cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

ℛ𝒪ℳ𝒜𝒩 𝒵ℰℐ𝒩𝒜ℬ

زینب ۸۲۸۸ | zeinab 8288 دود صورتی💖 (فایل) دنیای تبعیض (در چنل به پایان رسیده) آلیفروس (آنلاین) عضو انجمن رمان‌های عاشقانه پیج اینستاگرامم https://instagram.com/zeinab_8288?utm_medium=copy_link هرگونه کپی🚫=پیگرد قانونی عضو انجمن باغ استور

Show more
Advertising posts
199Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌ رُز آبیِ من🥺💙 ‌                                                 ‌ ‌‌‌    ‌ https://t.me/my_bloue_Rose
Show all...
💙𝓜𝔂 𝓑𝓵𝓾𝓮 𝓡𝓸𝓼𝓮 |'رُز آبیِ مَن'💙

"رُز آبیِ مَن" حرفی،سخنی👀

https://telegram.me/TeleCommentsBot?start=sc-372726-FMLugf9

پارت‌های این هفته گذاشته شدن👆 ناشناسم👇 https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-317926-hdb0zsK
Show all...
#آلیفروس #part132 #پارت۱۳۲ صدای نفس‌های عمیقم در اتاقک آسانسور پیچیده بود و بیش از پیش معذبم می‌کرد، کاش می‌شد نفس نکشم تا دیگر این‌قدر سر و صدا نکنم! معلوم نبود چه مرگم شده که این گونه سرگیجه داشتم و بدنم سرد بود. هر لحظه از قبل بی‌جان‌تر می‌شدم و انگار که کسی با لگد پشت زانوان سست و بی‌جانم می‌کوبید تا هر چه زودتر نقش زمین شوم. احساس می‌کردم تنم جان ندارد، دیگر نایی در این جسم نبود و دنیا در یک لحظه پیش چشمانم سیاه شد. آنقدر سیاه که دیگر هیچ چیز مد نظرم نیاید و آخرین چیزی که دیدگانم شاهدش بودند، چشم‌های اقیانوسی‌اش بود که در نزدیک‌ترین فاصله از من بود...! *** سرم درد می‌کرد و بدنم کرخت بود. چشم‌هایم می‌سوخت و حس می‌کردم یک تریلی از روی بدنم رد شده. چشم‌هایم از پشت پلک‌های بسته نور ملایمی را حس می‌کردند. به سختی کمی پلک‌هایم را از یکدیگر فاصله دادم و به اطراف نگاه کردم. جایی که بودم اتاق خودم، یا حداقل خانه‌ی خودم و یا حتی بیمارستان نبود! دستم را پشت سرم جک زده و روی تخت نشستم. نگاه حیرت زده‌ام را سر تا سر اتاق چرخاندم. @roman_zeynab
Show all...
#آلیفروس #part131 #پارت۱۳۱ آدلی موبایلش را در آورد و شماره‌ای را گرفت. صدایش موقع صحبت کردن آرام بود ولی کلماتی که به زبان می‌آورد مهم‌تر بودند...! - سلام الک. تا ده دیقه‌ی دیگه باید من و از این آسانسور لعنتی بیرون آورده باشی بیرون، من با تو خیلی کارا دارم وقتی بیام بیرون! نمی‌دانم فرد پشت تلفن چه گفت که آدلی بدون زدن حرفی تلفن را قطع کرد. حقیقتش بعد از شنیدن آن حرف‌هایی که با مخاطبش پشت تلفن زد، جرات نداشتم حرف بزنم! چهره‌اش اصلاً عصبی نشان داده نمی‌شد ولی خب، حرف‌هایش پشت تلفن شبیه کسی که آرامش دارد نبود. هوای اتاقک آسانسور گرفته بود و نفس کشیدن را برایم دشوار می‌ساخت. خوشحالم که از آسانسور نمی‌ترسیدم ولی حالا با فکر به این که ممکن است آسانسور سقوط کند، آرامش من سقوط کرد! و بدتر از آن... من باید همراه با او در یک اتاقک نهایتاً یک و نیم متری می‌ماندم؟! کاش مشغول موبایلش می‌شد و سرش را بالا نمی‌آورد. کاش زل نمی‌زد به صورتم. کاش با نگاهش مرا تناول نمی‌کرد و کمی به چشم‌های لعنتی‌اش استراحت می‌داد! تنم لمس بود. یک طوری بودم، طوری که انگار هرگز در زندگی‌ام  این گونه نبوده‌ام. @roman_zeynab
Show all...
