cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🖤❕همگناه❕🖤

نویسنده:آیلار📝🍃 تایم پارت گذاری هرروز 1پارت به غیر از جمعه ها .. رمان پایان یافته: دآلانِ آتش🎇🌘 شروع رمان جدید:🖤 همگناه🖤 حرفتوناشناس بهم بزن:https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-968663-5EeaO7G

Show more
Advertising posts
1 166
Subscribers
No data24 hours
-137 days
-5630 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-968663-5EeaO7G بچها بیایید یکم باهم صحبت کنیم❤
Show all...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

part385 ❕🖤❕🖤همگناه🖤❕🖤❕ از خجالت سرمو انداختم پایین حس میکردم کل بدنم گر گرفته و صورتم سرخ شده ! از بغلش جدا شدمو و همونجوری که سرم پایین بود ادامه داد: الانم نیاز به تنهایی دارید این که حرفاتونو بزنید ما نمیخوایم بیشترازاین مزاحم شما شیم که باهم راحت باشید تاخواستم چیزی بگم برگشت گفت: خانوم بریم بعدا باز میاییم عروستو میبینی فعلا بهتره تنهاباشن! مامان سری تکون دادو گفت: امیدوارم تموم دلخوریا و سوئتفاهم هارو باهم درستش کنید ! من نتونستم درستو درمون با عروسم صحبت کنم! ولی منتظر میمونم! دستشو گرفتمو لبخندی زدم انگار هنوز تو شوک بود ! راهیشون کردیمو باربد بعداز این که درو بست نفس عمیقی کشیدو برگشت سمتمو تکیه داد به در و نگاهم کرد
Show all...
8🔥 1
part384 ❕🖤❕🖤همگناه🖤❕🖤❕ بغضمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین بابای باربد بعد از مکثی گفت: من به چشمم دیدم پسرم از غم از دست دادنت ذره ذره آب شد! ما خودمونم وضعیتمون همین بود ما هیچ وقت تورو به چشم عروس ندیدیم تو دختر مابودی! غم نبودنت به کل زندگیمونو غمگین کرد.. تو همیشه جای دختر نداشتم بودی من حس میکردم جیگر گوشمو از دست دادم.. حس یه پدری که داغ بچشو تجربه کرده همون قدر پیرو شکسته شدم سرمو بلند کردمو قدر دان نگاهش کردمو گفتم : منم همیشع شمارو پدر خودم میدونم.. چون هروقت شما بودید من کمبود پدر نداشتنو حس نکردم نزدیکم شدو باغم نگاهم کردو دستی به سرم کشید که من ناخوداگاه خودمو اروم انداختم توبغلش! دستشو پدرانه رو موهام میکشیدو گفت: تنها آرزوم این بوده همیشه توباربدو کنارهم ببینم .. باربد بدون تو باربدنیست! باتو کامل میشه!
Show all...
6🔥 2
part383 ❕🖤❕🖤همگناه🖤❕🖤❕ باربد محکم مشتی به میزد زدو با صورتی که از شدت عصبانیت متورم شده بود باصدای دورگه ای گفت: هیج میدونی وقتی اون دکتر حروم زاده خبر مرگتو بهم داد دنیا رو سرم اوار شد؟ هیج فهمیدی چطوری تاخود صبح مث این دیوونه ها کل بیمارستانو بالا پایین کردم تا فقط یکی بهم بگه همه چی دروغع! اون صورت ماهتو وقتی روشو پوشوندن جون منم گرفته شد! پس چرا گفتن دیگه ندارمت .. من اومدم... اومدم افسون دستاتو گرفتم تودستم ولی دستات یخ بود! دستای کوچولوت بی جون بودن! باعجز گفت: من مگه میتونستم زندگیمو تموم وجودمو تنها بزارم بدون تو کجارو دارم برم؟ میفهمی جسم بی جونتو تو بغلم گرفتم! توبغلم بی جون افتاده بودی .. سرشو میون دستاش گرفتو بابغض گفت: یه لحظه خودتو بزار جا من بعد تو فکر میکنی من تنهات گذاشتم؟ من انقد شوکم هنوز به چشمای خودم شک دارم که توالان روبه روم نشستی .. اومد نزدیکم شدو با چشمایی که نم دار شده بود گفت: ازم دلخور نباش تصدقت بشم... من گناهی ندارم!
Show all...
