cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

💏همسرانه💏

💎 پر محتواترین چنل زناشویی💋😋 💎با بروزترین و پر دانلودترین موزیک های روز 💎به همراه عکس و گیف عاشقانه😈 💎رمان های آنلاین و عاشقانه 💎بیوگرافیه عاشقانه ❌پل ارتباطی با ما ☝☝

Show more
Advertising posts
946
Subscribers
+224 hours
-47 days
-830 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

۵پارت از رمان تقدیم نگاه زیباتون خانمای گل 😍❤️💋
Show all...
7
قسمت پنجاه و پنج بله، هميشه شركت مى كردم و براى پدرم نكنه بردارى مى كردم!اونروز به ارسلانم گفتم تو هم بيا و باهاشون اشنا شو تابا نحوه ى جلساتى كه داريم بيشتر اشنا بشى. هنوز بيست دقيقه ايى از جلسه نگذشته بود كه اقاى مديرى كه صحبت مى كرد و خيلى جوون بود، رو به پدرم گفت:اخيراً بازار كار رو به سراشيبى هست، از ماه پيش تا به امروز، شركت سوده كمى داشته، بايد بيشتر با قيمت هاى بازار مقايسه كنيم و بيشتر براى قسمت سنگ معدن وقت بذاريم و سيستممون رو كلاً عوض كنيم...من تحقيقاتم رو شروع كردم و با شركت هاى مختلف مكاتبه كردم، همه با وضعى كه پيش اومده و قابل پيش بينى نيست اشنا هستن و يك جورايى مى ترسن... قبل از اينكه پدرم حرفى بزنه، ارسلان كه تا اون لحظه ساكت بود، گفت: سنگ معدن ديگه جواب نمى ده، منم از وقتى كه اومدم متوجه اين موضوع شدم و يك پيشنهادى دادم... همه ى نگاه ها به سمتش برگشت...با اعتماد به نفس شروع كرد... و گفت: ببينيد ، اين دكه هاى ذرت مكزيكى ها كه سر تا سره شهر رو گرفتن و حتى به شهرستان ها هم كشيده شدن تو زمان كمى و هر روز به شعبه هاشون اضافه مى شه، رو ببينيد؟اون ها الان دارن پول پارو مى كنن. ما مى تونيم مثل همون سيستم رو بزنيم ولى سوسيس بندرى بفروشيم... من مطمعنم تو زمان خيلى كم...حرفش رو قطع كردم و گفتم: ان شالله براى بخش رستوران ها جلسه ى ديگه ايى مى ذاريم و حرفش رو قطع كردم...پدرم ثانيه به ثانيه رنگش تغيير مى كرد، ترسيده بودم، خجالت مى كشيدم، از مديريت ، از پدرم، از جوو به وجود اومده...بغض سنگينى تو گلوم بود كه نمى تونستم قورتش بدم... گفتم: پدر اگر اجازه بدين ما بايد بريم جايى ديرمون شده... پدرم حرفى نزد ولى ارسلان بلند شد و اومديم بيرون... كيفم رو برداشتم و با سرعت رفتم به سمت اسانسور و اشكام سرازير شد. ارسلان هنوز نفهميده بود چه قدر مسخره حرف زده، قيافه ى بابام از جلوى چشمم كنار نمى رفت، همش مى پرسيد چى شده؟ مى گفتم: حرف نزن! ساكت باش! اگه حرف نمى زدى نمى گفتن تو لالى.... چرا تو كارهايى كه به تو مربوط نيست دخالت مى كنى! گفتم بيا و ببين. نگفتم بيا و حرف الكى بزن! سوسيس بندرى چه ربطى به سنگ معدن و اهن داره؟ صداش جدى شد و براى اولين بار سرم داد زد و گفت: تو مى فهمى دارى چى مى گى؟ داره مى گه اوضاع كار خرابه! گفتم پول تو مواد خوراكيه، حرف بدى زدم؟ گفتم: افتضاح بالا اوردى... منتظره تلفن بابام باش.... از فردا برو دنبال كار بگرد... تو همون دكه هاى ذرت فروشى... عصبى گفت: درست حرف بزن! من تا حالا بهت بى احترامى كردم؟
Show all...
