cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

دیانه/دلم آغوشت را میخواهد

Show more
Iran398 625The language is not specifiedThe category is not specified
Advertising posts
29
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

#کاتیا_دختر_ارباب #پارت39 -کاش مادر نداشتی که این روزو ببینه... -خدا نکنه مامانم صورتمو بوسید گفت:وقتی آقات گفت تو وصنا رو خون بس آوردن باورم نمیشد....خودمو رسوندم اینجا،دیگه اجازه نمیدم اینجا باشی،باخودم میبرمت -اما مادر... -اما نداره... دستمو گرفت که حرکت کنه...صدای پرقدرت اتابک خان بلندشد...تازه متوجه اطرافم شدم...اتابک خان و تاج الملوک،زن بزرگ ارباب و چندتا خدمتکار کنارمون بودن... -دخترتو دیدی،حالا برو... -اما اتابک خان من اجازه نمیدم کاتیا اینجا باشه... -لازم به اجازه تو نیست ضعیفه،فرهاد خان باید یااون پسر ترسوش رو میداد یااینکه دوتا خون بس... -من اجازه نمیدم دخترم اینجا باشه،دستشو میگیرم میرم روسیه... -کسی جرات نداره رو حرف اتابک خان حرف بزنه‌... همین طور ایستاده بودیم و به مشاجره مادر و اتابک خان گوش میدادیم... یعنی مادرباکی اومده بود ده بالا...مادر دستمو کشید که دردم اومد... -من دخترم رو میبرم... چندقدمی با مادر هم قدم شدم اتابک خان عصبی عربده کشید:اون شوهر بی غیرتت کجاست که توی ضعیفه اینجایی؟ -مادر با کی اومدی؟ مادر نگاهی بهم انداخت و گفت:باخدمتکار اومدم...آقا خبر نداره اومدم‌...اجازه نمیدم اینجا باشی @desermo
Show all...
#کاتیا_دختر_ارباب #پارت37 -شیاناخان داره عقده نه گفتن فرهاد خان رو سردخترش در میاره وگرنه مرگ برادرش بهانه است... دیگه صداشونو نشنیدم،فقط صدای بستن در و سکوت... آروم چشمامو باز کردم و با درد دستی ب کنار صورتم کشیدم...از دردی که احساس کردم آخ ریزی گفتم و صورتم چین افتاد...نگاهی به دست خونیم انداختم،تمام بدنم درد میکرد و نمیتونستم تکون بخورم...روی زمین مچاله شدم باهربار تکون درد رو احساس میکردم...همونطورمچاله خوابم برد... نمیدونم چقدر خوابیدم که با سر وصدا و جیغ و داد بیدارشدم...گوشامو تیز کردم تا صداهارو واضح بشنوم...صدای گریه زنی از بیرون میومد و صدای عصبی اتابک خان... زن میون گریه چیزی گفت...باشنیدن صدای زن قلبم خالی شد... تندی ازجام بلندشدم...اما با دردی که تمام تنم پیچید آخ بلندی گفتم...ازشوق زیاد حالم دست خودم نبود...دستمو به دیوارگرفتم و به سمت تنها پنجره ای که توی انبار بود رفتم...گوشه انباری انباشته از کیسه های برنج و گندم بود...خودمو به پنجره رسوندم تا بتونم بیرون انباری رو ببینم،اما جز درختای سربه فلک کشیده چیزی جلوم نبود...ناراحت سر خوردم وبه دیوار پشت سرم تکیه دادم...تمام حواسمو دادم بیرون تا دوباره اون صدای دوست داشتنی و زیبا رو بشنوم...بغض راه گلومو گرفت... صدای زن باعجز بلند شد که اشکم رو جاری کرد،دستمو جلوی دهنم گرفتم و ازته دل گریه کردم. دلم میخواست فریاد بزنم،بگم مامان دخترت اینجاست،توی انباری‌...اما توان روبرو شدن بامادر عزیزم رو نداشتم...مادری که دخترشو تو برگ گل بزرگ کرده بود...سرمو گذاشتم رو زانوم و باصدای بلند شروع به گریه کردم...دلم برای آغوش پرمحبت مادرم تنگ شده بود...دیگه اهمیتی به صداها ندادم... توحال خودم بودم که در انباری بازشد...سرمو بلند کردم و دوباره نگاهم به اون دوگوی قهوه ای مهربون افتاد... دوقطره اشک از گوشه چشمم روی گونه ام سرخورد...لبخند غمگینی زد و به سمتم اومد... زیرلب آروم‌گفت:ببین خدا نشناس چکار باهات کرده... خم شد و آروم زیربازومو گرفت...سرمو بلند کردم...صورتش توی یک سانتی صورتم بود...نفس های گرمش به صورتم میخورد... چشماش و آروم باز و بسته کرد گفت:پاشو دختر ارباب مادرت اومده ببینتت... دستهای گرمش رو روی بازوهای دردمندم گذاشت که از درد چشمام جمع شد... فهمید که دستم درد میکنه دستشو ازپشتم رد کرد و روی کمرم گذاشت... @desermo
Show all...
