرا گرفت. بعد از اینکه مرا ارضا کرد  احساس کردم چشمانش دارند مرا می خورند، بیشتر از آن مرا تحت فشار نگذاشت. سعی نکرد بقیه لباسهایم را دربیاورد یا رویم بیاید و اصرار به انجام کاری کند که شاید برایش آماده نباشم. همانجا دراز کشید و مرا بغل کرد. و من او را پس زدم و فرار کردم. من جذب میسن شدم، مرا هیجانزده می کرد و می فریفت ولی برای ابد نیست. نمی خواهم با تری به مجلس رقص بروم ولی می خواهم بروم و میسن از من درخواست نکرده است. اصلا نمی دانم قرار است بعد از یک هفته اینجا باشد یا نه. و من سر تری و دوستانم، برای کسی که هرگز اشاره ای به اینکه واقعا مرا می خواهد یا نه نکرده است ریسک نمی کنم. مهم نیست چقدر کم کم از او خوشم می آید. لایلا و تن در جیپم منتظر نشسته اند چون امروز بعد از مدرسه قرار است برویم و غذا بخریم. لایلا روی سپر کنار تایر راننده نشسته است و به میله گرفته است  و سر کسی در پارکینگ داد می کشد در حالی که تن در عقب است. کیف را کنارش می اندازم. صدایی شنیدم که پرسید: "کجا بودی؟" برگشتم و دیدم تری جلوی من ایستاده است. معمولا فکر می کردم تی شرت سرمه ای و کلاه بیسبال سفیدش او را جذاب می کند ولی حالا بازوهای برهنه بدون خالکوبی و چشمان آبی کسل کننده با لبهای بدون پیرسینگ را خسته کننده می دیدم. من مجرمم را می خواهم.
1980Loading...
26
#ولگرد۵۷ #پارت۲۶۸ نه تا هفته پیش با ربط به لایلا روی چمن جلویی مدرسه. آن کار من نبود و همین دلیلی به من داد که کارم را بس کنم. حالا دیگران داشتند کار مرا دنبال می کردند و نمی خواستم بیشتر از این از کنترل خارج شود. آنها نگهبان استخدام کردند پس دیر یا زود دوربین ها به کار می افتاد و کسی دستگیر می شد. مخصوصا زمانی که از اسپری رنگ قابل شستشو استفاده می کردم و تنها از مارکرها روی اشیایی مانند فلزات استفاده می کردم که بشود با لاک پاک کن تمیز کرد و آسیبی نبینند. ولی چمن باید زده می شد چون هرکس این کار را کرده از اسپری رنگ دائمی استفاده کرده بود و شوینده پرفشار اثری نداشت. چقدر طول می کشید تا این کار واقعا خرابکاری شود؟ خب، تقصیر من نخواهد بود. من دیشب هیچ چیز ننوشتم و امشب هم قرار نیست یواشکی وارد شوم. همه قرار است ماشینمان را در خانه پارک کنیم و مادرم حکومت نظامی اعلام خواهد کرد. ولی اگر میسن دیگر اطرافم نباشد چه اتفاقی می افتد؟ اگر تصمیم بگیرم که یواشکی وارد مدرسه شدن خیلی ریسک است چه؟ آیا روش دیگری پیدا می کنم؟ نه. آدمهای ضعیف عادات همیشگی دارند. من به میشا، میسن یا کس دیگری احتیاج ندارم که روزم را بگذرانم. ولی وقتی در پایان مدرسه به سمت پارکینگ رفتم، نمی توانستم جلوی جستجو کردن به دنبال او را بگیرم. هیکل بلندش، موهای قهوه ای تیره اش، چشمان سبزش که همیشه مرا پیدا می کردند و جریان برقی را از بدنم عبور می دادند... من پریشب پست بودم. دوباره.
1430Loading...
27
#ولگرد۵۷ #پارت۲۶۷ ولی بعد فهمیدم که دنبالش می گردم. در کلاس. در کافه تریا. در پارکینگ. حتی وقتی خانه می روم، این امید کوچک سوسو می زند که در اتاقم درست مانند روز اول هفته پیش در کمینم نشسته باشد. می خواستم دوباره با او تنها بمانم. ان لحظات یواشکی کم_ماشین، آزمایشگاه، کتابخانه_ مانند نامه هایم از میشا بودند. چیزی که منتظرش بودم. دیشب بعد از درس شنا هیچ دیوارنویسی انجام ندادم، قسمتی به این خاطر چون که شب قبل تقریبا با او گیر افتادم و فکر خوبی بود که چند روزی عقب نشینی کنم و همین طور چون ناگهان دیگر نمی خواستم. میسن حالا سند آزادی بود. و من از آن متنفر بودم. وقتی میشا ناپدید شد، نمی دانستم که آیا نامه های مرا دریافت می کنه یا نه پس شروع کردم و حرفهایم را در مدرسه نوشتم تا همه آنها را بخوانند. احمقانه و بچه گانه بود ولی یک روزی چند ماه پیش، وقتی همه چیز روی هم انباشته شد، ترسیدم که بخواهم جیغ بکشم. پس آن شب، بعد از قفل کردن استخر یک تصمیم آنی گرفتم و خودکارم را بیرون آوردم. روی یک کمد پیام خاصی برای آن شخص نوشتم. یک اتفاق بودم و هرگز دوباره رخ نداد. ولی صبح روز بعد وقتی او را دیدم که آن را چندین و چندین بار می خواند و بعد بالاخره آن را می نویسد و داخل کمدش می اندازد، قبل از اینکه نظافتچی، آن را پاک کند ، چیزی شد که می خواستم دوباره انجامش دهم. پیامها بیشتر، بزرگتر و بلندتر شدم ولی هرگز شخصی نبودند. هرگز اسم دانش آموزی نبود.