قسمت پنجاه و چهارم گفت: نمى خوام،اگه اينجورى باشه اصلاً نمى يام.نمى دونستم چه جورى اين موضوع رو به بابا بگم ولى بدجور لج كرده بود، فرداش خودش رو به مريضى زد و نيومد، خيلى خجالت كشيدم.مى دونستم كه پدرم تيز تر اون چيزيه كه نشون مى ده، براى همين بهش حقيقت رو گفتم. ولى جوره ديگه ايى عنوان كردم!گفتم: بابا، راستش امروز ارسلان مريض نيست، خودم گفتم نياد سره كار، مى دونى چرا بابا؟ گفت: حدس مى زنم ولى تو بهم بگو... گفتم من دوست ندارم ارسلان بياد تو شركت و كارهاى سبك انجام بده...دوست دارم حداقل از بالاتر شروع كنه! بابا گفت:خودش اين رو گفته يا تو ؟ گفتم: با هم به اين نتيجه رسيديم! بابا گفت: همه من رو مى شناسن! مى دونن چه جور ادميم. گفتم : بابا ولى با اين كارتون هم شخصيت اون رو خرد مى كنين و هم من! انقدر با پدرم صحبت كردم تا قبول كرد با خودم شروع به كار كنه. البته گفت: مى دونم كه اشتباه مى كنم ولى به خاطره تو قبول مى كنم... بابام و بوسيدم و تشكر كردم رفتم خونه. به ارسلان گفتم: كه همه چيزو انداختم سره خودم. گفتم من،دوست ندارم تو اين كارهارو انجام بدى!از فردا مياى تو اتاق خودمون... دو تايى خوشحال بوديم، اونروز رفتيم و ارسلان چند دست كت و شلوار خريد، چون بيشتره لباس هاش اسپرت بودن...از فرداى اونروز با هم كار مى كرديم، پدرم اصلاً به روش نيورد. ارسلان از سيستم هيچى نمى فهميد، هر چى بهش ياد مى دادم متوجه نمى شد چى به چيه؟ وقتى پدرم چيزى ازش مى خواست، من كارش رو انجام مى دادم و اون تحويل مى داد.كاملاً بى سواد بود و كار رو جدى نمى گرفت. هميشه رو كارهاى غلطش سر پوش مى ذاشتم و اشتباهاتش رو خودم گردن مى گرفتم. در هفته دو سه بارش رو نمى يومد سره كار و مى گفت:سردرد دارم! پدرم بيشتر در سفر بود و هر وقت نبود ، ارسلانم نبود... دوست نداشت صبح زود از خواب بيدار بشه ،مى گفت: كل روز كسل مى شم. شب ها هم زود نمى خوابيد، وقتى بابا تو شركت بود، مثل يه ادم عادى برخورد مى كرد ولى پدرم كه نبود، انقدر خودش رو مى گرفت و كلاس مى گذاشت و به همه دستور مى داد، كه كسى چشم ديدنش رو نداشت. انگار كه همه كاره ى شركت بود... تو اين مدت هيچى رو ياد نگرفته بود! حتى برخورد با كارمندهاى ديگه رو! روز به روز مغرورتر مى شدولى با خودم مى گفتم،تازه شروع كرده.كم كم با همه اشنا مى شه و كارو ياد مى گيره،اخلاقش هم درست مى شه.... نه علاقه داشت و نه تلاشى مى كرد كه چيزى ياد بگيره تا اينكه بعد از سه ماه، جلسه ى كارى مهمى داشتيم،از سه تا شركتى كه پدرم داشت،مدير عامل ها و افراد مهمشون حضور داشتن،منم هميشه شركت مى كردم.
Show all...