#کاتیا_دختر_ارباب #پارت38 -بلندشو تا شیاناخان نیومده... لبای خشکمو خیس کردم و آروم گفتم:اما من دوست ندارم مامانم منو اینجوری ببینه -اون مادره و دلتنگ،اگه الان نری معلوم نیس اتابک خان بذاره ببینیش...الانم بخاطر گریه و التماس هایی که کرد اجازه داد برای اولین و آخرین بار ببینتت...باکمک غریبه اما آشناتر از هر آشنایی ازجام بلندشدم،توان روی پا واستادن رو نداشتم -تکیه بده به من میدونم درد داری... بهش تکیه دادم و باهم از انباری بیرون اومدیم... دلم طاقت نیاورد و پرسیدم:اسب ارباب کوچیک حالش چطوره؟باور کن من بلایی سرش نیاوردم... -میدونم،اسبم حالش خوبه... همین که چندقدم رفتیم... قامت زیبای مادرم بااون موهای بلوطیش و کت دامنی که پوشیده بود و دسته ای از موهاش که از زیر روسریش بیرون بود رو دیدم...قدمام سست شد،دلم میخواست یه دل سیر نگاهش کنم...مادرمم با دیدن من ناباور دستشو روی دهنش گذاشت...حق داشت باورش نشه این دختر زخم و زیلی و ژولیده دختر خودش باشه... باقدم های بلند سمتم اومد...توی دوقدمیم ایستاد...نگاهی به سرتاپام کرد چشمهای دریاییش روی صورتم ثابت موند...خنده ای عصبی کرد،سری تکون دادو گفت:نه باورم نمیشه تو کاتیای منی... از غریبه آشنا جدا شدم...با درد یه قدم به سمتش رفتم...انگار همون یه قدم کافی بود،ازشک درش آورد... که یه قدم باقی مونده رو برداشت و دستای مهربونش دورم حلقه شد ومنوسفت به خودش فشرد از درد نفسم بند اومد اما لب نزدم تا مامانم نفهمه این بدن چقدر درد داره...دستمو آروم دورش حلقه کردم وقطره اشکی از چشمام چکید...صدای گریه و قربون صدقه هاش کنار گوشم بهترین لالایی دنیا بود... -کاتیا،کاتیا کوچولوی مادر،چرا حال و روزت اینجوریه...چه بلایی سر دختر کوچولوی من اومده... ازم جداشد،دوتا دستاشو دوطرف صورتم گذاشت درحالی که اشک از چشماش جاری بود گفت:الهی مادر دورت بگرده،صورتت چرا اینجوریه...یه چیزی بگو دلم برای صدات تنگ شده... میون بغض لبی زدم -مامان جونم دلم برات تنگ شده بود کجا بودی؟ @desermo
Show all...
