cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

𝑁𝑎𝑟𝑐𝑖𝑠 𝑇𝑜𝑤𝑛 ࿐

؂ᴡᴇʟᴄᴏᴍᴇ ᴛᴏ ɴᴀʀᴄɪs ᴛᴏᴡɴ! ɪ ʜᴏᴘᴇ ʏᴏᴜ ᴇɴᴊᴏʏ ᴏғ ᴏᴜʀ ғɪᴄᴛɪᴏɴs ᴀʙᴏᴜᴛ ᴄʜᴀɴʙᴀᴇᴋ ᴀɴᴅ sᴇᴋᴀɪ .✩° ؂ᴡᴀᴛᴛᴘᴀᴅ: mmhpcy ᴀᴅᴍɪɴ: ✯ɴᴀʀᴄɪs | @MMHPCY ✯ʜᴀɴʏ | @HanyAs6104 ɴᴀʀᴄɪs ᴅᴀɪʟʏ: @MomKittens ᴀᴅᴍɪɴ ᴛᴀʙ: ✯ᴍᴇɢᴜᴍɪ | @SehunBaby94

Show more
Advertising posts
1 045
Subscribers
-124 hours
-67 days
-2530 days
Posting time distributions

Data loading in progress...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Publication analysis
PostsViews
Shares
Views dynamics
01
اگه نات کوین رو از دست دادین از این یکی غافل نشین عزیزام. 🩷 https://t.me/hamster_kombaT_bot/start?startapp=kentId1017454388
1327Loading...
02
این لیریک چقدر بهش میاد
1960Loading...
03
+کدوم بیمارستان؟ -نمی‌دونم. +شماره مینهو رو دارین؟ خواهش می‌کنم... -مو هویجیه منظورته؟ صبر کن همینجا پیرزن داخل خونه رفت تا شماره مینهو رو براش بیاره و جونگین تموم اون مدت می‌لرزید. از ته قلبش می‌خواست وقتی زنگ می‌زنه خبر خوشی بشنوه. دقایقی بعد شماره رو توی موبایلش وارد کرد و به سمت ماشینش رفت. بعد از چند تا بوق صدای بغض آلود و گرفته دوست قدیمی دانشگاهش توی گوشش پیچید. -بفرمایید؟ +جونگینم... کیم جونگین. سهون کدوم بیمارستانه؟ به سرعت پرسید. بغض مرد پشت خط ترکید و بعد از اینکه چند بار زمزمه کرد "لعنت بهت جونگین" تماس رو قطع کرد.‌ چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که ادرسی براش پیامک شد. همه چی به سرعت داشت اتفاق میفتاد و قلبش بی‌تاب به قفسه سینش کوبیده می‌شد. به سرعت به بیمارستان رسید. مینهو تو سالن بود. صورتش از اشک خیس بود ولی روی پاهاش بلند شد و به سمت جونگین خیز برداشت و یقه لباسش رو توی دست‌هاش گرفت. -تو حرومزاده‌ای جونگین! واقعا حرومزاده‌ای! چطور به خودت حق میدی بیای اینجا؟ جونگین سکوت کرد. چی می‌گفت؟ هیچوقت نمی‌خواست همچین چیزی بشه ولی قبول احساسات سهون براش سخت بود. نمی‌تونست... ولی این رو نمی‌خواست. اون پسر هنوز راه زیادی برای رفتن داشت. منظورش از آرامش این بود؟ مرگ؟ مینهو مشتی به سینش کوبید و دوباره میون هق‌هاش فریاد زد: -تو که می‌دونستی هیچکی رو نداره لعنتی... چطور دلت اومد؟ مینهو سرش رو به سینش تکیه داد و گریه کرد. الان وقت نداشت اون رو آروم کنه باید می‌فهمید سهون چطوره. +حالش... حالش خوبه؟ مینهو عقب رفت و میون اشک‌هاش تکخند زد. -خوب؟ حتی دکترها هم گفتن احتمال بهوش اومدنش زیر یک درصده چون خون خیلی خیلی زیادی از دست داده. با دستگاه نفس می‌کشه. حتی یه دستگاه هم داره به کار کردن قلبش کمک می‌کنه. یه مرد جوون سی ساله! روی تخت داره جون می‌ده فقط بخاطر اینکه تو تصمیم گرفتی یه حرومزاده باشی. توجهی به مینهو نکرد و جلوتر رفت. یکی یکی اتاق‌های ای سی یو رو از پشت شیشه نگاه می‌کرد و با دیدن یه چهره رنگ پریده که دهن کوچیکش با لوله‌های مختلف پر شده بود و تن لاغرش با یه پارچه آبی پوشیده شده بود ایستاد. خودش بود... کاش خودش الان روی اون تخت بود. همچین آدمی ارزش اکسیژن مصرف کردن نداشت. سهون رو دوست داشت. واقعا دوست داشت. ولی نه به عنوان یه پارتنر... ولی حالا...