قسمت پنجاه و سوم اكثراً دوستاى من متاهل بودن ولى دوستاى ارسلان مجرد بودن و با دوست دختراشون يا اينكه تنها ميومدن،ولى با هم اكيپه خوبى بوديم...خيلى با هم بودن بهمون خوش مى گذشت، تو همين ويلاى رشت چقدر خاطره داشتيم،... يكسال از ازدواج ما مى گذشت، چند جا ارسلان رو براى كار خواسته بودن ولى من نذاشته بودم كه بره... با پدرم بارها صحبت كرده بودم براى كار و مى گفتم، دوست دارم رستوران بزنيم، و براى خودمون كار كنيم، پدرم مى گفت: من مشكلى ندارم كه سرمايه در اختيارتون بذارم ولى بايدببينم چقدر مى تونه از خودش جربزه نشون بده... گفتم: بابا اجازه بده بياد باهامون سره كار، تا اينكه بيشتر بشناسيش، ببينى چقدر ادمه كارى هست... اوايل بابام راضى نمى شد و مى گفت: درسى كه ارسلان خونه، ربطى به كاره ما نداره... گفتم: بابا خودم از اول همه ى فوت و فن كار رو يادش مى دم. در نهايت بابا گفت: درسته كه دخترمى و ارسلانم دامادم، ولى من تمام جوونيم رو تو اين كار گذاشتم، از زيره صفر شروع كردم... ارسلان هم اگر مى خواد تو اين كار موفق بشه، بايد فراموش كنه كه من پدر زنشم، بايد بياد از صفر تاصده كارو ياد بگيره. با خوشحالى گفتم باشه. رفتم خونه و به ارسلان گفتم: مژده بده بابا قبول كرد بياى سره كار... قيافه ايى جدى به خودش گرفت و گفت: نه شيوا، من نمى خوام بيام اونجا، دوست ندارم كسى بد نگاهم كنه! گفتم: وا؟ چه بدى نگاه كنه؟ منظورت چيه؟ همين كه دامادم و اينا،بعدشم خودتم مى دونى كه من مدرك دانشگاهم تقلبيه.گفتم: بياى تو كار، خودت راه ميوفتى، همه چيو ياد مى گيرى، منم بلد نبودم ولى الان راه افتادم. در مقابل بابام، اون اعتماد به نفسه كاذب رو نداشت. خيلى روش كار كردم تا حاضر شد بياد... روزه اول با هم رفتيم سره كار، من تو اتاق پدرم مى نشستم وقتى به پدرم سلام كرديم بابا گفت: به خانم نصرتى سپردم كارهاى اوليه رو به ارسلان جان ياد بدن.خانم نصرتى هم اونجا بود... از قيافه ى ارسلان معلوم بود زياد از اين موقعيت خوشش نيومده، به روى خودم نياوردم و ارسلان رفت بيرون از اتاق... به بابا گفتم، مى ذاشتين اينجا پيش ما بشينه، خودم كم كم بهش ياد مى دادم ،اونجورى معذب مى شه. بابا گفت: نه تو كارهاى مربوط به خودت رو دارى.اونروز گذشت و تو راهه خونه، ديدم قيافش خيلى گرفته هست، مى دونستم دليلش چيه؟ گفتم: عشقم سريع كارهارو ياد مى گيرى نگران نباش.گفت: من نمى يام از فردا، گفتم منم از اونجا شروع كردم! گفت: زنيكه خجالت نمى كشه، مى گه صبح به صبح مى رى قبض هارو پرداخت مى كنى! گفتم خوب! بده مگه؟ بايد با سيستم حسابدارى اشنا بشى.
Show all...
👍 1
قسمت پنجاه و دوم ارسلان علاقه ى زيادى به رمان هاى عاشقانه داشت،خودش مى گفت از زمانى كه شانزده هفده ساله بوده عشق رو با كتاب هاى فهيمه رحيمى شناخته،تمام كتاب هاشو خونده بود...شايد براى همين بود كه هميشه با من مثل شخصيت هاى رمانى برخورد مى كرد...هر چى بيشتر مى گذشت، بيشتر باورم مى شد كه مرد عاشق و رمانتيك،فقط توى كتاب ها و فيلم ها نيست. ارسلان دست من و خوب خونده بود هر چقدر بيشتر بهم محبت مى كرد، بيشتر مى گرفت... من محتاج محبت بودم و اون محتاج پول...درو تخته خوب با هم جور شده بود... زمان مى گذشت، هيچ مشكلى نداشتيم، من دانشگاهم و مى رفتم و بعد هم پيش بابا كار مى كردم... تمام كارهارو كم كم يادمى گرفتم ... ارسلان هم تو خونه بود، گهگاهى مى رفت بيرون و به خانوادش سر مى زد، گاهى هم دوستاش و دعوت مى كرد خونه و خلاصه اينجورى سرش رو گرم مى كرد... وقتى خسته از بيرون ميومدم خونه، شام رو اماده مى كردو با هم مى خورديم... هميشه بهش مى گفتم من دوست دارم خودم غذا درست كنم، دوست دارم من زودتر از تو خونه باشم... ولى مى گفت: چه فرقى مى كنه؟ هر كسى كه خونست،اون انجام مى ده... بيشتره حرف هاى سره شاممون در مورد اين بود كه از صبح چند جا رفته براى كار ولى هنوز موفق نشده كار پيدا كنه... من هر وقت پدرم مى پرسيد، مى گفتم مشغوله، تو همون رستوران، كارهاى مديريتى رو مى كنه... برامم مهم نبود كه كه كار كنه، چون دوست داشتم هر وقت كه مى رم خونه پيشم باشه، حتى اگر هم جايى مى خواست استخدام بشه، با شرايطى كه اون داشت،حقوق ناچيزى بهش مى دادن،مخصوصاً رستوران، بايد تا ديروقت كار مى كرد.براى همين اصلاً بهش گير نمى دادم كه حتماً بايد كار كنى، همه چى داشتيم،حقوق من هم كافى بود، پدرومادرم هم به بهانه هاى مختلف،عيد ها و تولدها و روزهاى خاص بهمون پول مى دادن و مى گفتن هر چى مى خوايد خودتون بخرين... هيچ كمبودى نبود. دوست داشتم خودش صاحب كار بشه، رستوران بزنه و كار خودش رو شروع كنه. ارسلان اعتماد به نفسش فوق العاده بالا بود، جورى كه حرف مى زد اون چيزى نبود كه هست، مى تونست ساعت ها برات از چيزى تعريف كنه بدون اينكه خودش اطلاعات كافى و صحيح داشته باشه، و انقدر با اعتماد بنفس و محكم برات مى گفت كه فكر مى كردى واقعاً همچين چيزى هست... در مورد رستوران دارى جورى حرف مى زد كه من هر بار تصميم مى گرفتم زودتر با پدرم صحبت كنم و كارهاش رو رو به راهه كنيم كه استعدادش از بين نره. اخر هفته ها هميشه تو خونمون پارتى بود،ارسلان دوستاى زيادى داشت،منم همينطور. همه برنامه ها و تداركات رو خودش مى چيد. ارسلان گفت:ديدى؟
Show all...
قسمت پنجاه‌ و یک همين طور كه لباس عروس تنم بود،دستاش و دور كمرم حلقه كرد، گفت: خيلى منتظره همچين شبى بودم....عاشقانه مى پرستمت... وقتى تو چشماى مهربون و گيراش نگاه مى كردم، همه چيزو از ياد مى بردم... هر سختى كه كشيده بودم، هر ظلمى كه در حقم شده بود، سو استفاده هايى كه خودش وخانوادش ازم مى كردن ، اخلاق هاى تنده مادرش... همه و همه رو مى بخشيدم... خودش رو مى خواستم و بس... پدرم بود، تكيه گاهم بود... پدرم هميشه بود.مگر پول چه ارزشى داشت كه پاش نريزم؟ دست برد تو موهام و لبهام و بوسيد، اين بوسيدن با همه بوسيدن هاى قبلى فرق داشت، بوسيدن بى دغدغه، پر ارامش، حس من و تو، ماشدن... مثل مهر مالكيت ، حكم سند زدن داشت... هر ثانيه كه غرق بوسه مى شدم مى پرسيد، مال منى؟ باورم نمى شه... مى خنديدم و مى گفتم: تا ابد مال خوده خودتم.... شايد خودش هم اون روز ها باورش نمى شد كه دخترى با اين شرايط حاضر بشه، زنش بشه! اونم به اين راحتى...همين طور كه دستش لاى موهام بود گفت : بشين موهاتو باز كنم... نشستم با حوصله تك تك گيرهارو از تو موهام باز كرد، تورم رو در اورد و گذاشت كنار... موهاى از قبل هاى لايت شدم ريخت دور تا دوره كمرم... همه رو جمع كرد و با يك دستش نگه داشت و با دست ديگش زيپ لباسم رو باز كرد...دست بردم و كرواتش رو باز كردم و بعد دكمه هاى پيرهنش رو يكى يكى... روى تخت دراز شديم... نفس به نفس با هم ، عشق ! من بودم و عشقم و ديگر هيچ... عاشقى بهترين درد دنياست... كسى كه طعم عشق رو تو زندگيش چشيده باشه مى فهمه حاله من و... نمى خواستم اون شب تموم بشه... با تمام دردى كه داشتم ولى برام لذت بخش بود... به ارسلان گفتم: كاش امشب هيچ وقت تموم نشه، كاش هميشه عاشق هم بمونيم... كاش هيچوقت من و تنها نذارى،... كاش هيچوقت بهم خيانت نكنى.... اين رو كه گفتم قطره اشكى از گوشه ى چشمم اومد... ارسلام اشكم و بوسيد و دستش رو روى لب هاى كشيد و گفت: هيسسس امشب شبه عروسيمونه... چرا حرف از خيانت مى زنى... من و تو هميشه عاشق مى مونيم... بهت قول مى دم هر شبمون مثل امشب با شكوه و عاشقانه صبح بشه، باشه؟ لبخند زدم و گفتم: مى دونستى خيلى جذابى؟ چشمك زد و خنديد و گفت: خيلى... خيليم جذابم.... نمى دونستم انقدر بد سليقه ايى... اون شب با تمام خاطرات خوبش صبح شد... منم مثل بيشتره ادم هاى عاشق زندگى خوبى رو شروع كردم، من محتاج عشق و محبت بودم و ارسلان اين رو خوب فهميده بود... تفاوت عشق من با بقيه ى زوج ها اين بود كه عشقه ما، بعد از يكى دو سال عادى نشد... هر روز بيشتر از قبل مى شد.
Show all...
👍 4
سلام خوشگلا ۱۰پارت از رمان تقدیم نگاه زیباتون عشقا به مناسبت عید 😍❤️💋
Show all...
4
قسمت پنجاه بعد خودم رو سرزنش كردم و گفتم: كار بدى كردم،اصلاً كارم قشنگ نبود.من كه همه جوره براشون خرج كرده بردم حالا اينم روش! افسرده شدم و رفتم توفكر... ارسلان زد بهم و گفت:عزيزم تو فكرى چرا؟ گفتم: نه چيزى نيست... دوباره گفت:بگو عشقم... اشاره كردم كه بعداً مى گم... رفتيم خونه رسونديمشون و ارسلان گفت:مياد من و مى رسونه و بر مى گرده... دوباره تنها شديم و گفت،چرا حالت گرفتست؟گفتم: حس كردم مامانت و طناز لباسارو مى خواستن ولى تعارف كردن... گفت: خوب ملاحظه ى تورو كردن! مامانم همين جوريشم شب ها خوابش نمى بره...مى گه كاش پول داشتيم و محتاج شما نمى شديم... گفتم: عزيزم اين چه حرفيه؟ من به خاطر تو همه ى زندگيمو مى دم... گفت :مى دونم عزيزم ولى به هر حال... به قول شاعر ...در ديزى بازه ،حياى گربه كجا رفته، بعد خنديد و گفت: ناراحت نباش، اگه مى خواستن مى گرفتن، با من كه تعارف ندارن... گفتم: باشه ولى تورو خدا اگه هر كدومتون هر چى لازم داشتين بهم بگين باشه؟ گفت: چشم .... با تمام سختى هايى كه كشيدم، بالاخره روزه عروسى فرا رسيد... همه چى مرتب و بى نهايت زيبا بود... خداروشكر پدرم مبلغ زيادى رو بهشون اعلام نكردولى بازم خيلى خرج هاى ديگه داشتم، ارايشگاه، لباسم، عكاس، سفره عقد...همش از حساب خودم رفت.... روز عروسى من هنوزم كه هنوزه زبانزد فاميل بود، با اينكه پانزده سال گذشته ولى هنوزم جديده و كسى مثلش نداشته...تمام باغمون رو با مشعل و شمع و گل هاى طبيعى تزيين كرده بودن....الاچيقى از گل وسط باغ بود كه سفره عقده اونجا قرار داشت... ولى چيزى كه جالب بود، اين بود كه نصفه باغ فك و فاميل داماد بودن،در صورتى كه گفته بودن ما مهمان نداريم... خداروشكر پدرم جورى تهيه ديده بود كه هفت شبانه روز مى تونست برامون عروسى بگيره... اون شب به جز خودم و ارسلان، هيچكس و نمى ديدم و برام اهميت نداشت... از زمان ارايشگاه كه ارسلان اومد دنبالم قربون صدقم رفت تا اخره شب... تو عروسى فقط من و مى بوسيد و مى گفت:شيوا باورم نمى شه،مال خودم شدى...فكرمى كنم دارم خواب مى بينم...دايم ازم تشكر مى كرد و مى گفت:برات جبران مى كنم... چند تا رقص و با هم تمرين كرده بوديم... رقص ها انجام شد،مراسم كيك و مراسم شام به خوبى و خوشى انجام شد... اخره شب با هلهله كشيدن و دست زدن، راهى خونه ى مشتركمون شديم...خونه ايى كه با هزار عشق و اميد با هم چيده بوديم...هيچى كم نداشت...همه چى مرتب و جاى خود بود... وارد اتاقمون شديم...ارسلان از قبل تمام اتاقمون رو با برگ هاى گل رز تزيين كرده بود. گفتم:واى ى تو كى وقت كردى بياى اينجا؟
Show all...
