cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

- 🖤 کانال رسمی حنآ امیري: رمان کلاستروفوبیا ⤳

﷽ ‹ خبرت هست که بی‌رویِ تو آرامم نیست؟ › ‹ اولین کانال رسمی حنا امیری › ‌نویسنده‌ی آثار: - 🧡 لاطائل ⤳ - 🧡 کلاستروفوبیا ⤳ - 🧡 دل‌نواز ⤳

Show more
Advertising posts
647
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

- لبات بدجور داره چشمک میزنه که به نیش بکشمشون! روجا مظلومانه دست دور شکم برجسته‌اش حلقه کرد و چشم به مرد مقابلش دوخت: - هوس تن زن حامله‌ای رو کردی که دوستش نداری؟ سروش  این بار از اون جلد سخت بیرون آمد و شیفته وار دخترکش را نگاه کرد جوری که دریا حس کرد دارد آتیش میگیرد: - اگر حسی این وسط نبود تو هیچ وقت کنارم نبودی خانم کوچولو پس اگر بچه‌ی منو حامله‌ای یعنی بیشتر از هر چیز دیگه‌ای خواستم تو مادر بچه‌ام باشی! گفت و نفس دخترک از این اعتراف رفت که سروش مهلت نداد چانه‌اش را جلو کشید و لب روی لب های شیرینش گذاشت و سخت بوسید اما...🔞🔥 https://t.me/+Uerr6yZnVpFhYjFk
Show all...
- لبات بدجور داره چشمک میزنه که به نیش بکشمشون! دریا مظلومانه دست دور شکم برجسته‌اش حلقه کرد و چشم به مرد مقابلش دوخت: - هوس تن زن حامله‌ای رو کردی که دوستش نداری؟ سروش  این بار از اون جلد سخت بیرون آمد و شیفته وار دخترکش را نگاه کرد جوری که دریا حس کرد دارد آتیش میگیرد: - اگر حسی این وسط نبود تو هیچ وقت کنارم نبودی خانم کوچولو پس اگر بچه‌ی منو حامله‌ای یعنی بیشتر از هر چیز دیگه‌ای خواستم تو مادر بچه‌ام باشی! گفت و نفس دخترک از این اعتراف رفت که ارسلان مهلت نداد چانه‌اش را جلو کشید و لب روی لب های شیرینش گذاشت و سخت بوسید اما...🔞🔥 https://t.me/+Uerr6yZnVpFhYjFk
Show all...
من روجام دختری از تبار کورد که اتفاقاتی میوفته و با پسری آشنا میشم که هدفش انتقام از دختراس ، می خواد منم  به دام بندازه تا اینکه.... https://t.me/+Uerr6yZnVpFhYjFk
Show all...
‌‌نام رمان: #دلـــــوان 💕 #شیطنتی_عاشقانه🔥 شماره اشو گرفتم و گوشی و دم گوشم گذاشتم ، از #شیطنت لب پایینم و به دندون گرفتم. https://t.me/+FDUri9jQiRplNGM0 امید با اون صدای آرامش بخشش گفت: سلام خانمم چی شده؟ داری گریه می کنی! نبینم اشکات و زندگیم، بیا بغلم. اوه اوه #صحنه رو #بالا #۱۸ گذاشت بیا بغلم چی بود این وسط؟ در حالی که هم خنده ام گرفته بود هم میخواستم ادای #گریه دربیارم گفتم: آقایی قرار برام #خواستگار بیاد. امید با لحن بی تفاوتی گفت: عه؟ چه بی خبر؟ حالا پسره خوشتیپه؟ پولداره؟   از تعجب چشم هام گشاد شد، گفتم الان عربده می زنه کی جرئت کرده بیاد خواستگاریت تا وقتی من هستم! شاید میدونه من خبر دارم برای فرداشب ؟ #بغض بدی توی گلوم نشست خودم از نقشی که بازی کرده بودم داشت #اشکم درمی اومد. _#دیوونه هر چقدرم پولدار باشه یه تاری موی تو رو به دنیا نمیدم. با اعتماد به نفسی که تو صداش بود گفت: ولی پسره، پسر خوبیه. دیگه واقعا میخواستم #گریه کنم، قلبم ایمان پیدا کرده بود اونی که میخواد بیاد #خواستگاری، امید نیست، یکی دیگه اس. من حتی نمیتونستم زندگی بدون امید و تصور کنم چه برسه برم کنار یکی دیگه که امید نیست زندگی کنم.  https://t.me/+FDUri9jQiRplNGM0 _ چی میگی امید ! من #عاشق توام. زندگی بدون تو برام مثل مرگ تدریجیه. پسره کیه تو هی میگی! من برات دیگه مهم نیستم داری میسپریم #دست_غریبه؟ این بود سوپرایزت؟ امید پوفی کرد و گفت: من نمیخوام دیگه اینجوری باشیم، هم من معذبم هم تو، رابطمون به هیچ جا نمیرسه. اسمش و نمیشه هیچی گذاشت. با ناباوری گفتم: چی داری میگی؟ از ۴ ساعت پیش که از ماشینت پیاده شدم چی فرق کرد! نمیتونی عوض شده باشی؟ قول و قرارمون چی؟ زدی زیر همه چی؟ مگه نگفتی نامرد روزگارم اگه تنهات بذارم؟ این حرفات یعنی چی؟ https://t.me/+FDUri9jQiRplNGM0
Show all...
