cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

یـِک قَلـღـبـ٨ـﮩـ|خزائی|

✨ ﷽ ✨ بعضی‌تجربه‌ها‌قشنگن‌ مثلِ‌‌دوست‌داشتنِ طُ..!❤️ نویسنده:زهراخزائی نویسنده ی رمان های شیفته ی او:کامل شده تلاطم یک قلب:کامل شده رعیت ارباب زاده:کامل شده لارا:درحال تایپ دارای مجوز چاپ،کپی پیگرد قانونی دارد💯 بزرگسالان💯     

Show more
Advertising posts
4 476
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Repost from N/a
🌸 #تلاطم_یک_قلب #پارت_355 یک ماه بعد همه چیز درست خیلی شاهانه برگزار شده بود! تمام دوست های کسری اعم از استاد دانشگاه ها تاپزشک ها همگی جمع بودن! و اما من... توی اون لباس عروس زمری،خیلی خوب میدرخشیدم! همگی میخندید،هیچ کس ناراحت دیده نمیشد! بعداز اون روزی که کسری خونمون اومد وگفت از من و خانواده ام هیچ دلگیری نداره، پدرم اجازه داد تا که با خانواده اش تشریف بیارن خاستگاری! یه خاستگاری واقعی... همه با دل اومده بودن جلو،حتی مادر کسری که اون همه ساز مخالف میزد،شب خاستگاری انگار بهترین روز زندگیش بود! این رو میشد از برق چشم هاش فهمید! قرار گذاشتیم شب عروسی یعنی امشب،مراسم عقد رو برگزار کنیم! کسری با کت و شلوار کرم رنگ اش،و کرابات،قهوه ای طلای ایش،خیلی خوب توی دلم جنجال عشق به پا میکرد! چشمکی برام زد و گفت: _عروسک من چطوره؟؟خوشگل شدیا لعنتی! خنده ای کردم و جواب دادم: _دیوونه آروم یکی میشنوه! چشمکی حواله ی نگاه ام کرد و گفت: _اصلا بزار کل دنیا بفهمن،دو هزار تا مهمون که چیزی نیست! مریم،زندگیم رو به پات میریزم،هیچ وقت نمیزارم احساس پشیمونی کنی! نیشگونی از بازو اش گرفتم و گفتم: _بهت اطمینان تام دارم جناب دکتر... 🌸
Show all...
👍 5 3
Repost from N/a
🌸 #تلاطم_یک_قلب #پارت_356 بلاخره عاقد هم رسید و همه شروع به کل کشیدن کرده بودن، باورم نمیشد که تا چندین دقیقه دیگه کسری تاهمیشه برای خودم بود.. همه توی این مهمونی حضور داشتن،به جز خانواده ی عموی کسری و خانواده ی عموی من... نبود حضور انرژی منفی ژیلا و سینا،این شب رو خیلی برام قشنگ تر میکرد. بنده وکلیم؟؟؟ قرآن رو بستم و دو بوسه به بالا و پایین اش زدم.. برای لحظه ای چشم بستم،به گذشته ی خودم و کسری، به استاد و دانشجو بودنمون،به همه و همه فکر کردم، به اینکه چقدر جدا موندیم اما بلاخره راه زندگیمون یکی شد فکر کردم! صدای خاله ی کسری،مینو رو شنیدم،که میگفت: _جناب عاقد؛عروس خوشگلمون زیر لفظی میخواد!!! با دیدن مادر کسری که با جعبه ی زرد رنگ،به سمت ام میومد،توجه ام جلب شد... جلو اومد و جعبه روباز کرد: _با اجازه ات عروس ماهم،میخوام این گردنبند برلین رو گردنت بندازم،تا برای همیشه یادگار از مادر شوهرت داشته باشی! با دیدن گرونبند،آب دهنم رو پایین فرستادم: _واقعا زیباست... خیلی زحمت افتادی مامان جون!!! اولین باری بود که داشتم اینجوری صداش میزدم! با انداختن گردنبند،به گردنم،صدای سوت و جیغ و هو جمع بلند شد... عاقد دست اش رو بالا برد و گفت: _سکوت رو رعایت کنید،دوشیزه هنوز بله نگفته! صدام رو تو گلوم صاف کردم و گفتم: _بااجازه ی همه الخصوص پدرم،بله!!!!! بار دیگه سوت و جیغ بلند شد و این بار کسی نبود که بگه سکوت... کسی نبود این شادی وصف ناپذیر رو متوقف کنه! با صدای دیجی،همگی من و کسری رو به سمت سن خوندن، دست تو دست همدگیه،قدم برداشتیم برای رقصی دو نفره و رویای! 🌸
Show all...
