cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

═══▬•رومان سرای هراتی ها•▬═══

زود درخواست بده🔞😱 . @Arash547

Show more
Advertising posts
1 412
Subscribers
-224 hours
-187 days
-10230 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#عاشقم بمان #پارت_21 عطیه: خوب شد یادم دادی عطیه برفت طرف کشو هاخو مه هم نظری به اتاق انداختم ، اتاق یو نسبت به اتاق عمر خورد تر بود و رنگ یو هم بنفش و سفید بود تخت خواب به یک سمت و کمدهم طرف دگه گدیشته بود. میز مطالعه هم پهلو کمد قرار دیشت و ردیو لبتاپ و قلم ها چند تا ورق گدیشته بود و طرف دگه میز یک الماری کوچکتری بود کع پر از کتاب بود عطیه با یک سیمکارتی پس امد و سیمکارت طرف مه گرفت مه: ای چیه؟ عطیه: معرفی میکنم. روحی ای سیمکارته،سیمکارت ای روحینا یه بعدیو بخندید مرهم از کارایو خنده گرفت و گفتم: مرض مایی چیکار کنی خود ازی؟ عطیه: صبر کن و بیبن از رو میز خو یک گوشی ساده بیاورد و سیمکارته بنداخت . مه هم حیرون طرف یو نگاه میکردم عطیه: شماره پسره بدی گوشی رعنا ور دیشتم و شماره به عطیه گفتم بعد از چند بوق طرف جواب داد و عطیه گفت: الو کجا هستی؟ مه از چی وقته، منتظرت هستم؟ دهن مه وا موند از تعجب ای دختر دگع کی بود؟؟؟ عطیه بلند گو زد و بچگه گفت؛ کی هستین؟ منظورتان چیست؟ نفامیدم منتظر بودم که ای بار عطیه چی سرهم میکنه که گفت: وا چیطو مره یادت نیست؟ مگم دیروز شمارته برم ندادی؛ خودتونگفتی ساعت 2 بیا خو امدم مگم تو نیستی؟ @Romansaraye1
Show all...
2👍 1🤣 1
#عاشقم بمان #پارت_20 ماستم سوالی که خیلی وقته به ذهنم بود بپرسم، گفتم. ببخشین استاد! عمر از آیینه طرف مه نگاه کرد گفت:بلی! ازنگاه یوهم خوش مه اماد و هم خجالت کشیدم مه:چری از امتحان به مه ۹۹دادین یک نمره به چی خاطر کم کردین؟ استاد عمر بخندید و گفت :"حتما دلیل داشته که کم کردم" مه: ولی مه به سر پارچه خو مطمئن بودم استاد عمر: خوب تجدید نظر میکردی ماستم چیزی بگم که عطسه هامه رد به رد شد. هم کوخه میزدم و هم عطسه واقعا سرما خورده بودم ته کیف خو نگاه کردم که دستمال ور دارم ولی نبود.خاک به کله مه نکنن که به همی وضع دستمال هم نیه پیش مه خودی خودخو به جنگ بودم که عمر به عطیه گفت: دستمال بدی به روحینا، ازکوخه و عطسه همه یادم رفت، چقدر قشنگ اسم مر میگفت انگار اولین بار بود اسم خو از زبون یو میشنیدم، خیلی لذت داشت، وقتی خونه عطیه اینا رسیدیم، اول با مادر عطیه اشنا شدم و عطیه مد به اونا معرفی کرد مادریوهم خیلی خوش برخورد بود و بعد مستقیم به اتاق عطیه رفتیم عمر هم جلوتر رفت به اتاق خو. با عطیه از هر طرف گپ زدیم، بالاخره گفتم:عطیه قضیه رعنا چکار کنیم؟ @Romansaraye1
Show all...
