cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

بـــرایم بـــمان VIP

Show more
Advertising posts
38 354Subscribers
-4424 hours
-3857 days
-73930 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViewsSharesViews dynamics
01
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان اینجا چی میخواست🥶🥶
3700Loading...
02
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان اینجا چی میخواست🥶🥶
7810Loading...
03
Media files
1 5030Loading...
04
_تو رو خدا نزنید ناهید خانم...آخ بچه‌ام...خداااا... دست هایش را به دور شکمش حلقه کرده بود تا ضربه های دست و لگد های مادر میراث به شکمش برخورد نکنند. می‌ترسید از جانِ نصفه و نیمه ی جنینش! با لگدی که به مهره های دردمند کمرش برخورد کرد جیغی ناخودآگاه از درد کشیده و برای بار هزارم با التماس میراث را صدا می‌زند: _میراث...میراث به خدا بچه ی خودته... میراث اما روی مبل نشسته و نظاره گر له شدنش زیر پاهای مادرش بود. مادری که به قصد سقط او را کتک می‌زد. مادرش اینبار پهلویش را نشانه می‌گیرد و یک لگد کاری و سپس صدای پر نفرتش بلند می‌شود: _خفه شو...نمیتونی توله ی حرومیتو به پسر من بچسبونی... کژال هق هق کنان تکرار می‌کند: _به خدا اشتباه شده...من به غیر از میراث با هیچکس نبودم.... از وقتی نمونه ی جنین با میراث نخوانده بود و مطابقت نداشت ، مادرش به جان کژال افتاده و در پی سقط جنینِ بی گناهش بود. صدای میراث کور سوی امیدی برای کژال می‌شود اما حرفهایش در لحظه آن امید را خاموش می‌کنند: _مادر...حتما باید اینکارو بکنی؟! بندازینِش بیرون دست خودتونو آلوده نکنید... ناهید خانم با غیظ نگاهی به کژال می‌اندازد: _کسی بشنوه عروس حاجی تخم حرومی تو شکمش داشته آبرو و حیثیت واسمون نمی‌مونه... نسیم فورا خودش را به میراث رسانده و او را عقب می‌کشد. چشمان دخترک مدام پر و خالی می‌شوند. هنوز از میراث جدا نشده مادرِ میراث دخترِ دوست حاجی را برای میراث نشان کرده است. دست نسیم روی بازوی میراث می‌نشیند و عین خار در چشمِ کژال فرو می‌رود: _عشقم معطل چی هستی؟! امضاش کنن گم شه بره این زنیکه ی زناکار... میراث بالاخره خودکار را برداشته و روی همان برگه ای که با کتک ، مادرش کژال را مجبور کرد برگه های طلاق توافقی را امضا کند را امضا کرد. حواسِ کژال پرتِ میراث بود که دیگر هیچ جوره او را نمی‌دید که با کشیده شدن موهایش غیر ارادی دستهایش شکمش را رها کرده و ریشه ی موهایش را چسبیدند. و این همانی بود که مادر میراث می‌خواست. فورا لگد هایش در شکمش فرود آمدند. جیغ کژال بالا رفت و سعی کرد ممانعت کند اما دیر شده بود. انقباضات شدید پایین شکمش و دردی که در آن می‌پیچید باعث شده بود خم شده و بی توجه به خونی که از بدنش خارج می‌شد جیغ بکشد. مادر میراث بازوی کژال را گرفته و به زور به طرف در می‌کشید: _حالا برو گمشو بیرون... توله ی بی پدرتم دیگه نیس که بخوای آبرومونو ببری... نگاه کژال خیره به میراث بود که تنها نظاره گر بود. مگر نه اینکه او زنش بود و پدر این بچه نیز خودش بود؟! مسئول مرگ بچه‌ی شان میراث بود که جلوی مادرش را نگرفت! میراث قاتل بچه ی خودش بود! کژال در خون جنینِ مظلومش غرق بود و حتی به سختی نفس می‌کشید اما قبل از بسته شدن همیشگیِ چشمانش خیره در چشمان میراث لب زد: _قاتل... قبل از اینکه ناهید خانم کامل کژال را به طرف در بکشاند ، سلیم ، دست راست میراث دوان دوان خودش را رساند: _آقا...روم سیاه...گفتن اشتباهی شده بوده...نتیجه ی آزمایش شما 99.9 درصد مطابقت داشته! https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8
4910Loading...
05
_خوب با داداشام حال میکنی نه؟ این یکی نشد اون یکی... چه فرقی برات داره...! حالا کوچیکه بیشتر راضیت کرده یا بزرگه؟ منتظر جواب نیست و تک خنده تمسخر آمیزی حواله ام میکند.. _البته که صدای آه و ناله هات با بزرگه بیشتر از کوچیکه کل خونه رو برمیداره.؟ چنان کینه و عداوتی در چهره و لحن نفیسه موج میزد که تنم را به لرز می اندازد.. مگر من دلم میخواست بعد از سجاد پسر کوچکتر به عقد عماد در بیایم!؟ خودشان بریدند و دوختن و شناسنامه ای که باطل نشده دوباره مُهر شد. بغض کرده لباس های داخل تشت را چنگ میزنم و نگاه قطره ای میکنم که از صورتم داخل آب و کف کثیفش میچکد. _هوی... دختره ی پتیاره مگه با تو حرف نمیزنم.. روزا لال میشی؟ فقط شبا صدات خونه رو می لرزونه! لگدش به تشت باعث میشود آب چرکش تمام تن و لباسم را خیس کند. _از تمام وجودت کثافت میباره.. داداش عزیزم و سینه قبرستون کردی کم بود حالا باید تو بغل داداش دیگم تحملت کنم. چرا گورت و گم نمیکنی از این خونه؟ با صدای جیغش ترسیده دور حیاط را نگاه میکنم و طبق معمول همسایه های فضول دارن از پنجره ها سرک میکشن. _نفیسه جون.. ترو خدا بس کن.. آقا عماد بفهمه سرو صدا شده دوباره... حرف در دهانم میماسد وقتی دست به موهای بافته شده از روی روسری ام می اندازد و اینبار خفه خون میگیرم تا صدای جیغ دردناکم بلند نشود. _خفه شو... خفه شو.. پتیاره عوضی... نفیسه جون و مرگ... نفیسه جون و درد... تا جون همه ی مارو نگیری ول کن نیستی؟ از زور درد و بغض صورتم کبود شده و صدای در حیاط و مردی که یالله گویان وارد میشود و نفیسه بلاخره سرم را به ضرب رها می‌کند و گوشه‌ی حیاط به گریه و سرو سینه زنان می‌نشیند.. کاش من هم کمی از بازیگری این خواهر شوهر ناجنس را بلد بودم. نگاهش همان که مو به تنم راست میکند را با آن ابهت مردانه به ما می‌دوزد.. لب میگزم و قطره اشکی روی گونه ام سر می‌خورد. _چه خبره اینجا!؟ _بیا داداش.. بیا که الهی زبونم لال میشد و خبرای این دختره ی پتیاره خیابونی رو بهت نمی‌دادم. طبق معمول اومده تو حیاط اونم بدون حجاب.. الکی سرو هیکلش و خیس میکنه و سک و سینه اش رو میندازه بیرون... دستی به سر بی روسری ام میکشم و آه از نهادم برمی آید..موهایم بی صاحب پریشان دورم ریخته بود و .. نفیسه هنوز مویه میکند و بر سر میزند.. _خدا منو مرگ بده داداش با این پسره محسن مچشون و گرفتم داشتن لاس میزدن. _بسسسسسه... دهنت و ببند گمشو تو خونه... نفیسه که با چشمکی خودش را در پستوی خانه گم و گور می‌کند فاتحه خود را می‌خوانم. _به خدا نکردم... _میگی خواهرم دروغ میگه! مگه نگفتم بدون اجازم پات و تو حیاط نمیزاری؟ چشمه اشکم دیگر بند نمی‌آید.. _لباس میشستم به خدا... دیگه چیزی نداشتم تنم کنم. قدم هایش را شمرده برمی‌دارد و از سر راهش ترکه ای از شاخه زردآلوی داخل حیاط که اجازه خوردنش را نداشتم میکند و... تنم.. رد تمام کبودی های قبلی که هر شب به حساب نفیسه به نوازش اما به کتک روی تنم می‌نشیند گز گز میکند. _ببخشید... دیگه بمیرم هم تو حیاط نمیام... بخدا که لرزش مردمکش را می‌بینم و گلویی که بغضش را نمی‌تواند قورت دهد.. _نمیبخشمت... نمیبخشمت وقتی چشمم دنبالت بود رفتی تو تخت برادرم.. هرچقدر باهات بد تا میکنم کتکت میزنم تحقیرت میکنم بازم کینه ات از دلم پاک نمیشه بهار. اولین ضربه که روی پوست کمرم می‌نشیند صدای پاره شدن لباسم را می‌شنوم و تنم به لرز می افتد و وقتی چشمانم سیاهی می‌رود که ضربه های بعدی را حس نمیکنم.. https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
1 0850Loading...