👍 6🥰 1
قسمت چهل و نهم يكم تو مركز خريد گشتيم و بستنى خورديم و نفهميديم چطور دو ساعت گذشت،رفتيم سمت ماشين،كيسه هاى خريد رو گذاشتيم تو صندوق، هم ارسلان كفش خريد و هم خودم،كفشم و نشونش دادم،هر چى گفت بيا بريم تو هم لباس پرو كن نرفتم و گفتم، نمى خوام لباسم و ببينى.مى خوام سوپرايز بشى،چند بار بگم؟ طناز و مادرش اومدن دست خالى،ارسلان گفت: پس خريداتون كوو؟مامانش گفت: شما ها نبودين ما نتونستيم خريد كنيم، گفتم :چرا؟ طناز گفت اخه انتخاب سخته، همه جوره لباس هست! ارسلان گفت: شما كه سليقه ى مارو قبول ندارين! مامانش اخمى كردو گفت :حالا... بريم ديگه...طناز گفت: مامان حالا كه وقت هست بريم چند تا لباسى رو كه ديديم نشونه شيوا بديم. ارسلان گفت: خسته نيستى شيوا؟ گفتم : نه بريم... چند تا فروشگاه رفتيم و لباس ها خيلى با سليقه ى من جور نبود ،يكم تغييرشون دادم مثلاً طناز بلوز و دامن گل گلى ورداشته بود، بلوزشو با تاپ ساتن ساده عوض كردم كه خيلى شيكتر و مجلسى تر شد، مامانش هم يه پيرهن طرح شلوغ ورداشته بود كه با طرح ساده ولى مونجوق دوزى عوضش كردم و هر دو پسنديدن، اومديم دم صندوق، هيچ كدوم دست تو جيب مباركشون نمى كردن، پول داشتم با خودم،ولى حرصم گرفته بود، براى اولين بار پولم برام با ارزش شد، ارسلان كه ديد من تعارف نزدم، اومد پولش و بده كه مامانش گفت، ارسلان بذار يه لحظه، من پشيمون شدم، مى خوام فكرامو بكنم بعداً بخرم. گفتم: خيلى لباسه بهتون ميومد، گفت: نه من اخه اون يكى رو دوست داشتم، يه دفعه ايى تصميمم عوض شد، شايد پشيمون بشم بعداً ،مى خوام بازم بگردم... با سهراب مى يام خريد . سهراب باباى ارسلان و مى گفت... طناز ولى حس كرد خيلى ضايع هست گفت: من تاپمو مى خرم خيلى دوسش دارم دامن گل گلى رو بعداً... منم ديدم بهترين موقع هست حرصشون و در بيارم، گفتم: مطمينى طنازى؟ گفت: اره ، حالا اينم برا عروسى نپوشيدم بعداً يه جا مى پوشم... خواستم حرص مادرش و در بيارم، سريع اسكناس هارو دادم به فروشنده .مامانش رنگش پريد، ارسلان گفت: عزيزم تو چرا؟ گفتم: اينم جزو مخارج عروسى حساب مى شه ديگه، كه قرار بود من بدم!دوست داشتم مامانتم لباس مى خريد، ولى ظاهراً خوششون نيومد... قيافه ى مامانش ديدنى بود... ولى خودش و نباخت و گفت: اخه من تاحالا بدون سهراب خريد نكردم... حالا اگه تصميم گرفتم بهت مى گم ... تو دلم گفتم: خوابش و ببينى... اومديم بيرون، وقتى نشستيم تو ماشين ،از تو ايينه نگاهى بهش انداختم و دلم سوخت براش، گفتم شايد بنده خداها نداشتن... اخه اون ها عادت ندارن از اين جاها خريد كنن.