5🔥 1
part382 ❕🖤❕🖤همگناه🖤❕🖤❕ وقتی چشمامو باز کردم من بیمارستان بستری بودم .. حالم خیلی بد بود ! سرگیجه حالت تهوع ..یه حسی که انگار داشتم نفسای اخرمو میکشیدم! فقط تنها چیزی که یادم بود این بود اخرین بار لب ساحل باباربد نشسته بودیم ولی وقتی چشم باز کردم باربد کنارم نبود.. بی طاقت و بی قرارش شده بودم ولی کنارم نبود.. نگاهی بهش انداختم که دیدم باچشمای غم دارش نگاهم میکنه ادامه دادم: هرچی گریه کردم جیغ زدم اسمشو بلند صدا میکردم انگار نه انگار! همین وحشت زدم میکرد! حس میکردم کم اورده از شرایط سختم و تنهام گذاشته تنهای تنهام! پرستارا هیچ کدوم ندیده بودنش و گفتن که رفتی! اخمای باربد رفت توهمو باتشر گفت: حروم زاده ها.. پدرش باتحکم گفت: باربد صبر کن! بعد رو به من گفت: ادامه بده دخترم.. اما من باور نکردم چطور باور میکردم رفتی!اصلا غیر ممکن بود باربد محال بود منو اینجا تنها بزاره! هرروز منتظرش بودم هرلحظه چشم انتظار .. چشمم همش به در بود که باربد بیاد تو اتاقکی که بستری بودم اما هرروزی که میگذشت ناامیدتر از روز قبل منتظر میموندم.. یک ماه گذشت روز به روز شرایط من وخیم تر میشد از یه طرفم چون ناامید شده بودم حالم بدترمیکرد ترجیح دادم خودمو قوی نشون بدم.. باربد بود که با بودنش به من انگیزع و جون دوباره برای زندگی کردن میداد .. ولی وقتی به این فکر میکردم که دیگع نیست حس بدی بهم دست میداد حس میکردم برای دومین بار ترک شدم .. تصمیم گرفتم روحیمو قوی کنم خودمو بسازم.. و اینی که الان میبینید شدم حالمو خوب کردم و تونستم باسرطان مبارزه کردم با تموم روزای سختی که گذروندم...با تموم ناامیدی وتنهاییا .. بازم از باربد ممنونم که باعث شد از اون دختر ضعیف به منِ قوی تبدیل شم.
Show all...
6
Join us : [ @AbarMusic ]
Show all...
part381 ❕🖤❕🖤همگناه🖤❕🖤❕ ابو از دست افسون گرفتم بابا ومتین هنوز شوکه بودن و به قدری که قادر به صحبت کردن نبودن.. مامانو سعی کردم به هوش بیارم و بعد از چنددقیقه که به سختی اب قند به خوردش داده بودم اروم چشماشو با بی حالی باز کردو اب دهنشو قورت دادو گفت: اشتباه دیدم یا واقعا خود افسون بود!.. دستشو گرفتمو گفتم: درست دیدی مامان من خودم هنوز تو شوکم! بالاخره بابا به خودش اومد و با قدمای سست نزدیک افسون شد ودستشو گذاشت رو صورت افسونو باصدای بمی گفت: چطور ممکنه! دخترم تو روبه رومی ؟ افسون سرشو انداخت پاینو گفت: لطفا اروم باشید ..! خود من ازواکنشاتون از حرفاتون شوک زدم ‌.. بهتره بشینیم صحبت کنیم ! بابا سری تکون دادو باافسون اومدن نزدیک ما نشستن .. مامان بهتر شده بودو فقط خیره مات افسون شده بود ! برای هیچکس باور کردنی نبود! روبه روی افسون نشستمو نگاهی بهش انداختم که دیدم اونم نگاهش بین منو مامان میچرخه! سرفه مصلحتی کردم و گفتم: افسون بهتره اول صحبتای تورو بشنویم! اگر اشتباه نکنم تاحدودی فکر کردی جریان چیه و متوجه واکنشو حرفای ما شدی..! سری تکون دادو گفت: اره کاملا متوجه شدم ! برام خیلی عجیبو ترسناک بود! چون حضم حرفاتون برام به شدت سخت بود! سری تکون دادمو گفتم: بهتره ازاون شبی که رفتیم شمال از اون شب برامون تعرییف کنی اگه چیزی یادته! _اره موبه موشو یادمه مگه میشه یادم نباشه ! مکثی کردو بعد از چند ثانیه گفت:
Show all...
