cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

️رمان‌های صدیقه مـرادی️📚

"کانال رسمی صدیقه مرادی" #تاریکی‌شهرت در حال پارت گذاری🎭 #حق‌شهروندی_بزودی❤️‍🔥 رمان‌های چاپ شده: سراب‌خیال؛ اقتباس و شش رمان در دست چاپ🌟 «هیچ کدام از رمان‌های چاپی نویسنده فایل ندارند.» ارتباط با نویسنده: https://instagram.com/__s.moradiii__

Show more
Advertising posts
41 347Subscribers
-9524 hours
-4027 days
-49330 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

فایل کامل تاریکی‌شهرت (همراه با قسمت‌هایی جدید و یک فصل اضافه‌تر جهت خاطره بازی شما با این رمان)✨🤍 «جهت اطلاع از شرایط تهیه فایل پیام ریپلای شده رو چک کنید» زمان خیلی محدودی از دوره‌ی پیش‌فروش فایل تاریکی‌شهرت باقی مانده. اگر قصد تهیه‌ی فایل مجازی رو دارید اصلا این فرصت رو از دست ندید❤️‍🔥
Show all...
Repost from N/a
#من‌مردیم‌که‌سیزده‌سالگی‌یه‌بچه‌گذاشتن‌تو‌بغلم😱💥❤️‍🔥 اون مُرد،اون رفت، تا حول #مرگ اون زندگی یک #پدر و #پسر جوان و یک #عشق رقم بخوره. -پسر جون پدر و مادرت کجان؟ پسرک #نوجوان با چشمانی پر شده، پشت دست زیر چشم کشید و بی ربط پرسید: -ستاره و #نی‌نی زنده‌ان؟ پرستار به اتاق عمل نگاه انداخت و پرسید: -#ستاره کیه؟ خواهرته یا مادرت؟ او #ترسیده خود را عقب کشید. کف دستانش را بدون توجه به آلودگی روی زمین فشرد و چانه‌اش لرزید. -زن...#زنمه. پرستار شوک زده چشم گرد کرد و لب زد: -#زنت؟ https://t.me/+591xsmetBw02ZmY0 https://t.me/+591xsmetBw02ZmY0 سپهر یک پدر و یک روانشناس! مردی پر از غیرت و تعصب که توی سیزده سالگی پدر شده و حالا با سی‌و‌یک سال سن یک پسر هفده‌ ساله‌داره‼️ مردی فراری از تمام زن‌ها به خاطر گذشته‌‌‌‌ای تلخ اما با پیدا شدن سر و کله‌ی کارآموزی شیطون، تمام معادلات ذهنی‌ش به هم می‌ریزه و ..‌. از سمتی پسر نوجوونش و سمتی دیگه عشق تازه ریشه زده...❌️💯 https://t.me/+591xsmetBw02ZmY0 https://t.me/+591xsmetBw02ZmY0 لینک هر روز عوض می‌شه و ممکنه این رمان جذاب رو از دست بدید❌️💯❤️‍🔥
Show all...
Repost from N/a
_دلمو به چند شب بودن باهاش فروختی؟ دلم می‌خواست تو صورت مردونه و جذابش خیره بشم و ته‌ریشش‌ رو لمس کنم و بگم چطور دلت اومد با زن دیگه‌ای نامزد کنی... https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk صدای مردانه و دلنشینش تو گوشم پیچید وقتی صدام می‌زد و قلبم تندتر می‌تپید: _ آیه؟ اولش فکر کردم خیالتی شدم اما وقتی چرخیدم دیدم خودشه...!قامت بلند و پاهای کشیده‌اش که رو موتور نشسته بود... ته‌ريشش بلند تر شده بود و صورتش آشفته تر و موهاش‌ رو پیشونیش پریشان شده بود. سرجام ایستادم ، یزدان از روی موتوری که نشسته بود بلند شد و به طرفم اومد.بغض تو گلوم نشست.اخم‌هاش در هم شد و گفت : _این وقت شب اینجا چه غلطی می‌کنی؟ اخم کردم با لحن بی‌ادبانه‌ای مثل خودش گفتم: -به تو چه! به تو هم باید جواب پس بدم...کی منی که بهت جواب پس بدم ! چرخیدم و به راهم ادامه دادم.صدای قدم‌هاش پشت سرم شنیدم و غرشش که از خشم از گلوش خارج شد : _صبر کن ببینم...آیه؟! نباید بهش توجه می‌کردم.نباید باز خام می‌شدم اون لعنتی تموم مدت بازیم‌ داده بود !