06
-پنج بسته کاندوم ده تایی با کارت من خریدی پدر سگ؟ حاج جمال خشمگین کنترل تلویزیون را سمتش پرتاب کرد و او با خنده پشت مبل پناه گرفت. -جون حاجی خریدم واسه مصرف خانوادگی! شما خودت بیشتر از من نیازته. حاجی با شکم بزرگش سمتش دوید و سمیه سادات جیغ کشید. -د آخه اگه من اون شب که تخم تو رو گذاشتم کاندوم می‌کشیدم روش،خیر دنیا و آخرتم میشد! وارد اتاق شد و در را بست. صدایش را بالا برد. -قربونت برم منم واسه همین خریدم واست، که سر پیری زنگوله پای تابوت نسازی. غرش بلند حاجی را شنید و بی قید خندید. -پدر سگ بگو واسه خودم خریدم که نامزدمو حامله نکنم! لب به هم فشرد تا با خنده‌اش او را عصبی تر نکند. -دختره حامله شه و آبروت تو یه محل بره خوبه حاجی؟ -آبروی من چرا؟ مگه من قراره تخم بذارم که... سمیه سادات چنگ به گونه اش کشید و جیغ زد: -خدا مرگم بده حاجی! استغفار کرد و دوباره فریاد کشید: -همین امشب که زنگ زدم امیرعلی بگم نامزدی پسر من با ابجیت فسخه، میفهمی یه من ماست چقد کره داره! سیخ سرجایش ایستاد. امیرعلی دامادشان بود که از اول هم به این وصلت راضی نبود. از اتاق بیرون جهید و سوی پدرش رفت : -سگتم حاجی! امیرعلی همینجوری از ریخت من خوشش نمیاد. بهونه نده دستش. حاجی روی مبلش نشست و ژست جدی اش را گرفت. -آدم نیستی تو.زن میخوای چیکار؟ -مردم مگه زنو میگیرن که چیکارش کنن حاجی؟ شب جمعه ها میگیرن میکـ... با چشم غره حاجی حرف در دهانش ماسید. -از جلو چشام گمشو جلال... زینب بیچاره چه گناهی کرده که باید با توی اوباش سر کنه؟ نیش چاکاند و سی و دو دندانش را بیرون ریخت. -جون حاجی سایزم که به خودت رفته،دختره کیف میکنه صبح تا شب... حاج جمال که از بی پروایی جلال به ستوه آمده بود، دوباره با صدای بلندی استغفار کرد. -خدا لعنت کنه منو که اون شب سمیه سادات گفت بخوابیم و من اصرار کردم! جلال پقی زد زیر خنده. -پیداست هول کردی، یادت رفته بسم الله بگی! تخم بی بسم الله هم که تکلیفش روشنه و... بازویش عقب کشیده شد. سمیه سادات با صورتی درهم عقب کشیدش. -بیا برو گمشو بیرون دیگه باباتو سکته میدی. -خودش یاد خبط و خطای جوونیش افتاده به من چه؟ سمیه سادات بی حوصله سمت در خروجی هلش داد. -بدو برو یه سر به زنت بزن... پیداست واسه اون زدی بالا که میری رو مغز حاجی! گفت و در را در صورتش به هم کوبید. سرخوش و خندان بسته های کاندوم را از جیبش بیرون کشید. یکی را پشت در سالن گذاشت و صدایش را بالا برد. -یه بسته رو واسه تو گذاشتم حاجی، تاخیریه خیالت راحت! واسه سن و سالت خوبه. گفت و با سرعت زیادی دوید تا لیوانی که حاجی سمت در پرتاب کرد در سرش نخورد. جلال در دیوانگی همتا نداشت! https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk سه بار پشت سر هم زنگ را فشرد. قلب زینب در سینه فرو ریخت. فقط اون با این ریتم زنگ خانه برادرش را میزد. چادر سفید را از روی بند رخت برداشت و روی تاپ دوبنده ای که به تن داشت پوشیدش. در را به روی جلال گشود و او را رخ در رخ خود یافت. لب گزید و ترسیده گفت: -اینجا چیکار میکنی؟ داداش بفهمه شبونه اومدی اینجا... دستش را تخت سینه ی او گذاشت و به نرمی هلش داد. دختر عقب رفت و جلال وارد حیاط شد. در که پشت سرش بسته شد روح از تن زینب رفت. -دیوونه شدی؟ کسی ببینه و خبر ببره حجره امیرعلی که تو اینجایی... فرصت نکرد جمله اش را تمام کند. کمر باریکش میان چنگ جلال اسیر شد. کمرش به درخت تنومند سرو کوبیده شد و نفسش رفت. جلال لب به لب های سرخ دخترک فشرد و دستانش را زیر چادرش سراند. -اومدم یه ذره از حق محرمیت مونو بگیرم، میدی یا به زور بگیرم؟ فرصت نداد، چادر او زیر پاهایشان افتاد. و سر و صدایی که بوسه وحشیانه اش در حیاط، راه انداخت، نگذاشت جیغ لاستیک های ماشین امیرعلی به گوششان برسد! خون جلال پای خودش بود! قول شرف داده بود دستش به زینب نخورد اما... https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk یه آقا جلال شیطون و زن دوست داریم که له له میزنه تا خواهر دامادشونو داشته باشه😍 ولی امیرعلی رفت و امدشو ممنوع کرده و اون برای دیدن زینب، قایمکی به خونه خواهرش سر میزنه و دختر کوچولومونو خفت میکنه 😂💚 https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
1 1030Loading...
07
خیال کردی واسه شوهرم ناز کنی، اون منو ول میکنه و توی بیوه رو میچسبه؟ با صدای خشمگین رها، ترسیده به عقب چرخید. _ رها خانوم؟ چادرش را قاب صورتش گرفت و تقریباً به سمتش حمله کرد و به عقب هولش داد. _ خفه شو آشغال اسم منو به زبونت نیار. چی از جون شوهرم میخوای؟ چهارتا هرزه عین خودت زنِ برادرشوهرشون شدن، توقع داری شوهر منم عقدت کنه؟ با حیرت سرش را به طرفین تکان داد آنقدر گیج و منگ بود که نمی‌توانست درست واکنشی نشان دهد. اصلا منظور جاری‌اش را نمی‌فهمید. کوتاه و گیج با ترس لب زد: _ نه... نه... به جون بچم! سیلی به صورتش نشاند که باعث شد به عقب پرت شود. قبل آن که خودش را پیدا کند، رها باز فریاد کشید. _ دروغ نگو!!! اگه قصد و نیتی نداری، چرا تو خونه من موندی؟ محمدعلی شب هارو اینجا میخوابه... تو هم همینجا میخوابی! توقع داری باور کنم که تا الان لای پاتو نشونش ندادی؟ آره آشغال؟ لعنت به بغض که نمی‌گذاشت از خودش دفاع کند. اما پای آبرویش وسط بود... با گریه جلو آمد و نالید: _ به خدا رها خانوم منو بچم تو اتاق میمونیم، آقا محمدعلی تو هال میخوابه! فریاد کشید: _ دروغ نگو وقتی میدونم شوهرم فقط روی تخت خودش خوابش میبره! همون تختی که تو و اون بچه کوفتیت روش میخوابین! سری تکان داد. _نه... نه به روح میعادم... این حرفا چیه؟ من خونم آماده بشه میرم خونه خودم رها خانوم. آقا محمدعلی فقط برادر شوهر منه... من هرزه نیستم... با حرص خندید و زخم زبانش، قلبش را زخمی کرد. _ هرزه نیستی و بدون محرمیت از میعاد خدا بیامرز حامله شدی! هرزه نیستی و تو خونه برادر شوهر نامحرمت پلاس شدی؟ هرزه چیه پس؟ جندگی سر خیابون؟ این بار پای حلال بودن فرزندش میان بود. با گریه فریاد زد: _ پسر من حلال زاده‌اس! ما صیغه محرمیت خونده بودیم! حق نداری به اون طفل معصوم انگ بزنی! مانند دیوانه‌ها به سمتش آمد و پیاپی به صورتش کوبید و همزمان جیغ زد. _ خفه شو... اون بچه حرومزادت باعث شده محمد علی عروسی و باز عقب بندازه! تو و اون بچه حرومزادت اومدین وسط زندگی من... تخت شوهر منو گرم کردی که از من سرد شده. _ رها داری چه غلطی میکنی؟ محمدعلی آمد... با صدای محمدعلی عقب کشید و با مظلومیت نمایشی گریه کنان گفت: _ اینو بنداز بیرون محمدعلی... خودم شنیدم که داشت از آنلاین شاپ لباس سکسی سفارش میداد... گفتم زن بیوه رو چه به لباس خواب سکسی، گفت میخوام واسه شوهرت بپوشم! دهانش از این همه دروغ باز ماند. با گریه نالید: _ به روح میعادم دروغه آقامحمدعلی... به جان هامینم دروغه... _ خفه شو آشغال، یعنی من دروغ میگم؟ محمدعلی ببین چقدر یاغی شده؟ این هرزه و خانوادش هم پس زدن... تو چرا بهش پناه دادی اصلا؟ محمدعلی نگاه از صورت نوا که با انگشت‌های رها سرخ شده بود برداشت و با عصبانیت غرید: _ خفه شو رها تا صورتت و عین صورت نوا سرخ نکردم! رها با تعجب لب زد: _ محمدعلی؟ از این هرزه طرفداری میکنی؟ به سمت رها چرخید و فریاد زد: _ ببند دهنتو... من تار موی این دختر و این مدت ندیدم. بفهم چی میگی رها! _ داشت لباس خواب سفارش میداد! فریاد محمدعلی چهارستون خانه را به لرزه در آورد. _ گمشو از خونه من بیرون رها! گمشو تا به خاطر تهمت هایی که به نوا زدی ازت شکایت نکردم با گیجی لب زد: _ مح... محمدعلی؟ در خونه را باز کرد و باز فریاد کشید: _گمشو! عروسی هم کنسله! برو به خانوادت بگو شوهرم پاک تر و باحیا تر از زن داداشش پیدا نکرده و میخواد اونو عقد کنه! برو بگو شوهرم دل بسته به نجابت زن داداشش! یاالله رها موحد! برو تا جواب سیلی‌هایی که به عزیزدل محمدعلی زدی و ندادم! https://t.me/+NlWjvlI650oyZjZk https://t.me/+NlWjvlI650oyZjZk
4660Loading...
08
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶
1 0430Loading...
09
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶
1 3540Loading...
10
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶‌
1 3220Loading...
11
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶
1 7210Loading...
12
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶
9730Loading...
13
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶
1 1790Loading...
14
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶
1 1500Loading...
15
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶
8130Loading...