#کاتیا_دختر_ارباب #پارت36 با شلاق توی دستش آروم کشید روی صورتم وپوزخندی زد... فریاد زد:اسد فلک نیار میخواهم کسی که اسب محبوب منو مریض کرده را باشلاق تنبیهش کنم... چشمای مشکی و وحشیش رو به چشمام دوخت و دستی گوشه لبش کشید... میدونستم از ترس چشمام دو دو میزنه،اونم با لذت نگاهی به سرتاپام کرد(خدایا این مردنی نیست،نه به حال دیشبش نه به الانش) ازجاش بلند شد،شلاق توی دستش رو بالا برد...به شدت به پایین فرود آورد... صدای بدی ایجاد کرد...چشمامو از ترس بستم،اما دردی احساس نکردم...خوشحال چشمامو باز کردم... اما با ضربه ای که به کتفم خورد دردی توی بدنم پیچید که نفسم بند اومد و ناخودآگاه آخم بلند شد... ضربه دومو محکمتر زد از درد پامو محکم بغل کردم و بخاطر اینکه صورتم آسیب نبینه سرمو روی پام گذاشتم... شلاق که به کتفم خورد احساس کردم لباسم پاره شد و با پوست تنم برخورد کرد،نمیدونم چندمین شلاق بود که با بدن ظریفم اصابت کرد...صدای گریه و التماس های صنا توی گوشم بود... -ارباب توروخدا نزنینش،کاتیا حتی به یه مورچه هم آسیب نمیزنه -توروخدا نزنینش کاتیا عاشق اسب و اسب سواریه سرم رو با درد بلند کردم که ناگهان شلاق به سرم برخورد کرد...احساس کردم سمت چپ صورتم سوخت و پاره شد...از درد طاقت نیاوردم و جیغی زدم... صنا پای شیانا خان رو چسبید و با گریه گفت:خواهرمو کشتی... من انقدر حالم بد بود که چشمام سیاهی میرفت و فقط صداها توی گوشم اکو میشد و صدای ارباب کوجیک ازهمه بیشتر... -بیایین ببرینش بندازینش توی انباری ته باغ...زود باشین... از درد زیاد بدنم بی حس شده بود...صدای گریه صنا هنوز بلند بود....دونفر از دستام گرفتن و روی زمین میکشیدنم‌...از درد فقط یه ناله کردم... بعداز طی کمی مسافت وتحمل دردی که از شدتش چشمام باز نمیشد تو یه جای سفت و سرد انداختنم...لحظه آخر صداشونو شنیدم که باهم حرف میزدن... -دختره بدبخت،اینهمه شلاق خورد صداش در نیومد @desermo
Show all...
#کاتیا_دختر_ارباب #پارت35 لحظه آخر دیدم که دستش به سمت معدش رفت و اون غریبه آشنا زیر بازوشو گرفت... دیگه موندن رو جایز ندونستم وبه سرعت از اتاق بیرون اومدم....پله‌ها رو تندی پایین رفتم واز اون عمارت نحس بیرون زدم... سمت اتاقک خودمون رفتم...با چندتا ژنراتور تمام عمارت برق داشت و ما از چراغ استفاده میکردیم.... باتن و روحی خسته وارد اتاقک خودمون شدم...چراغ روشن بود و صنا توی رختخواب خودش آروم خوابیده بود...تشک منم کنار خودش پهن کرده بود....روی تشک دراز کشیدم....اینقدر خسته بودم که زود خوابم برد... با صدای داد و فریاد بیرون چشامو باز کردم...هوا هنوز کامل روشن نشده بود و سر و صدا از بیرون می اومد....روسریمو سرم انداختم از جام بلندشدم...صنا غرق خواب بود،سمت در رفتم...هنوز دستم به دستگیره در نرسیده بود که دربازشد....قامت بلند شیانا خان بااون لباس شکار و چکمه های بلند چرم تا زانو با شلاق توی دستش تو قامت در نمایان شد...ازچشماش خون میبارید...از ترس قدمی عقب برداشتم که اون قدمی جلو اومد....قلبم تند تند میزد... باترس گفتم:چیزی شده ارباب؟ -اِ،چیزی شده؟اسب محبوبم از دیروز که تو اصطبل رو تمیز کردی مریض شده،چی بهش خوروندی؟؟ -من کاری نکردم فقط بهش علوفه دادم. عصبی داد زد:خفه شو دختره احمق حالا معلوم میشه با دادی که اون زد صنا سراسیمه از خواب پرید و با دیدن پسرارباب رنگ از رخش پرید...شیانا خان به سمتم اومد،محکم بازومو گرفت و از اتاق کشون کشون بیرونم برد....هوای صبحگاهی سرد بود و احساس لرز شدید کردم،همه خدمتکارا توی باغ جمع شده بودن....شیانا خان به شدت وسط حیاط پرتم کرد...تعادلم رو از دست دادم و با ضرب روی زمین افتادم...ازبرخورد دستم با سنگریزه های کف حیاط سوزش بدی توی دستم پیچید... نگاهی به کف دستم کردم،دیدم چندتا سنگ ریزه توی دستم فرو رفته....با درد دست روی دستم گذاشتم که با فریاد اسد رو صدا کرد -هوی مردک کجایی برو اون فلک رو بیار تا به این دختره نشون بدم که اینجا فقط یه خدمتکاره... از فکر اینکه دوباره قراره فلک بشم نفسم حبس شد...تازه درد فلکی که ارباب بهم زده بود داشتم فراموش میکردم‌... باقدم‌های محکم اومد روی دوزانو کنارم نشست.... @desermo
Show all...