بوسه‌هاش بغلاش‌ همش دروغ بود...! بغض ته گلوم پیچید و سرعت قدم‌هامو تندتر کردم. _هی دختره خوشگل ... اخم کردم و جوابش رو ندادم. _شماره بدم پاره کنی...؟ گفت و مَردونه و جَذاب خندید.داشت مثل همیشه سر به سرم میذاشت.مثل روزی که تَبدار زیر گوشم تو خیابون گفته بود : -لب‌و بده ببینم ! و من با گونه‌های سُرخ گفته بودم: -زشته دیوونه تو خِیابونیم‌‌ ! بلند خندیده بود: -یعنی بریم خونه تمومه ؟! با مشت به سینه‌اش کوبیده بودم و او بلندتر خندیده بود.خاطرات ولم نمی کرد. با موتور آروم آروم دنبالم اومد، جلوتر اومد و حالا کنارم می‌اومد. _خانوم ؟ هی خانوم؟ یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد و مُشتری شدی...!بوسه و بغل شبی چنده ؟! با اونم‌ همین جوری شوخی می کرد.همین جوری دلبری می‌کرد.سعی کردم لحنم جدی باشه: _دست از سرم بردار لعنتی ... برخلاف انتظار لبخند روی لبش بزرگتر شد: _ چه دختر مودب و نازی...میشه من شما رو بخورم ! وایستادم با چشمای گرد نگاهش کردم. چی با خودش فکر می کنه، نامزد داره و اینجور رفتار  میکنه....خواهرش گفت امشب قراره بله برون داره دختره‌ام بله رو داده...!اون وقت افتاده دنبال من...! تکیه به موتورش عاشقانه و خُمار تماشام کرد.یعنی خدایا با این نگاه عاشقانه قراره با دختر دیگه‌ای ازدواج کنه.گُرگِرفته زمزمه‌ کردم: _خیلی بی‌تربیتی _ما فقط عاشقیم همین ! خواستم از پیاده روی برم که سریع از موتورش پایین پرید و تُندی سرراهم شد. _چیکارکنیم تا این خانم خوشگله با ما آشتی کنه؟ حسی شبیه غم روی دلم سنگینی کرد من دیگه این مرد و توجه‌هاش نداشتم وقتی پای کسی دیگه ای در میون بود.چشم‌هایم خیسم‌و دزدیدم و اخم کردم: -فقط ولم کن ! _چرا اخمات توهمه قربونت برم !ازم دلخوری ؟! نگاهم تندی دزدیدم که چشم‌هاش روی لبام مکث کرد: -نه ! -پس چرا لب‌های لاکردارت می‌لرزه و بغصیه ؟! فقط نگاش می‌کردم که به سینه‌اش زد و ادامه داد: -خاطر لامصبت خیلی عزیزه که این همه برات وقت گذاشتم... این روزا همه در به در دنبال منن! _نمی‌خوام از افتخارات به درد نخورت‌ بگی ؟ خندید و زیرلب غرغر کرد : -پدرسوخته... دَستم رو کشید مُحکم به سینه‌اش برخورد کردم و جیغ خفه‌‌ای کشیدم سرش لای موهام برد و خش‌دار گفت: -دلم تنگ شده لامصب... صدایی توی سرم گفت:نه نامزد داره.تو خونه خراب کن نیستی حتی اگر عاشقش باشی ! صداها تو سرم با کشیده شدن دستم توسط یزدان ساکت شد، پیرمردی از کنارمون رد شد رو به یزدان گفت:خجالت نمی‌کشی دختر مردم این وقت شب...لا اله الله ...شما ممکلت خراب کردید ول کن دختر مردم‌و...! با مالکیت شیرینی تنم رو تو آغوش پهن و بازوهای درشتش چلوند و خش‌دار گفت : _حاجی دیگه دختر مردم نیست که... قراره زنم بشه...خانم خونه‌م...امشب بله برونمونه‌... مات شدم.چی گفت ؟!امشب بله بردنمونه‌...!یعنی...؟! https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk ❌❌❌ همه چیز از یه دختر ریزه‌میزه شروع شد.‌‌..از اون خنگا ولی ساده‌هاش‌...از اونا که واسه دوستیم زیادی حیفن اما چی شد که یزدان ریس هلدینگ  باشگاه بدنسازی یه شب برهنه وقتی حواسش نبود اون‌و تو رختکن دید وهوش و حواس آقا یزدانمون‌و برد و اون قسم خورد که باید زیرتنش بکشونتش... https://t.me/+ROFRSB8d1QhmYjhk
Show all...
