سقوط یک مرد Fateme ranjbar
فاطمه رنجبر 📚نویسنده رمان: حیف روزهای رفته 💥عشق از نوع ممنوعه 💥 مبتلا به عشق تو💥 زود گذشت،💥سلبریتی مغرور💥 بت شکسته 💥 عادلانه نیست 💥گرداب عشق💥دو خط موازی☀️بی صدا فریاد کن☀️صید دل لینک گروه:@grohghbvffjjnhgg
Show more2 203
Subscribers
-5324 hours
-3797 days
-1 30730 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
پارت ۲۰۵
..................
کسل و خسته کلید را در قفل چرخواند و وارد خانه شد. خانه در تاریکی فرو رفته بود. چشم چرخواند و دستش را به دیوار کشید با لمس کلید برق آن را روشن کرد. وسایلی که خریده بود را در آشپزخانه گذاشت و قلنج انگشتانش را شکاند. کمی کلافه بود دستی در موهایش کشید و سمت روشویی رفت شیر آب را باز کرد و چند مشت آب به صورتش پاشید آب را بست و تکیه به روشویی داد و دست به سینه به اطرافش نگاه کرد. فکرش به چند ساعت پیش پر کشید، مهوا وقتی بهوش آمد حتی یکبار در چشمان او نگاه نکرد و کلامی حرف نزد و تمام طول مسیر خانه در سکوت عقب ماشین دراز کشیده بود و در فکر فرو رفته بود.وقتی ماشین را در خانه پارک کرد مهوا زودتر از او پیاده شد و وارد خانه شد و خود را در اتاق حبس کرد.
تنها عکسالعمل کیان نیشخند زدن بود.
آه سردی کشید و از فکر بیرون آمد و وسایل را جا به جا کرد. آرام و بیسر و صدا سمت اتاق رفت دستگیره در را آرام پایین کشید و در با صدای بدی باز شد.
مهوا روی تخت نشسته بود و نگاهش را به او دوخت.کیان وقتی دید او بیدار است کلید برق را زد و اتاق روشن شد دکمه پیراهنش را باز کرد بدون نگاه کردن به او سمت کشوی لباسش رفت و سرد و بی روح پرسید.
- چرا نخوابیدی؟
مهوا بغض کرده بود سرش را پایین انداخت.
- میخواستم بهت بگم ولی...
کیان وسط حرفش پرید و گفت؛
- بهش فکر نکن تموم شد.
- بخدا میخواستم بهت بگم نگام کن.
کیان تیشرت سرمهای رنگی برداشت و تن کرد و سمت مهوا برگشت و گفت:
- تا الان ازم کتک خوردی؟ فحش رکیک ازم شنیدی؟تو خونه حبست کردم؟ یا برات تعیین تکلیف کردم که کجا بری با کی بری؟
از سر پایین انداختنش متوجه شد در حال قورت دادن بغضش است و با شرم سکوت کرد.
- وقتی جوابم و نمیدی کفری تر میشم.
سرش را به نشانه منفی تکان داد و به سختی زبان در دهان چرخواند.
- نه من ازت ترسیدم ولی با این حال خواستم بهت بگم نشد.
با غصه زیر لب اضافه کرد.
- دیشب خواستم موقع خواب بهت بگم ولی خوابم برد من...
دوباره حرفش را قطع کرد و مظلومانه گفت:
- تو با این پنهون کاریت کاری کردی که حالم از خودم به هم بخوره تو مقصر نیستی من مرد خوبی برات نبودم که ازم ترسیدی.
مهوا بی صدا اشک ریخت و با صدایی که میلرزید گفت:
- من دوست دارم کیان جونمم برات میدم اینحوری نگو تو رو خدا
تلخندی زد و روی تخت نشست آرام پرسید:
- به داداشت اعتماد داری؟
دوباره نگاهش را از او دزدید و آرام گفت:
- نمی دونم
- میخوای باهاش بری مهژین و ببینی؟
آرام زیر لب گفت:
میدونم غیر از ماهان از من هم شاکی هستی، اما مطمئنم یه چیز میدونه که اومده سراغم.