1310Loading...
28
#ولگرد۵۷ #پارت۲۶۶ کوله پشتی اش را به پشتش انداخت و برگشت و به سمت پله ها رفت. ایستادم و به سمت نرده ها رفتم و تماشا کردم که از کتابخانه بیرون رفت. خوب است. قرار رقص آشغالش  را می خواست تا برای تایید یک نفر دیگر با دروغهایش زندگی کند؟ می توانم آن را بفهمم. ولی این به این معنی نیست که هر دوری که بازی می کنیم را ببرد. بازی تری روز یکشنبه است و چند روزی را تا آن موقع باید از سر بگذرانم. اگر راین بخواهد بازی کند، می توانم بازی کنم. فصل یازده راین حدود دو روز است که با میسن حرف نزده ام. نه از شب چهارشنبه در کتابخانه و الان بعدازظهر جمعه است و دوباره در کلاس اول امروز صبح شرکت نکرد. چطور می تواند طوری برود و بیاد انگار اصلا چیز مهمی نیست؟ آیا اصلا تا حالا کاری ارائه کرده است؟ هرگز او را با کتابی ندیده ام و وسوسه می شوم که به کوو بروم و حال و احوالش را بپرسم. آیا هنوز آنجاست؟ نمی دانم چرا برایم مهم است. مدام توی رویم می ایستد و تقریبا هیچ چیز درباره اش نمی دانم و برایم خطرناک است. نمی خواهم حالا که سال تقریبا دارد تمام می شود شیوه قبلی را بشکنم. تا اینجا آمده ام و هیچ داستانی نمی خواهم. باید دور از من بماند.
1260Loading...
29
#ولگرد۵۷ #پارت۲۶۵ عذاب وجدان چون هنوز نمی داند چه کسی هستم و من خودم را عمیقتر فرو کردم. اشتیاق چون دلم برایش تنگ شده بود. دلم برای حرف زدن با او از خودم تنگ شده بود. هوسی بزرگتر از چیزی که می شناختم چون وقتی اینطور هستیم، تنها زمانی است که نرم می شود و تغییر می کند و به من اجازه نزدیک شدن می دهد و این نیازی  است در سرم به اندازه بدنم وجود دارد. مرا آماده باش نگه می دارد. و چیز دیگر هم رشد می کند که نمی خواهد باشد. چیزی که ممکن است اوضاع را برای ترک کردنش مشکل کند. و فراموش کردن را غیر ممکن. صورتش را تماشا کردم. بدنش آرام بود و چشمانش بسته. احساس بدی پیدا کردم. به من نگاه نمی کرد. بعد از چند لحظه نشست و از رویم بلند شد و ایستاد  لباسهایش را برداشت. برای یک لحظه تعلل کردم و بعد من هم نشستم و محتاطانه نگاهش کردم. لباس پوشید و موهایش را پشت گوشش زد و به همه جا به جز من نگاه می کرد. آن لحظه تمام شده بود. ولی به هرحال به او خیره شدم و ولش نکردم. کوله پشتی اش را برداشت و بالاخره به من نگاه کرد. دوباره گارد گرفت و گفت: "شروعش کردی. پس اگه انتظار دستمالی داری پس..." حرفش را قطع کردم و جواب دادم: "پس می دونم کجا برم. تو اولین طعمه من نیستی." لرزشی زیر پوستم خزید و حالا گند زده ام. فکش منقبض شد و ابرویی کج کرد. چقدر سریع می توانست از سکسی بودن تبدیل به آدم سردی شود.
1260Loading...
30
#ولگرد۵۷ #پارت۲۶۴ سرش را روی شانه ام گذاشت و با یک دستش از پشت گردنم نگه داشت و خودش را به دستم مالید. چیزی زیر شکمم بزرگ شد و با تماس بدنش به آلتم که هر لحظه سفت تر و سفت تر می شد نیاز عجیبی به او پیدا کردم. سینه هایش سخت و تند بالا و پایین می رفتند و من تماشایش می کردم و تصور کردم آلتم درونش رفته است. همانطور که خودش را روی من می کشید التماس کرد: "به هیشکی نگو، لطفا؟" خون به آلتم هجوم آورد و احساس کردم آبم دارد می آید. لعنتی. باید داخلش فرو کنم. گفتم: "یه خرده بیشتر عزیزم. چقدر می خوای بهم بدی تا منو ساکت نگهداری؟ هان؟" زمزمه کرد: "آه، آره. هرچی بخوای." "هر چی بخوام؟" دیوانه وار سرش را تکان داد و داد کشید: "آره." تندتر و تندتر حرکت می کرد تا ارضا شود. بعد بالاخره سرش را عقب برد و خشکش زد و نالید و لرزید تا بالاخره ارضا شد. "اوه، خدایا" انگشتانم را عمیقتر هل دادم و او را مالیدم و همانطور که ارضا می شد تشنجهای کوچک بدنش را احساس کردم. سخت و سریع نفس می کشید، بدنش منقبض شده بود و آلتم سفت و آماده به خدمت بود و داخل شلوارم درد می کرد. اصلا نمی خواستم برای اولین بار در یک کتابخانه با او باشم ولی اصلا انتظار نداشتم تا خودم را هم وارد این مخمصه کنم. ارضا شدنش کم کم تمام شد و آرام گرفت. سینه اش آرامتر و آرامتر بالا و پایین رفت. به بدن و صورت زیبایش نگاه کردم. موجی از چیزی که نمی دانستم باید با آن چکار کنم مرا در بر گرفت.
