cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

بیــو_عـاشـــــقانہ‌‌♥️

🌸°𝑰𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒏𝒂𝒎𝒆 𝒐𝒇 𝑨𝒍𝒍𝒂𝒉°🌸 "𝒀𝒐𝒖 𝒂𝒓𝒆 𝒎𝒚 𝒉𝒆𝒂𝒓𝒕𝒃𝒆𝒂𝒕♥️👩🏻‍🤝‍👨🏼" 𝑴𝒂𝒏𝒂𝒈𝒆𝒓 𝑰𝑫: @Mohadese_423

Show more
The country is not specifiedThe language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
460
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

با اینکه صبح حموم رفته بودم اما واسه اینکه جلوچشمش نباشم و راحت بتونم به بدبختی هام فکر کنم تصمیم گرفتم برم حموم و دوش بگیرم! چندساعت زیر دوش موندم وحسابی فکر کردم.. آب اونقدر داغ بود که کل حموم رو بخار دربرگرفته بودو نفسم داشت بند میومد.. پوست بدنم درد گرفته بود اما دلم نمیخواست ازجام تکون بخورم! توی همین فکرها و حال هوا بودم که صدای بهار و همزمان تقه های پیاپی به در حموم خورد.. _گلاویژ؟؟ حالت خوبه؟ داری چیکار میکنی؟ بازکن این در رو ببینم! _جانم بهارجان؟ توحموم چیکار میکنن مگه‌؟ دوش میگیرم خب! _دوساعته رفتی اون تو دوش میگیری؟ چرا همه جارو بخار گرفته؟ بازکن دررو.. غم زده لبخندی از جنس بغض روی لبم نشست.. بلندشدم رفتم در رو باز کردم و بخار با شدت زیادی خورد توی صورتش و باعث شد یه کم از در فاصله بگیره! _هیععع! چه خبره اینجا؟ میخوای خودتو توی بخار حموم خفه کنی؟ تانوک زبونم اومد بهش بگم واسه جواب کردنم بهونه بدتراز بخار حموم پیدا نکردی؟ اما حرفمو قورت دادم و بجاش گفتم: _فقط دارم دوش میگیرم آبجی.. اگه اذیتت میکنه الان میام بیرون! _چرت وپرت نگو نگرانت شدم احمق.. دوساعت تو حموم موندی خب نگران میشم زود باش بیا بیرون منم میخوام دوش بگیرم! _ببخشید.. چشم..
Show all...
نمیدونم چرا باحرف بهار هم معذب شدم هم استرس گرفتم.. انگار میترسیدم کسی اشک هامو ببینه! هول کرده درحالی که نگاهمو ازش میدزدیدم گفتم؛ _من؟ اومم.. من.. نه بخدا.. من گریه نکردم.. باتاسف سری واسم تکون داد و از روی سینک استکانی برداشت.. باحرص ونفرت اشک هایی که نفهمیدم از کدوم قبرستونی پیداشون شد رو پاک کردم وبه خودم توپیدم: لعنت بهت گلاویژ.. لعنت به خودت و گریه هات و حضور نحست توی این خونه! دیدم داره واسه خودش چایی میریزه با دلخوری گفتم؛ _ من که میخواستم واست بیارم میل نداشتی! میگفتی من میاوردم خب... _آره میل نداشتم اما گفتی تازه دمه وسوسه شدم پشیمون شدم.. _اهان.. نوش جونت.. هروقت کارت تموم شد و اشتها داشتی بهم بگو سفره رو بچینم.. قورمه سبزی واست پختم! _ممنون.. من از بیرون یه چیزی خوردم الان فقط میخوام بخوابم.. تو بخور منتظر من نمون! به ساعت که هفت شب رو نشون میداد نگاه کردم... چطور میتونم جلوی خودمو بگیرم و نزنم زیر گریه وقتی عادت خواهرم رو خوب میدونم و میدونم این ساعت ها هرگز شام نمیخوره! بهار هم مثل عماد دیگه من رو نمیخواست.. اونم ازمن خسته شده بود و فقط مثل عماد روی بیان کردن حقیقت رو نداشت و سعی میکرد با رفتارش بهم بفهمونه که موفق هم شد
Show all...