Show all...
قسمت چهل و هشتم زمان گذشته: اونروز پدرم مقدارى پول به حسابم ريخت و گفت به سليقه ى خودتون خريد كنيد،رسم داشتيم براى داماد چمدون پر مى كرديم و هديه مى داديم... رفتم دنبالش،بوق زدم و امد دم در...با كمال تعجب ديدم خواهر و مادرش هم با خودش اورده...بعد تو گوشم گفت:ببخشيد عزيزم قرار نبود بيان ولى اومدن گفتن شايد ما هم لباسى ديديم و خريديم... گفتم:باشه عشقم چه اشكالى داره؟بعد دوباره تو گوشم گفت مركز خريد به اين بزرگى،مى تونيم از هم جدا بشيم...گفتم: فرق نمى كنه،من راحتم... به يكى از فروشگاههاى خيلى معروف و گرون رفتيم،كه پدرم مخصوصاً سفارش كرده بوداز اونجا خريد كنيم... ارسلان گفت:تو برام انتخاب كن،يكم گشتم و يه دست كت شلوار مشكى براش ورداشتم و پيرهن سفيد...يه كروات طوسى و مشكى و سفيدم براش ورداشتم كه طرح گل هاى درشت شقايق بود... خواهرش گفت:هه هه! داماد گل گلى نديده بودم... گفتم:عزيزم گل مد روى كروات...اين از برند كنزو هست،اين برند به گلش معروفه... مامانش گفت: كروات نمى خواد، از دسته گل تو، يه شاخه گل مى كنيم مى ذاريم تو جيبش، وسلام! يا اينكه كروات زرشكى بخر با پاپيون...زيرشم جليقه ى براق زرشكى بپوش... داشتن عصبيم مى كردن.خواهرشم رفت سراغ جليقه ها... گفتم: نه نمى شه ، دوست ندارم... مامانش عصبى نگاهم كرد و گفت: اتفاقاً ساتن و براق بيشتر به كت شلوارش جلوه مى ده . گفتم: نظرتون قابله احترامه ولى شبيه گارسون ها مى شه... طناز گفت: مامان ولشون كن بذار هر چى مى خوان بخرن، ما كه پول نمى ديم... عصبى نگاهى انداختم تو چشماش كه ارسلان گفت: مامان طنازو ببر بيرون و دو ساعت ديگه پيش ماشين باشين... هردوشون رفتن بيرون و ارسلام گفت: ببخشيد عزيزم ، هر چى تو بگى همون و مى خرم،... گفتم:اينارو امتحان كن. رفت تو اتاق پرو و لباس هارو با هم پوشيد و اومد بيرون و با لبخند گفت: عاليه عزيزم... همينارو مى خوام... ناراحتى چند دقيقه قبلم و فراموش كردم و عاشق جذابتش شدم... چشمكى زدو گفت :چطوره؟ گفتم:محشرهههه. تا رفت دوباره لباس هاشو عوض كنه، سريع رفتم دم صندوق و حساب كردم. ارسلان اومد بيرون و گفت: يه لحظه بيا... كارت دارم.... رفتم و دم گوشم گفت: عشقم ببين، من از اينا خيلى خوشم اومده ولى راستش ،پولى كه اوردم حتى به اندازه ى كراواتمم نمى رسه... من مى خوام پولشو بدم ولى ... گفتم: دادم عزيزم !بريم. گفت: چقدر شد؟ البته تو اتاق پرو ديدم قيمت هارو، حداقل بذار همون قدرى كه اوردم و بهت بدم... گفتم: من و تو نداريم...نگه دار پيشت بعداً لازم مى شه...حرف هاى ديروزم و نشنيده بگير باشه؟ گفت: عشق خودمى...
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.