cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

The Golden Dagger🗡⚜️

خنجر طلایی 〰️[Golden Dagger]〰️ و هنگامی که باورش کردم،خنجرش در سینه ام فرو کرد!🗡 قلم :سلین🍁

Show more
Iran297 998Farsi214 296The category is not specified
Advertising posts
198
Subscribers
No data24 hours
No data7 days
No data30 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

دوستان با دیدن وضیعت سین و نظر و این داستانا کلا به این نتیجه رسیدم ادامه ندم هم حوصلشو ندارم دیگه هم اینکه فکر نمیکنم شماها هم خیلی جذب این داستان شده باشید حق دارید البته اکثرتون واسه داستانی فوتبالی اینجا بودید در کل که ترجیحم اینه که داستانامو واسه خودم بنویسم از این به بعد چنل هم پاک نمیکنم که یسری چیزاش بمونه واسه خاطره اما دیگه کلا هیچ گونه فعالیتی اینجا انجام نمیدم برای همیشه ممنون که این همه سال باهام بودین🩶
Show all...
Repost from N/a
به جرم اینکه عاشق یه خوناشام شده #تبعید و #زندانیش کردن😢 ولی اون به فکر انتقامه🩸 ویکتور: من همیشه به آلفا و رهبر اصلی یک وفادارم! خاطره: به محض، نمایان شدن #قدرتاش، همه چی رو شروع میکنیم! دستامو از #میله‌ها برداشتم و پشت به ویکتور، چرخیدم! خاطره: از اون #دورگه چخبر؟ با نشنیدن جوابی، برگشتم سمتش که دیدم سرش پایینه! خاطره: پس هنوز نفس میکشه!!🩸👇👇👇 https://t.me/+04-GMQx1FCI1MGE0 https://t.me/+04-GMQx1FCI1MGE0
Show all...
Repost from N/a
دختری‌انسان‌عادیه‌ولی‌در‌واقع..🫢با‌حضور‌بی‌تی‌اس😍🩸 اگه به زمان های خوناشامی گرگینه ای علاقه داری بیا اینجا 👇😍😍😍😍 جانکوک: با خونت میتونیم بفهمیم چی هستی! اگه #گرگینه باشی، عکس العمل نشون میدم ولی اگه #خوناشام باشی، خونت #تاثیری روم نمیذاره! فقط دستتو نکش #زخمت عمیق نشه!🩸 چشمامو بستم بعد چند #ثانیه چشمامو باز کردم که با چشمای #متعجب هردوتاشون مواجه شدم! آرن نیشش باز شد و با بستن زخمم گفت: آرن: دختر محافظ قبلی، یه گرگینه ست!! این عالی نیست؟😁👇👇👇 https://t.me/+04-GMQx1FCI1MGE0 https://t.me/+04-GMQx1FCI1MGE0
Show all...
_ممکن بود امروز به اون آدم رسیده بودیم!.. #caption!.... لطفا نظر بدید !:) ا🤍ا ناشناس من:🥂 https://t.me/BiChatBot?start=sc-135049-6WWB7Te چنل ناشناس:🥂 https://t.me/joinchat/AAAAAEPxE-1TDyTRR6DbUg خنجر طلایی! ------------------------------------ The Golden Dagger 🗡⚜ Written by: .selin. 🍂 🗡⚜---------------------------------------------
Show all...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @ChatgramSupport

🗡⚜--------------------------------- #The_Golden_Dagger #part_5 #robin تک دکمه ی کتمو باز کردم و کلافه نشستم روی مبل: _رابین چرا انقدر شلوغش میکنی؟ +من شلوغش نمی کنم بابا فقط میگم به خاطر یه آشنایت قدیمی نمیتونی انقدر راحت اعتماد کنی! _هیچ وقت..تاکید میکنم هیچ وقت اعتماد کردن من به آدما رو زیر سوال نبر!. حرفش محکم بود و با اینکه ناراضی بودم،سرمو ناچار تکون دادم و گفتم: +حداقل بهشون میگفتی که تنهایی میتونیم با پابلو سر و کله بزنیم و نیازی به همکاری نیست _رابین اینو همیشه آویزه ی گوشت کن.حتی با همکاری های ساده میشه بزرگ ترین اتحاد هارو به وجود آورد!. یکم مکث کرد و همونطور که عینک مطالعشو درمیاورد لب زد: _ درسته مشکل ما فقط طلبمون از پابلو بود ولی به گفته ی ادوارد،با چیزایی که دخترش فهمیده،میتونیم کلا از شر پابلو خلاص شیم!.. نمیدونم اعتماد به یه دوست قدیمی کار درستی بود یا نه ولی من به بابا اعتماد داشتم و قبول کردم.