cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

🎗هــ🏠ــرات ســیــتـی🎗

بــــــه ڪـــانال 🎼هــ🏠ــرات ســیــتـی❤️‍🔥 خـــوش آمــــدید🧸🥀 ┄┄•●❅✾❅●•┄┄ ♥️ ⃟○𝑴𝒖𝒔𝒊𝒄🎻 ♥️ ⃟○𝑷𝒓𝑶𝒇𝒊𝑳𝒆🤴🏻👸🏻 ♥️ ⃟○𝑻𝒆𝒙𝒕 📚 ♥️ ⃟○𝑺𝒕𝑶𝒓𝒚📸 ♥️ ⃟○𝐉𝐨𝐤𝐞😂 ┄┄•❥︎❅𖣔❅❥︎•┄┄

Show more
Iran148 982The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
825
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#prof ~g͎i͎r͎l͎🔮🎆 🌈 @Heratt_City
Show all...
وای اگر مرد گدا یک شبه سلطان بشود مثل این است که گرگی سگ چوپان بشود👌👏 @Heratt_City
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد ❤️ #نویسنده: اسرا تابش #پارت_40 سحر: سحر منوم! باهر: خی اوی کِ پارسال کابل آمده بود تو بودی! شعیب یکی از بیادر های سارا و سحر مخاطب به باهر گفت شعیب: تو تا حالی نفهمیدی دختر عمه دوقلو داری؟ ایبار پیش از ای که باهر چیزی بگویه بوبوئیم دست پیشکی زده باز با لحن طعنه دارِش مخاطب به همه جمعیت گفتن بوبو: وقتی میگم دوستی ها سابق نمونده به پوز مادر تو بد می خوره!😒 مادرم که آشپز خانه بود بعد از آن همه گفتگو با شنیدن صدای خوشویش سر از آشپز خانه بیرون آورده به بوبویم دید مادر: نی خاله ... سرُم بد نخورده شما راست میگین ولی باهر بار اولیش است هرات آمده ای که دختر های عمهِ شه نشناخته چیزی کاملاً عادیسته ضد و نقیص ای عروس خشو همیشه بوده ولی مادرم خدارا شکر وقتی مهمان د خانه می باشه زیاد لیاز خوشویشه می کنه که با همی کارایش پدرم همیشه وقت دوستیش داشته و عاشقش مانده با رهنمایی صدف و صهیب همه از جا بلند شده سوی میز غذا خوری که با غذا های متنوع ، خشبو و خوش رنگ مادرم مزین شده بود به استثناء خانم ها که به علت کمبود صندلی به دور میز روی زمین دسترخوان پهن کده بودن شیشتم با اتمام غذا خوردن همه دور دور سالون مصروف میوه خوردن بودیم شوی عمیم که یک مرد کلان سِن با سر و ریش سفید است با صدا زدن اسمم گفت وحید: چی رقم میگذره کار و بار باسِط جان؟ پوهنتون هم میرین؟ مه: بلی خوبست شکر خدا میگذره وحید: غیر از پوهنتون دگه مصروفیت نداریم؟ پدریم که با پوست کدنِ سیب خود مصروف بود با سوال آقا وحید پیش تر از خودِم گفتن پدر: چری نی ، بیشتر جِنسا کو به کمک باسِط جان خریده میشه! وحید: باهر جان چی کار می کنه؟ پدرم به باهر که بی تفاوت خوده روی کوچ انداخته بود و با مبایلِش مصروف بود دید ، از دیدنِش مصروف به گوشی خشم زود گذری که تنهاخودم از حساسیتِش فامیده بودم د صورتیش پیدا شد که زود به خودش آمده گفت پدر: خدا می فهمه و خودیو ما که فروشگار به او واگذار کردیم ببینیم چی میشه! وحید: فروشاتینا به کابل کو خیلی خوب بوده اینجی هم حتماً خوبه باهر که هنوز از خشم پدر چیزی ره احساس نکده بود همچنان به کارِش مصروف بود پدر: امروز فروشات تو ایشته بود؟ پدرم به مه دید و با چشم و ابرو اشاره یی سوی باهر داد ، تا متوجه منظورشان شدم با زنگیچه سخلمه یی به باهر زده گفتم مه: تو ره میگن! وقتی متوجه پدر شد سریع مبایلِ شه قفل کده روی میز ماند و صحیح و منظم سر جایش شیشته گفت باهر: نفامیدم چی گفتین؟ پدر: گفتم سودا تو ایشته بود؟ باهر: خ .. خب بود! پدر: "خب بود" تو مزه ندیشت بچیم باهر به جدیت پدرم خندیده بعد از نگاهی که به سوی همه انداخت مخاطب به پدرم گفت باهر: دلتان جمع باشه پدر ، اگه فایده نکنم نقص به هیچ صورت نمی کنم بلافاصله پدرم خنده کوتاهی کده رو به وحید گفتن پدر: مه از فایده میگم بچه مه از نقص گپ می زنه مه: لباسای که ای بیادرم هر روز د پوهنتون می پوشه خودِش بری خود یک دنیا تبلیغ است هیچ کس به دکانیش سر نزنه دوستایش کفایت می کنه صهیب که با صدف و زن ایورهایش از جمع ما مردا و عمه هاییم با کمی فاصله نشسته بود با سخنش وارد جمع ما شد صهیب: اُ ظالم او لباساره یک بار می پوشی و کُله گیره دِست 2 می کنی باز کی از پشیت می خره؟؟ باهر: سر مشتری ها تیر می کنم😂 صدف: سر تو شک هام نیست ایتو کارا ره کنی شوهرعمه: مه فکر می کردم تنها لباسای زنانه باشه پس خوبه فروشات شما مردانه هم دارین شعیب: نی آغا شما نرفتین به دکان باهر جان خیییلی کلونه از طفلانه و زنانه مردانه گرفته تا لوازم آرایشی همه چیز خو تکمیل داره وحید: ایقذر سرمایه از کینه؟؟ باهر: مره بیخی دِست کم گرفتین ایقه وقت کابل بودم خی سرمایه جمع نمی کدُم چی می کدم؟؟ طاهر: آخه به هر کی بگی باور نمی کنه آدم بی پروا و شوخی مثل تو سرمایه به خو بسازه😂 باهر: مه را پیوسته در ظاهر مبین بر عقل و کمالم بنگر ... تو را بر شادی ام کاری نباشد بر جا و جلالم بنگر ... باز به شعر سرودن بی موقع باهر صدای خنده جمع تمام خانه ره در بر گرفت 《باهر تعریف می کند........✍》 البته حالی نی فردا😁 #ادامه_دارد......... @Heratt_City
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد ❤️ #نویسنده: اسرا تابش #پارت_38 صدف: نیست وقت جانم باید برم اگه نی مادرم قار می شه ، راستی ... امروز هم پوهنتون رفتی؟ مه: ها برفتم فقط یک ساعت درس دیشتم ، تو چی کورسم برفتی؟؟ صدف: ها خواهر از کدام صبح است که از خانه بر آمدم حالی باید برم به ساعت دیدم که از 6 عصر گذشته بود هم زمان صدفه بدرقه می کردم که یوسف و مصطفی هر دو خیزک زده داخل سرا شدن تا ما دیدن، از زدن یک دیگر و دست بازی دست کشیده مرتب ایستادن مه: خوش آمدین کو سلام؟؟ یوسف که کمی بد خُلق تر نسبت به ماها است سلامی گفته داخل رفت مصطفی هم خجل زده با لمبوس های چاق و سرخ خو که اور خیلی با نمک نشون می داد به صدف دیده سلامی داد. صدف: چطور هستی چاقک؟ مصطفی: خوبم🙂 صدف نزدیکیو شده در حالتی که از روی مِهر دندان ها خو روی هم می فشرد با دو انگشت کومی مصطفی کشیده گفت صدف: مه و مصطفی آو هام بخوریم می پوندیم😂 مه: تو که نمی فهمم منتها مصطفی جان هر دم و ساعت مایه فقط بخوره مصطفی طرفم با حالت قهر و غضب چشم داور داده و همچنان سمت خونه رفت صدف هم بعد از خداحافظی روانه خونه شد "باسِط" مه: بیادر ای کینو ها کیلوی چند است؟ میوه فروش: ......افغانی مه: یک 3 کیلو از همِی ها بریم تول کو با تول کدنِ کینو ها و تحویل پیسِه ش سمت بقیه ی کراچی ها رفته سیب ، بادرنگ و مقداری ترکاری هم گرفته داخل موتر شده طرف ساعت موتر دیدم 5:30 عصر بود زمان چالان کدنِ موتر مبایله کشیده به باهر تماس گرفتم که پس از چند بوق جواب داد باهر: بلی بیادر؟ مه : باهر کجاستی؟ باهر: د فروشگاستم چطو؟ مه: هیچ هموتو امشب مهمان داریم مادر گفتن بریت بگویوم وقتر خانه بیایی باهر: کی است؟ مه: طاهر و عمیم شان هستن باهر: خب باشن حتماً دیدن عروس شان میاین مه چی کنم وقت بیام! مه: چی کنی؟ خب بیا بد است مهمان هستن باهر: وعده ی شامه به دوستاییم دادم ایرج مهمانی گرفته نمی تانم آمده مه: ای دِگه چی قسمیش است تو خو دیشاو هم مهمانی بودی باهر: خب دیشاو محمد مهمانی گرفته بود مه: مه نمی فامم 8 ناشده باید خانه باشی عذرِت پذیرفتنی نیست باهر: اگه نامدُم چی ، مره فلک می کنی؟😂 موتره حرکت داده گفتم مه: مه خو چیزی نمیگم ، ولی پاسخ گوی پدر خودِت می باشی نی مه! باهر: تبریک تان باشه ، به خوشی استفادِش کنین "حتماََ منظورِش مشتری می شده" باهر: خو بیادر ... حالی باید قطع کنم مه: 8 خانه باشی خو؟؟ باهر: اوکی ...فعلاََ قطع کو! مه: خدافظ و پیش از خدافظی دوباره مصروف حرف زدن با مشتریش شد تماسه قطع کده پس از دقایقی خانه رسیدم و با خریطه های سودا داخل شدم ، سر و صداهای داخل نِشانگر حضور عمه ممتاز با دو دختر و عروسایشانَ می داد با خوش رویی داخل سالون شده سلامِ رو به جمع گفتم مه: سلام عمه جان خوش آمدین عمه: خوش باشی بچیم مونده نباشی خریطه های سودا ره د دِست صهیب داده سمت شان رفتم بعد از دِست دادن و تکمیل سلام علیکی با عمه همرای سارا و سحر دخترکای شان و دو عروس شان که با دیدنم بلند شده بودن خوشامد گویی کده نزدیک عمه شیشتم مه: ما باید شما ره مهمان کنیم ، دِگه قِسم خو نمیایین عمه: 😂 میاییم عمه برابر نمیشه بوبو: هی ننه دوستی ها سابق کجا بمونده هموته که مهمون نوازی ها سابق نمونده😒 @Heratt_City
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد❤️ #نویسنده: اسرا تابش #پارت_37 _ اعیاناً منظور تو که استاد باسِط نین؟؟؟؟😳 صدف: نگو که نمی شناسیش؟ شاخکا فهم مه جدیداً فعال شد پیش از ای که صدف دهن باز کنه حیرت زده گفتم مه: تور بخدا نگو که استاد باسِط برار تونن!!😰 با یاد آوری شباهت لهجه و طرز صحبتی که به صدف داشت تازه به احمق بودن خو پی بردم😐 صدف: خب بلی بیادریم است مگم خودِت خبر نداشتی؟؟ مه: به سر تو دارم که حالی فهمیدم😬 صدف: وی سرم سلامت! با تقلید از خودیو گفتم مه: بلی سلامت! خو حالی تور بخدا بگو استاد باسِط برار تونن؟؟ صدف: البته که است نی که ندیدی خواهرِش واری جذاب و خوش پوش است؟😌 مه: اوووه باز تو کجا تو جذابه؟ صدف: یعنی بیادرِم است؟ مه: خووو دگه بگی نگی کمی از تو بهتره هههههه صدف: لاولوی دیوانه😒 مه: خودتونی! وفا که خیلی آرام چوشک دهن خو می موکید و خیره به صدف بود نگاه مه وصدفه به ساکِت بودن خو جلب کرد صدف از کومیو ماچ آبداری گرفته مخاطب به مه گفت صدف: چیقه آرام و عاجز است ای مه: به خوهر خو رفته! صدف: تو عاجز هستی؟؟؟ ایره بیا از بیادرم بپرس که د نظرش بلا آمدی بلاااا با شتاب زده گی گفتم مه: ایشته؟؟؟ صدف: اوره بیاب کدی هنوزام میگی ایشته! مه: نی که اونا مر میشناسن؟ صدف: اوووه از فامیلم بپرس کی توره نمیشناسه😂 مه: اوته کو ها ... اینجی هم همه تور میشناسن خو ... مه کو تا حالی خودی برار تو رو به رو نشدم فکر نمی کردم مر بشناسن صدف: میشناسه جانم میشناسه! مه: حتماً از ای هم خبری که استاد باسطه با یکی دگه اشتباه گرفتم! صدف: همه چیزه می فامم کُلی شه بریم گفته😂 مه: 🤦‍♀ آخخخخ صدف نگو وقتی فهمیدم او استاد باسط نبوده چیقذر خجل شدم صدف: خاک د سری او آدم شوه که خواسته توره اغفال کنه ، اگه خدای ناخواسته منفک می شدی زیاد بریت سخت تمام می شد! مه: می فهمی او بی شرف کی بیرون شد؟؟ صدف با کنجکاوی سر پیش کرده گفت صدف: کی؟؟ استادی تان است؟ مه: نه ....... با صدای زنگ مبایل صدف که یک مبایل شیک و قیمتی با مدل اپل بود حرف ما نیمه موند با گفتن می بخشی مبایله به گوش گرفته گفت صدف: بلی مادر جان! _ .... صدف: آزاده _ .... صدف: او هم سلام میگه _ .... صدف: نی نیستن تنهاستیم صدف مصروف صحبت با مادر خو شد و مه هم به وفا دیدم که از بغل صدف بیرون آمده و با چاکلیت های کوت کردگی پیش خو بازی می کرد یک دانه یور طرفم گرفته گفت وفا: دَده ..؟؟ وا ... مه: نی وفا جان کیییخه وفا: وااااا چاکلیته ازو گرفته به صدف دیدم که مکالمیو تمام شده بود مه: چی می گفتن؟ صدف: خویشای صهیب امشاو مهمان ما هستن خاله مرضیه هم امروز بچیش مریض بود مرخصی گرفت نامد کُلی کارا سری ما مانده حالی میگن زود خانه بیایی که کارِت دارم مه: اوووف هنوز که وقته تو خو نو آمادی از جا خیزته گفت @Heratt_City
Show all...
#رمان❤️ #شوخی_شوخی_جدی_شد❤️ #نویسنده: اسرا تابش #پارت_39 و در ادامه زیر لب شان چیزی ره گفته روی گشتاندن د صحبت شان زهر کلام وجود داشت که مطمینن مستقیم مادرِ مه به مثل همیش نِشانه می گرفت ناخودآگاه چشمم به مادریم کِ با غضب سوی بوبو می دیدن افتاد مادر: مهمان نوازی مانده ، نمک دِست شوریش رفته "اووه باز بحث ای عروس خشو بی مقدمه به باریکی کشانده شد" سوی عمه دیدم که او هم مثل مه متوجه موضوع شده بود آهسته سرِ مه نزدیک گوشش کده گفتم مه: جای باهر خالی که باز بریشان شعر می پراند عمه به حرفم خندیده از ترس مادرِش زود روی گرفت و برای تغیر بحث سخن میان کلام شان ‌انداخت عمه: صدف کجایه دیده نمیشه؟؟ هموتو که به اطراف می دیدم رو به مادر گفتم مه: تا هنوز نامده؟؟؟ مادر: نی خانه دوستِش رفته مه: کدامِش؟ صهیب: خانه آزاده ، حالی خاد آمد! ابرو بالا انداخته زیر لب"خوو" گفته بلند شده و سوی اتاقم رفتم . . . مه: کجاستی اُ بچه؟؟