16
_ واینسا اونجا بیا این کت و پهن کن رو صندلی ماشین بشین دیر شد آیه مظلوم نگاهش کرد: _ من ...من نمیتونم کتت کثیف میشه.. تیرداد عصبی زیرلب غرید: _ پس چه غلطی بکنم الان؟ ساعت ۱۰ شد همه منتظرن آیه بغضش گرفت هنوز روبروی بیمارستان بودند... نیم ساعت پیش مرخص شده بود ۳۰ دقیقه زمان برد تا با وجود درد زیاد تواند خودش را به ماشین برساند... دیشب بدترین اتفاق زندگی اش را تجربه کرده بود... دیگر دختر نبود آن هم به لطف این مرد...!! زن عقدی او بود اما هرگز حتی در هوشیاری هم پا از حد فرا نمی گذاشت. با صدایی مرتعش لب زد: _ تو برو ... من حالم خوبه تاکسی میگیرم میرم خونه... تیرداد خیره نگاهش کرد.دودل بود.‌..! باید چه کار میکرد!؟ لعنت به این ازدواج صوری...لعنت به دیشب که مست بود... اصلا قرار نبود ارتباطی با دخترک داشته باشد! آیه آرام زمزمه کرد: _ برو ... نگران من نباش نگران نبود! فقط عذاب وجدان داشت. صدای گوشی تیرداد بلند شد...بی حوصله آیکون سبز را لمس کرد. یادش نبود موبایل به سیستم ماشین وصل است... صدای کیان در فضا پیچید: _ تیرداد ؟ کجایی تو مرتیکه؟ بابا خیرسرت نامزدیت محسوب میشه... همینطوریشم بابای ماهور وقتی فهمید حاجی مجبورت کرده اون دختر آویزونه رو عقد کنی میخواست قرارو بهم بزنه حالا ده شب شد هنوز تشریف فرما نشدی.... تیرداد عصبی پوفی کشید: _ بسه دیگه دارم میام.... آیه بغض کرده سرش را پایین انداخت. دختره‌ی آویزان آیه را میگفت دیگر نه؟ کیان بی خبر خندید: _ امشب به دختره بگو قرار نیست بیای.. زودم از زندگیت بندازش بیرون..جونِ خودت چون رفیقمی میگم نه چون پسرخاله‌ی ماهور... اون دختره دهاتی حرف زدن بلد نیست. آدم روش نمیشه جایی بگه زنِ رفیقم این..... تیرداد با خشم تماس را قطع کرده زیرلب غرید: _ هر زری به دهنش میاد رو تف میکنه بیرون احمق سرش را که بالا گرفت با لب های لرزان آیه مواجه شد.دلش به حال مظلومیت دخترک سوخت: _ بشین میذارمت خونه بعد میرم... آیه آب دهانش را قورت داد آرام پچ زد: _ نمی‌خوام ، اونجا خیلی بزرگه تنها که می‌مونم شب می‌ترسم.دوستت راست میگه...منِ دهاتی از حاشیه‌ی تهرون اومدم...عادت ندارم به این خونه های مجلل دست مرد دور فرمان ماشین مشت شد: _ آیه... آیه بینی اش را بالا کشید..سنی نداشت که...فقط ۱۹ سالش بود که دل داده بود به این مرد..روز عقد شان در آسمان سیر میکرد حالا... _ من حالم خوبه سعی کرد لبخند بزند: _ برو به کارت برس‌.هوا روشن شد میخوابم من عادت کردم به بی‌خوابی از وقتی چشم باز کردم از کتکای بابام نمیتونستم بخوابم تیرداد ساعت  نگاه کردده و ربع...عاقد تا ده و ربع بیشتر نمی‌ماند.قرار بود امشب صیغه محرمیت بین او و ماهور بخواند: _ فقط.. صدای دخترک می‌لرزید.با خجالت گفت: _ میشه بهم یکم پول بدی؟ آخه  آخه لباس خونه‌ای تنمه کارت اتوبوس ندارم اگه وقت دیگه ای بود پیاده میرفتم...ولی درد دارم خانواده‌ی ماهور سند زمینای شهرک چالوس رو خواسته بودند برای مهریه و او بی چون و چرا قبول کرده بود... ولی حالا زن عقدی و رسمی اش پول نداشت! با اعصابی خورد کیف پولش را برداشت: _ لعنتی...پول نقد ندارم فقط کارت...بشین واست آژانس میگیرم اینترنتی میزنم دخترک با مظلومیت در کیف او سرک کشید: _ همون دوتومنیه بسه..با اتوبوس از دهن مرد در رفت : _ اونو گذاشته بودم صدقه بدم! قطره اشک ناخواسته روی صورت آیه چکید. تلخ لبخند زد: _اشکال نداره! صدقه‌ی نامزدی شوهرم با عشقش برای من! خم شد و با درد دوتومنی را بیرون کشید. پچ زد: _ خدافظ دختر رفت تیرداد با خشمی بی سابقه ماشین را از جا کنده فریاد زد: _ لعنت بهت حاج اتابک لعنت به روزی که راضی شدم این دختر بیچاره رو عقدم کنی لعنت به دیشب که خونه خرابش کردم... بیشتر گاز داد.آرواره هایش تیرمیکشید _ لعنت به تو آیه که اینقدر مظلومی و گیر من افتادی دخترک درد داشت.ضعیف شده بود.... اگر مزاحمش میشدند؟ اگر اتفاقی برایش می افتاد...؟ اصلا این ساعت اتوبوس بود؟ عروسِ خانواده‌ی تاجیک قرار بود از بیمارستان با اتوبوس به خانه برگردد...! ناخواسته راه آماده را برگشت ماشین رادور زد دخترک را که میرساند بعد میرفت! با چشم دنبال آیه گشت. دختری کم سن با اندام ظریف و بی جان...اما با دیدن چندنفری که کنار خیابان جمع شده بودند روی ترمز کوبیده بدون قفل کردن در از ماشین بیرون پرید... صدای متاسف زنی بلند شد: _ دخترم تو پدرمادر نداری؟ سرت خورده به جوب پیشونیت خون میاد مرد جوانی اضافه کرد: _ آره خانم سرت شکسته...نمیشه تنها بری کس و کارت کیه؟...زنگ بزنیم بیاد دنبالت صدای تحلیل رفته ی آیه همزمان شد با دویدنِ تیرداد: _ من هیچکسو ندارم بهش زنگ بزنم توروخدا کمکم کنید بشینم تو ایستگاه تا اتوبوس برسه بهتر می‌شم... https://t.me/+Z3J8an4kjxc3NDM8 https://t.me/+Z3J8an4kjxc3NDM8 https://t.me/+Z3J8an4kjxc3NDM8
7 5690Loading...
17
-نمی‌خوامش مادر من! ** جعبه‌ی حلقه‌ها را با ذوق در دستم جابه‌جا می‌کنم و مقابل آینه می‌ایستم. چشمانم از خوشی برق می‌زنند و لباس سفید در تنم می‌درخشد. امروز قرار بود عشق کودکی‌ام به ثمر برسد. قرار بود من خانم خانه‌ی آرمان شوم و فقط خدا می‌دانست چه ذوقی در دلم برپا بود. نسیم از بیرون صدایم می‌زند. -چشمان جان؟ بیا مامان، همه منتظر توان. "اومدم"ی می‌گویم و با قلبی که امروز سر از پا نمی‌شناسد به سمت در پرواز می‌کنم. تمام فامیل در سالن خانه دور هم جمع بودند.. چشم می‌چرخانم و با ندیدن آرمان نمی‌دانم چرا دلم شور می‌افتد. -نسیم؟ آرمان کجاست؟ -از محضر بهش زنگ زدن گفتن اون زودتر بره ما دنبالش بریم. استرس به جانم می‌افتد، مگر می‌شد از محضر داماد را زودتر فرا بخوانند؟ رفته بود؟ بدون عروسش؟ نگاه همه را با جمله‌ی نسیم روی خودم حس می‌کردم. لبخند می‌زنم: -پس بریم تا دیر نشده. سنگینی نگاه‌ها آنقدر زیاد است که برای فرار، زودتر از همه بیرون می‌زنم و به محض پا گذاشتن در کوچه، با دیدن ماشین آرمان از ذوق بال درمی‌آورم. به سمتش پرواز می‌کنم. آمده بود؟ مرد مهربانم آمده بود؟ اما در ماشین زودتر باز می‌شود و به جای آرمان، دختری قد بلند و جذاب پیاده می‌شود. سرجایم خشک می‌شوم. او دیگر که بود؟ به سمتم می‌آید و صدای طنازش پر تحقیر در کوچه می‌پیچد و به گوشم می‌رسد: -شما باید دختر عمه‌ی آرمان جان باشی درسته؟ آرمان جان؟ چطور جرئت می‌کرد جان به ناف کسی که قرار بود تا ساعتی دیگر همسر من شود ببندد؟ -حتما با این سر و وضع منتظری که آرمان بیاد و برین عقد کنین نه؟ بلند می‌خندد و کلامش جانم را می‌گیرد: -به نظرم با این سر و وضع دلقک مانند زیاد تو کوچه واینستا. چون آرمان تا صد سال دیگه هم نمیاد. ناباور نگاهش می‌کنم و دستانم یخ می‌کنند. چه می‌گفت؟ صدای جیغ عمه از داخل خانه نگاهم را به آن سمت می‌کشد و دختر زیبای مقابلم نچ نچی می‌کند. -اوه. فکر کنم خبر به اهل خونه هم رسید. سوئیچ را داخل دستانش می‌چرخاند و پوزخند برنده‌ای به رویم می‌زند: -شوی داخل خونه رو از دست نده. وقتی آویزون پسری که نمی‌خوادت می‌شدی باید فکر اینجاشم می‌کردی. عقب عقب می‌رود. -آرمان دوستت نداره. اخه کی عاشق ادم آویزونی مثل تو میشه؟ باور نداری برو از زبون خودش بشنو. منم برم دنبال آرمان. معلوم نیست بچه کجا اواره شده. برم ارومش کنم. نفس کشیدن را از یاد می‌برم.. مرا دوست نداشت؟ چرا؟ مگر چه کم داشتم؟ این دختر از کجا سبز شده بود وسط زندگی‌مان... وسط مراسم نامزدیمان‌. همانند مرده‌ها داخل خانه می‌شوم و همان دم ورود نسیم را می‌بینم که با گریه رو به کسی که پشت خط است فریاد می‌زند: -وای آرمان. این بچه می‌میره. اینقدر بی‌رحم نباش. نمیخوایش خیلی خب حداقل اینطوری سنگ رو یخش نکن. اینطوری تحقیرش نکن، دلشو نشکن. به خدا آهش زندگیتو به باد میده... بترس از آه یتیم... بترس.... نگاه همه را روی قامت خمیده‌ام می‌بینم. و صدای آرمان که روی بلندگو بود در خانه می‌پیچد: -نمی‌خوامش مادر من! نمی‌خوامش! حالا خودتون برید براش شوهر پیدا کنید. و من می‌میرم. چشمان عاشق درونم می‌میرد اما نمی‌دانم خدا چه توانی به پاهایم می‌دهد که می‌ایستم و سعی می‌کنم محکم باشم. او مرا پس زده بود اما من نمی‌گذاشتم بیشتر از این خردم کند. اشک‌هایم را به بند می‌کشم و قفل و زنجیرشان می‌کنم تا مبادا بیرون بریزند و می‌خواهم لب باز کنم که صدای مردانه و پر ابهتی قبل از من در خانه می‌پیچد: -چشمان هم نمی‌خواست با این پسر ازدواج کنه. من وقت محضر گرفتم. با ناباوری، سرم به طرف او برمی‌گردد. مردی که با شانه‌هایی برافراشته، محکم و پراخم به همه که خیره‌اش هستند زل زده... مردی که باز هم ناجی‌ من و غرورم شده بود. مثل تمام این روزها... https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0 https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0 https://t.me/+v_FI_JF9u1U5MjE0 #چشمانی_بی_جهان کاری بی نظیر از #مینا_شوکتی
6 2870Loading...
18
‌‌پارت واقعی رمان👇👇👇 صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمی‌شناسد، با لحنی مشکوک جواب داد: -بله، خودم هستم! شما؟ -من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس می‌گیرم. شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد: -آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس می‌گیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت می‌کنیم... فعلاً خدافظ! -الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! می‌شنوین صدامو؟! مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جمله‌ها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد: -شما خانوم افسون مرادی رو می‌شناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟! ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود: -بله، چطور مگه؟! سرگرد کیانی با تک سرفه‌ای صدایش را صاف کرد: -خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمی‌گیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جواب‌های شما نقطه‌های تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه! -پرونده؟! کدوم پرونده؟! شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد: -پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونه‌شون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق می‌کنن! ما نمی‌دونیم قضیهٔ این داستان‌ها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصه‌هاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟ با هر جمله‌ای که سرگرد کیانی بر زبان می‌آورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده می‌شد: -نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟! -بله خانوم تنها برای شما! می‌دونم که جای این سوأل‌ها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو می‌شناختین؟ شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبت‌های او نداشت وقتی تأکید کرد: -افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل می‌کنین! یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید: -مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونه‌شون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن ! انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاخته‌های بدنش از کار افتادند و گوش‌هایش سوت کشیدند. https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8 https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
3 3960Loading...