Repost from N/a
_ فکر می کردی خوشم میاد با مردی زندگی کنم که همش به فکر زن یه نفر دیگه است؟ می دونی چقدر عزت نفسمو خدشه دار کردم و غرورمو زیر پام گذاشتم تا جایی تو دلت برای من باز بشه؟ نزدیک تر آمد. با صدایی که رفته رفته تحلیل می رفت ادامه داد: _ اصلا من به درک... برای دخترت چی؟ از من بدت میاد از دخترتم بدت می آد؟ از چند سال پیش فهمیدم دیگه تو به درد زندگی نمی خوری ولی تحمل کردم...تحمل کردم به خاطر رعنا...گفتم بزرگتر بشه کمتر ضربه می خوره . راحتتر درک می کنه که پدرش چه آدم بی لیاقتیه.  مهراب داد زد: _ بس کن این حرفا رو...اگه تو نمی خوای مسالمت آمیز حلش کنیم وکیل می گیرم و قانونی اقدام می کنم. پوزخند پیروزمندانه ای صورتش را پر کرد. با ابرویی بالا رفته گفت: _ برو بگیر ولی برای خودت بد می شه. علاوه بر مهریه ی من که باید بدی، نصف اموالتم باید به نامم بزنی.  _ به جهنم. هر چی می خوای پرت می کنم جلوت... سوزش اشکی در چشمش نشست. هنوز هم مهراب را دوست داشت و او چه بی رحمانه از جدایی دم می زد. در حالی که صدایش از لرزش بغض ناموزون شده بود گفت: _ مرسی که مثل سگ می خوای پرت کنی جلوم! ولی لازم نیست. از شما زیاد به ما رسیده. فقط چند تا شرط دارم و دیگه نمی خوام ببینمت. از همین امشبم اجرا می شه. نمی خوام وقتی حرفم تموم میشه دیگه تو این خونه باشی. حداقل حرمت اینو دیگه نگه دار. از صدای لرزان آفاق و اشک هایی که در شرف جاری شدن بود ناراحت بود. از دست خودش، از دست دلش...از دست زمانه دلگیر بود. اما گلنار ارزشش را داشت. می توانست این ناراحتی را به دوش بکشد تا به گلنار برسد. کوتاه زمزمه کرد: _ باشه. دستی به سینه ی پر تپشش کشید و گفت: _ رعنا مال منه. تا فردا ظهر سه دنگ سهمت از خونه رو به اسم رعنا می زنی، سهامت از بیمارستانم واگذار می کنی به من. فقط در این صورت مهریه ازت نمی گیرم و توافقی جدا می شیم. دلیل طلاقمون رو هم خودت باید به رعنا بگی. من چیزی نمی گم. همین الان هم میگی و میری. سرگرم درآوردن حلقه ی ازدواجش شد. حلقه ای که تنها وقتی از خانه بیرون می رفت می پوشید. قبل از اینکه مهراب قدمی به عقب بردارد گفت: _ اینو بگیر. چند قدم فاصله ی میانشان را طی کرد و حلقه را در جیب پیراهن مردانه اش انداخت. خوب به مهراب نشان داد که نمی خواهد لمسش کند. درحالی که همیشه مشتاق لمس تنش بود. چیزی در دل مهراب تکان خورد. چیزی که بالاتر از پشیمانی بود. آفاق چرخید و پشتش را به او کرد. در دل خداخدا می کرد که دستش را بگیرد و نگذارد از او دور شود. همین که این فکر از ذهنش عبور کرد دستانش را مشت کرد و فحشی به دل احمقش فرستاد. تا کی به تمنای وصال دلی بود که خود در گرو دلی دیگر بود؟ مهراب به پشت لرزان آفاق خیره ماند. می دانست لرزشش از گریه های بی صدایی است که به آن عادت کرده بود. دست در جیب کرد و حلقه ی پر الماس را برداشت و روی میز کنار تخت گذاشت. آفاق صدای بسته شدن در را که شنید روی زمین آوار شد و دستان مشت شده اش را جلوی دهانش گذاشت و هق زد. https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8 https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8 #پارت‌واقعی #کپی‌ممنوع یه رمان جذاب براتون آوردم که از خوندش سیر نمی‌شید😍رمان التیام  که نزدیک۷۰۰ پارت آماده داره و یه عاشقانه با چاشنی انتقامه. این رمان در کانالvip به اتمام رسیده و فرصت عضویت محدوده زود جوین شین تا باطل نشده❌️ https://t.me/+uYWYTQYIBVllZWI8
Show all...