فقط آرزو داشت چشم‌هاش رو باز کنه تا تمام اون دوازده سال رو جبران کنه. می‌تونست جبران کنه؟ نمی‌دونست. فقط در این لحظه قلبش پر غم و درد بود. پیشونیش رو به شیشه تکیه داد. حتی الان هم حس یه حرومزاده رو داشت. می‌خواست سهون بیدار شه تا براش جبران کنه ولی این برای شاد کردن سهون بود یا تسکین دادن عذاب وجدانش؟ لعنت بهش. کی انقدر بی‌شرف شده بود؟ چقدر تو این دوازده سال تدریجی بیشعور شده بود که خودش نفهمیده بود؟ تنفر از خودش کافی بنطر نمیومد. همزمان با خزیدن یه قطره اشک روی گونش صدای بوق ممتد دستگاه‌های داخل آی‌سی‌یو توی گوشش پیچید. شبیه ناقوس مرگ بود. ناقوس مرگ روح جونگین. بدن بی‌‌حال جونگین توسط پرستا‌رها به سمت دیگه‌ای هدایت شد و بعد از چند دقیقه سر و کله زدن دکترها با بدن مرد روی تخت، دستگاه‌ها رو جدا کردن و یه پارچه سفید روی صورت قشنگش کشیدن. روی زمین سقوط کرد. سر زانوهاش از درد سوخت ولی توجهی نکرد. حس کرد قلبش به دو نیم تقسیم شده و انقدر دردش زیاد بود که فکر می‌کرد ممکنه بمیره. راه گلوش بسته شده بود و به سختی نفس می کشید. چشم‌هاش با اشک پر شده بود و ممکن بود هر لحظه شعله ور بشن. این مجازاتش بود؟ خب کافی نبود. جونگین باید تا ابد تو جهنم می‌سوخت.
3005Loading...
04
یگه تو این زمونه کی نامه می‌داد؟ اصلا شرکتی وجود داشت که نامه برسونه؟ اگه بود، نامه رسونی بود که انقدر مسئولیت پذیر باشه و نامه‌های اون روز رو تو تایم دقیقش بفرسته؟ یا اون پسر خودش احمق بود و هر روز نامه رو از لای در مینداخت داخل خونش؟ پوف کلافه‌ای کرد و نامه‌ای رو که از روی زمین برداشته بود باز کرد. طبق معمول، از همون شخص بود. "سلام جونگینم. این بار بهت نمی‌گم عزیزم. چون میدونم دوست نداری این رو بهت بگم. این آخرین باریه که قراره با نامه‌هام اذیتت کنم. دیگه نیاز نیست حضورم رو تحمل کنی. بابت تمام این سال‌ها معذرت می‌خوام ولی اگه هیچکدوم از نامه‌هام رو نمی‌خوندی امیدوارم این رو بخونی. می‌دونی که... من هیچکس رو ندارم. هیچ خانواده‌ای ندارم. همشون مردن و از خانواده اوه، فقط اوه سهون مونده. تنها بازمانده اون تصادف جهنمی منم... متاسفانه... و در تمام این ۱۲ سال، از دبیرستان تا حالا، اونقدر احمق نبودم که حتی یک ثانیه چشم‌هام رو ازت برگردونم تا با کسی دوست بشم پس دوستی هم ندارم. تمام این سال‌ها نگاهم به تو بود. از اولین روزی که فهمیدم با دیدنت حتی قلبم تند نمیزنه. قلبم با دیدنت آروم می‌شد و من عاشق اون حس آرامش بودم که کم کم ازم دریغ شد ولی تغییری در احساس من به وجود نیومد. تمام این دوازده سال... تلاش کردم لبخندت رو ببینم. تلاش کردم توجهت رو داشته باشم و ذره‌ای از محبتت رو صاحب شم. یک بار هم که شده برق تو چشم‌هات رو موقع نگاه کردن خودم ببینم ولی... این آرزوی بزرگی بود که تو علاقه‌ای به برآورده کردنش نداشتی. من تمام این سال‌ها انقدر محو تو