19
#التیام #پارت۴۷ در لابی آپارتمان پنجاه متری اش باز بود و صاحبخانه ی همیشه مزاحمش دم در خانه اش مثل همیشه کشیک می داد. مغنعه ی طوسی رنگ کهنه اش را کمی جلو کشید و لبه های آن را روی سینه اش پایین تر کشید. نجیمی با دیدن گلنار به سمت او قدم تند کرد و گفت: _بَه! سلام خانم زارع..چه عجب ما شما رو زیارت کردیم. کجایین که هیچ وقت نیستین؟ نه روزا پیداتون هست نه شبا! مردک هیز نگاهش همیشه از صورت تا به اندامش چرخ می خورد و یک لحظه رهایش نمی کرد. _ فرمایشتون آقای نجیمی؟ نجیمی دستی به سیبیلش کشید و گفت: _ حرف از اجاره است. موعد قرار داد تا یه ماه دیگه است. تمدید می کنین که؟ باید حتما آپارتمانش را عوض می کرد. اینجا ماندن با نجیمی ای که هر روز هفته راه و بیراه جلویش سبز می شد به صلاح نبود. _هنوز معلوم نیست.تا یه ماه دیگه خبرتون میدم. معذب پا به پا کرد و خواست از کنار او به سمت در آپارتمانش برود که این بار نجیمی قدمی جلو آمد و وقیحانه تر گفت: _ خبرتون می دم دیگه چه صیغه ایه؟! تمدید کن وگرنه کجا بهتر از اینجا می تونی پیدا کنی؟ها؟ سرش را تقریبا نزدیک گوشش برد و ادامه داد: _ اجارشم محض خاطر خودت بیشتر نمی کنم. لرزان عقب کشید و سعی کرد صدایش را محکم نگه دارد: _ هیچ نیازی به این کار نیست آقای نجیمی. من تا آخر هفته خالی می کنم. و باز خواست از سمت راست او رد شود که دست نجیمی محکم بازویش را چسبید. گلنار از ترس هینی کشید و تقلا کرد تا خود را آزاد کند. نجیمی صورتش را عقب کشید و با لبخند پهنی با وقاحت زمزمه کرد: _ انقدر ناز نکن زارع...روزای ناز کردنت تموم شده.. ناگهان حرفش را برید و آخ بلندی از دهانش بیرون زد. گلنار نگاه ترسیده اش را به راستش داد. جایی که بازویش از چنگ دستان هرز نجیمی آزاد شده بود و انگشتان نجیمی در حصار دستان مهراب در حال خرد شدن بود. _ آی آی ولم کن مرتیکه..تو دیگه کدوم خری هستی؟ مهراب از میان دندان های کلید شده گفت: _ شوهرشم مرتیکه بی ناموس. نجیمی در حالی که در تلاش بود تا دستش را آزاد کند تک خنده ای زد و با طعنه گفت: _ چی؟ شوهر؟ این زنیکه هرزه شوهر ندار... هنوز حرفش تمام نشده بود که مهراب او را به سمت خود برگرداند و مشتش را محکم در دهان او کوفت. صدای شکستن دماغ یا شاید دندانش میان آه و ناله ای که می کرد به گوش رسید. دستان مهراب گزگز می کرد و نجیمی را روی زمین کوباند. https://t.me/+Z_aOzWlASBBmNjg0 https://t.me/+Z_aOzWlASBBmNjg0 ❌️این رمان درvip به پایان رسیده و فرصت عضویت محدود است. پارتگذاری منظم و۷۰۰پارت اماده در کانال اصلی❌️
3 3290Loading...
20
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒
6020Loading...
21
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒
6910Loading...
22
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒
8110Loading...
23
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒
1 1420Loading...
24
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒‌
8700Loading...
25
Media files
2530Loading...
26
- دخترم تو که سینه‌هات بزرگه باید لباس گشادتر بپوشی. مادرِ کارن بود که این حرف‌ها را می‌زد. مرد هاتی که پرستار و دایه‌ی بچه‌اش بود! - تو این خونه مرد عذب هست، گناه داره با دیدن تو تحریک بشه! خدا قهرش می‌آد... لب گزیده و تاپ تنگ و یقه بازش را بالا کشید: - چشم حاج خانم، ببخشید. مادر کارن با تاسف و حقارت نگاهش می‌کرد. دختر بی‌کس و کاری بود که لیاقت ماندن در آن خانه را نداشت. کارن زند هرکسی نبود! - من بخاطر خودت می‌گم دخترم. دوتا نامحرم زیر یک سقف! نفر سوم بینتون شیطونه مادر، زن باید حواسش باشه! نمی‌خوام پسرم بهت آسیبی بزنه. به‌هرحال اون مرده، نیاز داره! تو هم که 24 ساعت ور دلشی و در دسترسش! کم مانده بود زیر گریه بزند، فقط نگفته بود زیرخواب پسرم شدی! نگاه تحقیر کننده‌اش همین را نشان می‌داد. رویای بی‌پناه کجا و کارن زند، بازگیر پر آوازه‌ی ایرانی عرب کجا! کارن از سر دلسوزی خانه و سرپناه به او داده بود، باید حدش را رعایت می‌کرد! خودش می‌دانست. - چشم حاج خانم، ببخشید باید برم بچه گریه می‌کنه. نتوانست بگوید پسرت اصرار به پوشیدن این لباس‌های لختی دارد! تاپش را در آورد. سینه‌هایش تماما کبود بود، کارن رحم نداشت! تی‌شرتی چنگ زد. - چرا سینه‌هات کبوده بی‌حیا؟ هان؟ مادر کارن بود که وارد شد و غرید: - توی هرزه مگه نگفتی شوهر نداری؟ مات و مبهوت بود، سینه‌هایش را با دست پوشاند و تته پته کرد: - ب بچه کبود کرده. دستش را وحشیانه از سینه‌های کبود و دردناکش کنار زد و توی صورتش کوبید: - تو گه خوردی که دروغ می‌گی جنده خانم، سه تا بچه بزرگ کردم تاحالا اینطوری کبود نشدم. داری به نوه‌ی من شیر نجس می‌دی؟ زنا می‌کنی؟ آدمت می‌کنم. از موهایش گرفت و جیغ رویا که در امد، تو دهنی بعدی را خورد: - دهنتو ببند عفریته خانم، بچه بیدار شد. کشان کشان، از موهای بلندی که کارن عاشقشان بود، دنبال خودش بردش: - زیر کی خوابیدی؟ هان؟ می‌اندازمت بیرون، وایسا فقط کارن بیاد. هرزه راه دادیم تو خونه. گلوله گلوله اشک می‌ریخت و جرات نداشت بگوید زیر پسرت! - مامان داری چیکار می‌کنی؟ عربده‌ی کارن در خانه پیچید. - چی‌کار داری می‌کنی مامان؟ ولش کن. مادرش چنگ به صورتش انداخت و خودش را به مظلومیت زد. - این زنیکه‌ی فاحشه معلوم نیست زیرخواب کی شده. میره بیرون میده میاد غسلشو توی خونه‌ی ما میکنه؟ اصلا غسل میکنه؟ رویا نالید، موهایش هنوز در دستان پیرزن بود. کارن هوار کشید و جلو رفت. - درست حرف بزن مامان، دستتو بردار. مادرش زیر گریه زد. - به‌خاطر یه دختر خراب به مادرت می‌پری؟! پیش چشم‌های مادرش سر رویا را به سینه اش چسباند و کف سرش را با انگشتانش ماساژ داد. - رویا نه خرابه نه زیر خواب کسی! رویا زن منه! صیغه‌اش کردم. کم مانده بود مادرش پس بیفتد! - پرستار... پرستار بچتو صیغه کردی؟! این دختره‌ی پاپتی رو گرفتی؟! رویا با التماس گفت: - به خدا می‌رم آقا کارن. مادرتون راست می‌گن، شما کجا من کجا؟! بی توجه به حضور مادرش دستش را از زیر تی‌ شرت او رد کرد و سینه‌ی نرم و درشتش را در آغوش گرفت. - کجا بری دردت به جون کارن؟! نمیدونی من نسخ تن و بدنتم‌ توله؟ پریودت تموم شده؟! مادرش جیغ کشید و او دستش را میان پای رویا کشید و گفت: - پد بهداشتی که نداری، پس حتما تموم شده. مامان یه ساعت بچه رو نگه میداره تا با زنم خلوت کنم، مگه نه مامان؟! مادرش کبود شده‌ بود و کارن گردن رویا را بوسید و گفت: - گریه نکن دردت به سرم، اینجوری مامانم باور میکنه که زیر کسی جز خودم آه و ناله نکردی. https://t.me/+u9PF02S7JAphYzA0 https://t.me/+u9PF02S7JAphYzA0 https://t.me/+u9PF02S7JAphYzA0 من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای که دوست ندارم مثل خودم بی‌پدر بزرگ بشه اما وجود اون برای شهرت من خطرناکه و باید براش یک مادر پیدا کنم... https://t.me/+u9PF02S7JAphYzA0
6100Loading...