سرش را بین دستهایش گرفت و با اینکه دوست نداشت ولی گفت:
- من به خودت اعتماد دارم دیگه بزرگ شدی مادری خودت میدونی چی درسته چی غلط هر کار فکر میکنی درسته انجام بده.
مهوا موشکافانه نگاهش کرد.
- یعنی اجازه میدی برم؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و بلند شد و ایستاد.
- آره هر کار دوست داری بکن ولی مواظب خودت و بچهمون باش.
سکوت کرد آنقدر محو آرامش کلامش بود که با سنگینی نگاهش سر بلند کرد و لبخند زد.
- ببخشید کیان قول میدم دیگه هیچ چیزی رو ازت پنهون نکنم.
و وقتی حرکت کوچکی از او به نشانه مثبت گرفت ادامه داد:
- من به مامانم زنگ نزدم به جون جفتمون قسم ماهان خودش اومد سراغم من از هیچکدومشون خبر نداشتم.
قلبش با وضوح بیشتری احساسات را لمس کرد و زبانش بیشتر به زدن حرفها میچرخید. انگار قفل زبانش باز شده بود و دیگر از ترس خبری نبود.
- به ماهان میگم مهژین و بیاره اینجا ببینم خودم جایی نمیرم. ولی تو باید کمکم کنی چون حضانت اون با منه کمکم کن اون و پیش خودمون نگه داریم.
لبخندی به حالش زد و آه سردی کشید.
- تو جون بخواه، الانم بگیر استراحت کن خیلی امروز پسرم و اذیت کردی.
مهوا خندید و گفت:
- چشم آقای پدر.
کیان سمت در رفت و دوباره سمتش برگشت و گفت برای شام قیمه میذارم آماده شد بیدارت میکنم.
👍 1
پارت ۲۰۴
کیان و ماهان پشت در اتاقی که مهوا در آن بستری بود ایستادند ماهان وقتی رنگ پریده و حال ناخوشایند کیان را دید، بیرون رفت و بعد از دقایقی با بطری آبی که در دستش بود به او نزدیک شد و سرش را پایین انداخت و ظرف آب را سمت او گرفت.
کیان دندان روی هم سایید و فکش منقبض شد دستی به شقیقهاش کشید و نفس عمیقی کشید.بطری آب را از دستش گرفت و بیمکث تا ته سر کشید.
- مرسی
ماهان نگاهش را به او دوخت و گفت:
- خیلی دوستش داری؟
نیشخند زد و به دیوار تکیه داد.
- تو چی فکر میکنی؟
- من اگه فکر کردن بلد بودم الان حال و روز مهوا این نبود، ولی این و پرسیدم که بهت بگم اگه دوستش داری بذار بیاد مهژین و ببینه.
با چشمان خمارش در چشمان او زل زد:
- چرا فکر میکنی من باورت میکنم؟
دست به کمر نفسش را یک جا فوت کرد و پر از حرص جواب داد:
- بخاطر مهوا باورم کن، من فقط میخوام گذشته رو جبران کنم.
لبهایش را در دهان جمع کرد و خندهاش را بلعید.
-الان با این حال و اعصاب داغون من نمیترسی فکت و بیارم پایین؟
سرش را به چپ و راست تکان داد و سعی کرد به خودش مسلط باشد.
- اگه آروم میشی بیا من و بزن ولی باورم کن.
- الان فقط برام سلامتی مهوا و بچه مهمه پس عصبیم نکن بذار دهنم بسته بمونه.
با وسواس خاصی لباسش را مرتب کرد سعی کرد آرام برخورد کند.
- خوشحالی مهوا برات مهم نیست؟
- تمومش کن.
- پس ادعات نشه دوستش داری.
چشم غرهای برایش رفت و دستش مشت شد
- بر شیطون لعنت
ماهان خونسرد به او به نشانه تعارف و دعوت به نشستن روی صندلی راهروی بیمارستان میکند.
- بشین حرص نخور داریم مثل دو تا مرد با هم حرف میزنیم.
پوزخند زد و با تمسخر گفت:
- مرد!؟ من اینجا مرد نمیبینم.
