🔻پیتـوســ 🏴
🍃برای اشتیاقش به زندگی و تکثیر🍃 دانشجوی ابدی فلسفه -البلاءُ لِلولاء- [💙☁️🐳]
Show more273
Subscribers
No data24 hours
+57 days
+1530 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
اصل مراسم مال ظهر عاشورا بود. روضهی زنانهی خانهی بزرگ آباجان از صبح زود شروع میشد. شیخ علی میآمد و سرش را میانداخت پایین و روضهی زنان کربلا را برای زنها میخواند. از همهی روضههای سوزناکش روضههایی بهتر در خاطرم ماندهاند که در آنها، مادرها و همسرها بدن خونین عزیزشان را به رسم وداع در آغوش میگرفتند. به گمانم آغوش، دستور زبان بسیاری از زنهاست. زنها سر و سِرّ بیشتری با آغوش دارند. بیشتر آن را بلدند و بیشتر به کارش میگیرند. به آن روزهای دور کودکی هم که برمیگردم، میبینم وقتی جنازهی شهیدی را میگذاشتند وسط حیاط مجتمع، اغلب آنهایی که تن چندتکهی شهیدی را از تابوت بیرون میآوردند تا در آغوشش بگیرند، مادر یا دخترش بودند.
#مهمانگاه 🍃
روایتِ "کتیبهای که زمین نماند"
ای باغ گلِ خزونم...🍂
[داغ جوان، قلب پدرو پارهپاره میکنه. برای جوانِ امام نه، برای پدرِ جوان ازدستداده بلندبلند گریه کنید...]
Mahmoud_Karimi_Bala_Boland_Baba_Giso_Kamand_Baba_SevilMusic.mp313.38 MB
کشتنش تیر نمیخواست، نسیمی بس بود...
یا رازق الطفل الصغیر💔
بمیریم برای دل شکستهت حسین
بمیریم برای حیرون شدنت عزیز داغدار ما...
با پسرخالهها و دخترخالهها حرف زدم. گفتم بیایید روی پشتبام خانه تعزیهی خودمان را اجرا کنیم. پیراهنم را توی شلوار کردم. روسری مهمانی خواهرم را پیچاندم و گذاشتم به جای دم. حرمله و شمر و یزید و عمر سعد و زعفر جنی هم بودند. از آدمخوبها فقط حضرت عباس را داشتیم که سرش دعوا شد و دست آخر رسید به کسی که زورش از همه بیشتر بود و توی تعزیه هم تا میتوانست دشمن را تارومار کرد و کسی هم نتوانست حتی یک تار مو از سرش بکند، چه رسد به قطع کردن دست. هیچکدام جرئت نکردیم امام بشویم. توی عالم بچگی هم او از بازی ما بزرگتر بود. تعزیهی ما تعزیهگردان و ترکهی توت نداشت. هرکس هر آرزو و تصوری را که از نقش خودش داشت، به کمال بازی میکرد. زیر تیغ آفتاب توی خاکوخلِ بلندشده از تاختوتاز دشمنان امام، حرمله و شمر به جان هم افتاده بودند. خودشان با هم میجنگیدند. حرملهمان میخواست جلوی شمر را بگیرد اما شمر بدجور توی نقشش فرو رفته بود و پشیمانی هم نداشت. زعفرجنی تلاش میکرد بچههایی را که نقش سیاهیلشگر سپاه دشمن را بازی میکردند، بترساند. پیش خودش حساب کرده بود امام با حملهی او و لشکر اجنه به سپاه یزید موافقت کرده است. من هی میغریدم و از این سر تا آن سر پشتبام چهاردستوپا میدویدم. جوراب پوشیده بودم و دمپاییهام را دستم کرده بودم. عمرسعد از عمل زشتش پشیمان شده بود و سعی میکرد یزید را از دایرهی تعزیه بیرون بیندازد. تشویقم میکرد که به یزید حمله کنم و یزید پسرخالهی کوچکم بود با لپهای گلانداخته از گرمای آفتاب.
ما یاران امام داشتیم پیروز میشدیم.
#مهمانگاه 🍃
روایتِ "من شیر بودم"
با مادربزرگ که میرفتم، هربار چیزی با خودمان میبردیم. هر کس خوراکیای میآورد و میگذاشت توی سینیهای سکوی جلوی در. مردم هم موقع رفتن چیزی برمیداشتند و کنار دیوار کوچهی بنبست روی چهارپایههای چوبی میخوردند و میرفتند پی کارشان. روضه زنانه مردانه نداشت. هر کس فقط چند دقیقه جایی از خانه مینشست و بعد میرفت. آن خانه را دوست داشتم. به مادربزرگ میگفتم «ما هم تو خونهمون هرروز روضه بگیریم. چرا فقط ده روز باشه؟» میگفت «همین یه جا برای یه شهر بسه. بشه دوتا، خراب میشه. یه جا باشه برای آدمای دلگرفته، کافیه.» نمیدانم هنوز سماور روضه توی خانهی حاجی هست یا نه. شاید باشد و مثل بشقابهای استیل توی آشپزخانهی هیئت شده باشد وبال گردن.
#مهمانگاه 🍃
روایتِ "مثل همهی خیابانها"
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.