سیفوریا
682
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from داستان یه ستاره دریایی
احتمالا همه آدمهای زندگیم قسم خوردن اونقدر تحت فشار بذارنم تا بمیرم. فکر میکنم دیگه از جونم چی میخواید؟ اما صداها قطع نمیشن. میگم حالم خوب نیست میشه تمومش کنی؟ اما تمومش نمیکنه. میگم قلبم میخواد از قفسه سینهم بزنه بیرون میشه ولم کنی؟ اما ادامه میده. کف زمین دراز میکشم و منتظر میمونم تا همه صداها خفه شن. فکر میکنم کاش راه فراری بود. نیست. شما حتی همه راهها رو بستید، همه درها رو قفل کردید، حتی نفس کشیدن رو برام سخت کردید. دیگه از جونم چی میخواید؟ میتونید راه نفس کشیدنم رو هم ببندید؟ لطفا؟ صداها خفه نمیشن حتی اگه گوشام رو بگیرم حتی اگه صدای آهنگ رو زیاد کنم صداها خفه نمیشن. همهچیز شبیه جنگیدنه. هر کلمهای که به زور از دهنم خارج میشه، هر صبحی که چشمام رو باز میکنم، هرباری که خودم رو مجبور میکنم یه قاشق از غذا رو قورت بدم، هر کوچیکترین کاری که با گفتن اینکه باید زنده بمونی انجام میدم همشون اونقدر ازم انرژی میگیرن که دیگه نمیتونم با صداها بجنگم. اما اونا ادامه میدن. اونا جسم زخمی و نیمه جونت رو میبینن اما بازم بهت لگد میزنن. نمیمیری. اونا هم میدونن که نمیمیری فقط میخوان عذابت بدن چون چی بهتر از اینکه بتونی یه نفر رو تا حد مرگ آزار بدی اما نمیره؟ چی بهتر از اینکه بدونی اونقدر قدرتمندی که میتونی یه نفر رو از پا بندازی؟ هیچ راه نجاتی نیست، فهمیدم.
«توهنو همیشه به چیزی خیلی دور نگاه میکنه. چیزی که از من خیلی بالاتره. من هیچوقت نمیتونم چیزی که توهنو میخواد رو بهش بدم. اگرچه مطمئنم که وقتی فردا بیاد یا روز بعدش، من هنوز به طور ناامیدانهای عاشق توهنو خواهم بود.»