27
_میدونی چرا فاحشه میارم خونه‌ام؟ با اینکه مشروب خورده بود اما بهوش بود! _چون زنم بهم خیانت کرد! بعد از اون وارد هیچ رابطه ی جدی ای نشدم! ستاره روی مبل در خودش جمع شده بود و به حرف های مرد گوش میداد... _لخت شو دختر جون! مگه شهرام تورو نفرستاده؟ شهرام او را فرستاده بود! اما این بار فرق داشت... ستاره فاحشه نبود! عاشق بود... _لخت شو میخوام سینه‌هات رو ببینم! صدای پر تحکم مرد را که شنید، دستش روی مانتویش نشست... این لحظه را اینگونه تصور نکرده بود... همیشه در رویاهایش شهاب آریا او را با عشق لخت می کرد! اما حالا رو به رویش بود... به عنوان یک فاحشه... عاشق بود! عاشق بودن گناه نبود! صدای شهاب جدی و سرد بود! _زیر چند نفر خوابیدی دختر؟ کسی تو زندگیت هست؟ از جا بلند شد، جام شراب را روی میز گذاشت و خودش را روی مبل، کنار ستاره انداخت. _اگه کسی تو زندگیته از این کارا نکن؛ اون پسر بفهمه دیوونه میشه! دستش روی گونه ی ستاره نشست. _هنوز لخت نشدی! زود باش... ستاره اما دستش نمی رفت که دکمه ها را باز کند، زمزمه کرد. _تو لختم کن! شهاب هومی کشید و ابرو بالا داد. _پس میگی رمانتیک دوست داری؟ بهت نگفتن من مثل سگ وحشیم؟ یکی از دوستانش شهرام را معرفی کرده بود... گفته بود هر جمعه شب برای شهاب آریا فاحشه می فرستد! عاشق بود... عاشق بود که خودش را در حد یک فاحشه پایین آورده بود... دست شهاب روی اولین دکمه ی او نشست. _میدونی؟ امشب سالگرد ازدواجمونه... با همون زنی که خیانت کرد! هر شب دیگه ای بود یه جوری میکردمت که صبح نتونی راه بری... دکمه ی او را باز کرد و لب زد. _ولی امشب میخوام ملایم باشم! من چشم میبندم... ملایم میشم... تو هم نقش زنم رو بازی میکنی؛ زنی که عاشقمه... فهمیدی؟ قطره اشک شوری از چشم هایش پایین ریخت، شهاب اشک را پاک کرد و لب زد. _بهت نمیاد فاحشه باشی... انگشت شست مرد روی لب های ستاره نشست، شستش را آرام وارد دهان او کرد و لب زد. _انگار این لبا تا حالا به هیچ دم و دستگاهی نخورده! شهابِ آریا! نخبه ی ریاضی فیزیک... مردی که جایزه ی نوبل را دریافت کرده بود! برای ستاره اسطوره بود این مرد... اما حالا که نزدیک او بود حالا که عجز و بیچارگی‌اش را میدید... میخواست او را در آغوش بگیرد و عشقش را اعتراف کند! _اما بهتره کار بلد باشی دخترجون، من دست به دختر باکره نمیزنم... دردسر میشید! دستش دو طرف یقه ی لباس ستاره نشست و دکمه ها را جر داد! پیرهنش را از تنش درآورد و لباس خواب سفیدی که زیرش پوشیده بود نمایان شد... اولین بار بود جلوی کسی لخت می شد! خجالت می کشید؟ نه! با همه ی وجود می خواست این مرد را درون خودش احساس کند! لبش را به گوش شهاب نزدیک کرد، چشم بست و اشک ریخت و لب زد. _یه جوری باهام معاشقه کن انگار همسر قبلیتم! جمله اش که تمام شد، شهاب کمر او را به مبل کوبید! دستش سینه ی حجیم او را فشرد و پایین تنه‌اش را به دخترک چسباند... _آه و ناله کن واسم! نیازی به گفتن نبود... دخترک آنقدر بی تجربه بود که وقتی دست شهاب بین پایش نشست، صدای ناله اش بلند شد... انگشت شهاب بین پایش بازی می کرد و دست دیگرش بالا تنه ی او را می فشرد... ستاره نالید _تمومش کن! میخوام حست کنم! مرد زیپ شلوارش را پایین کشید و با صدایی که خمار شده بود غرید. _عجول نباش... پایین تنه‌اش را بیرون کشید و ضربه ی اول را که زد... خون از بین پاهای ستاره جاری شد! با تعجب به مبلی که رنگ سرخ گرفته بود نگاه کرد و رو به ستاره غرید: _باکره بودی؟؟؟ از جا بلند شد و فریاد کشید. _دختر عوضی میگم باکره بودی؟ ستاره ملحفه را دور خودش پیچید و زمزمه کرد. _آره! سیلی محکمی به گونه ی او کوبید! بازویش را گرفت و او را بلند کرد. _گه خوردی که باکره ای میای زیر من! عوضی... میخوای دردسر درست کنی؟  گمشو از خونه ی من بیرون! بازوی ستاره را فشرد، کیف او را از روی مبل چنگ زد و دخترک را پشت خودش کشید... در خانه را باز کرد، ستاره را جلوی در پرت کرد و کیفش را در صورتش کوبید. _من شما هرزه ها رو میشناسم! به قیمت باکره بودن میاین با زندگی ما بازی میکنین! عوضی دیگه اینورا پیدات نشه... در را کوبید و باد سرد بدن لخت ستاره را لرزاند! او را لخت در کوچه انداخته بود.... صدای هق هق دخترک بلند شد و زیر لب زمزمه کرد _خدا لعنتم کنه.... خدا لعنتم کنه چه غلطی بود من کردم؟؟؟ ناباور فریاد کشید. _منو لخت انداخت تو کوچهههه! ملحفه را به بدن عریانش کشید و غرید. _منو لخت انداخت تو کوچه... میکشمت عوضی... میکشمت. آسمان غرید و اولین قطره ی باران روی سرش کوبید. _به همین برکت قسم میخورم! برمیگردم و زندگیتو جهنم میکنم شهاب آریا! https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk
2760Loading...
28
ایشونی که میبینید بهش میگن سرگرد محمد ساعی. یه سرگرد خشن و بداخلاق که دوماه دیگه عدوسیشه و حسابی عاشق زنشه. ماجرا از اونجایی شروع میشه که یه خانوم خلافکار با ۳ کیلو کوکائین میاد تو انبار برنج بابای آقا محمد و خودشو وبال گردن سرگرد ما میکنه😁 حالا ماجرا از جایی شروع میشه که زن آقا محمد به خاطر دیدن این دوتا باهم ازش طلاق میگیره و اقا محمدمون که حسابی دلش شکسته میخواد دق و دلیشو سر برفین خانوم زبون دراز ما خالی خالی کنه🥺😂 یه عاشقانه شدیداً طنز و زوجی که یک ساعت کنار هم آروم ندارن و میزنن تو سرکله هم. https://t.me/+7otSs2_vS6A1MDlk https://t.me/+7otSs2_vS6A1MDlk امان از روزی که برفین خانوم عاشق محمد شه و با سلیطه گری چش و چال کسی که نگاه چپ به شوهرش بندازه رو دربیاره🥹🥹😂😂
2250Loading...
29
‌⁠ ⁠ _زنم شو از خون داداشت بگذرم! ننه گلی به صورتش کوبید. _خدا مرگم بده آقا ! این دختر بچه ست ! بعد رو به من کرد و توپید. _اینجا وایستادی چرا دختر ؟ برو تو ببینم ! مرد جوان دست در جیب های شلوارش فرو کرد و روبروی دایی ایستاد. _یه صیغه میخونم که خیالت از شرع و عرفش راحت باشه! خونه ت رو هم پس میدم! رضایت پسرت رو هم امضا میکنم. دایی جلوی پاش افتاد. _من خودم غلامتم آقا....این دختر یادگار خواهرمه ! بفروشمش؟ _بعد ۹ ماه برش می‌گردونم ...آبم از آب تکون نمیخوره ! یه پولی هم میدم مثل روز اولش بشه خواستی شوهرش بده ... دایی به صورت گرفته اش نگاه کرد _واسه چی میبری خاک بر سرم میکنی که بعد ۹ ماه بیاریش؟ _میخوام یه شیکم برام بزاد. حامله شد بچه رو که زایید عین روز اول تحویلش میدم. ننه گلی منو پشت چادرش قایم کرد. _از خدا بترس آقا ! این خودش دهنش بوی شیر میده ! کجا میتونه حامله شه؟ می‌خوای انگشت نمای خلایقمون کنی ؟ با قدم های آرام سمتم اومد. _هیچ کس نمیفهمه! میبرمش یه شهر دیگه ! من یه دختر بچه میخوام که خیالم ازش راحت باشه فردا ادعای مادری نکنه! شمام رضایت میخواید که پسرتون نره گله دار .... منتظر یه نه قاطع بودم از دایی ولی صداش در نمی اومد از ترس به لکنت افتاده بودم _د..دایی نه...تو رو خدا نه. بخدا...بخدا دیگه عروسک بازی نمی کنم نذار منو ببره... دست ننه گلی رو چنگ زده بودم و اهمیتی نداشت چادر از سرم افتاده _بگذر آقا تو رو روح جوونت بگذر این یتیم لاجونه از پس شوهرداری برنمیاد... چرا کاری نمی کنی محمد؟ با شیوون ننه گلی دایی بالاخره تکونی خورد و سمتمون اومد می دونستم منو به این مرد نمیده... همین دیشب خودش تعریف می کرد که آقا چقدر عصبانی و بی رحمه که داداش احسان رو تو دادگاه کتک زده... با جلو اومدنش اشکام رو کنترل کردم بهم نگاه نمی کرد - بعد نه ماه میام دنبالش آقا. - دایی! ناباور چشمام درشت شده بود که منو به سمت اون مرد روانه کرد و جلوی ننه گلی رو گرفت _شرمندتم دخترم... حلالم کن نمی تونم بذارم سر احسان بره بالای دار... خودم میام دنبالت باشه، برو با آقا برو هر چی هم گفت گوش بده... می خواستم خودم رو به ننه گلی برسونم که دایی به عقب هلم داد و بی توجه به این که به پشت روی زمین افتادم در و به روم بست - پاشو سوار شو! ملتمس به سمت آقا سربلند کردم. خیلی بزرگ بود! - ت...تو رو خدا منو نبرید... بذارید برم... بی حوصله از بازوم گرفت و تنم رو داخل ماشین هل داد - هر وقت حامله شدی میتونی بری بچه جون... حرفش تمام نشده جلو کشیدم - میشم بخدا میشم فقط منو نبرید... همین الان حامله میشم... https://t.me/+jywx1BJt9r4xODRk https://t.me/+jywx1BJt9r4xODRk https://t.me/+jywx1BJt9r4xODRk
6600Loading...
30
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒
5880Loading...
31
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒
4600Loading...
32
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒
6600Loading...
33
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒
1 2330Loading...
34
Media files
1 1850Loading...