از رو مبل بلند شدم و دکمه ی کتمو بستم: +تنها برم یا ایو هم ببرم؟ _تنها برو.ایو باید چند تا کارو انجام بده سرمو تکون دادم و به محض اینکه از اتاق کارش خارج شدم،با یه دختر هم سن و سال خودم مواجه شدم.مثل همیشه دور از حدس نبود و از نگاهش متوجه شدم که میره پیش بابا.نگاهمو ازش گرفتم و اعتنایی نکردم.به نیکل اشاره کردم تا ماشینو آماده کنه و خودم پشت سرش راه افتادم و رفتم سمت ماشینا.نیکل نشست و منم سوار شدم.از باغ خارج شدیم و راه افتادیم سمت خونشون. ویلاشون معماری مدرن داشت و عجیب نیست که انقدر کارلا مجذوب عمارت "گِری" شده بود!.. با راهنمایی آدماشون وارد خونه شدم و به سمت دفتر کاری ادروارد رفتم و اشاره کردم تا نیکل بیرون بمونه: ادوارد.بیا راب خوش اومدی سرمو تکون دادم و نشستم روی مبلی که روبه روی کارلا قرار داشت و خود ادوارد پشت میزش بود: ادوارد.دیشب نشد کامل با جیکوب حرف بزنم چون کارلا بیشتر این ماجرا رو کنترل میکنه. _بله منم کنجکاوم بدونم دخترتون چی پیدا کرده که من نکردم!. کارلا سعی کرد پوزخند خودشو کنترل کنه ولی دور از چشمم نموند و سریع نگاهمو ازش گرفتم.ادوارد با لبخند همیشگیش از رو صندلیش بلند شد و با پوشیدنِ کتش لب زدم: _شما نمی مونید؟ ادوارد.کارلا هست.من باید به کارای دیگه ام برسم سرمو تکون دادم و اونم از اتاق خارج شد.کارلا از رو مبل بلند شد و همونطور که سمت قفسه ها میرفت گفت: _آخرشم من زودتر فهمیدم تو پیش پابلو چی کار داشتی!. با برداشتن یه پرونده برگشت سمتم که به حق جانبیش لبخندی زدم و گفتم: +حالا هم وقتشه تو رو کنی _بیا تو این فایل ها از اول مدارکی که علیهش پیدا کردم،هست. با فاصله نشست کنارم: +از همون اول چطور با پابلو آشنا شدین؟ _یکی از طرف قرارداد های بابام بود.اولش مقدار قابل توجه ای اسلحه رو از ما خرید و آخرش فهمیدم که اینجا دلالی میکنه!. +خب مشکل این کار کجاست؟ _مشکل اینجاست که همون اسلحه هایی که از ما میگیره رو به قیمت پایین تر به مشتری های خودمون میفروشه!.. ابروهام پرید بالا که ادامه داد: _البته داستان اینجا تموم نمیشه.جالبیش اینجاست که تو این جریان دلالی،پابلو اصلا عددی نیست +یعنی داری میگی یه گنده تر از پابلو پشت ماجراست؟ _دقیقا.و هدف اصلی اونه +این اطلاعات رو تو چند وقت پیدا کردی؟ _کمتر از ۱ ماه و دیروز داشت به نتیجه می رسید و اگه جنابعالی با آدماتون نریخته بودین سر پابلو،ممکن بود امروز به اون شخص رسیده بودیم!. +بلاخره ماهم تصویه حسابای خودمونو داشتیم!. بیخیال نگاش کردم که گفت: _قهوه میخوری؟ +آره ولی نه اینجا سوالی نگام کرد: بلند شو باید بریم بریم یه جا همچنان سوالی نگام می کرد و حرکتی نداشت که از جام بلند شدم و فایل هارو تو قفسه گزاشتم.سریع برگشتم دستشو گرفتم و بلندش کردم.آروم هولش دادم سمت در خروجی و لب زدم: _زود آماده شو میریم یه کافه پوکر برگشت طرفم: +این همه راجب پابلو حرف زدم بعد تو میگی بریم کافه؟ _نترس علاقه ندارم بشینم جلوت و باهات قهوه بخورم.باید یه جای مهم بریم!. چپ چپ نگام کرد و جلو تر از من از اتاق خارج شد و همونطور که اون میرفت به سمت راه پله و من به سمت در خروجی لب زدم: _دو دیقه دیگه پایین نباشی،رفتم!. خنجر طلایی!⚜ ----------------------------------- The Golden Dagger 🗡⚜ Written by:.selin.🍂 🗡⚜------------------------------------------
Show all...