#عاشقم بمان #پارت_19 - بارش شروع به باریدن کرد و خیلی تند بود رعد و برق میزد ماهم ته رستورانت بند مونده بودیم، نمیشد که بریم بیرون چون تر میشدیم زودی. هی با عطیه چکارکنیم چکارکنیم دیشتیم که گوشی عطیه زنگ آماد. به گپایو گوش ندادم و خور سرگرم گوشی خو کردم، گوشی خو قطع کرد و با خنده گفت:" حل شد مشکل ما، علی گفت ازینجی تیرمیشه میایه رد ما" از شنیدن ای خبر تیز سر خو بالا کردم و گفتم:" واقعا؟؟؟؟؟" عطیه:" ها، خوشحال شدی البد؟؟" مه:"خاطر ازینجی میریم خوشحال شدم" عطیه:" ها دگه مم کو نمیفهمم" خیلی خوشحال بودم که بالاخره اور میبینم و نمیتونستم ای خوشحالی خو مخفی کنم، عطیه یکسر طرفمه نگاه میکرد و میخندید. چند دیقه تیر شد که دوباره گوشی عطیه زنگ آماد و عطیه بمه گفت:"بریم" صورتحساب خو پرداخت کردیم و هردوتا ما دویده دویده به طرف موتر رفتیم عطیه برفت جلو شیشت و مه هم عقب. بمی یک دیقه بیخی تر شده بودیم. عمر روخو طرفمه دور داد و مه هم سلام دادم. عمر:" علیکم سلام خانم نویسنده، چی حال و احوال دارین مار نمیبینین خوشحالین؟" به دل خو گفتم مگه میشه تور نبینم و خوشحال باشم، خوشحالی با دیدن تو به دیدن مه میایه... مه:" تشکر شما خوبین؟ خواهش میکنم ما فقط از درس نخوندن خوشحالیم نه از ندیدن استادا" بطرف خونه ما حرکت کردن و مه هم آدرسه بگفتم در طول راه هم گپ میزدیم و مه هم غرق خوشحالی بودم، خونه ما جاده مهتاب بود و وقتی نزدیکا جاده رسیدیم راه بند بود، عمر از یک نفر علته پرسید او هم گفت:" راه بنده برار، تا شاو اگه وا شه" به عمر گفتم:" مه پیاده میشم از کوچه ها فرعی میرم" عمر:" به ای بارش پیاده رفته میشه، شمار با عطیه میرسونم خونه ما، به فامیل خو بگین پیش دوست خو هستین بارش که ایستاد میتونین برین" ازی گپ هم خوشحال شدم و هم ازیکه مادرمه چی خاد گفتن میترسیدم ولی حس خوشحالی مه قویتر بود. به مادرخو زنگ زدم و جریانه بگفتم و اوناهم گفتن:" ها میلاد بگفت که راه بند شده مم ازهمو دم هوش مه به ردتونه که ایشته بزی بارش میایی، خیره مادر برو بارش بستکه میلاد ری میکنم به ردتو" خودی مادرخو خداحافظی کردم و عمر گفت:" چیشد؟" مه:" گفتن باشه" رو خو کمی طرفمه کرد و لبخند زد، ایجان وقتی میخندید ایشته ناز میشد. باز بخو گفتم خجالت بکش 😑. عطیه:" خوب شد میریم خونه ما، او دفه نشد اتاق خور بتو نشون بدم، اشتباه رفتی" با یادآوری او روز بشرمیدم و هیچی نگفتم که عمر گفت:" تیاره عطیه، گپه بجاهای نبر که باعث اذیت دگرا بشه" @Romansaraye1
Show all...