از این سبک ها خوشت میاد؟ دوس دادی یه عالمه از این متن ها داشته باشی؟ عضوشو و لذت ببر https://t.me/gam_kade_1
Show all...
غمکده

يٍكٍرِنٍگ كٍهً بًآشِيٍ زَودِچشِمُشِآنٍ رِآمُيٍزَنٍيٍ،خًسّتٍهً مُيٍشِونٍدِآزَ رِنٍگ تٍكٍرِآرِيٍتٍ آيٍنٍ رِوزَهًآدِورِهً رِنٍگيٍنٍ كٍمُآنٍ هًآسّتٍ😔✌️

از نظر روانشناسی: تو وقتی یه چاقو دستت رو میبره انقد درد نداره اما وقتی یه کاغذ دستت رو میبره دردش کل وجودتو میسوزونه. میدونی درواقع تو انتظار نداشتی یه کاغذ بتونه اینکارو بکنه،حرفم اینه وقتی از کسی ضربه میخوری که انتظارشو نداری دردش رو بیشتر احساس میکنی(:
Show all...
#کاتیا_دختر_ارباب #پارت32 یه لیوان شربت عسل با لیموی تازه برای آقا کوچیک ببر...همینطور زیر لب غرغرکرد... -من نمیدونم،آقامیدونه این زهرماری رو بخوره حالش بدمیشه،بازم میخوره...بگیر این شربتو ببر طبقه بالا... بزرگترین در،در اتاق آقاست... -صنا تو برو استراحت کن منم کارم تموم شه میام. -میخواهی بمونم؟ -نه برو معلوم نیست کارم کی تموم شه از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم سمت پله ها....از پله ها بالا رفتم... عمارت ارباب یه عمارت بزرگ و مجلل بود بعداز چندین پله مارپیچ به طبقه بالا میرسیدیم که یه سالن بزرگ نیم دایره داشت و چنددست مبل چیده بودن با مجسمه های عتیقه که دورتا دور سالن بود نگاهم به بزرگترین در که توی سالن بود افتاد وبه سمت درش رفتم اما با فریاد شیانا خان سرجام ایستادم،دراتاق باز شد،زن شیانا خان سراسیمه بیرون اومد با دیدن من عصبی غرید:کدوم گوری هستی؟بدو آقا حالش بد شده حوصله بحث نداشتم آروم زیر لب گفتم:چشم من نمیدونم این واقعا زنشه.... وارد اتاق شدم یه اتاق بزرگ که یه تخت سلطنتی بزرگ وسط اتاق قرار داشت و چندین در داخل اتاق بود. نگاهم به مرد مغروری افتاد که مچاله روی تخت جمع شده بود،آروم سمتش رفتم لیوان توی دستمو گذاشتم روی میز و نزدیکش شدم...آقا هیچ واکنشی نشون نداد. آروم دستمو سمت شونه اش بردم همین که دستم به شونش رسید سریع عکس العمل نشون داد ترسیدم و دستمو کشیدم. عصبی باصدایی که اون صلابت رو نداشت گفت:تو اینجا چکار میکنی؟ -براتون شربت عسل آوردم لیوان رو برداشتم:اینو بخورین براتون خوبه ازجاش بلندشد،دکمه های پیرهنش باز بود و زیرش رکابی مشکی پوشیده بود و دوباره لیوان رو گرفتم سمتش...بفرمایید فریاد زد کی به تو گفت بیایی اینجا؟ @desermo
Show all...
امروز پارتها این مدلی شد از فردا باز مینویسم میذارم
Show all...
#کاتیا_دختر_ارباب #پارت34
Show all...
Choose a Different Plan

Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.