😭 8
part380 ❕🖤❕🖤همگناه🖤❕🖤❕ سرفه مصلحتی کردمو اروم مامانو از تو بغلم جدا کردمو گفتم: اروم باش لطفا مامان من خوبم! باگریه گفت : خوب نیستی مادر هرروز دارم ذره ذره اب شدنتوجلو چشام میبینم و نمیتونم کاری کنم.. تاخواستم چیزی بگم باصدای یاحسین بابا جفتمون نگاهامون سمت بابا جلب شد. نگاهش سمت افسون بود و شوکه به روبه روش خیره شده بود مامان رد نگاهشو دنبال کردو با دیدن افسون دستشو گذاشت جلو دهنش از ترس جیغ بلندی کشیدو بالکنت گفت: چطور ممکنه نمیتونه همچین چیزی واقعیت داشته باشه .. اف.. اف..سون! حس کردم بدنش شل شدو چشماش سیاهی رفت.. سریع گرفتمش توبغلم و خابوندمش رو مبل .. افسون سریع رفت از تو اشپزخونه یه لیوان اب بردو گرفت سمتم
Show all...
😭 8
part379 ❕🖤❕🖤همگناه🖤❕🖤❕ باصدای لرزونی گفت: کیه منتظر کسی بودی!؟ اخمام رفت توهمو با خشم غریدم: نه احتمالا دیدن دیر کردم نرفتم اون خراب شده نگران شدن.. ول نمیکنن لامصبا! کلافه از جام بلند شدمو رو به افسون گفتم: اماده هر واکنشی باش! بد به سمت در رفتمو با دیدن چهره نگرانینا از پشت ایفون نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم..! چنگی به موهای کوتاهم زدم واقعا امادگی توضیح دادن و واکنشی که قراربود بادیدن افسون در بیارن نداشتم چون خودم هنوز تو شوک عجیبیم و باور نکردم.. وقتی خودم حضم نکردمو نیاز دارم باافسون تنها باشمو حرف بزنم چه جوری باید دیگرانو اروم کنم! یکی میخواست خودمو اروم کنه تودلم غوغایی بود‌.. نگاهی به افسون که خیره به در بود نگاه کردم‌ و سرمو انداختم پایینو از کنار در فاصله گرفتمو و دست به سینه به دیوار تکیه دادم بعد از چند ثانیه صداها واضح تر شدو در باز شدو بابا بادیدن چهره اشفتم به سمتم اومدو باصدای نگرانی گفت: پسر مردیم از نگرانی معلوم هست تو کجایی صدبار از صبح زنگ زدیم بهت مامانت دلواپست شده .. مامان با گریه اومد سمتمو محکم بغلم کردو با گریه گفت: اخ باربد پسرم تو منو دق دادی چرا هرچی زنگ میزنیم جواب نمیدی هزارتا فکر اومد سراغم هنوز متوجه افسون نشده بودن و..
Show all...
😭 9👍 2
part378 ❕🖤❕🖤همگناه🖤❕🖤❕ محکم گرفتمش تو بغلم و بادستام شروع کردم به نوازش موهاش ... اروم کمرشو بادستم نوازش دادمو اروم گفتم: هیشش اروم باش! اروم دورت بگردم.. توهیچ وقت نمیتونی جای من باشی! ازم متنفر باش اما یه لحظه فک کن خبرمرگ عزیز ترین فرد زندگیتو بشنوی! تویی که زندگیمی! فرض کن باچشمات ببینی چشمای همه وجودت بستستو نفس نمیکشه! من مردم اون لحظه افسون! ازم متنفر باش قبول به اینم راضیم اما نگاهتو ازم نگیر! من یه سال هرروز هرشب هرثانیه حسرت این چشارو کشیدم... حسرت چشمایی که شده برای یه لحظه ام ببینم.. الان ظلمه ته بی انصافیه نزدیکم باشی تو بغلم باشی نزاری نگات کنم.... نزاری لمست کنم.. دستاتوبگیرم.. لعنتی امروز قرار بود برات سالگرد بگیرم میفهمی یعنی چی! من یه سال هرروز میرفتم سنگ لعنتیو لمس میکردم و ساعتها خیره صورتت! اب دهنشو قورت دادم با تعجب خیره نگاهم کرد که اروم سری تکون دادم و تاخواستم چیزی بگم زنگ خونه به صدا دراومد
Show all...
😭 10