35
نزن صدرا... توروخدا نزن درد داره... ببخشید... من هیچ کاری نکردم. چرا می زنیم آخه نامرد؟ صدای پر بغض دخترک هنوز در گوشش بود‌. دخترکی که حالا روی تخت افتاده بود - با پشت دست زدی تو دهن زنت ارتودنسی هاش لباشو بریده داداش؟ صدای ناباور شیما نگاه صدرا را به مشتش کشاند. یعنی آن قدر بد زده بود! روی انگشتانش زخم بود اما لحن مدعی خدیجه خانوم اجازه فکر کردن به دخترک را نداد - زده که زده... زنشه اختیار دارشه... می‌خواست زبونشو نگه داره کتک نخوره! شیما کفری به سمت مادرش چرخید - مامان! مامان! تو رو خدا... چیکار دختره بدبخت داری؟ چرا نمیذاری زندگیشونو بکنن؟ داداشم دوسش داره... خدیجه خانوم طغیان کرد - نمی تونه... نمی تونه خواهر قاتل برادرشو دوست داشته باشه! مگه نه صدرا؟ بخدا شیرمو حلالت نمیکنم صدرا اگه دلت برای اون دختره رفته باشه میشنوی؟ نگاه شیما سمت صدرا چرخیده بود که عصبی رو چرخاند. - داد بیداد نکنید اینجا... برو خونه شیما... مامانم ببر خونه. خودم اینجام. شیما پوزخند زنان جلو رفت - چرا اینجا بمونی داداش؟ کار ناتمومت رو تموم کنی؟ مگه انتقامتون تموم نشد؟ داداش شهاب یک بار مرد لیلی صد بار هر روز اون دختر و کشتین داداش... شیما راست می گفت. او آن دختر ۱۶ ساله را به جرم برادرش هر روز قصاص کرده بود. همان دخترک ریزه میزه که حالا روی تخت بیمارستان بود! با کشدار شدن سکوتش شیما گریان مقابلش ایستاد - اصلا فهمیدی درداشو داداش؟ وقتی کتکش می زدی می شنیدی جیغ هاشو؟ جیغ نزده بود دخترک... حتی گریه هم نکرده بود اینبار... فقط نگاهش کرده بود و حالا تصویر عسلی هایش در فکر صدرا بود - شاید اصلا اینبار اونقدر زدی که مرده... هان؟ امروز ازش صداش در نیومد... می دونی چرا؟ چون اون همون شبی که با گلی نامزد می کردی بردیش تو اتاقت با اون، اون دختره مرد.. اصلا یادته؟ غرشش بالاخره بلند شد - ببر صداتو شیما! جمع کن برو خونه... مامان توام برو! خدیجه خانوم با اکراه بلند شد - توام بیا... گلی چشم به راهته... سر ماه عروسیتونه باید برید رخت و لباس عروسی بگیرین به سلامتی... این زنیکه هم چیزیش نمیشه... مثل سگ صدتا جون داره! از همین جا بفرستش خونه آقاش دیگه تموم شه... می بینمش داغ دلم تازه میشه صدرا کلافه مشت هایش را فشرد می فرستاد. اگر لیلی حالش خوب میشد می‌فرستاد و تمام می کرد این انتقام را..‌. انتقامی که فقط لیلی را نسوزانده بود... با باز شدن در قدم هایش سمت در رفت - آقا! کجا نمی تونین برین تو! عصبی مقابل پرستار ایستاد - زنم تو اون اتاقه. یعنی چی نرم تو؟ پرستار متاسف سر تکان داد - شما شوهرشین؟ بیاین رضایت نامه رو امضا کنین پس لطفا... با اخم های درهم پشت پرستار راه افتاد - چه رضایت نامه ای؟ مگه چیشده؟ پرستار متعجب نگاهش کرد - وا آقا مگه نمیگی زنته؟ کمرش آسیب دیده... ممکنه نتونه راه بره باید امضا کنین... مات شده سرجایش ایستاده بود. کمرش؟ مسخره بود او آنقدر نزده بود نه؟ یادش نبود. کمربند دور دستش بود و او پر شده از حرف های مادرش فقط دخترک را کوبیده بود... - یعنی چی؟ کمرش... پرستار پشت چشمی نازک کرد - والا به دکتر گفت از پله افتاده اما معلومه کتک خورده..‌ همه بدنش کبوده... شاید نتونه راه بره اگه میخواید برید پیشش امضا کنید بعد... صدرا بی نفس وارد اتاق شد آن دختر با صورت کبود همان دختری نبود که چشم های عسلی اش دیوانه وار عاشقش بودند؟ پس چرا حالا سرد نگاهش می کرد! https://t.me/+jywx1BJt9r4xODRk https://t.me/+jywx1BJt9r4xODRk https://t.me/+jywx1BJt9r4xODRk
1 7570Loading...
36
- دخترم تو که سینه‌هات بزرگه باید لباس گشادتر بپوشی. مادرِ کارن بود که این حرف‌ها را می‌زد. مرد هاتی که پرستار و دایه‌ی بچه‌اش بود! - تو این خونه مرد عذب هست، گناه داره با دیدن تو تحریک بشه! خدا قهرش می‌آد... لب گزیده و تاپ تنگ و یقه بازش را بالا کشید: - چشم حاج خانم، ببخشید. مادر کارن با تاسف و حقارت نگاهش می‌کرد. دختر بی‌کس و کاری بود که لیاقت ماندن در آن خانه را نداشت. کارن زند هرکسی نبود! - من بخاطر خودت می‌گم دخترم. دوتا نامحرم زیر یک سقف! نفر سوم بینتون شیطونه مادر، زن باید حواسش باشه! نمی‌خوام پسرم بهت آسیبی بزنه. به‌هرحال اون مرده، نیاز داره! تو هم که 24 ساعت ور دلشی و در دسترسش! کم مانده بود زیر گریه بزند، فقط نگفته بود زیرخواب پسرم شدی! نگاه تحقیر کننده‌اش همین را نشان می‌داد. رویای بی‌پناه کجا و کارن زند، بازگیر پر آوازه‌ی ایرانی عرب کجا! کارن از سر دلسوزی خانه و سرپناه به او داده بود، باید حدش را رعایت می‌کرد! خودش می‌دانست. - چشم حاج خانم، ببخشید باید برم بچه گریه می‌کنه. نتوانست بگوید پسرت اصرار به پوشیدن این لباس‌های لختی دارد! تاپش را در آورد. سینه‌هایش تماما کبود بود، کارن رحم نداشت! تی‌شرتی چنگ زد. - چرا سینه‌هات کبوده بی‌حیا؟ هان؟ مادر کارن بود که وارد شد و غرید: - توی هرزه مگه نگفتی شوهر نداری؟ مات و مبهوت بود، سینه‌هایش را با دست پوشاند و تته پته کرد: - ب بچه کبود کرده. دستش را وحشیانه از سینه‌های کبود و دردناکش کنار زد و توی صورتش کوبید: - تو گه خوردی که دروغ می‌گی جنده خانم، سه تا بچه بزرگ کردم تاحالا اینطوری کبود نشدم. داری به نوه‌ی من شیر نجس می‌دی؟ زنا می‌کنی؟ آدمت می‌کنم. از موهایش گرفت و جیغ رویا که در امد، تو دهنی بعدی را خورد: - دهنتو ببند عفریته خانم، بچه بیدار شد. کشان کشان، از موهای بلندی که کارن عاشقشان بود، دنبال خودش بردش: - زیر کی خوابیدی؟ هان؟ می‌اندازمت بیرون، وایسا فقط کارن بیاد. هرزه راه دادیم تو خونه. گلوله گلوله اشک می‌ریخت و جرات نداشت بگوید زیر پسرت! - مامان داری چیکار می‌کنی؟ عربده‌ی کارن در خانه پیچید. - چی‌کار داری می‌کنی مامان؟ ولش کن. مادرش چنگ به صورتش انداخت و خودش را به مظلومیت زد. - این زنیکه‌ی فاحشه معلوم نیست زیرخواب کی شده. میره بیرون میده میاد غسلشو توی خونه‌ی ما میکنه؟ اصلا غسل میکنه؟ رویا نالید، موهایش هنوز در دستان پیرزن بود. کارن هوار کشید و جلو رفت. - درست حرف بزن مامان، دستتو بردار. مادرش زیر گریه زد. - به‌خاطر یه دختر خراب به مادرت می‌پری؟! پیش چشم‌های مادرش سر رویا را به سینه اش چسباند و کف سرش را با انگشتانش ماساژ داد. - رویا نه خرابه نه زیر خواب کسی! رویا زن منه! صیغه‌اش کردم. کم مانده بود مادرش پس بیفتد! - پرستار... پرستار بچتو صیغه کردی؟! این دختره‌ی پاپتی رو گرفتی؟! رویا با التماس گفت: - به خدا می‌رم آقا کارن. مادرتون راست می‌گن، شما کجا من کجا؟! بی توجه به حضور مادرش دستش را از زیر تی‌ شرت او رد کرد و سینه‌ی نرم و درشتش را در آغوش گرفت. - کجا بری دردت به جون کارن؟! نمیدونی من نسخ تن و بدنتم‌ توله؟ پریودت تموم شده؟! مادرش جیغ کشید و او دستش را میان پای رویا کشید و گفت: - پد بهداشتی که نداری، پس حتما تموم شده. مامان یه ساعت بچه رو نگه میداره تا با زنم خلوت کنم، مگه نه مامان؟! مادرش کبود شده‌ بود و کارن گردن رویا را بوسید و گفت: - گریه نکن دردت به سرم، اینجوری مامانم باور میکنه که زیر کسی جز خودم آه و ناله نکردی. https://t.me/+u9PF02S7JAphYzA0 https://t.me/+u9PF02S7JAphYzA0 https://t.me/+u9PF02S7JAphYzA0 من کارن زندم، بازیگر سرشناس ایرانی عرب که بی‌پدر بزرگ شده و حالا با بزرگ‌ترین چالش زندگیم روبه‌رو شدم. یک‌روز از خواب بیدار شدم و دیدم جلوی در خونه‌ام بچه‌ایه که مادر ناشناسش تو یک‌نامه ادعا می‌کنه بچه‌ی منه و بعد از آزمایش DNA فهمیدم اون بچه واقعا مال منه! بچه‌ای که دوست ندارم مثل خودم بی‌پدر بزرگ بشه اما وجود اون برای شهرت من خطرناکه و باید براش یک مادر پیدا کنم... https://t.me/+u9PF02S7JAphYzA0
1 8930Loading...
37
ایشونی که میبینید بهش میگن سرگرد محمد ساعی. یه سرگرد خشن و بداخلاق که دوماه دیگه عدوسیشه و حسابی عاشق زنشه. ماجرا از اونجایی شروع میشه که یه خانوم خلافکار با ۳ کیلو کوکائین میاد تو انبار برنج بابای آقا محمد و خودشو وبال گردن سرگرد ما میکنه😁 حالا ماجرا از جایی شروع میشه که زن آقا محمد به خاطر دیدن این دوتا باهم ازش طلاق میگیره و اقا محمدمون که حسابی دلش شکسته میخواد دق و دلیشو سر برفین خانوم زبون دراز ما خالی خالی کنه🥺😂 یه عاشقانه شدیداً طنز و زوجی که یک ساعت کنار هم آروم ندارن و میزنن تو سرکله هم. https://t.me/+7otSs2_vS6A1MDlk https://t.me/+7otSs2_vS6A1MDlk امان از روزی که برفین خانوم عاشق محمد شه و با سلیطه گری چش و چال کسی که نگاه چپ به شوهرش بندازه رو دربیاره🥹🥹😂😂
8460Loading...