لبخند زد و سرش را به طرفین تکان داد.
- باشه قبول من مرد نیستم تو که مردی به حرفام مردونه فکر کن.
- خیلی دوست دارم بدونم اینهمه اصرارت برای چیه ؟
- من گفتم برای چی اینکارو میکنم تو باور نداری.
نیشخند زد تا خواست در جوابش چیزی بگوید با صدای دکتر بی توجه به ماهان خود را سریع به دکتر رساند.
- چی شده خانم دکتر حالشون خوبه!
دکتر با حالت خاصی نگاهش کرد:
- فعلا که خوبه ولی لااقل میذاشتین یه نصف روز از هشداری که دادم میگذشت بعد با این حال و روز میآوردیش مگه نگفتم استرس براش خوب نیست؟
کیان سرش را پایین انداخت و گفت:
- حق با شماست ولی مقصرش من نبودم.
دکتر سری از تاسف تکان داد و گفت:
- ایندفعه به خیر گذشت بیشتر مواظبش باشین.
سرش را پایین انداخت و به علامت مثبت تکان داد.
- چشم
پارت ۲۰۳
کیان تیر نگاه طلبکارش را به او دوخت و بلند فریاد زد.
- چرا خشکت زده بیا کمکم باید ببریمش بیمارستان.
ماهان با پاهایی که میلرزید سمتش رفت و گفت:
- زنگ بزنیم آمبولانس؟
کیان مهوا را روی دست بلند کرد و او را در آغوش کشید:
- برو در و باز کن خودم میبرمش.
بی کلام اضافهای سمت در دویید و در را باز کرد هر دو از خانه خارج شدند و کیان به جیبش اشاره کرد و گفت:
- از جیبم سوییچ و بگیر
بدون هیچ حرفی سوئیچ را گرفت و بدون اینکه کفشش را درست پا کند با قدمها بلند بیرون رفت و در عقب را باز کرد و کمک کرد مهوا را روی صندلی عقب بخواباند کیان سر مهوا را روی پاهایش گذاشت و در عقب را بست
ماشین را دور زد و خود سوار شد بی معطلی ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
تمام طول مسیر کیان مهوا را صدا میکرد و با او حرف میزد ولی مهوا عکسالعملی نشان نمیداد. ماهان از آینه نگاه میکرد و در دلش به خود بد و بیراه میگفت.
کیان دست مهوا را در دستش گرفت و هر دقیقه نبضش را چک میکرد حس کرد نبضش کند میزند بلند گفت:
- تندتر برو
سرش را با حالت فهمیدن تکان داد و پایش را روی پدال گاز فشرد.
هر چه ضربان قلب مهوا کند بود ضربان قلب ماهان و کیان تند میزد.
با همان سرعت بدون توجه به نگهبان وارد حیاط بیمارستان شد زودتر از کیان از ماشین پیاده شد و طول حیاط بیمارستان تا پلهها را دویید و پلهها را دوتا یکی بالا رفت و سمت بخش پرستاری رفت هول و دستپاچه گفت:
- یه برانکارد میخوام.
پرستار که داشت با تلفن حرف میزد با ابروهای در هم گره خورده نگاهش کرد و گوشی را روی سرشانه اش گذاشت.
- چی شده؟
از خونسردی پرستار عصبی شد و فریاد زد.
- خواهرم بارداره از حال رفته تو حیاط بیمارستانه.
پرستار کلافه گوشی را قطع کرد و با عجله سمت دو پرستار دیگر رفت و با برانکارد غبیرون رفتند
کیان با کمک ماهان مهوا را روی برانکارد گذاشت و با آنها همراه شد پرستار سوالهایی پرسید و کیان دست و پا شکسته جواب میداد.
پارت ۲۰۲
ماهان هم مثل خودش جواب داد:
- نه راه و تازه پیدا کردم از این به بعد من و زیاد اینورا میبینی.