1230Loading...
31
#ولگرد۵۷ #پارت۲۶۳ بندهایش کنارش افتادند و من بالا آمدم و به آرامی پارچه مثلثی را کندم و پوست زیبایش بیرون افتاد. یا عیسی. بیشتر از یک مشت پر. خودش مثلث دیگر را کنار کشید و من با شگفتی به او خیره شدم. خیلی فوق العاده. و حتی بدنش به اندازه ای که او با من بازی می کرد نبود، تنها چیزی می گفت که مرا دیوانه، عصبانی، تحریک کند.... ناگهان دستانش را بالا آورد و خودش را پوشاند. "من بهت گفتم این کارو بکنی؟" به آرامی دستانش را پایین آورد و دوباره پوستش برایم نمایان شد. با خجالت پرسید: "چقدر می خوای بهشون نگاه کنی؟" دستم را دوباره به زیر شلوارکش بردم و دو انگشتم را داخلش لغزاندم. انگشتانم را عقب و جلوبردم و جواب دادم: "تا وقتی که ارضا بشی." تماشا کردم که چطور سینه هایش با عقب و جلو رفتنش بالا و پایین می پرند. چشمانش را محکم بهم فشار داد و نالید. با طعنه گفتم: "خوشت میاد؟" "آره." "بهم بگو." داد زد: "خوشم میاد." نوک سینه هایش مانند یک تیز ایستاده بودند و همانطور که او را می مالیدم و لبهایش را می بوسیدم نمی توانستم چشمانم را از او بگیرم. وقتی باسنش را به من مالید و همانطور که او را انگشت می کردم با من می خوابید غریدم: "یالا راکز، سکوتمو بشکن. اون پاهاتو باز کن و رو انگشتام بیا. منم به هیشکی نمی گم که تو آشغال کوچولویی هستی که رو دیوارا می نویسه."
1380Loading...
32
#ولگرد۵۷ #پارت۲۶۲ معلوم است که بله دست می زنم. پرسیدم : "باهاش مشکلی داری؟ چون بین پاهات یه جورایی تو مشت منه." مرا نرم و سبک بوسید و گاز گرفت و به شوخی گفت: "ولی اگه تاپم رو دربیارم ازم می خوای که لباس زیرامم دربیارم." نالیدم و آلتم به دردناکی ورم می کرد. فکر بدن برهنه اش باعث می شد اتاق دور سرم بچرخد. خواهش می کنم. دستش را روی دستم که بین پاهایش بود گذاشت و به خودش فشار داد. نالید و بدنش را روی بدنم کشید و گفت: "و بعد دیگه دستات کافی نخواهند بود و می خوای باهام بخوابی. و قرار مجلس رقصم ازش خوشش نمیاد." کمرش را فشار دادم و دندانهایم را بهم ساییدم. خدایا. می دانست چطور سر به سرم بگذارد. به او گفتم: "لازم نیست بدونه. اگه چیزی که بهت می گن رو انجام بدی." دستم را به آرامی تا گردنش بالا آوردم و لبخند هیجانزده ای روی صورتش آمد و دست دراز کرد و پیراهنش را بالا داد. اجازه دادم پیراهنش را از سرش دربیاورد و بیکنی هلویی رنگش از زیر آن پیدا شد. سینه هاش به خوبی بلند شده بودند و منحنی های پوست نرم زیتونی رنگش مانند تپه هایی جلوی صورتم نمایان شد و نوک سینه های سفتش از پارچه بیرون می زد. دهانم بدجوری خشک شد. می خواستم مزه همه جایش را بچشم. زمزمه کردم: "دختر خوب. حالا اونیکی تاپت رو هم دربیار." نفس سریعی کشید و سرش را بالا آورد و به چشمانم چشم دوخت. دستش را پشت گردنش برد و با حرکت طولانی و صبورانه ای بندش را کشید.
1700Loading...
33
#ولگرد۵۷ #پارت۲۶۱ بله. او را محکم بوسیدم و روی دهانش سخت و قوی حرکت کردم چون احساس می کردم غذا می خورم و او تنها چیزی است که دارم. به او گفتم: "رازت پیش من جاش امنه. خیلی وقته منتظرش هستم." "ها؟" ولی دوباره دستانم به داخلش شیرجه رفتند و سوالش را نادیده گرفتم و گردن و فکش را بوسیدم و لاله گوشش را بین دندانهایش کشیدم. هر قسمت از پوستش را که می توانستم مزه کردم و هرگز انگشتانم آن زیر آرام نگرفتند. البته منظورم را نمی فهمید و من هم توضیح نمی دادم. هیچ نظری نداشت که نه تنها روزها بلکه سالها در جسم و ذهنم بوده است. انگشتانم عمیق و ثابت به کارشان ادامه می دادند. موقع بیرون آمدن اطراف پاهایش می چرخیدند و احساس می کردم بدنش روی من می لرزد. پاهایش را بیشتر باز کرد و من انگشتانم را بیرون آوردم و تمام بین پاهایش را در دستم گرفتم چون فقط می خواستم احساس او را مزه کنم. تمام او در دستانم. نفسهایش جسورانه و پر از شهوت بود: "میسن" میسن. می خواستم اسم  مرا بگوید. نه اسم کس دیگری را. فکم را بوسید و توی گوشم زمزمه کرد: "می توانم احساس کنم که داری سفت میشی. داری چه غلطی می کنی؟" نمی دانم ولی دیگر نمی توانم بیشتر از آن چه تو می توانی جلویش را بگیرم. دوباره گفتم: "پیراهنت را بده بالا." ولی سرش را تکان داد. روی گونه اش خم شدم و غریدم: "حالا. می خوام ببینمت." زمزمه اش فکم را قلقلک داد و گفت: "ولی فقط نگاه نمی کنی. دست می زنی."