😡 باهر: خانه ایرج مه: پدره ازی بیشتر قار نساز همیالی بیا باهر: شما نان بخورین مه دیر میام عصبانی تر شده نگاهی به جمع مخصوصاََ پدر کِ با اخم به سویم می دیدن انداخته از جاییم بلند شدم و هم زمان که از میان زینه های پیچ و در پیچ داخل سالون بالا می رفتم گفتم مه: تو بد کدی ، باهر عصابِ مره از ای بیشتر خراب نکو زود بیا ...... هم زمان صدای اِف اِف دروازه با صدای باهر از پشت مبایل بلند شد باهر: قار نشو واز کو دروازه ره😂 و بلند بلند خندید از ای کِه مره از جائیم خیزتانده بود کلافه نفسی بیرون فرستاده از میان کتاره ها سر پائین کده گفتم مه: کی بود صهیب؟ صهیب: باهر بود و باهر همچنان از پشت گوشی با لحن شوخِش گفت باهر: مه بودم مه 😂 مه: تو هیچ آدم شدنی نیستی قطع کو گم شو پیسه مه خلاص کدی😡 تلیفونه قطع کده پائین آمدم باهر هم از دروازه سالون با صورت خندانِش وارد جمع شده و با همه سلام علیکی مختصری کد وقتی به دو قلو های عمِم که فکر کنم 15 یا 16 سال داشته باشن دید متعجب با هر کدام احوال پرسی کده روی کوچ شیشت و با دِقت بیشتری سوی هر دو می دید ، سمت دوقولو ها دیدم که از نگاه خیری باهر معذب شده بودن و جمع تر شیشته با نگاه عجیب طرف هم می دیدن باهر: شما دوتاستین یا مه دوتا می بینم؟؟😕 با گپ باهر تمام جمع خندیدن که ای بار هموتو که دقیق به دوقلو ها می دید رو به عمه گفت باهر: مه خو یک نفر ازی هاره دیده بودم عمه ای دگیِ شه چی وقت به دنیا آوردی؟ عمه: پریروز 😒 با لحن خون سرد و خیلی آرام عمه ، باز بازار خنده و قهقه بلند رفت سارا و سحر با گیر دادن های باهر سرخ و سفید شده لبخند های شرم گینانه یی می زدن باهر مجدداً به هردو با دِقت بیشتر خیره شد که خیلی زود کنارش شیشته آهسته زیر لب گفتم مه: بد است ایقه خیره نشو لیاز بیادر هایشه کو! بی توجه به گپ مه دوباره گفت باهر: سحر نام ، کدامِتان هستین؟ سحر که با جرعت تر از سارا است به باهر دیده گفت @Heratt_City
Show all...
خدا حافظی افغانی ها که هیچ خلاصی نداره خداحافظی افغانی: 1بعد از مهمونی از جا خو ور میخیزن میگن : خوب دگه زحمت دادیم شما خداحافظ 👋 2دو قدم پیشتر تر :خداحافظ👋 3پیش دروازه خونه : خداحافظ👋 4ته سرا با صدای بلند تر : طرف ها ما هم تشریف بیارین خداحافظ 👋 5پیش در سرا ( ساعت یک نصف شب) : بریم ناوقت شاوه همسایه ها بیدار میشن خداحافظ خداحافظ 👋 6پیش دروازه موتر : خداحافظ👋 7داخل موتر : خداحافظ 👋 8موتر در حال حرکت : تییییت تیییییییت یعنی خداحافظ 👋 صبا صبح یو هم مادر یو زنگ میزنه به زن میزبان میگه : خیلی ببخشین دیشاو به عجله رفتیم اصلا نفهمیدم خداحافظی کردیم یانه 😐 😂😂😂 @Heratt_City
Show all...
❄️در این صبح دل ‌انگیز ☀️بـرایت آرزو دارم ❄️چو باران، آبی و زیبـا ☀️بباری شادمانه روی گرد غم ❄️بـرایـت آرزو دارم ☀️سعادت را طراوت را ❄️بهشت و بهترین بهترین ها را ☀️و صبحی شـادمـانـه را ❄️ســــلام صبحتون بخیر @Heratt_City
Show all...
@Heratt_City آدما...! تو غمای کوچیکشون پر از حرفن تو غمای بزرگشون لال میشن و چه سکوت عجیبی داره این روزا...!
Show all...