- فکر کنم آخرین باری که دیدمت گفتم خوش ندارم دور و بر زن و زندگیم ببینمت.!؟
پوزخند زد و شانه بالا انداخت:
-نمیدونستم برای دیدن خواهرم باید اجازش و تو صادر کنی, چی میزنی انقدر توهمت بالاست؟
- مثل اینکه در جریان نیستی خواهر تو الان زن من و مادر بچهی منه و من این اجازه رو به تو و خانوادت نمیدم که وقت و بیوقت مزاحم مهوا شین و غذاب روح و جسمش شین.
- پس مثل اینکه تو خبر نداری، مهوا دلتنگ خانوادش شده اون به مامان زنگ زد گفت میخواد ما رو ببینه پس اونیکه داره عذاب میده تویی نه ما.
کیان با نگاه غمگینش به مهوا که مات و مبهوت به او زل زده بود نگاه کرد و گفت:
- آره مهوا؟ راست میگه؟
مهوا در سکوت فقط قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.کیان عصبی تر از قبل غرید:
- چرا حرف نمیزنی این چی میگه؟
مهوا سعی میکرد نفس بکشد نفسش بالا نمیآمد، سرش را روی لبه مبل گذاشت و چشمانش را بست.
ظرفیتش تمام شده بود، دیگر بیشتر از این توان جنگیدن نداشت، حتی قدرت چرخواندن زبان در دهانش را هم نداشت.
ماهان منتظر به مهوا چشم دوخت، کیان کمی نگاهش کرد با تشویش و نگرانی نامش را خواند.
- مهوا؟
جوابی دریافت نکرد، عصبی و پر حرص به ماهان زل زد و گفت:
-وای به حالت اگه بلایی سر زن و بچهم بیاد شک نکن خودم خونت و میریزم.
کیان با دو سمت مهوا رفت بالای سرش ایستاد چند بار تکانش داد و نامش را خواند ولی جواب نداد ماهان مبهوت و وا رفته به آن دو نگاه کرد قدرت تکان خوردن نداشت.
👍 2
پارت ۲۰۱
با این حرف مهوا ماهان یک قدم عقب رفت و شانه بالا انداخت و با تاسف در چشمهایش خیره شد و آه سردی کشید و گفت:
- خواستم برادریم و ثابت کنم خودت نخواستی.
مهوا بغضش را فرو خورد و لبخند تلخی روی لبش نشست:
- هر وقت این حرف و زدی پشتش یه ضربه بزرگ از خودت خوردم تویی که ادعای برادر بودن داری.
- دارم بهت میگم یکبار بهم اعتماد کن فقط یکبار باهام بیا ببین موضوع از کجا آب میخوره.
دوباره سمت مبل رفت و بیحال روی آن نشست زیر دلش تیر میکشید با دردی که امانش را بریده بود آرام لب زد:
- الان وقتش نیست.
ماهان پشتش را به او کرد و سمت در رفت نیمی از راه را رفت ولی دوباره سمتش برگشت و گفت:
- شاید بعداً دیر بشه دیگه نبینیش.
فشردن دندانهایش به همدیگر از سرحد درد بود ولی سعی کرد از دید او پنهان شود که او متوجه حال او نشود.
- مهژین کجاست؟
- میای باهام ببینیش؟
کمی مکث کرد و تمام توانش را جمع کرد و گفت:
- امروز نمیتونم فردا...
هنوز حرفش تمام نشد که کیان از میانه جملهاش در را باز کرد و وارد خانه شد، ماهان با دیدن او رنگش پرید و دستش مشت شد و نگاهش سمت مهوا چرخید. از مهوا که دیگر چیزی نمانده بود رنگ به رو نداشت کیان لبخند تلخی روی لبش نشست و رو به ماهان گفت:
- به به برادر زن عزیزم خوش اومدی شما اینورا احیانا راه گم کردین؟
پارت ۲۰۰
پله ها را بالا رفت به محض نزدیک شدن به در، صدای گریه ی مهوا را شنید و لحن پر التماسش که از ماهان میخواست آنجا را ترک کند.
- برو ماهان تو رو خدا انقدر بهم امید الکی نده، من و کیان اینهمه گشتیم شکایت کردیم به جایی نرسید، الان اومدی ادعا میکنی دخترم و بهم بر میگردونی اونم تو همین چند روز!؟
حسی وادارش میکرد که با کمترین سر و صدا و بی هیچ جلب توجهای گوش بایستد و هیچ عکسالعملی نشان ندهد.