سلام عزیزِ دلِ حنا 🌱 سلام به‌رویِ ماه همگی 🌱 این‌مدت به‌خاطر نبود من، افت شدیدی در آمار مخاطبهام اتفاق افتاده. و کاملا حق‌رو به‌شما میدم و همین افت، من‌رو شدیدا دلسرد کرده بود. اما دوباره کنار شما هستم. دوست دارم شماهم من‌رو کمک کنید تا دوباره آمار رو بالا ببریم و از دوستان عزیزتون دعوت کنید تا به‌جمع ما بپیوندند 🌱
Show all...
❥ ⃟•••❁ ܭࡋߺߊ‌‌ࡄࡅߺ߳ܝ‌❟ܦ߭❟ࡅߺ߲ࡅ࡙ߺߊ‌‌ ❥︎ ❥  ⃟•••❁ 『 حنآ امیري 』❥︎ #پارت_136 آره من نفرینش کرده بودم! از وقتی معنی نفرین کردن‌رو یاد گرفته بودم، از ته‌قلبم بهش لعن‌و نفرین فرستاده بودم و از خدا خواسته‌بودم، آهِ من همیشه دامن‌گیرش باشه و یک روز خوش توی این‌زندگی سیاهش نبینه..! آره، من بی‌رحم شده بودم..! من بی‌رحمی رو از خودِ بی‌همه چیزش یاد گرفته بودم..! با حرص تفی تو صورتش انداختم و با انزجار و نفرت نگاهش کردم. چشمهاش‌رو بست و مکث کوتاهی کرد. آروم بود، آرامشش برای من خیلی عجیب بود. دستمالش‌رو از جیب کتش دراورد و صورتش‌رو پاک کرد. هامون حتی مستحق نگاه پر از انزجار و نفرت من هم نبود. اون مستحق هیچی نبود. این‌مردک شیطان صفت چی می‌خواست از جونِ من؟! دلم می‌خواد جیغ بزنم: چی از این جونِ وامونده‌ی من می‌خوای مرد؟! چرا دست از سر من بر نمی‌داری؟! چرا سایه‌ی نحست دست از سر زندگی من بر نمی‌داره؟! چی بهت بدهکارم که به‌ازاش، زندگیم‌رو ازم گرفتی؟! ولی یه‌بغض مانع می‌شد. انگار راه گلوم رو بسته بود و اجازه نمی‌داد صحبت کنم. من هیچوقت نتونسته بودم مقابل هامون از خودم دفاع کنم. همین ضعفِ لعنتی من بود که من و به این حال و روز دچار کرده بود. دندونهام از حرص بهم کلید شده بود و محکم بهم ساییده می‌شدن. چرا انقدر ساکت و آروم نگاهم می‌کرد؟! چرا چیزی نمی‌گفت؟! چرا واکنشی نشون نداد؟! چرا داد نزد؟! چرا.. چرا هامونِ همیشگی نبود؟! باید می‌ترسیدم از این حالِ آروم..؟ من قبل از گرفتن دستش، پی همه چی رو به تنم مالیده بودم و با کوله‌بار خفت و ذلت، به محضر جناب شیطان نفرین شده اومده بودم! _دلم واسه‌ت خیلی تنگ شده بود. دل؟! کدوم دل؟! مگه این‌مرد دل هم داشت، و من سیزده سال از این ماجرا بی‌خبر بودم؟! #کپی‌ممنوع‌‌و‌حرام‌می‌باشد #لطفابه‌حقوق‌نویسنده‌احترام‌بگذارید
Show all...