Repost from N/a
#ایگل_و_رازهایش #نیلوفرلاری داشتم به سمت پله‌های برقی می‌رفتم که ناگهان یکی دستم را گرفت و مرا به داخل یکی از بوتیک‌ها کشید. قبل از اینکه از شدت ترس و غافلگیری نفسم بند بیاید و یا با سروصدایم دیگران را خبر کنم صدای آشنایی از کنار گوشم گفت _ببین چطورم؟ بنظرت زیادی خوشتیپ نیستم؟ دانیار بود که حالا دستم را رها کرده و با بی‌خیالی خودش را در معرض نمایش من قرار داده بود. بعد هم به فروشنده‌هایی که با کنجکاوی به سمتمان سرک کشیده بودند با ایماء و اشاره فهماند که جایی برای نگرانی نیست. کت و شلوار طوسی خوش‌دوختی به تن داشت که انگار برای او دوخته بودند. اما من در شرایطی نبودم که از حسن سلیقه‌ و خوش‌تیپی‌اش تعریف و تمجید کنم. هنوز قلبم داشت تند می‌زد و نسبت به رفتارش معترض بودم _ نزدیک بود سکته کنم! او با لحن عذرخواه و توجیه‌کننده‌ای گفت _میتونستم خیلی محترمانه صدات کنم ولی ترسیدم به خاطر برخی سوءتفاهمات پیش اومده ناز کنی و نیای! این بود که از راه غیرمترقیش وارد شدم‌.ببخشید! و تا برایش پشت چشم نازک کردم و مشتی آرام به سینه‌اش کوبیدم با خنده‌ای فروخورده زیر بازویم را گرفت و مرا تا جلوی یکی از آینه‌های قدی برد و با ذوق‌زدگی زل زد به تصویر خودمان در آینه. اگر حمل بر خودشیفتگی نباشد باید بگویم که خیلی به هم می‌آمدیم! آنقدر که اشک شوق یا حسرت (نمی‌دانم کدامیک) به چشمانم دوید. از آن جفت‌هایی بودیم که اگر کسی مارا کنار هم میدید غبطه می‌خورد و با خودش می‌گفت خدا اینها را برای هم آفریده! او غرق تماشای من بود و من غرق تماشای ما‌. چه حرفهایی که باید آن لحظه به هم می گفتیم اما در دل ماند. بین ما سکوتی معنی‌دار داشت بیداد می‌کرد که او انگار یادش به چیزی غمگین‌کننده افتاده باشد صورتش آنا ریخت به هم. پوفی کرد و گفت _حیف اینهمه خوشتیپی که میخواد حروم شه! نمیدانم این را به قصد شوخی و مسخرگی گفته بود یا منظوری داشت که من نفهمیدم. با گفتن _همینجا منتظر باش تا برگردم. مرا با آرزوی خودش کنار آینه جا گذاشت و با قدم‌هایی سنگین به سمت یکی از اتاقهای پرو رفت که آن کت و شلوار را از تنش دربیاورد. https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
Show all...
فایل کامل تاریکی‌شهرت (همراه با قسمت‌هایی جدید و یک فصل اضافه‌تر جهت خاطره بازی شما با این رمان)✨🤍 «جهت اطلاع از شرایط تهیه فایل پیام ریپلای شده رو چک کنید» زمان خیلی محدودی از دوره‌ی پیش‌فروش فایل تاریکی‌شهرت باقی مانده. اگر قصد تهیه‌ی فایل مجازی رو دارید اصلا این فرصت رو از دست ندید❤️‍🔥
Show all...