روی زانو نشست و از لای در نیمه باز سعی کرد ببیند، ماهان رو به روی مهوا ایستاده بود . عصبی و منزجر به ماهان زل زد و از طرفی گوشهایش را تیز کرد تا واضح بشنود. ماهان میان گریه های مهوا دست در موهایش کشید و کلافه به او تشر زد.
-الان این عر و اورت برای چیه؟ چرا انقدر از اون مردتیکه میترسی؟ مگه من غریبهم داداشتم،چیه میترسی با اینهمه سرمایهای که کنارش جمع کردی ولت کنه بره دنبال یکی دیگه.
مهوا روی مبل نشست و در خودش جمع شد .
با شنیدن حرفهای ماهان با تمسخر لبخند زد و سری از تاسف تکان داد.دستش روی دستگیره نشست تا در را باز کند که با صدای لرزان مهوا دستش را عقب کشید.
- لااقل میدونم چیزایی که کنارش به دست آوردم با زحمت خودش بود نه جیب باباش.
اره میترسم با دیدن تو زندگیم خراب شه الان هم برو تا کیان نیومد.
خندید و دستش را باز کرد و به دور اطرافش اشاره کرد و با لحن بد و توهین آمیزی گفت:
-خودت این ادا اطوارهات رو باور میکنی؟!بابا واقعا کوری به این میگی زندگی؟ تو لایق این زندگی هستی؟
مهوا با صدایی بالا رفته و شاکی داد زد:
-من خرم یا کورم به خودم ربط داره، اصلا میدونی اره من لیاقتم این زندگیه پر از عشق و آرامشِ نمیخوام با توهمات و چرندیاتت دوباره گند بزنی به زندگیم.
سرش را بالا آورد و پوزخند زد.
- باشه پس دیگه نگو ماهان بچهمو ازم گرفت امروز و یادت باشه خودت نخواستی بچهت و ببینی.
مهوا با خشم از جایش بلند شد و مقابل ماهان ایستاد.
-تو یه آدم احمق دروغگویی ،من هیچوقت بهت اعتماد نمیکنم یکبار با بازیت به زندگیم گند زدی ایندفعه گول بازیت و نمیخورم حالا برو بیرون.
ماهان از او رو برگرداند:
- تو یه بازندهای مهوا کل زندگیت و باختی مات شدی حذف شدی بخاطر چی!؟ به خاطر کسی که ارزشش رو نداشت
مهوا برای ایستادن دستش را به دسته مبل تکیه داد:
- من باختن و حذف شدن و به جون خریدم عوضش الان یه برندم میدونی چرا چون تو از زندگیم حذف شدی.
کلافه پوفی کشید و میدانست کم کم انفجار رخ میدهد.
- من بگم گه خوردم تمومش میکتی؟بابا غلط کردم تمومش کن، من الان میرم ولی مهژین و میارم ببینیش خوبه؟
مهوا عصبی خندید و ماهان مشت به کف دستش کوبید .
-زهرمار، ببند نیشت و نیشخند و پوزخند تحویلم نده یکبار بهم اهمیت بده من که دشمنت نیستم.
مهوا ناگهان سمت او هجوم برد یقه لباسش را گرفت با نفرت در چشمانش خیره شد.
- تو تمومش کن انقدر بازیم نده دیگه اینورا پیدات نشه فقط برو من هیچوقت بهت اعتماد نمیکنم.
👍 2
پارت ۱۹۹
آن روز کیانا و کمیل تا شب پیش آنها ماندند و مهوا و کیان وقت حرف زدن نداشتند. آخر شب هم مهوا آنقدر خسته و بیحال بود که سرش به بالشت نرسیده به خواب عمیقی فرو رفت. کیان هم فکرش را آزاد کرد و او هم آنشب را با آرامش خوابید.
....................