❥ ⃟•••❁ ܭࡋߺߊ‌‌ࡄࡅߺ߳ܝ‌❟ܦ߭❟ࡅߺ߲ࡅ࡙ߺߊ‌‌ ❥︎ ❥  ⃟•••❁ 『 حنآ امیري 』❥︎ #پارت_135 الان باید چیکار می‌کردم؟ کجا باید می‌رفتم؟ چرا دوباره برگشته بودم به خونه‌ی اول؟ چرا دستم‌رو حلقه‌ی دست هامونی کرده‌بودم که خودم‌رو به آب و آتیش زدم تا از دستش فرار کنم؟! فشار کوچیکی به‌دستم آورد که باعث شد تمام افکارم‌رو پس بزنم و از فکر بیرون بیام. دست من هنوز توی دست زمخت و زبرش بود وقتی لبهای داغش‌رو روی دستم گذاشت و بوسه‌ای طولانی پشت دستم نشوند. از تماس داغی لبهاش با پوست دوستم، قلبم از وحشت شروع به‌تپیدن کرد. به‌قدری خشکم زده‌بود، نتونستم دستم‌رو عقب بکشم. آروم و باظرافتی بی‌سابقه، نوک انگشتهام‌رو بوسه‌ی آروم و نرمی زد. از این‌تماس، از گرمی نفسهاش حس انزجار بهم دست می‌داد. این‌بار بی‌حرکت نموندم و دستم‌رو با بغض عقب کشیدم. پوزخند کمرنگی زد و چشمهای سبز و بی‌پرواش‌رو به‌من دوخت. _این دومین‌باری بود که دست من و تو دستت گرفتی. دومین بار؟! اولین بار کی بود؟! پس چرا من چیزی یادم نمی‌اومد؟ من هیچ‌وقت به اختیار خودم دست این‌مرد رو نگرفته بودم. اتفاقا برعکس، من همیشه دنبال یه‌راه فرار از هامون بودم. سرش‌رو نزدیک گودی گردنم آورد و تمام عطر تنم‌رو با ولع بو کشید. این رو از حرارت نفسهای داغش که به پوست نازک گردنم می‌خوردن، متوجه می‌شدم. بوسه‌ای طولانی روی سر شونه‌ام نشوند و فکرِ جدا کردن لبهای گرمش از تن من، حتی از صد فرسنگی ذهنش هم عبور نمی‌کرد. اخمهام در هم کشیده‌شد. بازهم همون رفتارهای بی‌اساسی که هیچ‌وقت دلیلش رو نفهمیده بودم؛ درست مثل زمانی که دست‌رو من بلند می‌کرد و بعدش به فکر التماس کردن و دلجویی کردن می‌افتاد! اما پیشِ خودم، اسم این رفتارهاش‌رو « عذاب وجدان» گذاشته بودم. هامون تا آخر عمر به‌خاطر بلاهایی که سر من آورده بود، توی آتیش عذاب وجدانش می‌سوخت و خاکستر می‌شد..! #کپی‌ممنوع‌‌و‌حرام‌می‌باشد #لطفابه‌حقوق‌نویسنده‌احترام‌بگذارید
Show all...
❥ ⃟•••❁ ܭࡋߺߊ‌‌ࡄࡅߺ߳ܝ‌❟ܦ߭❟ࡅߺ߲ࡅ࡙ߺߊ‌‌ ❥︎ ❥  ⃟•••❁ 『 حنآ امیري 』❥︎ #پارت_135 الان باید چیکار می‌کردم؟ کجا باید می‌رفتم؟ چرا دوباره برگشته بودم به خونه‌ی اول؟ چرا دستم‌رو حلقه‌ی دست هامونی کرده‌بودم که خودم‌رو به آب و آتیش زدم تا از دستش فرار کنم؟! فشار کوچیکی به‌دستم آورد که باعث شد تمام افکارم‌رو پس بزنم و از فکر بیرون بیام. دست من هنوز توی دست زمخت و زبرش بود وقتی لبهای داغش‌رو روی دستم گذاشت و بوسه‌ای طولانی پشت دستم نشوند. از تماس داغی لبهاش با پوست دوستم، قلبم از وحشت شروع به‌تپیدن کرد. به‌قدری خشکم زده‌بود، نتونستم دستم‌رو عقب بکشم. آروم و باظرافتی بی‌سابقه، نوک انگشتهام‌رو بوسه‌ی آروم و نرمی زد. از این‌تماس، از گرمی نفسهاش حس انزجار بهم دست می‌داد. این‌بار بی‌حرکت نموندم و دستم‌رو با بغض عقب کشیدم. پوزخند کمرنگی زد و چشمهای سبز و بی‌پرواش‌رو به‌من دوخت. _این دومین‌باری بود که دست من و تو دستت گرفتی. دومین بار؟! اولین بار کی بود؟! پس چرا من چیزی یادم نمی‌اومد؟ من هیچ‌وقت به اختیار خودم دست این‌مرد رو نگرفته بودم. اتفاقا برعکس، من همیشه دنبال یه‌راه فرار از هامون بودم. سرش‌رو نزدیک گودی گردنم آورد و تمام عطر تنم‌رو با ولع بو کشید. این رو از حرارت نفسهای داغش که به پوست نازک گردنم می‌خوردن، متوجه می‌شدم. بوسه‌ای طولانی روی سر شونه‌ام نشوند و فکرِ جدا کردن لبهای گرمش از تن من، حتی از صد فرسنگی ذهنش هم عبور نمی‌کرد. اخمهام در هم کشیده‌شد. بازهم همون رفتارهای بی‌اساسی که هیچ‌وقت دلیلش رو نفهمیده بودم؛ درست مثل زمانی که دست‌رو من بلند می‌کرد و بعدش به فکر التماس کردن و دلجویی کردن می‌افتاد! اما پیشِ خودم، اسم این رفتارهاش‌رو « عذاب وجدان» گذاشته بودم. هامون تا آخر عمر به‌خاطر بلاهایی که سر من آورده بود، توی آتیش عذاب وجدانش می‌سوخت و خاکستر می‌شد..! #کپی‌ممنوع‌‌و‌حرام‌می‌باشد #لطفابه‌حقوق‌نویسنده‌احترام‌بگذارید
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.