👍 4 3
Repost from N/a
🌸 #تلاطم_یک_قلب #پارت_353 سینا زیر لب زمزمه کرد: _چون.. چون میخواستمش،دوستش داشتم،میخواستم مال خودم بشه. بابام داد زد: _ساکت شو سینا،کدوم قانون توی دنیا میگه که کسی رو که نمیخوادت به زور برای خودت کن،لعنتی تو زندگی دختر من رو تباه کردی میفهمی! سینا حق به جانب شد و گفت: _عمو چرا داری طرف اون پسر خر پوله رو میگیری،اصلا جدا از بحث پاپوشی ک من درست کردم، اون مرد زندگی نبود... دیگه تحمل نکردم دیگه نتونستم آروم و ساکت بشینم جیغ کشیدم: _پاشو گم شو بیرون بی حیا،چطور روت میشه داری بازهم دربارش میگی! نفس هام به شمار افتاده بود و هر لحظه ممکن بود از حال برم،مادرم داد زد: _سینا برو بیرون تا با دست های خودم بیرونت نکردم. سینا باحالی بد از خونه بیرون زد و با رفتن اش شروع به جیغ کشیدن کردم! مهناز ناباور خشک اش زده بود وگفت: _آروم باش مریم.... عه عه عه،ولد چموش این کارها به نمیومد که!. بابام با حالی بد و عصبی گفت: _بهش نمیومد زیر آبی بره والا من که به این سادگی حرف کسی رو باور نمیکنم... سکوت شد و ادامه داد: _میخوام زنگ بزنم از خانواده ی سمیعی عذر خواهی کنم. خطاب به مادرم گفت: _فاطمه ما در حق اون خانواده نامردی کردیم!نامردی! مادرم با دست اشک اش رو پاک کرد و گفت: _مریم میگه پزشک شده،باور نمیکنم ما همچین پسر تحصیل کرده ای رو از خودمون روندیم! اون مارو نمیبخشه من مطمئنم! 🌸
Show all...
👍 6 3
Repost from N/a
🌸 #تلاطم_یک_قلب #پارت_352 مجید رو دنبال سینا فرستادیم و خیلی زود خودش رو رسوند و حالا جلوی بابا نشسته بود.. همگی سکوت کرده بودیم که بابام،سکوت رو شکست: _سینا پسرم،ببین میخوام یه حقیقتی رو بهم بگی؟میخوام بفهمم اصلا پسر جنم داری هستی یا نه؟! سینا که از روز عقد به بعد که به هم خورد و تصادف کردو بعدش هم با دختر خاله اش به اجبار زنعمو ازدواج کرد،دیگه نگاهم هم نمیکرد نگاهش مستقیم بابام بود و جواب داد: _شما جون بخواه عمو،من دو دستی تقدیم ات میکنم! بابام با چشم های که امروز واقعا جدی و ترسناک شده بود گفت: _۷ سال پیش.... تو برای دختر من پاپوش درست کردی؟ یهوی گفت و سینا پاک جا خورد... نگاه اش رو به دور بر انداخت و گفت: _عمو شما چی داری میگی؟من چیکار کردم؟! بابام لپ اش رو داخل دهن اش کشید وگفت: _ببین سینا من آدم هارو خوب میشناسم،لازم نیست دروغ تحویل من بدی،اگه حقیقت رو میگی زود باش بگو، اگه هم قصد گفتن نداری میتونی بی هیچ حرفی همین حالا بزاری بری!! نمیخوام ازت دروغ بشنوم. سینا سکوت سنگینی کرد و ادامه گفت: _فقط بخاطر اینکه دوستش داشتم این کار رو کردم! همگی تعجب کرده بودن و نفرت من یکی ازش چند برابر شد و بابام گفت: _پس کار خود لعنتی ات بود آره؟ به چه قیمتی خواستی زندگی دخترم از هم بپاچه،و مهر طلاق تو ۲۰ سالگی به شناسنامه اش بخوره؟! هان... دِ جواب بده! 🌸
Show all...