مثل همیشه صبح زودتر از مهوا از خواب بیدار شد، میز صبحانه را چید و چند لقمه کره و مربا خورد و از خانه بیرون رفت. ماشین را چند کوچه پایینتر پارک کرد و برگشت اول خواست به خانه برگردد و در انبار پنهان شود ولی احتمال داد شاید مهوا بیدار شده باشد.در همان کوچه وارد ساختمانی که نیمه کاره بود شد گوشه ساختمان روی تخته سنگی نشست و نگاهش را به در خانهاش دوخت. خودش هم نمیدانست میخواهد چه کند. درمانده و پریشان فقط به در خانه زل زد. لحظهها آنقدر کند میگذشت که او را عصبی میکرد. تقریبا یکساعت نشسته بود که با دیدن آن شخص و تکرار دوباره همچین صحنه ای برایش دور و بعید به نظر می رسید. فکر میکرد توهم زده، چشمانش را برای لحظهای کوتاه بست و آرام زیر لب با خود تکرار کرد:
««من آرومم قرار نیست اتفاقی بیفته.»»
او نگاه میکرد و در خانهاش به روی آن شخص باز شد و وارد خانه شد. دستش مشت شد گوشه لبش را به دندان گرفت و میجویید، به سختی از روی تخته سنگ بلند شد کمی این پا و آن پا کرد و سعی کرد خونسرد برخورد کند چند نفس عمیق کشید و آرام آرام سمت کوچه پایینی رفت با هر گامی که بر میداشت حرفها و قولهای مهوا در سرش نقش میگرفت، و با گامهای بعدی گذشته و اتفاقات تلخی که برایش رخ داده بود پر رنگ و پر رنگتر میشد. دیگر به ماشین رسیده بود سوار شد و در را محکم بست استارت زد یکبار دوبار سه بار و بار آخر با ناله روشن شد. پایش را روی گاز فشرد و حرکت کرد فقط دو کوچه بود ولی برای کیان انگار ساعتها طول کشید، درب خانه پارک کرد. از ماشین پیاده شد و بدون آنکه در را قفل کند سمت خانه قدم برداشت. آب دهانش را با صدا پایین داد و نگاهش را به کلیدی که در دست داشت دوخت.
کلید را آرام در قفل گذاشت و چرخواند چند نفس عمیق کشید و وارد حیاط شد در را پشت سرش آرام بست و کنار پله ایستاد به کفش مردانهی کنار پله زل زد و لبخند تلخی زد.
پارت ۱۹۸
در راه برگشت کیان برای مهوا بستنی خرید و مهوا نگاهی قدرشناسانه به او انداخت و گفت:
- من شک ندارم تو بهترین پدر دنیا میشی.
کیان ابرو بالا انداخت و از اینکه او را پدر خطاب کرد لبخند روی لبش نشست و ریتم قلبش تند شد.
- پدر شدن سخته، میترسم از پسش بر نیام چون مسئولیت سنگینیه ولی حس شیرینیه .
مهوا فکرش سمت دخترکش پر کشید قطره اشکی از گوشه چشمانش چکید.
- من سر مهژین همین حس تو رو داشتم. و ترسم به واقعیت تبدیل شد من مادر خوبی نبودم مسئولیت پذیر نبودم که اگه بودم الان دخترم پیش من بود نه اون مردتیکه دزد. دلم براش یه ذره شده، اصلا نمیدونم الان من و یادش میاد یا نه نمی دونم اگه یه روزی من و ببینه میشناسه اصلا من و به عنوان مادر قبول میکنه.
کیان نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
- چرا نشناسه مگه بچه مادرش رو فراموش میکنه!
نیشخند زد و سرش را به شیشه تکیه داد.
- مگه چند سالش بود که من و یادش باشه.
هر دو سکوت کردند کام شیرین کیان تلخ شد دل دل میکرد سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود را بپرسد ولی از اینکه به جواب نرسد یا به دروغ چیزهایی ببافد و تحویل دهد دیوانهاش میکرد و او را از مطرح کردن سوالش پشیمان میکرد. هر دو در سکوت به چیزهایی که در ذهنشان نقش میگرفت فکر میکردند تا رسیدن به مقصد هیچ کدام چیزی نگفتند.
..................
