cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

صوفیانه

«که یکی هست و هیچ نیست جز او»

Show more
Advertising posts
2 615
Subscribers
+124 hours
+797 days
+26530 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

Photo unavailableShow in Telegram
صد هزاران دام و دانه‌ست ای خدا ما چو مرغان حریص بی‌نوا دم بدم ما بستهٔ دام نویم هر یکی گر باز و سیمرغی شویم می‌رهانی هر دمی ما را و باز سوی دامی می‌رویم ای بی‌نیاز ما درین انبار، گندم می‌کنیم گندمِ جمع آمده گم می‌کنیم می‌نیندیشیم آخر ما بهوش کین خلل در گندمست از مکرِ موش موش تا انبار ما حفره زدست و از فنش انبار ما ویران شدست اول ای جان دفع شر موش کن وانگهان در جمعِ گندم جوش کن بشنو از اخبار آن صدر الصدور لا صلوة تم الا بالحضور گر نه موشی دزد در انبار ماست گندم اعمال چل ساله کجاست ریزه‌ریزه صِدق هر روزه چرا جمع می‌ناید درین انبار ما گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم چون عنایاتت بود با ما مقیم کی بود بیمی از آن دزد لئیم #مولانا @sufianehh
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
‍ ای درویش! جمله ی آدمیان درین عالم در زندان اند، از انبیا و اولیا و سلاطین و ملوک و غیرهم، جمله در بند اند. بعضی را یک بند است، و بعضی را دو بند است، و بعضی را ده بند است، و بعضی را صد بند است، و بعضی را هزار بند است. هیچ کس در این عالَم بی بند نیست، اما آن که یک بند دارد، نسبت با آن که هزار بند دارد، آزاد و فارغ باشد، و رنج و عذاب وی کمتر بود. هرچند بند زیادت می شود، رنج و عذاب وی زیادت می گردد. ای درویش اگر نمی توانی، که آزاد و فارغ شوی، باری راضی و تسلیم باش. #انسان_کامل #عزیزالدین_نسفی @sufianehh
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
ای درویش! اولِ این کار، زهر است و آخر، نوش. بدایتِ این راه بُعد است و نهایت راه، حلقه قرب در گوش. #کشف_الاسرار @sufianehh
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
‍ مستی شراب محبت خدا به تو آن است که تو او را دوست می داری و هنگامی که تو او را دوست داشتی و این شراب محبت را نوشیدی ،خواهی فهمید که محبت و عشق تو به او درست همان محبت و عشق او به توست و اوست که تو را از محبت خودش سر مست کرده ، همراه با احساس خودت به این که تو به او عشق می ورزی و فرقی بین این دو محبت نمی گذاری در حالی که این همان تجلی معرفت است. #ابن_عربی @sufianehh
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
اي عزيز! اگر خواهي كه جمالِ اين اسرار بر تو جلوه كند، از عادت پرستي، دست بردار كه عادت پرستي، بُت پرستي باشد. #عين_القضات_همداني @sufianehh
Show all...
Photo unavailableShow in Telegram
آن پیر را گفتند: «خواهی تا خداوند را ببینی؟» گفتا: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت: «چون موسی بخواست ندید و محمد نخواست بدید.» پس خواست ما حجاب اعظم ما بود از دیدار حق تعالی. #کشف_المحجوب @sufianehh
Show all...
یکی از مریدان حسن بصری ؛ عارف بزرگ ؛ در بستر مرگ استاد از او پرسید : "مولای من! استاد شما که بود ؟ " حسن بصری پاسخ داد : "صدها استاد داشته ام و نام بردنشان ماه ها و سال ها طول می کشد و باز هم شاید برخی را از قلم بیندازم ." "کدام استاد تاثیر بیشتری بر شما گذاشته است ؟ " حسن کمی اندیشید و بعد گفت : "در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند، اولین استادم یک دزد بود! در بیابان گم شدم و شب دیر هنگام به خانه رسیدم. کلیدم را پیش همسایه گذاشته بودم و نمی خواستم آن موقع شب بیدارش کنم. سرانجام به مردی برخوردم ، از او کمک خواستم ، و او در چشم بر هم زدنی ، در خانه را باز کرد. حیرت کردم و از او خواستم این کار را به من بیاموزد. گفت کارش دزدی است ، اما آن اندازه سپاسگزارش بودم که دعوت کردم شب در خانه ام بماند. یک ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون می رفت و می گفت : می روم سر کار ؛ به راز و نیازت ادامه بده و برای من هم دعا کن و وقتی بر می گشت ، می پرسیدم چیزی بدست آورده یا نه. با بی تفاوتی پاسخ می داد : " امشب چیزی گیرم نیامد. اما انشا ء الله فردا دوباره سعی می کنم. " مردی راضی بود و هرگز او را افسرده ی ناکامی ندیدم. از آن پس، هر گاه مراقبه می کردم و هیچ اتفاقی نمی افتاد و هیچ ارتباطی با خدا برقرار نمی شد ، به یاد جملات آن دزد می افتادم : "امشب چیزی گیرم نیامد ، اما انشا ءالله ، فردا دوباره سعی می کنم ، و این جمله ، به من توان ادامه راه را می داد. " "نفر دوم که بود ؟ " "استاد دوم سگی بود ، می خواستم از رودخانه آب بنوشم ، که آن سگ از راه رسید. او هم تشنه بود .اما هر بار به آب می رسید ، سگ دیگری را در آب می دید ؛ که البته چیزی نبود جز بازتاب تصویر خودش در آب. سگ می ترسید ، عقب می کشید ، واق واق می کرد. همه کار می کرد تا از برخورد با آن سگ دیگر اجتناب کند. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد . سرانجام ، به خاطر تشنگی بیش از حد ، تصمیم گرفت با این مشکل روبرو شود و خود را به داخل آب انداخت ؛ و در همین لحظه، تصویر سگ دیگر محو شد. " حسن بصری مکثی کرد و ادامه داد: "و بالاخره، استاد سوم من دختر بچه ای بود با شمع روشنی در دست، به طرف مسجد می رفت. پرسیدم: خودت این شمع را روشن کرده ای؟ دخترک گفت: بله. برای اینکه به او درسی بیاموزم، گفتم :دخترم ، قبل از اینکه روشنش کنی ، خاموش بود، می دانی شعله از کجا آمد؟ دخترک خندید، شمع را خاموش کرد و از من پرسید: جناب! می توانید بگویید شعله ای که الان اینجا بود، کجا رفت ؟ در آن لحظه بود که فهمیدم چقدر ابله بوده ام! کی شعله خرد را روشن می کند؟ شعله کجا می رود؟ فهمیدم که انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد ، اما هرگز نمی داند چگونه روشن می شود و از کجا می آید. از آن به بعد، تصمیم گرفتم با همه پدیده ها و موجودات پیرامونم ارتباط برقرار کنم؛ با ابرها ، درخت ها، رودها و جنگل ها، مردها و زن ها. در زندگی ام هزاران استاد داشته ام . همیشه اعتماد کرده ام ، که آن شعله، هروقت از او بخواهم ، روشن می شود ؛ من شاگرد زندگی بوده ام و هنوز هم هستم. آموختم که از چیز های بسیار ساده و بسیار نامنتظره بیاموزم ، مثل قصه هایی که پدران و مادران برای فرزندان خود می گویند. " #حسن_بصری @sufianehh
Show all...