1650Loading...
34
‼️ ولگرد-۵۷ خلاصه رمان در کامنت https://t.me/Novels_by_Oceans_group/272?comment=3467 مترجم: مامیچکا فایل کامل این رمان رو می‌تونید با قیمت ۲۸۰۰۰ ت خریداری کنید‌. آی‌دی: @Mibbib
1590Loading...
35
#ولگرد۵۷ #پارت۲۶٠ خم شدم و روی دهانش زمزمه کردم: "یالا. من فکر می کنم تو خطر رو دوست داری." انگشتم روی نبض گردنش نشسته بود و وقتی لب پایینش را بین دندانهایم گرفتم و به نرمی کشیدم احساس کردم سرعتش بالا رفت. باسنش را به آرامی به من مالید و ناله خفه ام را نگه داشتم و متوجه شدم که نور چراغ قوه ها برگشت و بالاخره از کتابخانه بیرون رفت. همین که دیدم دو جفت پوتین ناپدید شدند و درها پشت سرشان بسته شد، دستم را جلوی شلوارکش لعزاندم و دهانش را با دهانم پوشاندم و ناله ای که نگه داشته بودم را رها کردم. بین پاهایش صاف و نرم بود و همین که انگشتم را داخلش لغزاندم و تنگی اش را احساس کردم از گرما به خودم لرزیدم. او را به مبارزه طلبیدم و گفتم: "پس تو به من مربوط نیستی هان؟ دور انگشتهای من که حسابی خیس کردی. این به من مربوطه." انگشت دوم را داخلش کردم. زمزمه کرد: "اوه خدای من، میسن نه." فکش را نگه داشتم و در حالی که بوسه هایی روی گونه اش می گذاشتم انگشتانم را داخلش عقب و جلو کردم و گفتم: "چرا نه؟ فکر می کنی دوستات ازت متنفر بشن وقتی بفهمن کسی هستی که عاشق اینه که روی زمین باهاش این کارو بکنن؟" انگشتانم را چند بار در دفعات کامل و طولانی عقب و جلو بردم بعد شروع به مالیدن بین پاهایش کردم. نالید و پشتش را خم کرد. آلتم از زیر شلوار جین داشت بیرون می زد. به حلقه لبم زبان زد و باسنش را به آلتم مالید و گفت: "بله. می ترسم بفهمن که ازش خوشم میاد."
2620Loading...
36
#ولگرد۵۷ #پارت۲۵۹ بدنش در دستانم تقلا می کرد و باسنش را باز به من می مالید و باعث می شد ناله کنم. ولی بعد چیزی شنیدم. فکش را گرفتم و مجبورش کردم دیگر حرکت نکند و در گوشش زمزمه کردم: "هیس." ناگهان خشکش زد و با ورود نگهبانان به کتابخانه هر دو نفسهایمان را در سینه حبس کردیم. نوری از میان قفسها دیدم و صدای جیرینگ جیرینگ کلیدها را شنیدم. آنها داشتند حرف می زدند ولی نمی شنیدم چه می گویند. راین نگاه نگرانی به من انداخت و من هم به او زل زدم. همانطور که چشمانش را جستجو می کردم باصدایی که تنها خودمان بشنویم زمزمه کردم: "می خوای چیکار کنی؟ منو معرفی می کنی؟" همانجا دراز کشیده بود و نفسش را داخل و بیرون می داد ولی حرکتی نمی کردم. دستم دور کمرش سفتتر شد و نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و انگشت شستم را روی پوست فکش نکشم. چشمانش _آن چشمان آبی اش_ هزاران احساس مختلف داشت که وقتی نگاهی می کرد در آنها جاری بود. می توانست بدترین چیزها را بگوید ولی اگر ترس یا ناراحتی در آنها می دیدم، کارم تمام بود. لباس غریق نجاتی اش با تقلا بالا رفته بود و چند سانت از پوستش نمایان بود. به آرامی دستم را روی شکمش کشیدم و دیدم پلکهایش بسته شد. یکی از نگهبانان گفت: "من به تو گفتم مرد. از در بیرون رفتند. بریم زمینهای اطراف رو بگردیم." لبهایم را روی گونه اش کشیدم. گردنش بیشتر و بیشتر کج شد تا لبهایش تنها چند میلیمتر با لبهایم فاصله گرفت. می توانستم طعم نفسهای لعنتی اش را بچشم. "پیراهنت رو بده بالا." چشمانش را باز کرد و سرش را تکان داد. به نظر می رسید ترسیده است.
2180Loading...