کیان خود را روی مبل انداخت و مهوا وارد اتاق شد تا لباسش را عوض کند کیان بلند گفت:
- شیرموز میخوری درست کنم؟
مهوا پیراهن بلند و گشادش را در آورد و رو به روی آینه ایستاد به برآمدگی شکمش نگاه کرد و دستش را نوازشوار روی آن کشید و با لبخند گفت:
- خوش اومدی پسر مامان تو تنها امید من و بابا کیانی دلم پر میزنه برای لحظهای که تو بغلم بگیرمت.
با صدای کیان از آینه فاصله گرفت و پیراهن عروسکی گشادش را پوشید و گفت:
- نه بستنی خوردم شیرموز نمیخورم الان میام چایی ....
هنوز حرفش تمام نشد که صدای زنگ در بلند شد.
کیان غرغر کنان بیرون رفت و مهوا کنجکاو و با دلشوره خود را به پنجره رساند کمی پرده را کنار کشید و با دقت به کیان که به در نزدیک شده بود زل زد. تا در باز شد مهوا چشمانش را بست و دستش را روی قلبش گذاشت حتی کودکش به این حال او عکسالعمل نشان داد.
آرام لای چشمانش را کمی باز کرد و با دیدن و کیانا و کمیل نفس راحتی کشید. و با عجله سمت اتاق رفت تا پیراهن بلندش را بپوشد.
کیانا وقتی وارد خانه شد بلند مهوا را مخاطب خود قرار داد و بلند گفت :
- هی عروس بدو بیا که سربلندمون کردی عروسی که پسرزا باشه باید سر تا پاش و طلا گرفت.
مهوا گوشه لبش را به دندان گرفت و شالش را سر کرد و با لبخند از اتاق بیرون آمد.
- علیک سلام باز تو شروع کردی؟ هی دختر پسر میکنه.
کیانا سمتش رفت و او را در آغوش کشید سورنا که کنار پای کیانا بود سر بلند کرد و رو به مهوا گفت:
- زندایی نی نیت هنو تو فره؟
مهوا که دلش ضعف رفته بود برای او خود را از آغوش کیانا جدا کرد و به سختی جلوی پای او زانو زد.
- زندایی دورت بگرده باز تو حرف دایی رو باور کردی.
لبهایش رو به پایین کش آمد و گفت:
- پس من درست گفتم تو بچه رو خوردی که شکمت گنده شده.
کیانا بلند خندید و مهوا سرخ شد کمیل و کیان هم میخندیدند مهوا آرام زیر لب به کمیل سلام کرد و خوش آمد گفت کیانا که دید او سرخ شد دستش را گرفت و سمت آشپزخانه برد. کیان سورنا را در آغوش گرفت و روی میل نشست در گوشش آرام چیزی میگفت که کمیل کیانا را صدا زد و گفت:
- کیانا بپر بیا باز این داداشت داره این بچه رو پر میکنه.
👍 1
پارت ۱۹۷
مهوا با شنیدن صدای کیان با ترس در اتاق دکتر را باز کرد و هر دو جلو در ایستادند دکتر رو به منشی گفت:
- چه خبره چی شده؟
دخترک ایستاد و با غضب به کیان نگاه کرد و گفت:
- این آقا شعور برخورد ندارن اینجا رو گذاشتن رو سرشون.
کیان سمت منشی برگشت و گفت:
- حیف که زنی وگرنه میدونستم چجوری شعور بهت نشون بدم.
تا خواست چیزی بگوید مهوا زیر دلش را گرفت و کمی خم شد کیان سمت مهوا رفت و آرام در گوشش چیزی گفت دکتر به منشی تشر زد:
- تمومش کن
منشی سرش را پایین انداخت و دکتر رو به کیان گفت:
- بفرمایید تو آقا کمک کنین خانمتون رو تخت دراز بکشه.
کیان مهوا را روی تخت خواباند و دکتر در اتاق را بست کیان کنار تخت ایستاد دست مهوا را در دست گرفت و لبخند زد.
- ایندفعه من مقصر نبودم گفتم بذاره بیام تو باهام بد حرف زد.