#آلیفروس #part130 #پارت۱۳۰ با تکان ناگهانی آسانسور و ایستادنش تعادلم را از دست دادم و با سر به آغوشش پرتاب شدم! او نیز طی یک حرکت ناگهانی دستش را دور کمرم پیچید و مانع افتادنم شد. دلم نمی‌خواست از آغوشش بیرون بیایم، وقتی که سرم روی سینه‌اش بود حس امنیت داشتم... امنیتی غریب... امنیتی که مدت‌هاست از دستش داده‌ام! با حیرت خود را از آغوشش جدا کردم، چه بلایی به سرم آمد؟ چگونه به چنین چیز هولناکی فکر کردم؟! مگر ممکن بود؟ میان بازوهای کسی احساس امنیت کردم که بعید نبود در همان آغوش، مرا به کام مرگ ببرد؟! بعید نبود... به هر حال او نیز برادر کارن بود، او نیز فرزند کلوئی بود و از این دو انسان کثیف هیچ چیز بعید نبود، پس چه مدرکی وجود دارد که آدلی همانند آنان نباشد؟! دلم می‌خواست سرم را در آینه‌ی آسانسور بکوبم، از خودم حرصم گرفته بود. - چی شد؟ چرا آسانسور دیگه تکون نمی‌خوره؟ صدای عصبی اش در فضای آسانسور پیچید. - هیچی، از خوش شانسیمون خراب شده! زندگی همیشه پر از سوپرایز بود... سوپرایز‌هایی که زیاد انتخاب من نبودند. مثلاً نمونه‌ای از آن سوپرایزها این بود که من با آدلی در آسانسور شرکتش گیر بیفتم. بیشتر از خودم، از این شانس حرصم گرفت، چه وضعش بود؟ من با این حال فقط دلم می‌خواست فرار کنم و حالا آسانسوری که شک ندارم در تمام مدتی که مورد استفاده قرار گرفته یک بار هم خراب نشده، به این روز افتاده! @roman_zeynab
Show all...
#آلیفروس #part129 #پارت۱۲۹ سری تکان دادم. از پشت میزش بیرون آمد و به سمت در رفت، در را باز کرد و به من اشاره کرد بیرون بروم. با تعجب به رفتارش نگاه کردم، نوع محترمانه‌ی بیرون کردن بود؟! با اخم از جا بلند شدم و بعد از خروجم، متوجه شدم او نیز پشت سرم می‌آید و احتمالاً منظورش این بوده که برای شام برویم! منشی برای احترام از جا بلند شد و گفت: - تشریف می‌برید؟ آدلی سری به معنای تائید تکان داد و من همانند کسی که زبان ندارد نگاهشان کردم. حرفی هم برای گفتن نداشتم، فقط می‌توانستم خداحافظی کنم که آن هم دم در شرکت انجام دادم. هر دو آسانسور شدیم و من به یاد روزی افتادم که... که بعد از هفت سال برادر دوقلوی همین مرد را دیدم! چه یادآوری تلخی... کاش به یاد نمی‌آوردم. سرم درد می‌کرد، سرم برای یادآوری خاطرات تلخ درد می‌کرد و حضور این مرد که بی‌نهایت شبیه قاتل روزهای خوشم بود، سردردم را بدتر می‌کرد! فضای آسانسور سنگین بود و چرا نمی‌رسیدیم؟ چرا این قدر آسانسور لِفتش می‌داد؟ سر بلند کرده و نگاهم را به جای کفش‌هایم، به ته ریش او دوختم. با وجود پاشنه‌ی بلند کفشم و این که قد بلندی داشتم، باز هم تا گوشش می‌رسیدم. زیادی بلند قامت بود، زیادی زیاد! @roman_zeynab
Show all...
