« بارکـد »

بـــــسم اللّه الرحمٰن الرّحــــیم آتـــــــش و پـــنــبه: قصه ی زندگی دوتا آدم با یه دنیا تفاوت پر از دلهره و هیجان، تعصب و گذشتن از خط قرمزهای زندگی و در آخر عشق و عشق و عشق! ساغر دختر18 ساله دلبسته فواد 30 ساله میشود که پسر 5 ساله‌ی شیطون دارد قراره چه اتفاق‌های بین فواد و ساغر بیفته 😍🤤💄👙🔞 https://t.me/joinchat/Sbc64UN68oXWCzVH https://t.me/joinchat/Sbc64UN68oXWCzVH

اماده هستین برای سوپرایز

.

. . _ زَوَّجتُ مُوَکِّلَتِی نَفسِی، فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهر المَعلُوم» قَبِلتُ التَّزویج آقا بابا با همین من و خونه خراب کردی با دوتا جمله عربی... محکم با همون ابهتش که رنگ رو از رخ میپروند گفت: یحیی . اما من انگار زده بودم به سیم آخر عربده کشیدم. - به زور گفتی روزه بگیر، نماز بخون جلوچشمت کاری که خواستیو کردم و پشت سرت مست و پاتیل کردم و زن و دختر بردم خونه خالی.. روی سینه ام زدم. - شدم یه بی‌ناموس تمام؛ شدم یه لاشی تمام من چون تو از بس محدود کردی چون تو ازبس بکن و نکن کردی حالا... به دختر ظریفی که دوسه ساعت پیش با دو جمله عربی محرمم شده بود به خاطر صلاح بزرگان با و یه صیغه دوماهه هم خونده بودن تا راحت بریم برای خرید عروسی تا با نگاه کردن بهم گناه نکنیم اشاره کردم. - مصبت و شکر حتی وقتی واسم خواستی زن بگیری نپرسیدی این و دختر و میخوایی یا نه... حالا.... از حرص نفسم بالا نمی اومد صدآی مامان که با گریه میگفت: دردت به جونم آروم باش سکته میکنی توجه نکردم خواستم ادامه بدم که آقا بابا گفت: صدات کلفت شده بچه داری به رخ میکشی حتما هم از بس دمبیل زدی زورت هم زیاد شده ها که اینطوری چشم تو چشم من وایستادی... نیشخند زدم و سرم و تکون دادم نمیفهمید حالم و حسم انگار نه انگار کلافه بی حوصله صدام و روی سرم انداختم: دلم باهاش نیست میگی شده زنم من یه نگاه بهش نکردم بیا و تمومش کن تو رو به هر چی میپرستی. اخم روی پیشونی آقا بابا غلیظ‌تر شد. - یحیی میریزم خونتو اگه بخوای اسم این دختر و بندازی توی زبون ها بی ناموس این دختر ناموسته ناموست... چرخیدم و محکم دستم و به دیوار کوبیدم عربده کشیدم. - من بی ناموس عالمم... نگاهم بخیه شد توی یه جفت چشم خیس خاکستری حرفم و نتونستم ادامه بدم.. صدای آرومش که همراه با بغض بود بلند شد. - آقا یحیی لازم ... به داد و فریاد نیست هنوز هم اتفاقی نیفتاده یه صیغه محرمیت خونده شد که باطلش میکنیم... چادرش و روی سرش درست کرد. قبل اینکه کسی حرفی بزنه ادامه داد. - از این به بعد اگر شماهم بخوایین من جواب منفی هست این منم که نمیخوامتون.... رفت و انگار من تازه این دختر ریزه میزه رو میدیدم چشمهای خاکستریش... گفت صیغه رو باطل میکنه اما... قرداد چاپش بسته شد اگر میخوای بی سانسور بخونی عجله کن. ✅ 👇👇👇👇 https://t.me/joinchat/6s9GRHX5QX0wNTI0 https://t.me/joinchat/6s9GRHX5QX0wNTI0

...