مهوا با چشمان نمدارش به او زل زد و سکوت کرد. دکتر زنی جا افتاده و خوش برخورد بود تیپ امروزی داشت کت و شلوار خوش دوخت که اندامش را کشیده و زیبا نشان میداد موهای هایلایت و بلندی که از زیر روسری بیرون ریخته بود چشم و ابروی مشکی و صورت کشیدهاش با گونه های برجسته زیباییش را دو چندان میکرد طوریکه چینهای ریز روی پیشانی و گوشه چشمش اصلا به چشم نمیآمد.
- خب آقای پدر پسرتون صحیح و سالم هستن خدا رو شکر همهچیز هم خوب بود.
کیان متعجب به مهوا خیره شد مهوا لبخند محوی زد و گفت:
- خدا به خیر کنه قراره یه کیان دیگه به جمع مون اضافه شه.
با اینکه دختر دوست داشت ولی با شنیدن سلامت و جنسیت بچه آرام شد برای ثانیهای کوتاه همه چیز را به فراموشی سپرد و فقط به آن لحظه و حس و حال خوبش فکر میکرد و خم شد گونهی مهوا را بوسید.
-از خدات هم باشه از من دوتا داشته باشی
پارت ۱۹۶
قلب کیان را مچاله کرده بودند، خورد شد، له شد، دیگر چیزی از او نماند. ماشین را جلوتر از مطب پارک کرد و پیاده شد. نگاهی به سر در مطب انداخت و بعد از خواندن نام دکتر نیشخند زد و بعد از چند نفس عمیق برای آرام گرفتن این همه تب و تاب و دل آشوبه و افکار در هم ،از بین آدم هایی که می رفتند و می آمدند آرام آرام قدم برداشت و وارد حیاط شد چند پله منتهی به در ورودی را بالا رفت پشت در ایستاد دستش را روی زنگ فشرد و بعد از چند ثانیه در باز شد با لبخندی که از سر اجبار روی لبش نشست وارد شد و زیر لب سلام کرد. چند نفری نشسته بودند لحظهای سر بلند کرد و چشم چرخواند مهوا را ندید و سمت میز منشی رفت:
-سلام خسته نباشید
منشی با ابروهای در هم گره خورده جواب سلامش را داد کیان از همان روز اول از او و رفتارش متنفر بود.
- سلام بفرمایید.
- ببخشید مهوا محبی الان اومدن ...
منشی با لحن طلبکارانهای که انگار جای او و دکتر عوض شده بود کلافه نگاهی گذرا به او انداخت و گفت:
- دیر اومدن ولی الان فرستادمشون داخل.
- من میتونم برم تو؟
- برای چی؟
کیان کلافه دستش را روی میز گذاشت و کمی سمتش خم شد. به چهره منشی میخورد بیست و چهار پنج سال باشد خیلی صورت معمولی داشت چشم و ابرو مشکی با صورت گرد و سبزه بینی کوچک و لبهای گوشتی که با رژ صورتی زیبا نشان میداد با قدی تفریبا یک و شصت و هشت یا شصت و هفت بود وزنش هم شاید به پنجاه یا چهل و هشت کیلو میخورد ولی به شدت عصبی و پرخاشگر بود.
- اگه بهتون بر نمیخوره بابای بچهم.
پوزخند زد و یک تای ابرویش را بالا برد.
- بابای بچهای!؟ خب باشه مبارکه بشین تا خانمت بیاد.
محکم به میز کوبید و با دندان قفل شده گفت:
- هماهنگ کن میخوام برم تو اصلا امروز حوصلهی تو و اداهات و ندارم.
- به جهنم حوصله نداری بزن به چاک
مردی که کنار همسرش نشسته بود به او که مثل باروت بود نزدیک شد و با لبخند او را مورد خطاب قرار داد و گفت:
- آروم باشید لطفا برای خانم خودتون اضطراب و کلافهگی خوب نیست شما یکم بشینید آروم که شدید تشریف ببرید تو.
کیان چشم غرهای برای منشی که با نفرت به او زل زده بود رفت.
- از قدیم گفتن خدا برف رو به اندازه بام میده برای امسال ایناست شانس آوردیم دکتر نیستی
👍 2