#عاشقم بمان #پارت_18 شب عطیه زنگ زد و گفت که فردت بریم فیفتی فیفتی، مه هم چون دق شده بودم و ماستم کمی فکرمع عوض شه قبول کردم. از باباخو اجازه گرفتم و اونا هم گفتن باشه. شب رو تخت خو غلتیده بودم و از کلکین به ستاره ها نگاه میکردم، ناخوداگاه دلتنگ شدم دلتنگ کی؟ معلوم بود دلتنگ "عمر" چند روز بود که اور ندیده بودم یا بهتر بگم چند هفته... گوشی وردیشتم داخل فیسبوک شدم و رفتم داخل پروفایل عمر، میخواستم عکسایور نگاه کنم که یاد گپاییکه به رعنا زدم افتادم... واقعا خودم خجالت نمیکشیدم از کاراخو؟؟ مگه مه خورد بودم بیست سال سن دارم مثل دخترا ۱۴-۱۵ ساله شدم. گوشی پس بگدیشتم و اشکامه بریخت واقعا بری کی گریه میکردم، بری عمر آیا؟ چری چی دلیل یعنی مه اور دوست داشتم؟؟ هیچ جوابی به سوالاخو نداشتم... خیلی پیش خو شرمنده بودم از رفتارا و کارا خو میشرمیدم ولی دست خودم نبود نمیتونستم جلو دل خو بگیرم...با گریه مر خاو برد، صبح وقتی بیدار شدم خیلی سردرد بودم، گلومه میسوخت و چشمامه هم درد میکرد. به زور وخیستم برفتم دست و رو خو شستم به آیینه ته روخو نگاه کردم بترسیدم چشمامه خون واری سرخ شده بود... سرماخوردگی سختی منتظرمه بود😑. برفتم پایین صبحانه خوردم و طبق معمول مصروف تایپ رمان خو شدم...رعنا هم یکطرف شیشته بود و کتابیو هم دستیو بود. خودی خو گفتم:" ایته بهتره انالک ادلی درس خور بخون" نزدیکا ده بجه بود که عطیه پیام داد:" تا نیم ساعت بعد حاضر و آماده سر کوچه خو باشی " وخیستم پس برفتم اتاق خو، پالتو سیاه خو که تا کمی پایینتر از زانو بود پوشیدم، شال و شلوار آبی پوشیدم کیف خو تیار کردم پولا خو وردیشتم امروز قراره کمی یله خرجی کنم. کیف و چادر خو وردیشتم برفتم پایین خودی مادر خو خداحافظی کردم و بعد از پوشیدن چکمه ها خو به عطیه مسج دادم:" کجایی؟" جواب داد:" ته سچرخم، تا دو دیقه بعد میرسم" از سرا بیرون شدم، خیلی خنک بود کم بود که یخ زنم که عطیه برسید بعد از احوالپرسی بطرف فیفتی راه افتادیم... از ساعت یازده تا یک یکسره گپ زدیم و بخوردیم، دلم ماست در مورد موضوع رعنا با کسی گپ بزنم به همی دلیل به عطیه گفتم:" یک چیزه بتو میگم بین خودما بمونه" عطیه:" حتما، بگو" موضوع رعنا خلاصه بریو تعریف کردم و اوهم گفت:" امتحان کردن که کاری نداره به پنج دیقه معلوم میشه، و از خاطر رعناهم خیلی جوش نزن هرکس به ای سن و سال ممکنه اشتباه کنه ولی نگذار به هیچ عنوان دگه رابطه دیشته باشن حتی اگه بچگه اور ماسته باشه" به دقت به گپا عطیه گوش میکردم که یکبارگی گفت:" مردا وفا ندارن، جون خورم فداینا کنی نمیفهمن" چشمایو پر اشک شده بود تعجب کردم و گفتم:" نکنه تو کسی دوست داری؟" اشکاخو پاک کرد خنده زورکی کرد و گفت:" داشتم قدیما، سه سال پیش وقتی هفده ساله بودم دو سال باهم بودیم خیلی اور دوست داشتم و حالی فکر میکنم او وقتا احمق بودم" مه:" چری جدا شدین؟؟" عطیه:"نامزد شد، ای که نگی از اول دختر کاکایو به نومیو بوده ولی بمه چیزی نگفته بود... اسمیو احمد بود زمانیکه جدا شدیم سال اخر انجینری بود حالی حتما فارغ شده و شاید عروسی هم کرده باشه" خیلی ناراحت شدم فکر نمیکردم عطیه به ای سرزندگی و شوخی هاخو ایته غمی دیشته باشه. عطیه ادامه داد:" وقتی نامزد شد شکستم، دلم از دنیا و زندگی سرد شده بود او وقت مه هم کانکوری بودم دلم نماست یک کلمه درس بخونم، مدام یک گوشه اتاق