37
#ولگرد۵۷ #پارت۲۵۸ با لبخند تقلبی روی صورت زیبایش نگاه عاشقانه ای به من انداخت و گفت: "اوم.. پس دیگران پیش تو باید به اشتباهاتشون اعتراف کنن ولی برعکسش امکان نداره هان؟" به سمت پله ها رفت و گفت: "مادرم با اینجا فقط یه زنگ تلفن فاصله داره. با یه درکونی مستقیم میرم خونه. امیدوارم از شب طولانی و سختت در یک سلول سرد لذت ببری." طعنه ای زد و از روی شانه اش داد کشید: "اوه، آقای نگهبان؟ کمک " برگشت و دستم را دراز کردم و گرفتمش و او را به سمت خودم کشیدم. غریدم: "خفه شو" دستم را روی دهانش فشار دادم. ولی بلافاصله آرنجش را به شکمم کوبید و سعی کرد فرار کند. به عقب سکندری خوردم و او را با خودم کشیدم. تعادلش را از دست داد و روی من افتاد و هر دو روی زمین غلتیدیم. با برخوردم پشتم به زمین نالیدم و دستانم هنوز دور بدنش بود که تقلا می کرد. در حالی که پشتش روی سینه ام قرار داشت رویم دراز کشید. خودش را جمع کرد و سعی کرد فرار کند باسنش را به پایین تنه ام می مالید. خودم را جمع کردم و تمام بدنم گرم شد. لعنتی. دستش را پس کشید و زیرلبی با آزردگی گفت: "بزار برم." "پس دیگه تکون نخور" صورتش را به سمتم چرخاند و نفسش روی گونه ام می خورد. ادامه داد: "حق نداری منو قضاوت کنی، یا تعقیبم کنی یا ازم چیزی بخوای. من هیچ ربطی به تو ندارم."
1440Loading...
38
#ولگرد۵۷ #پارت۲۵۷ حرفش را قطع کرد و بعد ادامه داد: "نمی دونم چرا. فقط هرگز شجاعتش رو نداشتم که جدا بشم. همیشه می خواستم باهاشون باشم." آیا فکر می کند هیچ کس چنین احساساتی را تجربه نکرده است؟ "همه می خوان مقبول باشن راین. چرا روی دیوارها می نویسی؟" همانجا ایستاد و به دوردستها خیره شد و به نظر می رسید تقلا می کند که کلماتی ردیف کند. گفت: "میشا...." حرفش را دوباره قطع کرد. خودم را جمع کردم و قلبم شروع به تپیدن کرد. ولی بعد سرش را تکان داد و ذهنش را دور کرد. "مهم نیست. فقط راههایی برای خالی کردن خودم داشتم. راههایی برای شنیده شدن و حالا ندارم. فقط چند ماه پیش شروع به این کارها کردم." چند ماه پیش. مدت کمی بعد از اینکه به او نامه ننوشتم. سخت و طولانی پلک زدم. دوستان قلابی، والدین مردد، نگرانی و استرس خواسته شدن درست مثل هر کس دیگری که آن بیرون است... من سکوی پرتابش بودم. من آنقدر در فقدان و عصبانیت خودم گیر افتاده بودم که هرگز فکر نکردم چطور ترک کردن ناگهانی اش بعد از هفت سال به او آسیب می زند. نه اینکه مسئول کارهایش باشم ولی مسئول کارهای خودم هستم. او به من تکیه داشت. به سمتم برگشت و پرسید: "تو چرا اینجایی؟" به ساک در دستانم نگاه کردم. از اینکه می خواستم دوش بگیرم شرمنده نبودم ولی جواب دادن به این سوال منجر به سوالات بیشتری می شد. چرا در کوو زندگی می کنم؟ والدینم کجا هستند؟
1420Loading...
39
#ولگرد۵۷ #پارت۲۵۶ نگاهش را بالا آورد و کمی خجالتزده بود ولی چیزی نگفت. زانو زد و کوله پشتی اش را برداشت. ایستاد و لبهایش را بهم فشار داد و به اطراف نگاه کرد. زنگ هشدار قطع شد و من هیچ نظری نداشتم که آن بیرون چه اتفاقی دارد می افتد_آیا فکر می کنند که از در بیرون رفته ایم یا چی_ ولی او هنوز اینجا را ترک نمی کرد. گفت: "راجع به امشب به هیچ کس هیچی نمی گی و منم به هیچ کس نمی گم که اینجا بودی. فهمیدی؟" برگشت تا برود ولی دستش را گرفتم. "فکر می کنم آدمها از این شکل تو بیشتر خوششون بیاد." "دوستام ازم متنفر میشن." "اونا الانشم ازت متنفرن. همه متنفرن." برای نیم ثانیه، اخمی روی صورتش دیدم ولی سریع ناپدید شد. صورتش را برایم کج کرد و به نشانه اعتراض ابروی قهوه ای روشنی کج شد. گفتم: "چرا وانمود می کنی؟ چرا با آدمها رقابت می کنی و باهاشون بازی می کنی؟" قدمی برداشت ولی او را به سمت خودم کشیدم. "اینجوری نرو ببینم." زمزمه کنان داد کشید: "به تو مربوط نیست." دستش را از دستم بیرون کشید و چپ چپ نگاهم کرد: "تو منو نمی شناسی." "کسی می شناسه؟" رویش را برگرداند و ناگهان چشمانش برق زدند. بعد از یک لحظه با صدای آرامی گفت: "نمی خوام تنها باشم. اونا ازم متنفرن ولی به من احترام می زارن. نمی تونم نامرئی باشم یا مسخره بشم یا..."
1230Loading...