#آلیفروس #part128 #پارت۱۲۸ دستم را عقب کشیدم و سعی کردم همچنان در چشم‌هایش زل بزنم. نمی‌دانم این دیگر چه مرضی بود، فقط خبر دارم که لج کرده بودم! نمی‌دانم با او یا با خودم، یا شاید هم با تمامی آلن‌ها، هرچه که بود بدجور لج کرده بودم. گوشه‌ی لبش کمی کج شد و گفت: - به مناسبت این که از این به بعد اینجا هستید افتخار یه شام رو به من می‌دید خانم هریس؟ ابرو بالا انداختم، بیشتر از دعوت به شام شبیه اعلام جنگ بود! گوشه‌ی چشمم را چین دادم و گفتم: - چرا که نه؟ حتما آقای ملوین! نمی‌دانم چه دردی داشتیم که این قدر غلیظ فامیلی‌های یک‌دیگر را تلفظ می‌کردیم؟ مثلاً که چه؟! این رفتار‌های لجبازانه بیشتر شبیه بچه بازی بود، خوب می‌دانم که هر دویمان از شدت مسخره بودن این یکّه به دوها خبر داریم و باز هم مانند بچه‌ها ادامه‌اش می‌دهیم. دیگر هوا رو به تاریک شدن می‌رفت و به گمانم این پیشنهاد برای همین حالا بود. برگه‌ی قرارداد را در کشوی میزش گذاشت. - به منشی می‌سپارم فردا یه نسخه‌ی کپی از قرارداد بهتون بده. اولین کارتون از فرداست چون چند وقتیه که شرکت مدلی نداره و کارا عقب افتاده. @roman_zeynab
Show all...
#آلیفروس #part127 #پارت۱۲۷ از تغییر حالتم در همین چند لحظه شوکه شد. دست خودم نبود... من با شنیدن این چیزها دیگر کنترلی روی خودم ندارم. من با شنیدن این حرف‌ها و اتفاقات زیادی یاد آریان سیزده ساله میفتم و قطعاً یادآوری آن زمان‌ها برایم چیز دلپذیری نیست. بدون توجه به حضورش در اتاقم کیف طلایی‌ام را برداشته و بیرون رفتم، نباید برای مصاحبه‌ی مجدد با آدلی ملوین با تاخیر می‌رفتم. عمیق نفس کشیدم و تلاش کردم چهره‌ی گریان اما را از ذهنم بیرون کنم. کار سختی بود... زیادی سخت. دوباره برخوردی سرد با منشی، دوباره دیدن اویی که انگار درحال تماشای شکارش است... همه چیز به همین سرعت و سادگی می‌گذشت و این من بودم که با دیدن قرارداد ابروهایم بالا پریده بود. حقوق زیادی خوبی داشت و چه کسی بدش می آید؟! البته که فسخ قرارداد مبلغ زیادی سنگینی را به عنوان خسارت داشت ولی باز هم نمی شد منکر محشر بودن حقوقش شد. لبخند پلیدی زدم و سرم را بالا آوردم. با همان نگاه سرد و بی‌احساس خیره‌ام بود و کسی در سرم فریاد می‌زد: - بزن توی صورتش! نفس عمیقی برای کنترل کردن خود کشیدم و خودکارم را در آوردم؛  خودکار گران قیمتی که به خصوص برای امضای این قرارداد خریده بودم. نمی‌دانم برای فخر فروشی یا چه، فقط می‌دانم که نمی‌خواستم مقابلش کم بیاورم. یک امضای زیبا و سپس امضای او، دقیقا کنار مال من. لبخند زده و از جا بلند شدم. او نیز برخاست و دستش را به طرفم گرفت. خیره در چشم‌هایش، دستم را در دستش گذاشتم و محکم فشردم. او نیز دستم را فشرد و انگار که هیچ کدام نمی‌خواستیم این ارتباط چشمی را قطع کنیم. @roman_zeynab @roman_zeynab
Show all...