خو شیشته بودم و خاطرات خور مرور میکردم، مه طب میخواستم ولی از خاطر او نتونستم درست درس بخونم، میخواستم امتحان ندم ولی حوصله ندیشتم سال دگه هم درس بخونم. روز امتحان هم حال خوبی ندیشتم هرچی به یادم بود حل کردم وقت انتخاب رشته از بس گیج بودم اشتباها بجا کدرشته ها هرات از کابله زدم وقتی متوجه شدم کار از کار تیر شده بود. وقتی نتایج اعلان شد همه فامیل توقع طب یا ستوماتولوژی داشتن ازمه ولی خونسرد برینا گفتم مه انتخابا خو اشتباه کردم، نتیجه مه ادبیات دری کابل با ۲۸۷ نمره شد با ای نمره میتونستم حقوق یا اقتصاد کامیاب شم ولی نمیفهمم چیرقم انتخاب کرده بودم. بابا و مامان مه گفتن منفک کن ولی علی زنگ زد و گفت بیا کابل پیش خودم مه هم تصمیم گرفتم برم بلکم بتونم خور تغییر بدم و موفق هم شدم حالی که برگشتم هیچ حسی به قدیما ندارم" تموم مدت که عطیه میگفت مه گوش میکردم و تک تک سوالامه حل میشد، گپایو که خلاص شد لبخند زد و گفت:" تو بگو حالی" گفتم:" چی بگم؟؟" عطیه:" کسی دوست ندشتی یا حالی نداری؟؟" فوری فکرم طرف عمر رفت و باعث شد لبخند بزنم که عطیه بیشتر تعجب کرد، میخواست که چی بگم بریو که براریور دوست دارم که به همی مدت کم ازو خوشمه اماده بدون ازیکه او چیزی گفته باشه... بنابرین گفتم:" نه هیچکس" عطیه:" اگه یک زمانی آمد توقع دارم اول بمه بگی" @Romansaraye1
Show all...
#عاشقم بمان #پارت_17 قهوه دستمه که از دهن افتاده بود بگدیشتم یکطرف و برفتم رو چوکی چرخدار شیشتم و به رعنا گفتم:" بیا بشین از اول بگو همه چیزه تا بفهمم چی خاک ته سر خو بریزیم" رعنا اشکا خو پاک کرد و گفت:" ته یک صفحه کانکور به فیسبوک هرجا کامنت میگدیشتم ریپلی میداد اولا خیلی توجه نمیکردم بعد یک چندجا ته کامنتا خودیو گپ زدم، میپرسید از کدوم ولایتی و صنف چند و چکار فلان بعد گفت اگه خواستی مه فورمها سال قبله دارم بتو ری کنم مه هم گفتم باشه بعد آیدی تل خو دادم بریو کم کم چت ما شروع شد... بعد گفت شماره خو بفرست بتو زنگ بزنم مام بفهمم که هراتی چیرقم گپ میزنین" به اینجی که رسید تیز پرسیدم:" مگه او هراتی نبود؟" رعنا:" نه از کابله، ولی گفت میایه هرات دیدن مه" مه:" غلط میکنه که بیایه و غلط میکنی تو که اور ببینی" رعنا:" چری ایته میکنی روحینا، بخدا مه و او خیلی خودی هم خوبیم" مه:" پس چری حمالی میگفتی مر ناراحت میکنی؟؟" رعنا همچنان چپ بود بلندتر گفتم:" چری نمیگی ؟؟؟" رعنا:" گفت عکس خو بفرست بمه که تور ببینم مه گفتم نمیشه" خیلی عصبانی بودم سرم درد میکرد، نمیفهمیدم چکار کنم به مادرخو بگم یانه... مه:" حاضرم شرط بزنم که تور نمایه و فقط بخاطر هوسه، رعنا تو هنوز هژده ساله هم نشدی ایشته به فکر خسرونی و عروسی افتادی؟؟" رعنا:" اگه ماست چی؟؟" مه:" ثابت میکنم بتو ولی وقتی فهمیدی که تور نمایه ردیو یله میدی و از همه جا بلاک میکنی" رعنا گفت باشه و مه هم گوشی یور از دست یو بستوندم البته بعد ازیکه چتا خور پاک کرد، قصد ندیشتم هم که بخونم حالم به هم میخورد... پسورد گوشی یور بپرسیدم و برفتم بالا، بخاری روشن کردم و بشیشتم باید یک فکری میکردم @Romansaraye1
Show all...
آیا ای رمان میخانین؟ چند نفر میخانین ببینم 😶Anonymous voting
  • بله ❤
  • خیر
0 votes
Photo unavailable
‌‌‌‌‌ همہ ے گفت وشنودم نہ خیالست و نه‌رویا،تو بہ چشم ما عیانے تو میان جانِ جانے @Romansaraye1
Show all...