40
#ولگرد۵۷ #پارت۲۵۵ به من تکیه داد و سرش را روی سینه ام گذاشت. پافی گرفت و یک لحظه صبر کرد و یک بار دیگر افشانه را فشار داد. سینه اش سریع بالا و پایین می رفت و من دستم را پایین آوردم و دور کمرش حلقه کردم تا او را با خودم نگه دارم. بدن ضعیفش روی بدنم فرو رفت و تنفسش کم کم آرام شد و نفسهای عمیقتری گرفت. لعنتی. وقتی داشتیم در مدرسه می دویدیم سعی داشت به من بگوید ولی من گوش نکردم. اگر کیفش را جایی می انداخت و نمی توانستم دارویش را پیدا کنم چیکار می کردم؟ او را محکم بغل کردم و برای اولین بار احساس کردم چقدر در آغوشم کوچک است. راین همیشه اطرافم خیلی بزرگ می شد. هرگز عقب نشینی نمی کرد. اعتماد به نفسش به نظر می رسید که بزرگتر از دنیا باشد. با دست دیگرم سرش را روی سینه ام نگه داشتم و دماغم را داخل موهایش کردم. به آرامی گفتم: "حالت خوبه. مراقبتم." با صدای شکننده ای گفت: "قلبم همینجور داره می تپه." لبخند زدم و گفتم: "می دونم. می تونم احساسش کنم." ضربان قلبش به سینه ام می خورد و می توانستم احساس کنم بدنش به آرامی بعد از آرام شدن تنفسش ثابت می شود. قرار بود با این دختر چکار کنم؟ درست زمانی که فکر می کردم او را شناخته ام چیزهای دیگری رو می کرد. و درست زمانی که فکر می کردم دیگر تحملش را ندارم و می توانم بروم و هرگز به پشتم نگاه نکنم، درست برمی گشتم و می خواستم بدانم که هیچ چیز به او آسیب نمی رساند. دستانی که نزدیک بدنش نگه داشته بود را پایین آورد و خودش را عقب کشید.
1190Loading...
#ادمین‌درسا شبتون بخیر
Show all...
7
#ولگرد۵۷ #پارت۲۹٠ پهلوهایم را چرخاندم و خودم را به او مالیدم و او فکم را می بوسید و زبان می زد. می خواستم از روی شلوار جین هر قسمتش را احساس کنم. بدجوری خیس بودم. ناگهان خودش را عقب کشید و نگاه کردم و دیدم تی شرتش را از روی سرش بیرون آورد. تقریبا می توانستم بقیه تاتوهایی که از روی بازو تا روی شانه اش در کنار بعضی روی سینه و شکمش را ببینم. دوباره مرا به سمت خودش کشید و سینه اش را به سینه ام فشار داد. "می خوام پوستت رو روی پوستم احساس کنم." با یک دست سینه ام را در مشتش گرفت و دست دیگرش را از پشت داخل شلوارکم فرو برد و باسنم را فشار داد. به چشمان سبزش خیره شدم و هر دو به سختی نفس می کشیدیم ولی احساس کردم مکث کرد انگار هنوز در مورد چیزی مطمئن نبود. و ناگهان دیگر نگران گیر افتادنمان نبودم نگران شدم که دیگر ادامه ندهد. دست نگه ندار. چشمانم از اشک می سوخت و خیلی خسته بودم. خسته از پس زدن هر احساسی که داشتم و می خواستم بگویم. خسته از کسی بودن که نیستم و اشتباه کردنهایی که لذتی از آنها نمی برم. می خواهم این را احساس کنم. می خواهم تا هر زمان که بتوانم با او گم شوم. دستم را روی صورتش گذاشتم و سرم را به سرش تکیه دادم و با صدای آرامی گفتم: "میسن، می تونم حقیقتی رو بهت بگم؟" سرش را تکان داد.
Show all...
10👍 5
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۹ .ولی تمام سینه لعنتی ام را داخل دهانش مکید و من شانه هایش را گرفتم و چشمانم روی هم افتادند و اصلا برایم اهمیت نداشت که نصف کلاسمان درست بیرون هستند. زمزمه کردم: "آره." نفس نفس می زدم و دستی دور گردنش انداختم او را نزدیکتر کشیدم. زبانش گرم و خیس بیرون آمد و دور گوشت برجسته نوک سینه ام گشت و به من زبان زد. انگشتانش توی پوستم فرو رفت و دوباره جلو آمد و کل سینه ام را در دهان گرفت. صدای خنده ای از بیرون شنیدم و سعی کردم سرم را برگرداندم ولی میسن روی من خم شد و مجبورم کرد به عقب خم شود و سینه دیگرم را گرفت و بوسید و نوکش را با دندانهایش کشید. نالیدم و چشمانم را بستم و سرم را به عقب خم کردم. "میسن، مچمون رو می گیرن." ولی التماسم رقت انگیز بود و این را می دانست. به سختی می مکید و پوستم را کش می داد و بدجوری می خواستم خودم را روی آلتش بمالم ولی در این حالت خیلی دشوار بود. دهان و دندانش می گشت و زبان می زد و می مکید تا مطمئن شدم پوستم حسابی سرخ شده است. به عقب خم شدم و اجازه دادم دهانش تا روی گردنم و از آنجا به دهانم کشیده شود.
Show all...
👍 5 2
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۸ به من زل زد و به آرامی دستانم را عقب کشید و بند دیگر پیراهنم را از شانه ام باز کرد. تاپ گشاد و سوتینم روی کمرم افتادند. سعی کردم دستانم را دوباره بالا بیاورم. عصبی گفتم: "میسن." سرم را چرخاندم و به اطرافم نگاه کردم و دیدم دو پسر درست کنار ماشین ایستاده اند. ولی میسن دستانم را گرفت و به کنار برد و سرش را با تبسم آرامی تکان داد. از ترس داشتم می مردم و قلبم بدجوری می زد ولی من هم هیجانزده بودم. نفسش را بیرون داد و گفت: "خدایا، نگاش بکن." چشمانش روی سینه و شکمم جشنی راه انداخته بودند. "عجب بدن جهنمی داری." بازوانم لرزیدند و احساس کردم نوک سینه هایم زیر نگاه خیره اش سفت می شوند. به سمتش خم شدم و گفتم: "منو جایی ببر و من اجازه می دم هرجایی که خواستی رو ببوسی." گفت: "به نظر اغوا کننده میاد. شاید دفعه بعد." کمرم را گرفت و مرا نزدیک کشید و مجبورم کرد روی زانوهایم بنشینم تا سینه هایم هم سطح دهانش شود. همین که نوک سینه چپم را به دندان گرفت و مرا شوکه کرد و جریان برقی بین رانهایم فرستاد خودم را جمع کردم و گفتم: "میسن، اوه خدای من . ما نمی تونیم."
