@littlegirll_cityجوین شید
ᴡʟᴄ ᴛᴏ ʟɪᴛᴛʟᴇɢɪʀʟᴄɪᴛʏ♥️⃤ ʜɪ @ᴅᴜʀᴏᴠ ᴛʜɪꜱ ᴄʜᴀɴɴᴇʟ ᴅᴏᴇꜱ ɴᴏᴛ ɢᴏ ᴀɢᴀɪɴꜱᴛ ᴛʜᴇ ʟᴀᴡ. ᴀɴᴅ ɪᴛ ʜᴀꜱ ɴᴏ ᴘᴏʀɴᴏɢʀᴀᴘʜɪᴄ ᴀɴᴅ ʀᴏᴜɢʜ ᴘᴏꜱᴛꜱ. ᴘʟᴇᴀꜱᴇ ᴘᴀʏ ᴀᴛᴛᴇɴᴛɪᴏɴ! 🥀ᏰᎴᏕᎷ✨ᏝᎶᏰᏖ🥀 لینک ناشناس: https://t.me/BChatBot?start=sc-316080689 . . . 🌱♥️: @Info_Littlegirl
Show more1 384
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
⦿بهم گفت مشکل زندگیم چیه و چطوری حلش کنممم🙀
https://t.me/joinchat/AAAAAEauAnT8pbw6rXvQvw
بهم گفت کراشمم دوسم داره ولی روش نمیشه بم بگه😍😂واییی خیلی خوشالممم برم مخش بزنممم
100
🙇♀️نظر،انتقاد،پیشنهاد🙇♀
♦️کانال ناشناسمون👀:
جواب ناشناس هاتون💋درمورد رمان♥️
https://t.me/joinchat/AAAAAEXG1JkgwsxOM2KlJA
73000
🔺___اشتباه من___🔺
#پارت_۳۴
با گریه گفتم_دست از سرم بردار..
ابرو بالا انداخت و با تعجب گفت_نوچ نوچ نوچ،هنوزم که بی ادبی دختر نازم..
زود باش عزیزم ،بستنیت آب میشه..
مرتیکه روانی
انگار لباسمو نمیدید که چجوری خیس شده..
با گریه گفتم_تروخدا بزار برم خونم!
من که با این وضع نمیتونم بیام اون تو..
به لباسمنگاه کردو با لذت گفت_چرا میتونی بیای عزیزم،خوبم میتونی..
چون مطمعنم دوس نداری جای فلز داغ کرده رو باسنت بمونه..
با ترس نگاش کردم و اب دهنمو به زور قورت دادم و تو دلم فوشش میدادم..
آروم گفتم_حداقل برگردیم من لباسمو عوض کنم..تروخدا!!
سمتم اومد،مچ دستمو گرفتو کشوندم دنبال خودش و به سمت کافه رفت..
اشکام تند تند رو گونم میریختن..
منه احمق چرا باید خوشم بیاد یه روانی اینجوری آزارم بده؟؟
در کافه که باز شدو داخل رفتیم چسبیدم به امیر و پشتش راه رفتم که کسی لباسمو نبینه و تا روی صندلی نشستم سعی میکردم شالمو رو لباسم بندازم
امیر با خنده مرموزی نگام میکرد..
آروم گفت_نگفته بودی اسکوئرتینگ میشی!
با پشت دست اشکامو پاک کردم و نالیدم_بریم امیر..
دلش به حالم سوخت
خم شد سمتم و آروم صورتمو ناز کردو گفت _گریه نکن عسلم..
نمیدونم چه حس کوفتی بود که دلم میخواست حالا که بعد این همه اذیت کردن داره نازم میکنه مثل یه سگ خوب جلوش زانو بزنم و به عنوان تشکر دستشو لیس بزنم..
ناخواسته دستمو روی دستش که روی صورتم بود گذاشتم و آروم دستشو بوسیدم..
برای لحظه ای متعجب شد از این کارم ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و رو به پسره وهاب کردو اشاره کرد سمتمون بیاد..
پسره سمتمون اومد و به محض دیدن من نگران گفت_خوبین شما؟؟ چیزی شده؟ امیرجان اتفاقی افتاده؟ امیر عصبی گفت_لازم نیست نگران باشی حواسم هست بهش،فقط لطف کن برام یه قهوه دیگه بیار،این یخ کرد..
پسره سرشو تکون دادو اومد بره نگاهش به شلوارم افتاد..
تموم تنم از خجالت ضعف رفت..
سرمو پایین انداختم
آروم پرسید_روی لباستون آب ریخته میخواید جلوی بخاری بایستید تا خشک شه سرما نخورید...
امیر خیره نگاهم کرد که واکنشمو ببینه
میفهمیدم که حسودیش میشه به توجه های پسره..
برای اینکه لجشو در بیارم سر تکون دادمو بلند شدم..
صدای نفس کلافشو شنیدم که این معنی رو میداد که هلیا امشب فاتحت خونده است..
ولی انگار تنم میخارید واسه دردسر..
پسره سمت بخاری راهنماییم کردو کنارم ایستادو طوری که تو دید امیر نباشه پرسید_اتفاقی افتاده؟ کمک لازم دارید؟؟
دلم میخواست بگم اره..بگم از دست این روانی نجاتم بده...
ولی فقط سرمو به علامت منفی تکون دادم..
اونم بیشتر از این پیگیر نشد و رفت
به دقیقه نکشید که با صدای امیر کنار گوشم ترسیدم..
_چی میگفت در گوشت ؟؟
در حالی که از ترس قلبم تند میزد نالیدم_هیچی..
سرشو با حرص تکون دادو گفت_که نمیگی چه زری زد هوم؟ آدمت میکنم..لجباز..
اینو گفتو رفت نشست
تقریبا لباسم داشت خشک میشد..
بعد چند دقیقه برگشتم سر میز و نالیدم_میشه بریم؟؟
با حرص نگام کردو بلند شدو سمت صندوق رفت تا حساب کنه
نگاه وهاب دوستش مدام روی من بود و میفهمیدم که امیرم متوجه این موضوع هست..
71950
#رفقا حتماداخل کانال زاپاس جوین شین تادرصورت بروزمشکل چنل گم نکنین🐿
https://t.me/joinchat/AAAAAFVT96Oe4gfXz7zz0w
70330