واسه اینکه باهام آشتی کنه و دلش رو به دست بیارم واسش غذای مورد علاقه اش رو درست کرده بودم.. اما اونقدر سکوتش سنگین بود که نمیدونستم چطوری به صرف شام دعوتش کنم.. دلم میخواست بایه بهونه ای سر حرف رو باهاش باز کنم اما انگار گندکاری های من اونقدر زیاد بوده که کاسه ی صبوری خواهرم سر ریز شده و سلول به سلول تنش باهام قهر بود.. از توی آشپزخونه یواشکی نگاهش کردم.. توی پزیرایی نشسته بود و مشغول کار کردن با لبتابش بود.. همونطور که نگاهش میکردم بدون اینکه چشم ازش بردارم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _آجی چایی میخوری واست بیارم؟ تازه دمه! بدون اینکه نگاهش رو از لپتاپش بگیره گفت: _نه دستت دردنکنه میل ندارم... دلم گرفت.. باحسرت آهی کشیدم و دیگه چیزی نگفتم.. بهارعاشق چاییه مخصوصا اگر من واسش درست کرده باشم و با این کارش بهم فهموند قصد آشتی کردن نداره.. توی این سالها اندازه ی موهای سر جفتمون باهم دعوا و قهر کرده بودیم اما هیچوقت با نبودنش تهدیدم نکرده بود و از بیرون کردنم از خونه اش حرفی نزده بود.. اما این بار... آخ این بار... یک شبه به خاک وخون کشیده شدم.. یک شبه از چشم همه افتادم.. ای کاش بمیرم... خدایا از دنیات سیرم ... توهمین فکرها بودم و متوجه ریختن اشک هام نشده بودم که صدای بهار رو که روبه روم ایستاده بود شنیدم.. ترسیده تکونی خوردم.. _این گریه های تو قصد تموم شدن نداره؟
Show all...
بازهم باهمون بیصدایی به اتاقم برگشتم و بالشم رو برداشتم و روی زمین انداختم.. دلم نمیخواست روی تختی که بهار دلش نخواسته بود بخوابه، بخوابم... پتورو روی خودم کشیدم و توخودم جمع شدم.. ساعت شش صبح بود.. اونقدر خسته بودم و پلک هام سنگین و خسته بود که سرم به بالش نرسیده خوابم برد.. وقتی بیدار شدم ساعت ده صبح شده بود و بهارهم خونه نبود.. تموم شب مادرم توی خوابم بود.. انگار روحش ازاینکه چقدر بهش نیاز دارم آگاه بود و تموم مدت توی آغوش مادرم بودم.. حتی توخواب هم میدونستم دارم خواب می بینم و به آغوش کشیدن مامانم هرگز به واقعیت تبدیل نمیشد اما اونقدر واقعی و گرم بود که دلم نمیخواست از اون خواب بیدار بشم و آرزو میکردم واسه همیشه بخوابم ودیگه بیدارنشم اما من بدشانس تراز این حرف ها بودم متاسفانه بیدارشدم.. سعی کردم خودم رو با کارهای خونه مشغول کنم وبه چیزی فکرنکنم اما تموم روز به خوابم فکرمیکردم و دلتنگیم به بدترین حالت ممکنش رسیده بود.. شب شد وبهار برگشت اما باهام سر سنگین شده بود.. واسه منی که به محبت های بهار عادت کرده بودم اون همه تلخی و بی محلی حکم مرگ داشت و قلبم رو به درد میاورد اما واسه اینکه دوباره عصبیش نکنم چیزی نگفتم و غم وحرف های دلم رو توی خودم ریختم وسکوت کردم
Show all...
حق با اون بود.. باگریه های مسخره ام فقط بقیه رو اذیت میکردم و فضای خونه ی بهار بیچارهم سنگین و غمزده میکردم.. خودمو جمع کردم و لباس هامو عوض کردم.. بیصدا وپاورچین بدون اینکه چراغی رو روشن کنم به طرف سرویس بهداشتی رفتم و دست وصورتم رو شستم.. میدونستم بهار به رختخواب حساسه و خیلی دلم میخواست دوش بگیرم اما نمیخواستم سروصدا ایجاد کنم و همین یکی دوساعت باقی مونده از خوابش روهم به هم بزنم! باحوصله صورتم و خشک کردم و توی آینه به صورت داغون وچشم های متورمم نگاه کردم! فقط خدامیدونه که چقدر ازخودم وچهره ی داغونم بیزار بودم.. ازطرفی هم باورم نمیشد این قیافه ی زار و حقیر توی آینه همون گلاویژی باشه که در ودیوارهای خونه از صدای خنده هاش به تنگ آمده بودن.. چی شد که به این روز افتادم.. عشق چه کارها که باآدم نمیکنه.. ای کاش هیچوقت عاشق نمیشدم.. آدمی مثل من با اون گذشته تلخ ونحس اصلا حق عاشق شدن نداشت و من چطور چشم هامو روی همه چیز بسته بودم و با چشم های کورم به استقبال عشق رفته بودم؟! دوباره داشت اشکم درمیومد اما دیگه نمیخواستم گریه کنم.. نمیخواستم از این بیشتر باعث عذاب باشم.. نگاهمو از آینه گرفتم و خودمو جمع کردم بسه گلاویژ.. دیگه بسه.. به خودت بیا لعنتی.. باهمین گریه ها چیزی از غرورت باقی نموند..