Show all...
👍 5 1
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۷ پشت گردنم را گرفت و مرا سرجایم نگاه داشت و دماغ و دهانش را روی گردنم کشید و نفسش را داخل داد و زمزمه کرد: "منو حس می کنی؟" پهلوهایم را دوباره به خودش فشار داد. وقتی سفتی اش را بین پاهایم احساس کردم لرزیدم. "آره." ولی بعد احساس کردم چیزی شل شده است و هوا از جایی که قبلا نبود پوستم را آشفته می کند. سوتینم. از پشت سوتینم را باز کرده بود. بندهایش از روی بازوانم افتادند و جایی که از پیراهنم که افتاده بود هم سینه برهنه ام را آشکار می کرد. سریع دستانم را بالا آوردم و خودم را پوشاندم. "میسن نه." ولی بالا آمد و مرا بوسید و به باسنم چنگ زد و مرا به خودش فشار داد. "نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم." "ولی آدمها می بینن." به چشمانم نگاه کرد و به لبهایم زبان زد و گفت: "هیچ کس تو رو نمی بینه عزیزم. فقط من. و می خوام تو رو ببوسم." "الان داری منو می بوسی." لبهایم را گاز گرفت و زمزمه اش داغ و خشدار بود. "می خواهم جاهای دیگه رو هم ببوسم." اوه خدایا. سینه ام فرو رفت و گرما به دلم سرازیر شد و باعث شد بین پاهایم نبض بزند و بدنم بدجوری به او بچسبد. هرگز اینطور تحریک نشده بودم.
Show all...
👍 5 1
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۶ دندانهایم را بیشتر به لبم فشار دادم ولی انگشت شستش لبم را آزاد کرد. شاید دید چقدر عصبی هستم. گفتم: "با خواهرم راه نمیام و دیگه خودمو به مادرم نزدیک احساس نمی کنم. می دونم بیشترش تقصیر منه. زیادی دور خودم دیوار کشیدم و نمی زارم کسی بهم نزدیک بشه." مکثی کردم و اضافه کردم:"بیشتر آدمها." اشکهای تازه ای جوشیدند و کمی هق هق کردم. مرا بوسید و کمی عقب کشید تا لبهایم را به لبهایش بمالد. "ازت سیراب نمیشم." لبخند کوچکی زدم. با بوسه دیگری لبهایش را گیر انداختم و ادامه دادم: " و گاهی، گاهی وقتی لایلا را می بینم می خوام روش بالا بیارم." ناگهان هر هر خندید و بعد قهقهه زد. لبخندگشادی روی صورتش نشسته بود و تمام بدنش می لرزید. دوباره بوسیدمش و لبهایمان روی هم ذوب شد. همانطور که خودم را به او می مالیدم، به لب پایینش زبان زدم و زمزمه کردم: "و شب جمعه گذشته. بعد از کارواش..." "خب؟" دستانش را تا روی پهلوهایم پایین آورد و خودم را شدیدتر مالید و نالید. توی گوشش زمزمه کردم: "به تو فکر کردم.دیشب وقتی توی تختم بودم به تو فکر کردم." احساس کردم انگشتانش بیشتر در پهلوهایم فرو رفتند. غرید و مرا دوباره و دوباره بوسید و به سختی نفس می کشید. لبهایش به سمت گردنم حرکت کرد و به سختی متوجه شدم که بند پیراهنم روی بازویم افتاده است و گرمای دهانش شانه ام را پوشاند.
Show all...
👍 5 2
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۵ خندیدم و بوسیدمش. دستانش روی پهلوهایم افتادند و من خودم را نزدیکتر کشیدم. پشت گردنش را گرفتم و بوسه را عمیقتر کرد. گرمای دهانش به سمت انتهای هر عضو از بدنم سرازیر شد. ولی عقب کشیدم سرم را به سمت شیشه جلو چرخاندم. لعنتی. آدمها پرسه می زدند و می توانستم چند پسر در ماشین روبروییمان مانند چند نفر دیگر در ماشین کناری ببنم. میسن لبهایش را در گردنم فرو کرد. می بوسید و گاز می گرفت. روی پوستم زمزمه کرد: "شیشه ها سیاهن. آنقدر که غیرقانونیه." به سمتش برگشتم و دوباره به سمت دهانش شیرجه زدم صدای موسیقی و خنده شان را در اطرافمان تنها در چند قدمی می شنیدم ولی به هیچ جایم نبود. تنها رد شدن کسی از کنار ماشین را دیدم و ناله ای کردم. دوباره از دهانم به سمت گردنم حرکت کرد و داشت حریص می شد. چشمانم را بستم و او را در آغوش گرفتم. دوباره بالا آمد و صورتم را دوباره بین دستانش قاب کرد و با انگشت شست اشکهایم را پاک کرد و گفت: "یه حقیقت بهم بگو." خم شدم و پیشانی ام را دوباره روی پیشانی اش گذاشتم و گفتم: "دوست ندارم ساندویچم پنیر داشته باشه. پلی به ترابیتیا کتاب مورد علاقه مه." معلم کلاس پنجم آن را برای ما خواند و من همیشه عاشقش شدم. "گاهی دوناتهای مخصوص درست می کنم چون یه بار مادرم گفت که پدرم اونا رو دوست داشت." به او نگاهی انداختم و دیدم چشمانش باز است و به من نگاه می کند. "وقتی چهار سالم بود رفت و از اون موقع ندیدمش. وقتی مادرم هست اونا رو درست نمی کنم."