👍 3 3
Repost from N/a
🌸 #تلاطم_یک_قلب #پارت_357 هنوز ۳ ماه از عروسیمون گذشته بود که آقای دکتر گربه رو دم حجله کشت و باردار شدم... روز های اول بارداریم بود،انقدر حساس شده بودم یک ماه میشد رابطه ای با کسری نداشتم! کنترل تی وی که دست اش بود رو روق عسلی گزاشت وگفت: _خیلی دلم میخوادت مریم،بخدا که چیزی نمیشه! شیرینی یزدی رو توی دهنم گزاشتم و گفتم: _بیخیال... نگاهی پراز التماس بهم انداخت و نزدیک ام شد.. با شیطنت گفت:اخه زن انقد پشمالو؟من موقع تقسیم شانس کجا بودم پشمالوش سهم من شد؟ با پام محکم کوبیدم به سرشو غریدم:اشغال من حاملم ها... چشمکی زد و گفت میخوای خودم برات تمیزش کنم،اما خب هرچیزی یه خرجی داره خانومی.. متعجب لب زدم... _پشم میخوای بزنی پول میگیری؟ بلند خندید و گفت:نه دیوونه پول چیه! گیج شده پرسیدم: _پس چیکار کنم؟ شکممو نوازش کرد و گفت:میخوام بیام به دخترم یه سری بزنم و برگردم! اولش متوجه حرفش نشدم ولی با دیدن قیافه قرمز شده از خندش جیغی کشیدم و گفتم: _شما کی سونوگرافی شدی و فهمیدی جنسیت اش دختره آقای دکتر متفکر... ریز خندید و گفت: _از اونجای که آرزو میکنم دختر باشه... یه دختر شبیه به تو،که هر بار با دیدنش،آروم بشم. درست مثل خودت چشم رنگی! پشت چشم نازک کردم و گفتم: _خیلی خب حالا خودت رو لوس نکن. برو کنار میخوام یک ساعت هم که شده بخوابم و این حالت تهوه های بی موقع دست از سرم بردارن... کسری نوازش وار دست اش رو روی موهای بور ام کشید و گفت: _به چشم،شما فقط استراحت کن زندگی کسری!! هوووف کسری اتاق رو برای استراحت ام ترک کرد... اما خواب به چشمم نمیومد، این مرد همه چیز من بود،خانواده ی کسری کلی باهام خوب شده بودن و متوجه ی اشتباهشون شده بودن ومن رو مثل دختر خودشون میدونستن. از الان همگی منتظر بچه ی توی راه کسری و من بودن تاب و قرار برای دیدن نوه اشون رو نداشتن.. ساسان برادر کسری،هم هنوز مجرده و میگه نمیخواد تو دردسر بیوفته، بهش میگم وقتی یکی دلت رو ببره،اون موقعست که نبودنش برات دردسر میشه... واما من وکسری که بلاخره بعداز کلی سختی و دوری از همدیگه به هم رسیدیم و ثمره ی عشقمون شد فسقلی داخل شکمم... #پایان
Show all...