38
با حیرت به سوالات +18 برگه امتحانی نگاه کردم... « _سینه های ستاره هشتاد و پنج است، برای او به شدت تحریک کننده‌ست؛ ستاره در چند دقیقه ارضا میشود؟ » برگه امتحانی رو پشت و رو کردم و دوباره سوالا رو خوندم. «_ فاصله ی دو سینه ی ستاره به دو میلی متر میرسد؛ سایز او را حساب کنید» سرم را بلند کردم و با ترس و حیرت به بقیه بچه ها نگاه کردم... سرشون تو برگه بود و با دقت داشتن حساب میکردن! «_سایزِ شهاب بیست و پنج سانت است، با حساب کردنِ محیطِ ستاره درصد جر خوردنش را پیدا کنید!» داشتم بغض می کردم، سرمو بالا گرفتم و با چشمای تار به شهاب نگاه کردم... وقتی دید بهش خیره شدم آروم جلو اومد؛ معلمِ ریاضی ای که دوس دخترش بودم! تو گوشم خم شد و آروم زمزمه کرد. _ترسیدی این برگه رو داده باشم به همه؟ بهش خیره شدم و لب زدم. _چه غلطی میکنی شهاب؟ پوزخندی زد. _اینم تنبیهت که وقتی بهت میگم بخورش؛ گاز نزنی و خوب بخوری! نترس برگه امتحانی تو با بقیه فرق داره... نفس راحتی کشیدم و ادامه داد. _ولی امشب میای خونم... اگه اینبارم گاز بگیری واسه امتحان بعدی نمونه سوالا رو از رو تنت طرح میکنم. با شیطنت خندیدم و لب زدم. _مساحتِ دهن من از پایین تنه ی تو بیشتره! نترس گاز نمیزنم. یواشکی نیشگونی از سینه ام گرفت و بلند جیغ کشیدم! همه به سمتمون چرخیدن و شهاب ازم فاصله گرفت و زیر لب گفت _شب مساحت رو بهت نشون میدم بچه. https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk https://t.me/+Tf0AYczUuCM5NWFk سکس خفن دختر دانش آموز با استاد ریاضیش توی مدرسه  و...🔞💦
8400Loading...
39
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒
9510Loading...
40
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان با سارا جونش نرفته بود مگه😒
1 0970Loading...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان اینجا چی میخواست🥶🥶
Show all...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان اینجا چی میخواست🥶🥶
Show all...
Repost from N/a
_تو رو خدا نزنید ناهید خانم...آخ بچه‌ام...خداااا... دست هایش را به دور شکمش حلقه کرده بود تا ضربه های دست و لگد های مادر میراث به شکمش برخورد نکنند. می‌ترسید از جانِ نصفه و نیمه ی جنینش! با لگدی که به مهره های دردمند کمرش برخورد کرد جیغی ناخودآگاه از درد کشیده و برای بار هزارم با التماس میراث را صدا می‌زند: _میراث...میراث به خدا بچه ی خودته... میراث اما روی مبل نشسته و نظاره گر له شدنش زیر پاهای مادرش بود. مادری که به قصد سقط او را کتک می‌زد. مادرش اینبار پهلویش را نشانه می‌گیرد و یک لگد کاری و سپس صدای پر نفرتش بلند می‌شود: _خفه شو...نمیتونی توله ی حرومیتو به پسر من بچسبونی... کژال هق هق کنان تکرار می‌کند: _به خدا اشتباه شده...من به غیر از میراث با هیچکس نبودم.... از وقتی نمونه ی جنین با میراث نخوانده بود و مطابقت نداشت ، مادرش به جان کژال افتاده و در پی سقط جنینِ بی گناهش بود. صدای میراث کور سوی امیدی برای کژال می‌شود اما حرفهایش در لحظه آن امید را خاموش می‌کنند: _مادر...حتما باید اینکارو بکنی؟! بندازینِش بیرون دست خودتونو آلوده نکنید... ناهید خانم با غیظ نگاهی به کژال می‌اندازد: _کسی بشنوه عروس حاجی تخم حرومی تو شکمش داشته آبرو و حیثیت واسمون نمی‌مونه... نسیم فورا خودش را به میراث رسانده و او را عقب می‌کشد. چشمان دخترک مدام پر و خالی می‌شوند. هنوز از میراث جدا نشده مادرِ میراث دخترِ دوست حاجی را برای میراث نشان کرده است. دست نسیم روی بازوی میراث می‌نشیند و عین خار در چشمِ کژال فرو می‌رود: _عشقم معطل چی هستی؟! امضاش کنن گم شه بره این زنیکه ی زناکار... میراث بالاخره خودکار را برداشته و روی همان برگه ای که با کتک ، مادرش کژال را مجبور کرد برگه های طلاق توافقی را امضا کند را امضا کرد. حواسِ کژال پرتِ میراث بود که دیگر هیچ جوره او را نمی‌دید که با کشیده شدن موهایش غیر ارادی دستهایش شکمش را رها کرده و ریشه ی موهایش را چسبیدند. و این همانی بود که مادر میراث می‌خواست. فورا لگد هایش در شکمش فرود آمدند. جیغ کژال بالا رفت و سعی کرد ممانعت کند اما دیر شده بود. انقباضات شدید پایین شکمش و دردی که در آن می‌پیچید باعث شده بود خم شده و بی توجه به خونی که از بدنش خارج می‌شد جیغ بکشد. مادر میراث بازوی کژال را گرفته و به زور به طرف در می‌کشید: _حالا برو گمشو بیرون... توله ی بی پدرتم دیگه نیس که بخوای آبرومونو ببری... نگاه کژال خیره به میراث بود که تنها نظاره گر بود. مگر نه اینکه او زنش بود و پدر این بچه نیز خودش بود؟! مسئول مرگ بچه‌ی شان میراث بود که جلوی مادرش را نگرفت! میراث قاتل بچه ی خودش بود! کژال در خون جنینِ مظلومش غرق بود و حتی به سختی نفس می‌کشید اما قبل از بسته شدن همیشگیِ چشمانش خیره در چشمان میراث لب زد: _قاتل... قبل از اینکه ناهید خانم کامل کژال را به طرف در بکشاند ، سلیم ، دست راست میراث دوان دوان خودش را رساند: _آقا...روم سیاه...گفتن اشتباهی شده بوده...نتیجه ی آزمایش شما 99.9 درصد مطابقت داشته! https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8 https://t.me/+8ICtTbNtml1lNTU8
Show all...
کـــژال | "سودا ولی‌نسب"

°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال ●آنلاین ● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان ●به زودی... ● طــــوق ●حق عضویتی ●

Repost from N/a
_خوب با داداشام حال میکنی نه؟ این یکی نشد اون یکی... چه فرقی برات داره...! حالا کوچیکه بیشتر راضیت کرده یا بزرگه؟ منتظر جواب نیست و تک خنده تمسخر آمیزی حواله ام میکند.. _البته که صدای آه و ناله هات با بزرگه بیشتر از کوچیکه کل خونه رو برمیداره.؟ چنان کینه و عداوتی در چهره و لحن نفیسه موج میزد که تنم را به لرز می اندازد.. مگر من دلم میخواست بعد از سجاد پسر کوچکتر به عقد عماد در بیایم!؟ خودشان بریدند و دوختن و شناسنامه ای که باطل نشده دوباره مُهر شد. بغض کرده لباس های داخل تشت را چنگ میزنم و نگاه قطره ای میکنم که از صورتم داخل آب و کف کثیفش میچکد. _هوی... دختره ی پتیاره مگه با تو حرف نمیزنم.. روزا لال میشی؟ فقط شبا صدات خونه رو می لرزونه! لگدش به تشت باعث میشود آب چرکش تمام تن و لباسم را خیس کند. _از تمام وجودت کثافت میباره.. داداش عزیزم و سینه قبرستون کردی کم بود حالا باید تو بغل داداش دیگم تحملت کنم. چرا گورت و گم نمیکنی از این خونه؟ با صدای جیغش ترسیده دور حیاط را نگاه میکنم و طبق معمول همسایه های فضول دارن از پنجره ها سرک میکشن. _نفیسه جون.. ترو خدا بس کن.. آقا عماد بفهمه سرو صدا شده دوباره... حرف در دهانم میماسد وقتی دست به موهای بافته شده از روی روسری ام می اندازد و اینبار خفه خون میگیرم تا صدای جیغ دردناکم بلند نشود. _خفه شو... خفه شو.. پتیاره عوضی... نفیسه جون و مرگ... نفیسه جون و درد... تا جون همه ی مارو نگیری ول کن نیستی؟ از زور درد و بغض صورتم کبود شده و صدای در حیاط و مردی که یالله گویان وارد میشود و نفیسه بلاخره سرم را به ضرب رها می‌کند و گوشه‌ی حیاط به گریه و سرو سینه زنان می‌نشیند.. کاش من هم کمی از بازیگری این خواهر شوهر ناجنس را بلد بودم. نگاهش همان که مو به تنم راست میکند را با آن ابهت مردانه به ما می‌دوزد.. لب میگزم و قطره اشکی روی گونه ام سر می‌خورد. _چه خبره اینجا!؟ _بیا داداش.. بیا که الهی زبونم لال میشد و خبرای این دختره ی پتیاره خیابونی رو بهت نمی‌دادم. طبق معمول اومده تو حیاط اونم بدون حجاب.. الکی سرو هیکلش و خیس میکنه و سک و سینه اش رو میندازه بیرون... دستی به سر بی روسری ام میکشم و آه از نهادم برمی آید..موهایم بی صاحب پریشان دورم ریخته بود و .. نفیسه هنوز مویه میکند و بر سر میزند.. _خدا منو مرگ بده داداش با این پسره محسن مچشون و گرفتم داشتن لاس میزدن. _بسسسسسه... دهنت و ببند گمشو تو خونه... نفیسه که با چشمکی خودش را در پستوی خانه گم و گور می‌کند فاتحه خود را می‌خوانم. _به خدا نکردم... _میگی خواهرم دروغ میگه! مگه نگفتم بدون اجازم پات و تو حیاط نمیزاری؟ چشمه اشکم دیگر بند نمی‌آید.. _لباس میشستم به خدا... دیگه چیزی نداشتم تنم کنم. قدم هایش را شمرده برمی‌دارد و از سر راهش ترکه ای از شاخه زردآلوی داخل حیاط که اجازه خوردنش را نداشتم میکند و... تنم.. رد تمام کبودی های قبلی که هر شب به حساب نفیسه به نوازش اما به کتک روی تنم می‌نشیند گز گز میکند. _ببخشید... دیگه بمیرم هم تو حیاط نمیام... بخدا که لرزش مردمکش را می‌بینم و گلویی که بغضش را نمی‌تواند قورت دهد.. _نمیبخشمت... نمیبخشمت وقتی چشمم دنبالت بود رفتی تو تخت برادرم.. هرچقدر باهات بد تا میکنم کتکت میزنم تحقیرت میکنم بازم کینه ات از دلم پاک نمیشه بهار. اولین ضربه که روی پوست کمرم می‌نشیند صدای پاره شدن لباسم را می‌شنوم و تنم به لرز می افتد و وقتی چشمانم سیاهی می‌رود که ضربه های بعدی را حس نمیکنم.. https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 https://t.me/joinchat/FifRhvSM28NmMzc0 #مــــــــــــــــــرزشکن 📿
Show all...