بودم که حتی نمی‌دونم انسان بودن و عضوی از جامعه بودن چطوریه چون از وقتی که یادم میاد درگیر عاشقی کردن بودم. تابنده آفتاب عشقی بودم که هیچ بازتابی نداشت. نمی‌خوام یه وقت احساس عذاب وجدان بهت بدم. هیچوقت نمی‌خوام باعث حس بدی درونت بشم... فقط خواستم بگم که قراره از این به بعد برای خودم زندگی کنم. اوه سهون سی و دو ساله می‌خواد وارد یه دنیای آروم بشه و بالاخره یه نفس راحت بکشه. مطمئنا هیچوقت نمی‌تونم عشق دوازده ساله ام رو فراموش کنم اما می‌خوام صرفا آرامش داشته باشم. می‌خوام توهم آرامش داشته باشی چون می‌دونی که... دوستت دارم. ببخشید مثل بقیه نمی‌تونم شعرای محبت‌آمیز بگم... من فقط زیادی دوستت دارم و کلمه‌ای برای وصف کردن این احساس پیدا نمی‌کنم. دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم. ممنون که دوازده سال از زندگیم رو زیبا کردی کیم جونگین. با عشق... سهون" متعجب پلک زد.‌ نمی‌فهمید چیشده. تو اپریل بودن؟ دروغ اپریل بود؟ سهون... پسری که از سال اول دبیرستان پرمحبت بهش خیره می‌شد و برای بیش از یک دهه این عشق رو حفظ کرده بود... قصد داشت بیخیال شه؟ نفهمید احساس ترحم وجودش رو در برگرفته یا فقط بیشعورانه از اینکه قراره توجهی با قدمت دوازده سال رو از دست بده ناراحته؟ هرچی بودن کل شب بیدار نگهش داشت و فردا کمی از صبح گذشته بود که خودش رو جلوی در خونه سهون پیدا کرد. در این حد می‌دونست که سهون همراه یکی از هم دانشگاهی‌های قدیمش مینهو مدتیه اینجارو اجاره کرده. چرا اینجا بود؟ نمی‌دونست ولی زنگ در رو فشار داد و بعد از ده دقیقه معطل بودن که داشت تقریبا باعث می‌شد بیخیال شه در خونه با صدای قژ مانندی باز شد و قامت کوتاه پیرزنی که ابروهاش درهم بود بین چارچوب نقش بست. -چی می‌خوای سر صبح؟ پیرزن همچنان که خیره نگاهش می‌کرد نق زد و جونگین مردد پلک زد. +پسرایی که اینجا... -من صاحب خونم مرد جوون. پیرزن وسط حرفش پرید و جونگین دستی پشت گردنش کشید. خب حالا حس مجرم‌هارو داشت. +هستن؟ -نه. +هیچکدومشون؟ -نه. +می‌دونین کی میا... -نه. پیرزن که واضحا اعصاب درست حسابی نداشت کوتاه به سوال‌هاش جواب داد و جونگین بزاق گلوش رو قورت داد. داشت فکر می‌کرد چیکار کنه که پیرزن قیافه درموندش رو دید و به حرف اومد. -بخاطر دوست و رفیقای تو از صبح دارم زمین رو می‌‌سابم اصلا حوصله ندارم اگه حرفی نداری برو پی زندگیت. بدون توجه به جمله اول زن پرسید: +می‌دونین کجان؟ -بیمارستان. چشم‌هاش درشت شد. +بیمارستان؟چرا؟ -نمی‌دونم فقط اول صبح اون یکی پر حرفه که موهاش رو رنگ هویج کرده همینجور که مثل ابر بهار اشک می‌ریخت بدن بی‌جون و پرخون اون یکی دیگه رو رو دست‌هاش گرفته بود و می‌دویید. حس کرد یه چیزی تو قلبش شکست. منظور از پسر مو هویجی مینهو بود پس بدن بی‌جون باید مال سهون می بود؟ یعنی چی... خدایا -دم در هم پر خون بود! نبین الان تمیزه من کمرم خشک شد تا همه خون رو شستم. حس می‌کرد انرژیش داره از پاهاش خارج میشه و هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
2845Loading...