Repost from N/a
این رمان آخرشه با حضور جانکوک🤣 هم کلی پارت هیجانی داره هم کلی کل کل😂🤌 - آخه هنوز بهت نزدیک نشدم اگه #فاصله رو کم کنم خودت اول بهم #میچسبی خوشگلم! نرگس: گمشو بابا، پریسا اینو از #کجا اوردی؟ - علیحان اینو از کجا #جمع کردی؟ نرگس: هوووش مرتیکه! خواستم سمتش برم و اونم حالت #تهاجمی به خودش گرفت که صدای پریسا #متوقفمون کرد! آرن: حرص نخور، خشک میشه! اگه میخوای این رمان جذابو بخونی بیا تو چنل😉🤌❤️👇👇👇 https://t.me/+04-GMQx1FCI1MGE0 https://t.me/+04-GMQx1FCI1MGE0
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
وقتی دوتا مدل معروف باهم اوکی میشن⭕️♥︎ -اما ، ام .. اما شما فقط همکارم هستی ، آقای سلمانی!!! به طرز وحشتناکی هجوم آورد سمتم که گفت : نگین منو امین صدا کن دیوونه میشم #کصافت امین بگووو - بگو تا همینجا #چالت نکردم از عاشقانه های آدم های معروف هم اینطوریه🙊🫶 واسه ادامه رمان عضو چنل شو #الان‌پاک‌میکن‌م‌هااا🥲 https://t.me/+CAoAd5yihIo2MTRk https://t.me/+CAoAd5yihIo2MTRk
Show all...
_ هنوزم جوابمو ندادی.پیش پابلو چیکار میکردی؟! #caption!.... لطفا نظر بدید !:) ا🤍ا ناشناس من:🥂 https://t.me/BiChatBot?start=sc-135049-6WWB7Te چنل ناشناس:🥂 https://t.me/joinchat/AAAAAEPxE-1TDyTRR6DbUg خنجر طلایی! ------------------------------------ The Golden Dagger 🗡⚜ Written by: .selin. 🍂 🗡⚜---------------------------------------------
Show all...
🗡⚜--------------------------------- #The_Golden_Dagger #part_4 #karla با راهنمایی نگهبان،رفتم پایین و از دور دیدم که مامان و بابا  نشستن پیش همون مرد مسن و از چهره هاشون نمیتونستم بفهمم با دشمن طرفم یا دوست!.. آروم نزدیکشون شدم و "سلام" آرومی روبه جمع دادم که بابا برگشت و با مهربونی نگاهم کرد و مامان اشاره کرد که برم کنارش.آروم قدم برداشتم و نشستم کنار مامان: مامان.خوبی عزیزم؟ _بله بهترم فقط.. لبخندی زد و قبل از من خودش لب زد: مامان.جیکوب تعریف کرد که امروز چیشده نگاهی به همون مرد مسن که حالا میدونستم اسمش جیکوبه کردم و سرمو تکون دادم.بابا خواست حرفی بزنه که همون مردی که راب صداش کرده بود،به جمعمون اضافه شد و به بابا دست داد: بابا.تو باید راب باشی درسته؟ لبخندی زد و سرشو تکون داد: بابا.آخرین باری که دیدمت خیلی کوچیک بودی و تو مراسم خاکسپاری مادرت بود!. جیکوب.از اون موقع  خیلی چیزا تغیر کرده.حتی فکرشو نمیکردم دوباره بخواین برگردین مامان.هیچ جا مثل جایی که آدم توش بزرگ شده باشه نیست به حرفاشون گوش می کردم و اینطور که بوش میاد،هردو خانواده از قدیم همو میشناسن و به هویت همدیگه آگاهن.!.خیلی کنجکاو بودم و رو به جیکوب گفتم: _خیلی برام عجیبه.من همه ی دوست و دشمنای بابا رو بهتر از خودش میشناسم ولی حتی یادم‌ نمیاد شمارو دیده باشم! مامان بابا و جیکوب خندیدن و مامان گفت: مامان.اولا اینکه جیکوب دوست منه و دوم اینکه دیدیش ولی خیلی کوچیک بودی و یادت نمیاد.درست قبل از اینکه از ایتالیا بریم!. سرمو تکون دادم و شاکی از امروز با کنایه لب زدم: _راستش امروز خیلی عجیب بود.فکر می کردم فقط قراره خونه ی پابلو رو آنالیز کنم و ببین آخرش به کجا رسیدم!.. جیکوب.