Show all...
_باشو برو لباس هاتو عوض کن بگیر بخواب منم کپه ی مرگم رو بذارم.. به لطف تو سرم داره از درد منفجر میشه و خبرمرگم صبح زود آفتاب نزده هم باید برم سرکار! _معذرت میخوام.. نمیخواستم اینطوری بشه! _خیلی خب حالا نمیخواد هی معذرت خواهی کنی اتفاقیه که افتاده و گذشت رفت پی کارش.. امیدوارم دیگه تکرار نشه! بدون حرف درحالی که آرزو داشتم همون لحظه قلبم از حرکت وایسته از جام بلند شدم و باسرافکندی به طرف اتاقم رفتم.. ازخودم بدم میومد.. تنها چیزی که میخواستم مرگ بود.. چند دقیقه گذشت و همونطور بیصدا اشک میریختم که بهار اومد توی اتاق _ چرا نشستی؟ هنوز لباس هاتو عوض نکردی؟ بادیدنم صورتم ادامه داد‌: _باز که داری آبغوره میگیری! دماغمو بالا کشیدم و بلند شدم ... _الان عوض میکنم.. از روی تخت بالشش رو برداشت و ازداخل کمد پتوهم برداشت.. واین یعنی نمیخواست کنار من باشه و پیشم بخوابه.. خب حق داشت.. حتی خودمم ازخودم متنفر بودم چه برسه به بهار که این همه اذیتش کردم.. همزمان که از اتاق بیرون میرفت گفت: _من میخوابم توهم گریه هاتو تمومش کن هیچ چیزتو دنیا با گریه درست نشده که باگریه های توبخواد درسته بشه اینجوری فقط خودتو کور میکنی
Show all...
پوووف کلافه ای کشید و با ناراحتی گفت‌: _تقصیرمن شد.. نباید بهش زنگ میزدم.. اگه جنابعالی مخفی کاری نمیکردی و ازهمون اول همه چی رو به من میگفتی من هم هرگز بهش زنگ نمیزدم! سرم رو پایین انداختم و شرمزده گفتم: _فقط نمیخواستم ناراحتت کنم.. _بسه گلاویژ با این حرفات بیشتر عصبیم میکنی! هردفعه هر غلطی دلت میخواد میکنی و دست آخر با گفتن این چرت وپرت ها روی کارهات سرپوش میذاری وانتظار داری چیزی هم بهت نگم وناراحت نشم! _هرچی بگی حق داری.. معذرت میخوام.. _بامعذرت خواهی چیزی عوض نمیشه.. یک بار برای همیشه بهت میگم.. اگه دفعه ی بعدی خواستی به این مسخره بازی هات ادامه بدی باید برای همیشه دور من رو خط بکشی و دیگه طرف من نیای.. بسه دیگه خسته ام کردی تاکی باید بچه بازی های توروتحمل کنم و هردفعه ام نادیده بگیرم و خفه خون بگیرم که یه وقت به خانوم بر نخوره! واسم مهم نیست ناراحت میشی یانه اما حرف آخرم همینه یک باردیگه این کارهاتو تکرار کردی دیگه برنگرد چون دیگه نمیخوام ببینمت! حرف های بهار با اینکه حقیقت محض بود و کاملا حق با اون بود اما نیشتری بود توی قلبم! حس بی پناهی و بیکس وکاری بهم غلبه کرده بود و راه نفسم رو بسته بود.. باصدایی ونفسی به سختی بالا میومد لب زدم: _چشم
Show all...