14👍 8
Repost from N/a
🌸 #تلاطم_یک_قلب #پارت_354 قطره ی اشک ام بی مهابا جلوی چشم های پدر و مادرم پایین اومد و گفتم: _من میرم تو اتاق ام. صدای پدرم باعث شد بمونم: _مریم بابا بیا بشین اینجا،باید باهمدیگه صحبت کنیم! به سمت اش چرخیدم و گفتم: _چی بابا... چی باید بگیم،ما خیلی خودسرانه کسری رو روندیم! به حرف های چرند سینا گوش کردیم و خودمون رو کوچیک کردیم! دیگه میخوایم چیکار کنیم! اصلا راهی نمونده! با شنیدن صدای کسری،قلب ام به تپیدن بی امان روی آورد... اما کسری اینجا چیکار میکرد! بابام سریع از جاش بلند شد و گفت: _تو... تو اینجای،اینجا چیکار میکنی؟ کسری لبخندی که همیشه روی لب هاش بود رو به پدرم زد و گفت: _پدرم باهام تماس گرفت و گفت باشما راجب خاستگاری صحبت کرده! اومدم‌بگم‌انقدر خودتون اذیت نکنید،اتفاقات گذشته زره ای برای من اهمیت نداره! تنها چیزی که الان برام‌مهمه،به دست آوردن زنمه! بابام تسبیح مشکی رنگ اش رو دور انگشت هاش پیچید و گفت: _یعنی تو مارو بخشیدی؟بازهم میخوای بامریم باشی؟ کسری لب خیس کرد و گفت: _درسته! 🌸
Show all...
👍 4 3
Repost from N/a
🌸 #تلاطم_یک_قلب #پارت_345 جیغ کشیدم: _کافیه کسری‌.. کافیه دلم رو ریش ریش کردی،برای چی داری اینارو به من میگی!!! تو خودت مسبب اش بودی،تو وقتی با من بودی رفتی با ژیلا خابیدی!برای چی باید رگ خودت رو میزدی! نکنه از عذاب وجدان بوده آره؟! محکم تو صورت ام سیلی زد و برق از سرم پرید: _ساکت شو مریم وقتی چیزی رو نمیدونی... چرا داری من رو که برات زندگیم رو میدم قضاوت میکنی! وشروع کرد به تعریف.. یک ساعت گذشته بود و مادوتا،کنار جنگل های باصفای رشت،ایستاده بودیم... شنیدن حقایق از زبون کسری،نابودم کرد! پی به اشتباه ام برده بودم،نه راه پس داشتم نه راه پیش! به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم! صداش باعث شد به خودم بیام؟ _باهاش خوشبختی؟ اذیتت نمیکنه! سرم رو بلند کردم: _هان؟؟ باکی؟؟منظورت چیه!؟ چشم ریز کرد و گفت: _منظورم همون شوهر آشغال کفتار صفتت هست! همونی که تورو... بین حرف اش پریدم و گفتم: _باهاش ازدواج نکردم! برای لحظه ای دیدم که چهره ی غمگین کسری شاد شد و گفت: _داری سر به سرم میزاری نه؟ ابرو بالا دادم و گفتم: _چرا باید سر به سرت بزارم؟دارم میگم باهاش ازدواج نکردم چون ازش چندشم میشد! 🌸
Show all...
👍 5 3
Repost from N/a
🌸 #تلاطم_یک_قلب #پارت_351 پدرم سرتکون داد و من که همیشه اش ام دم مشک ام بود با پایین اومدن قطره ی اشکی رو به مادرم گفتم: _بخدا مامان اونطور که پدر میگه نیست،نمیخوام دروغ بگم، دیدم اش...آره.. روزی که با ماجده رفته بودیم برای استخدام توی یه مطب، فهمیدم پزشک اش کسری است،کسری من رو دید و دنبالم راه افتاد، گفت که گذشته همش نقشه ی ژیلا بوده برای اینکه مارو از هم جدا کنه... گفت سینا... حتی گفت سینا ی عمو هم با ژیلا دست به یکی کردن برای نابودی زندگی من و کسری... اما من بازهم کسری رو پس زدم. گفتم نمیخوام ببینمش و از ماشین اش بیرون زدم. بخدا همین بوده بابا... من چطور میتونم بگم بازهم بیا خاستگاری من. پدرم تو فکر فرو رفته بود و گفت: _پس میرم و سینا رو اینجا میارم،میخوام ازش بهم راست اش رو بگه... مریم... تو میدونی که اگه با چیزی مخالفت کنم دیگه اون کار نشده! سر پایین انداختم و ادامه داد: _اگه سینا بگه درسته،میزارم خانواده ی کسری بیان برای خاستگاری! چون نمیخوام حق کسی ضایع بشه این وسط.. ولی اگه چنین چیزی نباشه،به ولای علی باز هم اون پسر رو دور و برت ببینم،خودم قاتل اش میشم. 🌸
Show all...