Repost from N/a
#من‌مردیم‌که‌سیزده‌سالگی‌یه‌بچه‌گذاشتن‌تو‌بغلم😱💥❤️‍🔥 اون مُرد،اون رفت، تا حول #مرگ اون زندگی یک #پدر و #پسر جوان رقم بخوره. -بابایی گریه نکنی، #سیاه بختمون کنی. لب‌هایش را جمع کرد و رو به کودک خندان گفت: - #گریه کنی دیگه نمی‌تونم بزرگت کنم،اون وقت از هم جدامون می‌کنن اون وقت منو #می‌کشن. https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0 https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0 سپهر... یک پدر و یک روانشناس! مردی پر از غیرت و تعصب که توی سیزده سالگی پدر شده و حالا با سی‌و‌یک سال سن یک پسر هفده‌ ساله‌داره‼️ مردی فراری از تمام زن‌ها به خاطر گذشته‌‌‌‌ای تلخ اما با پیدا شدن سر و کله‌ی کارآموزی شیطون، تمام معادلات ذهنی‌ش به هم می‌ریزه و ..‌. https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0 https://t.me/+WSmLAq3a_sNiMWQ0 لینک و سخت پیدا کردم پس لطفا همین الآن جوین شید و از ذخیره کردنش خودداری کنید، لینک هر روز عوض می‌شه و ممکنه این رمان جذاب رو از دست بدید❌ 💯❤️‍🔥
Show all...
Repost from N/a
#ایگل_و_رازهایش #نیلوفرلاری داشتم به سمت پله‌های برقی می‌رفتم که ناگهان یکی دستم را گرفت و مرا به داخل یکی از بوتیک‌ها کشید. قبل از اینکه از شدت ترس و غافلگیری نفسم بند بیاید و یا با سروصدایم دیگران را خبر کنم صدای آشنایی از کنار گوشم گفت _ببین چطورم؟ بنظرت زیادی خوشتیپ نیستم؟ دانیار بود که حالا دستم را رها کرده و با بی‌خیالی خودش را در معرض نمایش من قرار داده بود. بعد هم به فروشنده‌هایی که با کنجکاوی به سمتمان سرک کشیده بودند با ایماء و اشاره فهماند که جایی برای نگرانی نیست. کت و شلوار طوسی خوش‌دوختی به تن داشت که انگار برای او دوخته بودند. اما من در شرایطی نبودم که از حسن سلیقه‌ و خوش‌تیپی‌اش تعریف و تمجید کنم. هنوز قلبم داشت تند می‌زد و نسبت به رفتارش معترض بودم _ نزدیک بود سکته کنم! او با لحن عذرخواه و توجیه‌کننده‌ای گفت _میتونستم خیلی محترمانه صدات کنم ولی ترسیدم به خاطر برخی سوءتفاهمات پیش اومده ناز کنی و نیای! این بود که از راه غیرمترقیش وارد شدم‌.ببخشید! و تا برایش پشت چشم نازک کردم و مشتی آرام به سینه‌اش کوبیدم با خنده‌ای فروخورده زیر بازویم را گرفت و مرا تا جلوی یکی از آینه‌های قدی برد و با ذوق‌زدگی زل زد به تصویر خودمان در آینه. اگر حمل بر خودشیفتگی نباشد باید بگویم که خیلی به هم می‌آمدیم! آنقدر که اشک شوق یا حسرت (نمی‌دانم کدامیک) به چشمانم دوید. از آن جفت‌هایی بودیم که اگر کسی مارا کنار هم میدید غبطه می‌خورد و با خودش می‌گفت خدا اینها را برای هم آفریده! او غرق تماشای من بود و من غرق تماشای ما‌. چه حرفهایی که باید آن لحظه به هم می گفتیم اما در دل ماند. بین ما سکوتی معنی‌دار داشت بیداد می‌کرد که او انگار یادش به چیزی غمگین‌کننده افتاده باشد صورتش آنا ریخت به هم. پوفی کرد و گفت _حیف اینهمه خوشتیپی که میخواد حروم شه! نمیدانم این را به قصد شوخی و مسخرگی گفته بود یا منظوری داشت که من نفهمیدم. با گفتن _همینجا منتظر باش تا برگردم. مرا با آرزوی خودش کنار آینه جا گذاشت و با قدم‌هایی سنگین به سمت یکی از اتاقهای پرو رفت که آن کت و شلوار را از تنش دربیاورد. https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8 https://t.me/+7kMI8Tqs3g5kNjI8
Show all...