اشتباه از راب بود ولی خوب شد چون فهمیدم برگشتین و اینجوری به بهونه ی جبران امروز،شب رو با ما میگذرونین!. لبخندی زدم و به پسرش نگاه کردم.تو کل تایم سکوت کرده بود و جدی به بقیه گوش می داد.آنالیز طور براندازش کردم و نگاهمو ازش گرفتم.حتی اگه دوست مامان باشن و آشنای قدیمی،گند زده شده بود به برنامه ای که ۱ ماهه دارم واسش تلاش می کنم و این کلافه ام می کرد.یکم از قهوه رو خوردم و جیکوب لب زد: جیکوب.کارلا همیشه انقدر ساکت و عبوصی؟ فیک لبخندی زدم: _نه راستش شاید وقتش نباشه ولی به خاطر امروز یکم کلافه ام چون تقریبا گند خورد به کاری که میخواستم بکنم جیکوب.میدونم عزیزم نگران نباش.تازه پیداتون کردم.مسئله های کاری میتونن صبر کنن!.. _بله درسته جیکوب.البته میدونم که یاد گذشته کردنِ ما واسه شما دوتا جالب نیست پس پیشنهاد میدم برید توی باغ.ایو هم اونجاست راب از جاش بلند شد و منم پشتش بلند شدم و راه افتادیم.دوباره میخکوب فضای خونه شده بودم که راب لب زد: _دنبال چیزی می گردی؟ چپ چپ نگاهش کردم که شونه هاشو بالا انداخت و گفتم: +نه فقط خونتون واسم جذابه _ما خودمون با اینجا بودن حال نمیکنیم بعد واسه تو جذابه؟ +درک آثار قدیمی و ارزشمند کار هرکسی نیست!. از لحنم مشخص بود تیکه انداختم و صدای پوزخندشو شنیدم.حتی بعد از اشتباه امروز ازم معذرت خواهی نکرده بود و انقدر عادی برخورد می کرد!. همچنان پرو و بی عار،به سمت در خروجی اشاره کرد و وایساد تا من رد شدم و خودش پشتم اومد.ایو رو دیدم که توی آلاچیق نشسته بود و با دوتا سگ سرگرم بود.قدمامو تند کردم و رفتم سمت سگا و به محضه اینکه دستی روشون کشیدم،صدای متعجب و غرق در حیرت ایو و راب بلند شد که ترسیده برگشتم سمتشون: _چیه؟چیشد؟ راب.از قدرتت استفاده کردی؟ _نه منظورت چیه؟ ایو.این دوتا رام نیستن و اینکه الان دست و پات از هم جدا نیست،عجیبه!.. خودمم تعجب کردم و همونطور که سگارو نوازش می کردم و لبخندی زدم.نگاهم چرخید سمت راب  که دکمه ی کتشو باز کرد و همونطور که رو صندلی میشست لب زد: _بشین بگم چیزی بیارن تا بخوری.حتمن گرسنته. راست میگفت گشنه ام شده بود.نشستم رو صندلی و راب اینبار هم خیلی جدی گفت: _هنوزم جوابمو ندادی!.پیش پابلو چی کار میکردی؟ پوزخندی زدم و گفتم: +نظرت چیه  که خودت اول جواب این سوال  بدی؟مثل اینکه یادت رفته دیگه تو اون قفس نیستم!. ابروهاش پرید بالا و همونطور که آنالیزم می کرد،سرشو به صندلی تکیه داد و چیزی نگفت!. خنجر طلایی!⚜ ----------------------------------- The Golden Dagger 🗡⚜ Written by:.selin.🍂 🗡⚜------------------------------------------
Show all...
Repost from N/a
Photo unavailable
رمان رمان رمان رمان🔥🚫 رمانی درباره ی 4 مدل معروف:^✨ با طرز وحشیانه ای جای سیلی اش روی صورتم درد گرفت، با عصبانیتی که آغشته به خنده بود گفتم : - مگه یه مدل معروف بلده سیلی بزنه اونم به مرد متشخص و معروف و محبوبی مثل من خنده از تمسخر زد و گفت: + اوهوع، عاقا اعتماد با سقف دیگه یهو هجوم بردم سمتش...❤️😂 برای خوندن رمان مدل قلبم روی لینک کلید کنید .: #عاشقانه #کلکلی #صحن.دار https://t.me/+CAoAd5yihIo2MTRk https://t.me/+CAoAd5yihIo2MTRk
Show all...