👍 5 4
Repost from N/a
🌸 #تلاطم_یک_قلب #پارت_344 اون شب تا صبح با شنیدن اون خبر من مردم مریم.. چندین بار مردم! مردن رو با دوتا چشم های خودم دیدم! تا یک ماه نتونستم خوب درس بخونم! یک ماه کل واحد هان رو افتادم.. شدم دانشجوی پزشکی که کل درس هاش رو مشروط شده! ببین... نگاه اش نکردم،اما این بار با صدای بلند تری گفت: _گفتم ببین اینجا رو... آروم سر چرخوندم و نگاه ام روی مچ دست اش،ثابت موند.. مچ دست اش رو بهم نشون داد که رد بخیه روش خود نمای میکرد! میبینی... دیدی؟؟ من این شاهرگ رو میخواستم برای تو بزنم! فور اینکه اون لعنتی تورو صاحب شده و از چنگم دراومدی خواب رو ازم گرفته بود! نمیتونستم زندگی کنم،بخاطر همین... یه شب که توی خونه تنها بودم و دوستام نبودن،رفتم و تو وان نشستم! به تمام خاطرات باهم بودنمون فکر کردم و لبخند زدم! وقتی که دیدم دیگه توی زندگیم ردی نداری،منم امیدی برای زنده بودن و دلیلی برای نفس کشیدن ندیدم! زدم این لعنتی رو... این شاهرگ رو زدم! اما انقدر بدشانس بودم که رفیق ام سر رسید و به بیمارستان رسوندم! وان حموم پرازخون شده بود.. خونی که با تمام وجودش تورو مطلبید! دکترا میگفتن یه موی رگ نزدیک به شاهرگ ام بودم! یعنی اگه بیشتر فشار میدادم اون تیغ لعنتی رو.... 🌸
Show all...
👍 5 3
Repost from N/a
🌸 #تلاطم_یک_قلب #پارت_349 همگی درحال تعارف به همدیگه بودن که تلفن خونه به صدا در اومد! مجید با کلافگی نگاهی به تلفن انداخت و گفت: _چند بار بگم وقتی کخ تلفن زنگ میخوره،اون سیم لامصب رو بیرون بکشید! بابا یه شب میخوایم یه شام دونفری دور هم بخوریم ها!! پدرم خندید و گفت: _بجه انقدر عصبی نباش برات خوب نیست.. و همگی خندیدن و پدرم با گفتن یا علی،از سرجاش بلند شد و یه سمت تلفن قدم برداشت... همگی منتظر بودیم ببینیم کی پشت خطه،که پدرم با سلام و علیک و احوالپرسی،مکالمه اش شروع شد... مادرم با کنجکاوی صداش زد: _مرد،کی پشت تلفنه؟شام سرد شد... پدرم دست اش رو به نشونه ی سکوت بالا آورد و همگی ساکت شدن از خوردن غذا دست کشیدن! مجید با اخم های در هم گفت: _نگفتم از برق بیرون بکشید دیدی که.... مادرم با هرس جواب داد: _تو یک لحظه صحبت نکنی نمیگن بهت لال،بشین غذات رو بخور به چیزی هم کار نداشته باش. مجید عصبانی شد از سر سفره بلند شد و گفت: _نمیخوام بابا... اشتهام کور شد.. گفت و از خونه به سمت حیاط بیرون زد. بلاخره پدرم تلفن رو سرجاش گزاشت و با گام های آروم به سمت سفره قدم برداشت... اما همش نگاه اش به من بود که مادرم‌پیش قدم شد و گفت: _مرد کی بود که انقدر طول اش دادی؟؟مجید بچه ام قهر کرد رفت غذا اش هم نخورد،بگو کی بود؟ 🌸
Show all...
👍 6 3