👍 1 1🥰 1
Photo unavailable
کنارت می‌مانم حتی در سختی‌ها.❤️ @Romansaraye1
Show all...
1
مهم نیست چه عطری بزنیم همین که بوی اعتماد بدهیم کافیست🙌🏻🤍 @Romansaraye1
Show all...
👍 1
#عاشقم بمان #پارت_16 امتحانا همه خلاص شد و سمستر سوم با خیر و خوشی خلاص کردیم. روز امتحان آخری بعد از امتحان چندتا همصنفیا خودی هم برفتیم به رستورانت گندم که روبرو پوهنتون بود و بعد همگی تا شروع سمستر جدید خداحافظی کردیم، ولی عطیه گفت که باید حتما به رخصتیا خور ببینیم و مه هم گفتم باشه. نمرات ما اعلان شد و در کمال تعجب دیدم که استاد عمر بمه۹۹‌ داده، یعنی چی؟!! چری یک نمره مه کم کرده، نمره ها دگرا ر نگاه کردم و متوجه شدم که نمره بالاتره که گرفتم عطیه هم ۹۲ گرفته بود، بعد فیصدی خور گرفتم که ۹۰‌.۲۳ شد چون صنف ما لایق خیلی دیشتن بنده چهارم نمره شدم همی خوب بود، سمستر قبل ششم شده بودم. به توصیه استاد خو گوش دادم و رخصتی هار به نوشتن تیر میکردم... یک هفته خونه رومینا رفتم و سعت مه خودی علی نفسمه تیر بود. بعد ازی که ورگشتم خونه خو یک روز فقط مه و رعنا خونه بودیم، مادرمه و میلاد برفته بودن خونه خسر میلاد، میرویس هم خونه کاکامه رفته بود که خودی بچه هاینا بازی کنه. از شانس بدمه به زمستون اتاقا بالا خیلی خنک بود روزا بیشتر پایین بودم به پله کورسی و فقط شبا بالا میرفتم او هم تا صبح بخاری بلند سرمه روشن بود😑. پله کورسی شیشته بودم و رمان خو مینوشتم که جدیدا شروع کرده بودم، دیدم رعنا خیلی وقته از اتاق بیرون نشده گفتم حتما درس میخونه برفتم بریو یک پیاله قهوه تیار کردم پشت در اتاق یو رسیدم که صدایو به گوشم رسید، باز به گوشی گپ میزد گوش خو نزدیک کردم گفتم باشه بفهمم موضوع چیه. صدایو امد که گفت:" نه بخدا بتو اعتماد دارم" تعجب از مه و سکوت ازو... دوباره گفت:" چری فکر میکنی تور دوست ندارم؟" صدایو آرومتر شد و نفهمیدم چی گفت. یعنی رعنا با کسی رابطه دیشت او هم زمانیکه باید به درس خو برسه... ماستم دره وا کنم که دوباره گفت:" نکن بصیر، بخدا خیلی ناراحت میکنی مر خودی ای کاراخو" دگه نتونستم صبر کرده تیز دره وا کردم و داخل شدم رعنا تیز گوشی خو قطع کرد و بمه گفت:" چری تک تک نمیکنی؟" به عصبانیت گفتم:" تو خجالت نمیکشی خودی بچه مردم گپ میزنی و میگی تور دوست دارم، واقعا نمیشرمی نه به گناه ای کار خو فکر میکنی نه به ابرو بابا و مادر". رعنا چپ بود و سریو پایین... واقعا نمیفهمیدم از عصبانیت چی بگم.. مه:" چری چپی؟ او دم که خب یاد دیشتی زبون بزنی" رعنا:" روحینا تور بخدا به بابا هیچی نگی" مه:" حالی از بابا میترسی چری از اول به نتیجه کار خو فکر نکردی؟ تور بخدا خجالت نکشیدی تا حالی ایقذر دروغ تیار کردی؟" رعنا:" روحی بخدا او مر دوست داره میایه خسرونی بعد از امتحانمه" با ای گپ خو عصبانیت مر بیشتر کرد.. مه:" ها بیخی بیاماد، او بگفت و تو باور کردی؟ خیلی بیعقلی بخدا" رعنا به گریه شد و گفت:" بخدا ایته نیه" @Romansaraye1
Show all...
👍 3 1