Show all...
👍 7 2
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۴ همچنان به چشمانش نگاه کردم و رنگ التماس را در آنها دیدم. برای اولین بار نیاز را دیدم. برای شنیدنش از زبان من داشت له له می زد. و من درست همان موقع می دانستم که تنها دختری هستم که اینطور به او نگاه کرده است. به نرمی گفت: "تو کسل کننده نیستی. تو متوسط نیستی و پر فیس و افاده هم نیستی. منو دلخور می کنی ولی فقط تو هیجانزده ام می کنی." صورتش پشت سایه پنهان شده بود ولی می توانستم او را همه جا احساس کنم. پیشانی اش را روی پیشانی ام گذاشت و صدای زمزمه اش خشدار و سنگین بود و مانند یک گردباد درونم فرو می رفت. "اونا من و تو رو نمی فهمن. می دونم این چیزیه که ازش می ترسی. تو عالی هستی. من هرگز مثل تو نیستم. تو زیبایی و من بدم درسته؟" نفسش به لبهایم می خورد و دست دراز کردم و دستش را که روی صورتم بود را لمس کردم. انگشتان سردم را بین انگشتان گرمش لغزاندم. "اونا هیچوقت برامون مهم نخواهند بود راین. هیچ کس نمی فهمه این چه احساسیه." اشک پشت چشمانم را اذیت می کرد و من به سختی نفس می کشیدم. رانم را روی پایش کشید و سوارش شدم. تی شرتش را در مشتم گرفتم و لبهایمان تنها چند سانتی از هم فاصله داشت. به آرامی گریه کردم و گفتم: "اگر بهش دست می زدی، هیچ وقت قشنگ نمی شد." سرش را تکان داد. "می دونم. چاقو رو اینجا برای تو نگه داشتم."
Show all...
👍 4😢 2 1
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۳ به من گفت: "دروغ گفتم. دیروز ازش خواستم باهم غذا بخوریم تا حسودیت بشه و امروز وقتی چیزی که اتفاق نیفتاده رو گفت گذاشتم بگه. ولی بهش دست نزدم." گرمای نفسش به گردنم می خورد و می توانم بگویم که سرش را روی موهایم خم کرده است. صدایش به خاطر احساسات خشدار شده بود و زمزمه کرد: "نمی خوام اذیتت کنم. هیچ کس دیگه رو نمی خوام. فقط به تو فکر می کنم." مکثی کرد و صدایش می لرزید: "فقط به تو فکر می کنم راین." به من. ادامه داد: "متاسفم. باید حساست می کردم. می خواستم بدونم." سرم را چرخاندم و از میان اشکها با خشم به او زل زدم. "بهش دست نزدی؟" سرش را تکان داد. دستم را تکان دادم تا به او بزنم ولی آن را گرفت و مرا روی پایش کشید و صورتم را با دستهایش گرفت. گفت: "من کاملا حق داشتم. مخصوصا چون هنوز به اون قیافه تخمی اجازه می دی که بهت دست بزنه و منو برای یه هفته عین سنگ سفت می کنی." لب پایینم را گاز گرفتم و سعی کردم گریه نکنم. هرگز جلوی آنها گریه نمی کنم. صورتم را بین دستانش قاب کرد و موهایم را از جلوی چشمانم کنار زد و اشکی را از روی گونه ام پاک کرد و گفت: "تو منو تحریک می کنی. خدایا، تو منو تحریک می کنی. منو دیوونه می کنی. می خوام که دستای منو روی تنت بخوای. می خوای؟"
Show all...
👍 5 1😐 1
#ولگرد۵۷ #پارت۲۸۲ گفت: "بهم بگو حسودیت شده." "اگه منو اذیت نکنه چرا باید حسودی کنم؟" جلوتر خم شد و می توانستم بدنش را پشتم و لبهایش را نزدیک گوشم احساس کنم. "بگو که سعی می کنی به این مسئله فکر نکنی که چقدر از اون بدن لعنتیش خوشم اومده. یه حقیقت رو بهم بگو تا بزارم بری." یک حقیقت؟ به او چه بگویم؟ می خواست چه چیز را بشنود؟ این مسئله درد دارد؟ که من عاشق بوسیدنش آخرین باری که اینجا بودیم و هر دفعه بعد از آن شدم؟ اینکه نمی خواهم کسی او را لمس کند؟ لعنت به او. هیچ مزخرفی شبیه این را نمی گویم. صدایش آرام و تقریبا غمگین بود: "نمی تونی مگه نه؟ نمی تونی باهام حرف بزنی." و بعد از پشت چشمان تارم دیدم که خم شد و روی پنجره جلوی من ها کرد تا بخاری روی آن بگیرد و با انگشت کلمه ای روی آن نوشت. ترس. سرم را تکان دادم. تنها، خالی، کلاس، شرم، ترس.... چکار دارد می کند؟ این یعنی چه؟ یک اشک از چشمم چکید و من نفسم را بیرون دادم و کلمه را از روی شیشه پاک کردم. "تو یه آشغالی. فقط از من دور بمون." خواستم در را باز کنم ولی دستم را گرفت. "من باهاش نخوابیدم." خشکم زد و سرم را فقط چند سانت چرخاندم. چه؟
Show all...
👍 4 3😐 1