#آلیفروس #part126 #پارت۱۲۶ و بوم... همین حرف برای از بین رفتن چهره‌ی شرورم کافی بود. صدای گریه‌اش بلند شد و میان گریه با نفس نفس گفت: - باید عمل کنم ولی... ولی هزینه‌ش خیلی زیاده. من ماتم برده بود و تازه به یاد آوردم که این ماه کمک به کودکان سرطانی را فراموش کردم! امای عزیز من... مرا یاد آریان گذشته انداخت و قلبم برایش به درد آمد چرا که او هیچ خانواده‌ای نداشت. او پدری نداشت که برای جمع کردن هزینه‌ی درمانش کلیه‌اش را بفروشد و حالا من حس می‌کنم که وظیفه‌ی من است تا دست کسی را بگیرم. نوبت من است که مثل مادربزرگ و عمه‌ام نباشم؛ نوبت من است که مثل مادرم نباشم، نوبت من است که خوب باشم، بدون چشم داشت. خواست دوباره ادامه دهد که آرام گفتم: - با دکترت صحبت می‌کنم هزینه‌ی عملت رو هم پرداخت می‌کنم. چنان با شوق نگاهم کرد که قلبم مچاله شد. گوشه‌ی چشمانش از لبخند چین افتاد و ای امان که هنوز صورت زیبایش از آن همه اشک خیس بود. - خیلی ممنونم خانم، من واقعا مدیونتونم! من... من حتما پول‌هان رو جمع می‌کنم و نهایتاً تا سال دیگه بهتون هزینه‌ش رو برمی‌گردونم. رو گرداندم و بدون اینکه نگاه دیگری روانه‌اش کنم خیلی جدی گفتم: - لازم نیست، بعداً راجع بهش صحبت می‌کنیم. شماره‌ی پزشکت رو بنویس و بذار روی میزم، باهاش صجبت می‌کنم و کارای عملت رو درست می‌کنم. @roman_zeynab
Show all...
#آلیفروس #part125 #پارت۱۲۵ در تمام این دو سالی که اِما اینجا بود هرگز در چنین اوضاعی ندیده بودمش و همین نشان دهنده‌ی اوضاع بدش بود. - معذرت می‌خوام خانم... میان حرفش پریده و گفتم: - معذرت لازم نیست ولی باید بگی برای چی به این روز افتادی؟! چه بلایی سرت اومده؟ من تا حالا چهره‌ی غمگینت رو ندیده بودم چه برسه به این که تا پای گریه پیش بری! نگرانتم! آری... من بالاخره نگران یک نفر جز پدرم شده بود و... و چه اعتراف عجیبی! من نگران کسی شده بودم که نسبت آن چنانی با او نداشتم. دستم را روی کمرش نوازش‌وار کشیدم و منتظر ماندم لب بگشاید. همان‌طور که خیره به زمین بود با لحنی که جگرم را کباب کرد گفت: - دو ماه پیش که رفتم چکاپ متوجه شدم که... که یه مشکلی هست...! سرش را با شک به سمتم چرخاند و منتظر واکنشم ماند. با اخم نگاهش کردم تا ادامه‌ی حرفش را بزند. در اصل اخمم از نگرانی بود ولی او انگار برداشت دیگری از اخمم کرده بود که با هول و ولا گفت: - خانم نمی‌خوام مز... محکم و با اخمی که حالا غلیظ‌تر شده بود میان حرفش پریدم. - خب؟ چه مشکلی؟! ناامید و با بغض گفت: - متوجه شدم تومور دارم...! @roman_zeynab
Show all...