باگریه ادامه دادم: _اما ای کاش هیچوقت پیدام نمیکرد.. ای کاش منه احمق رو نمیدید بهار.. من باعث شد دعوا کنه و کتکش بزنن.. من خاک برسر باعث شدم کتک بخوره و بیهوشش کنن.. خدامنو مرگ بده که چیزی جز دردسر و عذاب واسه هیچکدومتون ندارم! _یعنی چی؟ چی میگی تو؟ چرا دعواش شد؟ واسه چی بیهوش شد؟ _من.. باعث.. شدم.. عماد.. بااونا.. اونا.. دعواش.. بشه! اونقدر گریه کرده بودم که به سکسکه افتاده بودم و بهار متوجه حال بدم شد.. دستمو گرفت و به طرف کاناپه کشوندم وگفت: _خیلی خب آروم باش.. گریه نکن.. اینجوری نمیخوام حرف بزنی! یه لیوان آب واسم ریخت، دستم داد و ادامه داد: _یه کم آب بخور آروم بشی بعد تعریف کن! به حرفش گوش دادم و یه کم آب خوردم اما گریه ام بند نمیومد.. نشستم همه ی ماجرا رو واسش تعریف کردم.. از جداشدنمون وخداحافظی همیشگمون جلوی عزیز تا وقتی که جلوی در پیاده ام کرد.. کلافه چنگی به موهاش زد وگفت: _ببین با این احمق بازی و کار های بچه گونت چیکارا میکنی‌؟! حالا عماد حالش چطور بود‌؟ وقتی رفت حالش بهتر شده بود؟ _خوب بود اما مطمئنم دستش دوباره یه چیزیش شده بود چون تموم مدت صورتش از درد جمع شده بود و نمیتونست دستش رو تکون بده.. کنار پیشونیش هم زخم بود
Show all...
ازم فاصله گرفت وعصبی وباراخم های توی هم توی صورتم نگاه کرد و گفت: _کجا بودی؟ تا این وقت شب بیرون چه غلطی میکردی؟ هان؟ بی خبر کدوم قبرستونی رفته بودی؟ واسه چی گوشیت رو خاموش کرده بودی؟ اون کی بود باهاش برگشتی؟ _من.. بخدا من... _توچی؟ هان‌؟؟ چییی‌؟؟ کدوم گوری بودی حرف بزن! _خواهش میکنم آروم باش.. بخدا شارژ باتریم تموم شده بود گوشیم ناخواسته خاموش شد! _که شارژ باتریت تموم شده بود؟! تا این وقت شب کجا بودی گلاویژ‌؟ _حالم خوب نبود.. رفته بودم امامزاده صالح.. بخدا خیلی حالم بد بود متوجه گذر زمان نشدم! _خرخودتی! امامزاده صالح تا این ساعت مگه بازه که تواونجا مونده باشی؟ باگریه گفتم: _چرا توهم مثل عماد حرف میزنی بهار؟ مگه من چیکار کردم که دیگه باورم نداری وبهم شک داری؟ امشب دوشنبه بود ومراسم روضه بود تا حدود ساعت دو شب طول کشید.. اگه باورم نداری میتونم فردا ببرمت همونجا و از متواری های اونجا سوال کنی! _آهان.. به فرض که اونجا بودی و تا اون ساعتم طول کشید..پس چرا عماد اومد اونجا تورو ندید وپیدات نکرد؟ چرا الان برگشتی؟ به ساعت نگاه کردی؟ ساعت چنده؟ _دید بخدا دید.. پیدام کرد.. توکه نمیذاری من حرف بزنم.. اونی که باهاش برگشتمم عماد بود.. باورنمیکنی زنگ بزن ازخودش سوال کن
Show all...
باگریه به ماشین که ازم دور میشد نگاه کردم وباخودم گفتم: _من چه غلطی کردم خدایا...؟! ماشینش کاملا از کوچه دور شد و غیب شد.. باقدم های سست به طرف خونه رفتم وکلید رو به در انداختم.. پاهام جون نداشت ازپله ها بالا برم.. با اینکه طبقه ی اول بودیم از آسانسور کمک گرفتم و خودمو به واحدمون رسوندم.. کلید رو به در واحد انداختم اما هنوز کلید رو نچرخونده بودم که در بازشد وبا چهره ی داغون بهار رو به رو شدم.. اونقدر گریه کرده بود که چشم هاش به سختی باز میشد.. _گلاویژ؟؟؟ کجا بودی دختر؟ نصفه عمرم کردی! باخجالت سرم رو پایین انداختم وگفتم: _معذرت میخوام.. کشیده شدم توی بغلش وهمین کافی بود تا دوباره گریه رو از سر بگیرم.. _کجا بودی؟ چرا گوشیت خاموش بود؟ چرا این کارهارو بامن میکنی؟ مگه من چه گناهی کردم که تا این ساعت باید انتظار بکشم که یکی خبرمرگت رو واسم بیاره‌‌؟ چرا ملکه ی عذابم شدی گلاویژ‌؟ چرا عذابم میدی‌؟ چرا بامن کاری میکنی که باترس و وحشت انتظار مردنت رو بکشم‌؟ آخه مگه من چه گناهی کردم که اینجوری میکنی‌؟ _غلط کردم آجی.. غلط کردم.. بخدا نمیخواستم اینجوری بشه من فقط نمیخواستم حال خرابم رو ببینی و اذیتت کنم.. بخدا من هیچوقت نمیخواستم اشک چشم هاتو ببینم!
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.