05
Media files
1781Loading...
06
یه ریکتی بدین ببینم هستین که بخونین
1770Loading...
07
دارین منو به 🥚🥚 هاتون می‌گیرین؟
1870Loading...
08
ادیت کنم بیام بدمش بخونین
1890Loading...
09
ایده‌اش طولانی بود و خلاصش کردم و به خواست خودتون D شد 🐦‍⬛️
1910Loading...
10
Media files
530Loading...
11
Media files
10Loading...
اگه نات کوین رو از دست دادین از این یکی غافل نشین عزیزام. 🩷 https://t.me/hamster_kombaT_bot/start?startapp=kentId1017454388
Show all...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

این لیریک چقدر بهش میاد
Show all...
💔 11
+کدوم بیمارستان؟ -نمی‌دونم. +شماره مینهو رو دارین؟ خواهش می‌کنم... -مو هویجیه منظورته؟ صبر کن همینجا پیرزن داخل خونه رفت تا شماره مینهو رو براش بیاره و جونگین تموم اون مدت می‌لرزید. از ته قلبش می‌خواست وقتی زنگ می‌زنه خبر خوشی بشنوه. دقایقی بعد شماره رو توی موبایلش وارد کرد و به سمت ماشینش رفت. بعد از چند تا بوق صدای بغض آلود و گرفته دوست قدیمی دانشگاهش توی گوشش پیچید. -بفرمایید؟ +جونگینم... کیم جونگین. سهون کدوم بیمارستانه؟ به سرعت پرسید. بغض مرد پشت خط ترکید و بعد از اینکه چند بار زمزمه کرد "لعنت بهت جونگین" تماس رو قطع کرد.‌ چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که ادرسی براش پیامک شد. همه چی به سرعت داشت اتفاق میفتاد و قلبش بی‌تاب به قفسه سینش کوبیده می‌شد. به سرعت به بیمارستان رسید. مینهو تو سالن بود. صورتش از اشک خیس بود ولی روی پاهاش بلند شد و به سمت جونگین خیز برداشت و یقه لباسش رو توی دست‌هاش گرفت. -تو حرومزاده‌ای جونگین! واقعا حرومزاده‌ای! چطور به خودت حق میدی بیای اینجا؟ جونگین سکوت کرد. چی می‌گفت؟ هیچوقت نمی‌خواست همچین چیزی بشه ولی قبول احساسات سهون براش سخت بود. نمی‌تونست... ولی این رو نمی‌خواست. اون پسر هنوز راه زیادی برای رفتن داشت. منظورش از آرامش این بود؟ مرگ؟ مینهو مشتی به سینش کوبید و دوباره میون هق‌هاش فریاد زد: -تو که می‌دونستی هیچکی رو نداره لعنتی... چطور دلت اومد؟ مینهو سرش رو به سینش تکیه داد و گریه کرد. الان وقت نداشت اون رو آروم کنه باید می‌فهمید سهون چطوره. +حالش... حالش خوبه؟ مینهو عقب رفت و میون اشک‌هاش تکخند زد. -خوب؟ حتی دکترها هم گفتن احتمال بهوش اومدنش زیر یک درصده چون خون خیلی خیلی زیادی از دست داده. با دستگاه نفس می‌کشه. حتی یه دستگاه هم داره به کار کردن قلبش کمک می‌کنه. یه مرد جوون سی ساله! روی تخت داره جون می‌ده فقط بخاطر اینکه تو تصمیم گرفتی یه حرومزاده باشی. توجهی به مینهو نکرد و جلوتر رفت. یکی یکی اتاق‌های ای سی یو رو از پشت شیشه نگاه می‌کرد و با دیدن یه چهره رنگ پریده که دهن کوچیکش با لوله‌های مختلف پر شده بود و تن لاغرش با یه پارچه آبی پوشیده شده بود ایستاد. خودش بود... کاش خودش الان روی اون تخت بود. همچین آدمی ارزش اکسیژن مصرف کردن نداشت. سهون رو دوست داشت. واقعا دوست داشت. ولی نه به عنوان یه پارتنر... ولی حالا...فقط آرزو داشت چشم‌هاش رو باز کنه تا تمام اون دوازده سال رو جبران کنه. می‌تونست جبران کنه؟ نمی‌دونست. فقط در این لحظه قلبش پر غم و درد بود. پیشونیش رو به شیشه تکیه داد. حتی الان هم حس یه حرومزاده رو داشت. می‌خواست سهون بیدار شه تا براش جبران کنه ولی این برای شاد کردن سهون بود یا تسکین دادن عذاب وجدانش؟ لعنت بهش. کی انقدر بی‌شرف شده بود؟ چقدر تو این دوازده سال تدریجی بیشعور شده بود که خودش نفهمیده بود؟ تنفر از خودش کافی بنطر نمیومد. همزمان با خزیدن یه قطره اشک روی گونش صدای بوق ممتد دستگاه‌های داخل آی‌سی‌یو توی گوشش پیچید. شبیه ناقوس مرگ بود. ناقوس مرگ روح جونگین. بدن بی‌‌حال جونگین توسط پرستا‌رها به سمت دیگه‌ای هدایت شد و بعد از چند دقیقه سر و کله زدن دکترها با بدن مرد روی تخت، دستگاه‌ها رو جدا کردن و یه پارچه سفید روی صورت قشنگش کشیدن. روی زمین سقوط کرد. سر زانوهاش از درد سوخت ولی توجهی نکرد. حس کرد قلبش به دو نیم تقسیم شده و انقدر دردش زیاد بود که فکر می‌کرد ممکنه بمیره. راه گلوش بسته شده بود و به سختی نفس می کشید. چشم‌هاش با اشک پر شده بود و ممکن بود هر لحظه شعله ور بشن. این مجازاتش بود؟ خب کافی نبود. جونگین باید تا ابد تو جهنم می‌سوخت.
Show all...
26😭 16💔 7
یگه تو این زمونه کی نامه می‌داد؟ اصلا شرکتی وجود داشت که نامه برسونه؟ اگه بود، نامه رسونی بود که انقدر مسئولیت پذیر باشه و نامه‌های اون روز رو تو تایم دقیقش بفرسته؟ یا اون پسر خودش احمق بود و هر روز نامه رو از لای در مینداخت داخل خونش؟ پوف کلافه‌ای کرد و نامه‌ای رو که از روی زمین برداشته بود باز کرد. طبق معمول، از همون شخص بود. "سلام جونگینم. این بار بهت نمی‌گم عزیزم. چون میدونم دوست نداری این رو بهت بگم. این آخرین باریه که قراره با نامه‌هام اذیتت کنم. دیگه نیاز نیست حضورم رو تحمل کنی. بابت تمام این سال‌ها معذرت می‌خوام ولی اگه هیچکدوم از نامه‌هام رو نمی‌خوندی امیدوارم این رو بخونی. می‌دونی که... من هیچکس رو ندارم. هیچ خانواده‌ای ندارم. همشون مردن و از خانواده اوه، فقط اوه سهون مونده. تنها بازمانده اون تصادف جهنمی منم... متاسفانه... و در تمام این ۱۲ سال، از دبیرستان تا حالا، اونقدر احمق نبودم که حتی یک ثانیه چشم‌هام رو ازت برگردونم تا با کسی دوست بشم پس دوستی هم ندارم. تمام این سال‌ها نگاهم به تو بود. از اولین روزی که فهمیدم با دیدنت حتی قلبم تند نمیزنه. قلبم با دیدنت آروم می‌شد و من عاشق اون حس آرامش بودم که کم کم ازم دریغ شد ولی تغییری در احساس من به وجود نیومد. تمام این دوازده سال... تلاش کردم لبخندت رو ببینم. تلاش کردم توجهت رو داشته باشم و ذره‌ای از محبتت رو صاحب شم. یک بار هم که شده برق تو چشم‌هات رو موقع نگاه کردن خودم ببینم ولی... این آرزوی بزرگی بود که تو علاقه‌ای به برآورده کردنش نداشتی. من تمام این سال‌ها انقدر محو تو بودم که حتی نمی‌دونم انسان بودن و عضوی از جامعه بودن چطوریه چون از وقتی که یادم میاد درگیر عاشقی کردن بودم. تابنده آفتاب عشقی بودم که هیچ بازتابی نداشت. نمی‌خوام یه وقت احساس عذاب وجدان بهت بدم. هیچوقت نمی‌خوام باعث حس بدی درونت بشم... فقط خواستم بگم که قراره