Repost from N/a
-پنج بسته کاندوم ده تایی با کارت من خریدی پدر سگ؟ حاج جمال خشمگین کنترل تلویزیون را سمتش پرتاب کرد و او با خنده پشت مبل پناه گرفت. -جون حاجی خریدم واسه مصرف خانوادگی! شما خودت بیشتر از من نیازته. حاجی با شکم بزرگش سمتش دوید و سمیه سادات جیغ کشید. -د آخه اگه من اون شب که تخم تو رو گذاشتم کاندوم می‌کشیدم روش،خیر دنیا و آخرتم میشد! وارد اتاق شد و در را بست. صدایش را بالا برد. -قربونت برم منم واسه همین خریدم واست، که سر پیری زنگوله پای تابوت نسازی. غرش بلند حاجی را شنید و بی قید خندید. -پدر سگ بگو واسه خودم خریدم که نامزدمو حامله نکنم! لب به هم فشرد تا با خنده‌اش او را عصبی تر نکند. -دختره حامله شه و آبروت تو یه محل بره خوبه حاجی؟ -آبروی من چرا؟ مگه من قراره تخم بذارم که... سمیه سادات چنگ به گونه اش کشید و جیغ زد: -خدا مرگم بده حاجی! استغفار کرد و دوباره فریاد کشید: -همین امشب که زنگ زدم امیرعلی بگم نامزدی پسر من با ابجیت فسخه، میفهمی یه من ماست چقد کره داره! سیخ سرجایش ایستاد. امیرعلی دامادشان بود که از اول هم به این وصلت راضی نبود. از اتاق بیرون جهید و سوی پدرش رفت : -سگتم حاجی! امیرعلی همینجوری از ریخت من خوشش نمیاد. بهونه نده دستش. حاجی روی مبلش نشست و ژست جدی اش را گرفت. -آدم نیستی تو.زن میخوای چیکار؟ -مردم مگه زنو میگیرن که چیکارش کنن حاجی؟ شب جمعه ها میگیرن میکـ... با چشم غره حاجی حرف در دهانش ماسید. -از جلو چشام گمشو جلال... زینب بیچاره چه گناهی کرده که باید با توی اوباش سر کنه؟ نیش چاکاند و سی و دو دندانش را بیرون ریخت. -جون حاجی سایزم که به خودت رفته،دختره کیف میکنه صبح تا شب... حاج جمال که از بی پروایی جلال به ستوه آمده بود، دوباره با صدای بلندی استغفار کرد. -خدا لعنت کنه منو که اون شب سمیه سادات گفت بخوابیم و من اصرار کردم! جلال پقی زد زیر خنده. -پیداست هول کردی، یادت رفته بسم الله بگی! تخم بی بسم الله هم که تکلیفش روشنه و... بازویش عقب کشیده شد. سمیه سادات با صورتی درهم عقب کشیدش. -بیا برو گمشو بیرون دیگه باباتو سکته میدی. -خودش یاد خبط و خطای جوونیش افتاده به من چه؟ سمیه سادات بی حوصله سمت در خروجی هلش داد. -بدو برو یه سر به زنت بزن... پیداست واسه اون زدی بالا که میری رو مغز حاجی! گفت و در را در صورتش به هم کوبید. سرخوش و خندان بسته های کاندوم را از جیبش بیرون کشید. یکی را پشت در سالن گذاشت و صدایش را بالا برد. -یه بسته رو واسه تو گذاشتم حاجی، تاخیریه خیالت راحت! واسه سن و سالت خوبه. گفت و با سرعت زیادی دوید تا لیوانی که حاجی سمت در پرتاب کرد در سرش نخورد. جلال در دیوانگی همتا نداشت! https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk سه بار پشت سر هم زنگ را فشرد. قلب زینب در سینه فرو ریخت. فقط اون با این ریتم زنگ خانه برادرش را میزد. چادر سفید را از روی بند رخت برداشت و روی تاپ دوبنده ای که به تن داشت پوشیدش. در را به روی جلال گشود و او را رخ در رخ خود یافت. لب گزید و ترسیده گفت: -اینجا چیکار میکنی؟ داداش بفهمه شبونه اومدی اینجا... دستش را تخت سینه ی او گذاشت و به نرمی هلش داد. دختر عقب رفت و جلال وارد حیاط شد. در که پشت سرش بسته شد روح از تن زینب رفت. -دیوونه شدی؟ کسی ببینه و خبر ببره حجره امیرعلی که تو اینجایی... فرصت نکرد جمله اش را تمام کند. کمر باریکش میان چنگ جلال اسیر شد. کمرش به درخت تنومند سرو کوبیده شد و نفسش رفت. جلال لب به لب های سرخ دخترک فشرد و دستانش را زیر چادرش سراند. -اومدم یه ذره از حق محرمیت مونو بگیرم، میدی یا به زور بگیرم؟ فرصت نداد، چادر او زیر پاهایشان افتاد. و سر و صدایی که بوسه وحشیانه اش در حیاط، راه انداخت، نگذاشت جیغ لاستیک های ماشین امیرعلی به گوششان برسد! خون جلال پای خودش بود! قول شرف داده بود دستش به زینب نخورد اما... https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk یه آقا جلال شیطون و زن دوست داریم که له له میزنه تا خواهر دامادشونو داشته باشه😍 ولی امیرعلی رفت و امدشو ممنوع کرده و اون برای دیدن زینب، قایمکی به خونه خواهرش سر میزنه و دختر کوچولومونو خفت میکنه 😂💚 https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk https://t.me/+cduIyBFl9INiZTZk
Show all...
Repost from N/a
خیال کردی واسه شوهرم ناز کنی، اون منو ول میکنه و توی بیوه رو میچسبه؟ با صدای خشمگین رها، ترسیده به عقب چرخید. _ رها خانوم؟ چادرش را قاب صورتش گرفت و تقریباً به سمتش حمله کرد و به عقب هولش داد. _ خفه شو آشغال اسم منو به زبونت نیار. چی از جون شوهرم میخوای؟ چهارتا هرزه عین خودت زنِ برادرشوهرشون شدن، توقع داری شوهر منم عقدت کنه؟ با حیرت سرش را به طرفین تکان داد آنقدر گیج و منگ بود که نمی‌توانست درست واکنشی نشان دهد. اصلا منظور جاری‌اش را نمی‌فهمید. کوتاه و گیج با ترس لب زد: _ نه... نه... به جون بچم! سیلی به صورتش نشاند که باعث شد به عقب پرت شود. قبل آن که خودش را پیدا کند، رها باز فریاد کشید. _ دروغ نگو!!! اگه قصد و نیتی نداری، چرا تو خونه من موندی؟ محمدعلی شب هارو اینجا میخوابه... تو هم همینجا میخوابی! توقع داری باور کنم که تا الان لای پاتو نشونش ندادی؟ آره آشغال؟ لعنت به بغض که نمی‌گذاشت از خودش دفاع کند. اما پای آبرویش وسط بود... با گریه جلو آمد و نالید: _ به خدا رها خانوم منو بچم تو اتاق میمونیم، آقا محمدعلی تو هال میخوابه! فریاد کشید: _ دروغ نگو وقتی میدونم شوهرم فقط روی تخت خودش خوابش میبره! همون تختی که تو و اون بچه کوفتیت روش میخوابین! سری تکان داد. _نه... نه به روح میعادم... این حرفا چیه؟ من خونم آماده بشه میرم خونه خودم رها خانوم. آقا محمدعلی فقط برادر شوهر منه... من هرزه نیستم... با حرص خندید و زخم زبانش، قلبش را زخمی کرد. _ هرزه نیستی و بدون محرمیت از میعاد خدا بیامرز حامله شدی! هرزه نیستی و تو خونه برادر شوهر نامحرمت پلاس شدی؟ هرزه چیه پس؟ جندگی سر خیابون؟ این بار پای حلال بودن فرزندش میان بود. با گریه فریاد زد: _ پسر من حلال زاده‌اس! ما صیغه محرمیت خونده بودیم! حق نداری به اون طفل معصوم انگ بزنی! مانند دیوانه‌ها به سمتش آمد و پیاپی به صورتش کوبید و همزمان جیغ زد. _ خفه شو... اون بچه حرومزادت باعث شده محمد علی عروسی و باز عقب بندازه! تو و اون بچه حرومزادت اومدین وسط زندگی من... تخت شوهر منو گرم کردی که از من سرد شده. _ رها داری چه غلطی میکنی؟ محمدعلی آمد... با صدای محمدعلی عقب کشید و با مظلومیت نمایشی گریه کنان گفت: _ اینو بنداز بیرون محمدعلی... خودم شنیدم که داشت از آنلاین شاپ لباس سکسی سفارش میداد... گفتم زن بیوه رو چه به لباس خواب سکسی، گفت میخوام واسه شوهرت بپوشم! دهانش از این همه دروغ باز ماند. با گریه نالید: _ به روح میعادم دروغه آقامحمدعلی... به جان هامینم دروغه... _ خفه شو آشغال، یعنی من دروغ میگم؟ محمدعلی ببین چقدر یاغی شده؟ این هرزه و خانوادش هم پس زدن... تو چرا بهش پناه دادی اصلا؟ محمدعلی نگاه از صورت نوا که با انگشت‌های رها سرخ شده بود برداشت و با عصبانیت غرید: _ خفه شو رها تا صورتت و عین صورت نوا سرخ نکردم! رها با تعجب لب زد: _ محمدعلی؟ از این هرزه طرفداری میکنی؟ به سمت رها چرخید و فریاد زد: _ ببند دهنتو... من تار موی این دختر و این مدت ندیدم. بفهم چی میگی رها! _ داشت لباس خواب سفارش میداد! فریاد محمدعلی چهارستون خانه را به لرزه در آورد. _ گمشو از خونه من بیرون رها! گمشو تا به خاطر تهمت هایی که به نوا زدی ازت شکایت نکردم با گیجی لب زد: _ مح... محمدعلی؟ در خونه را باز کرد و باز فریاد کشید: _گمشو! عروسی هم کنسله! برو به خانوادت بگو شوهرم پاک تر و باحیا تر از زن داداشش پیدا نکرده و میخواد اونو عقد کنه! برو بگو شوهرم دل بسته به نجابت زن داداشش! یاالله رها موحد! برو تا جواب سیلی‌هایی که به عزیزدل محمدعلی زدی و ندادم! https://t.me/+NlWjvlI650oyZjZk https://t.me/+NlWjvlI650oyZjZk
Show all...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶
Show all...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶
Show all...
#پارت_صدوشصت‌ویک هاکان یهو پیداش شد🥶🥶‌
Show all...