. . 🔴 یحیی خان ، مردی جا افتاده #جذاب و #خانی بزرگ که #دلباخته ی دختری #کم‌سن و زیبا میشه ...🔴 #رقابت_عشقی ♨️⛔️ #عشق_بین_مردی_پخته_ودختری_بی‌تجربه💦🔥 https://t.me/joinchat/6s9GRHX5QX0wNTI0 #دارای_صحنه_های_باز_مخصوص_بزرگسالان 🔞❌❌ 👌👌👇👇 #لطفا_حتما_بخونید. دوستان بعد توی پیوی سوال نکنید. برای آخرین بار این رمان رو می خوام بهتون پیشنهاد کنم چون قراره نویسنده اش کانالش رو به تمام خصوصی و تمام لینک ها رو مصدود کنه. من خودم دو روزه با رمان #هنجارشکن آشنا شدم که زمان و مکان رو فراموش کردم. الان رسیددددم پارت #آخرش چی بگم☹️از کدوم شخصیتش بگم که دلم رو برده خوب دیگه خبر دادم چه رمانی رو شروع کردم پیشنهاد می کنم اگر سقلیه ام رو قبول دارین تا دیر نشده و وقت دارین شروع کنید. ❌👇 https://t.me/joinchat/6s9GRHX5QX0wNTI0 ❌❌❌❌❌❌❌ به کسی که #تجاوز شده گناه نداره چرا نمی فهمین اون کسی گناهکاره که تجاوز کرده

. . یحیی‌مرد34ساله‌باپرستارپسرهاش‌اولدوزکه‌19سالشه‌ازدواج‌میکنه. ‌- یحیی این خونه یه زن میخواد تا خونه رو جمع و جور کنه و پسرهات رو رام کنه می فهمی... یحیی کلافه روبه روی مادرش ایستاد. - فردا اول وقت یه خدمتکار جدید برای جمع و جور کردن خونه و آشپزی استخدام می کنم یه نفر هم که به کارهای پسرها برسه شما هم حق دارین توی این چندسال خسته شدین. مادرش با غیض به صورتش نگاه کرد. - یحیی من همچین چیزی گفتم من گفتم خسته شدم نمی فهمی دیگه می گم مرد حسابی دیگه 14 سالت نیست 34 سالته داری پیر میشی بردیا و آریا 15 سالشونه دیگه بچه نیستن بگی نمی خوام زیر دست نامادری بزرگ بشن با یکی‌ازدواج کن که با پسرهاتم دوست باشه. یحیی چنگ به کت روی دسته ی مبل زد. - هنوز اونی که هم من دوستش داشته باشم هم پسرها بتونن باهاش خو بگیرنن رو پیدا نکردم. صداش رو بلند کرد. - آریا بردیا زود باشین پسرها داریم می ریم خونه. مادرش هم از روی مبل بلند شد دلنگرون پسرش بود خیلی وقت بود که دیگه چشم هاش نمی خندید دستش رو روی بازوی پسرش گذاشت. - اگر به دختر باشه که پسرهات دوستش داشته باشن قابل اعتماد باشه که زندگیت رو بهش بسپری ازدواج می کنی. یحیی چشم هاش رو ریز کرد مادرش رو خوب می شناخت از چیزی مطمئن نبود راجبش‌حرف نمی زد. با صدای خنده ای پسرها سرش رو چرخوند. آریا بردیا دو طرف اولدوز با خنده از پله پایین می اومدن. نگاهش میون صورت مادرش رو اولدوز دختری که چندوقتی بود معلم خصوصی پسرهاش شده بود چرخید. صدای مادرش کنار گوشش رسید. - روش فکر کنن این مدت هواسم بهش بود شوهر و نامزدی حتی مردی توی زندگیش نیست دختر خوبی هست با پسرها هم خوب دوست شده. https://t.me/joinchat/RWj1Y1el2g80Y2M8 https://t.me/joinchat/RWj1Y1el2g80Y2M8 زندگی این زوج خوندن داره. آریا و بردیا دوتا پسر تخس 😌😂یحیی هم یه وحشی به تمام معنا