از این به بعد برای خودم زندگی کنم. اوه سهون سی و دو ساله می‌خواد وارد یه دنیای آروم بشه و بالاخره یه نفس راحت بکشه. مطمئنا هیچوقت نمی‌تونم عشق دوازده ساله ام رو فراموش کنم اما می‌خوام صرفا آرامش داشته باشم. می‌خوام توهم آرامش داشته باشی چون می‌دونی که... دوستت دارم. ببخشید مثل بقیه نمی‌تونم شعرای محبت‌آمیز بگم... من فقط زیادی دوستت دارم و کلمه‌ای برای وصف کردن این احساس پیدا نمی‌کنم. دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم. ممنون که دوازده سال از زندگیم رو زیبا کردی کیم جونگین. با عشق... سهون" متعجب پلک زد.‌ نمی‌فهمید چیشده. تو اپریل بودن؟ دروغ اپریل بود؟ سهون... پسری که از سال اول دبیرستان پرمحبت بهش خیره می‌شد و برای بیش از یک دهه این عشق رو حفظ کرده بود... قصد داشت بیخیال شه؟ نفهمید احساس ترحم وجودش رو در برگرفته یا فقط بیشعورانه از اینکه قراره توجهی با قدمت دوازده سال رو از دست بده ناراحته؟ هرچی بودن کل شب بیدار نگهش داشت و فردا کمی از صبح گذشته بود که خودش رو جلوی در خونه سهون پیدا کرد. در این حد می‌دونست که سهون همراه یکی از هم دانشگاهی‌های قدیمش مینهو مدتیه اینجارو اجاره کرده. چرا اینجا بود؟ نمی‌دونست ولی زنگ در رو فشار داد و بعد از ده دقیقه معطل بودن که داشت تقریبا باعث می‌شد بیخیال شه در خونه با صدای قژ مانندی باز شد و قامت کوتاه پیرزنی که ابروهاش درهم بود بین چارچوب نقش بست. -چی می‌خوای سر صبح؟ پیرزن همچنان که خیره نگاهش می‌کرد نق زد و جونگین مردد پلک زد. +پسرایی که اینجا... -من صاحب خونم مرد جوون. پیرزن وسط حرفش پرید و جونگین دستی پشت گردنش کشید. خب حالا حس مجرم‌هارو داشت. +هستن؟ -نه. +هیچکدومشون؟ -نه. +می‌دونین کی میا... -نه. پیرزن که واضحا اعصاب درست حسابی نداشت کوتاه به سوال‌هاش جواب داد و جونگین بزاق گلوش رو قورت داد. داشت فکر می‌کرد چیکار کنه که پیرزن قیافه درموندش رو دید و به حرف اومد. -بخاطر دوست و رفیقای تو از صبح دارم زمین رو می‌‌سابم اصلا حوصله ندارم اگه حرفی نداری برو پی زندگیت. بدون توجه به جمله اول زن پرسید: +می‌دونین کجان؟ -بیمارستان. چشم‌هاش درشت شد. +بیمارستان؟چرا؟ -نمی‌دونم فقط اول صبح اون یکی پر حرفه که موهاش رو رنگ هویج کرده همینجور که مثل ابر بهار اشک می‌ریخت بدن بی‌جون و پرخون اون یکی دیگه رو رو دست‌هاش گرفته بود و می‌دویید. حس کرد یه چیزی تو قلبش شکست. منظور از پسر مو هویجی مینهو بود پس بدن بی‌جون باید مال سهون می بود؟ یعنی چی... خدایا -دم در هم پر خون بود! نبین الان تمیزه من کمرم خشک شد تا همه خون رو شستم. حس می‌کرد انرژیش داره از پاهاش خارج میشه و هر لحظه ممکنه سقوط کنه.
Show all...
32💔 7
  • Photo unavailable
  • Photo unavailable
3
یه ریکتی بدین ببینم هستین که بخونین
Show all...
🔥 34 1
دارین منو به 🥚🥚 هاتون می‌گیرین؟
Show all...
🔥 25😭 4😁 3
ادیت کنم بیام بدمش بخونین
Show all...
🔥 27
ایده‌اش طولانی بود و خلاصش کردم و به خواست خودتون D شد 🐦‍⬛️
Show all...
🔥 26
کمکم کنید. ترجیح خودم D عه.Anonymous voting
  • D
  • Y
0 votes