ماه در مه
994
Subscribers
No data24 hours
-107 days
-5030 days
- Subscribers
- Post coverage
- ER - engagement ratio
Data loading in progress...
Subscriber growth rate
Data loading in progress...
Repost from N/a
امیررضا پسر خلف حاج آقا صدر با گذشته تاریک و سرده که عاشق شده و ازدواج کرده اما توبه گرگ مرگه شبی که تا خرخره مست کرده تو مهمونی به دختر یتیم خدمتکار تعرض کرده و حالا امیررضا مونده با دوتا زن و یه بچه...🔥🔞
https://t.me/+hA_uvWYjLwwzNjI0
_تنها زندگی میکنی؟
سردرگم سرمو تکون دادم:
_شما از کجا میدونی؟
_درو همسایه میگفتن.
_ش...شما اومدی از درو همسایه آمار منو گرفتید؟
_بله
_شما به چه حقی اینکاروکردید؟سوالی داشتید از خودم میپرسیدید نه اینکه راه بیفتید بیاید اینجا من فردا نمیتونم سرمو بلند کنم تو این کوچه،اصلا آدرس اینجارو از کجا پیدا کردید؟
_تعقیبت کردم.
_چرا؟
_میخواستم بدونم کی ای چی ای چیکاره ای،همینطوری که نمیشد بیای بگی حامله ای و بری.
_من نرفتم شما منو بیرون کردید.
_حالا که میبینی که اومدم برو لباس هاتو بپوش بیا باید بریم.
_کجا؟
_مگه نمیخوای از شر اون بچه خلاص بشی؟
https://t.me/+hA_uvWYjLwwzNjI0
https://t.me/+hA_uvWYjLwwzNjI0
صب بپاک
🤣 1
5200
Repost from N/a
ماهور شمس دختری مظلوم و چشم رنگی🤤🥹
دختری که برای زنده موندن معشقوش مجبور به قبول کردن کاری میشه که آینده اش در برمیگیره.....
باید از معشوقش که ناخواسته روز نامزدیشون قاتل شده بود جدا میشد و به عنوان خون بس وارد عمارتی میشد که همه اونجا به خونش تشنه بودن...🥺
عمارتی که میدونست قراره کلی اذیت شه توش و زندکی رو براش سیاه کنن
و شبش رو باید کنار کسی میخوابید که دوسش نداشت و باید تن میداد به خواسته هاش و بازیچه اش میشد و...🔞❗️
https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8
https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8
صب بپاک
🤣 1
5700
Repost from N/a
داستان از یک #کینهای که دیرینه است شروع میشه. کینهای که باعث تغییر #سرنوشت و آینده خیلیا میشه. کینهای که قراره با #انتقام سرد بشه. انتقامی که باعث #کشته شدن پسر کوچیک سلطانی ها میشه..😭 و حال وقت گرفتن انتقام #خان اردلان سلطانی از قاتل پسرش میشه....🥲
اون با #بی رحمی و دل آتیش گرفته درخواست خون بس شدن رو به مَعشوقِهٔ قاتل پسرش میده و دختر #مظلوم داستانمون هم مجبور به قبول کردنش میشه...
و در این حین امیر #سلطانی پسرِ بزرگ #خان اردلان سلطانی باید شبش رو کنار اون دختر که به عنوان #خون بس وارد عمارتشون شده بود🔞🫣..
https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8
https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8
8 پاک
🤣 1
3500
Repost from N/a
Photo unavailable
امیر سلطانی خانزاده ای جذاب و خوشتیپ...😮💨🤤
پسری که با کشته شدن برادرش توسط صمیمیترین رفیقش مجبور به جدا شدن از نامزدش میشه و باید با خونبسای که وارد عمارتشون میشد تن به ازدواج میداد❗️
خونبسای که پدرش برای گرفتن انتقام از قاتل پسر کوچیکش وارد عمارتش میکنه و امیر هم به دلیل گرفتن انتقام خون برادرش و سرد شدن دل سوختش قبول میکنه و از عشقش جدا میشه و با اون دختر ازدواج میکنه و شبش باید دستمال خونی که رسم خان و خانزادهاس رو تحویل مادرش بده و....🔞💔
https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8
https://t.me/+Snoauxuo6EVjMDE8
صب بپاک
5200
Repost from N/a
00:04
Video unavailable
اهورا مَجد پسر یکی از بزرگترین باندهای مافیایِ کشوره🤤🔥
خیلی اتفاقی تو یکی از قرارهاش با دختری چشم آبی رو به رو میشه. دختری که زیر دستاش قصد داشتن با بی رحمی بهش تجاوز میکردن.
ولی اون به موقع سر میرسه و اونو نجات میده.
رویا دختری تک و تنهاست عاشق مردی میشه که مافیاست و رئیسشه
مردی که اونو فقط بخاطر منافع خودش میخواد و هر بار با بی توجهی و سردی دل دخترمونرو میشکنه🥲💔
https://t.me/+TWZo9FzF6sNiMjRk
https://t.me/+TWZo9FzF6sNiMjRk
صب بپاک
IMG_0452.MP43.94 KB
6900
تقدیم با ❤️
برسم بازم براتون مینویسم.
دوستان به انتهای رمان نزدیک میشویم. اگه عقب هستید، خودتون رو برسونین.
❤ 8😢 3
22600
#ماه_در_مه
#محبوبه_لطیفی
#کپی_حرام_است
#پارت_477
- شما که رفتین، من برای خودم یه لقمه نون و پنیر درست کردم. به محض اینکه وارد اتاق مخفی شدم، دیدم سر و صداها شروع شد. داد میزدن که مطمئن هستن که من خونهام.
وارد آشپزخانه میشوم و لیوان آبی برای ماهی میآورم. بدون اینکه فکر کنم میپرسم:
- پس چرا از اتاق اومدی بیرون؟
- نیم ساعتی اینجا بودن. رفتن که مجدد برای شب برگردن. البته با نیروی بیشتر. از ترس حس خفگی داشتم. خواستم برم خونه منیر که دیدم مجدد صدا میاد. داشتم فاتحه خودم رو میخوندم که اینبار شما بودین.
ماهی جرعهای از آب مینوشد. طبق محاسبات ذهنم، خانه منیر هم امن نیست. در اینکه چه کسی پشت این پرده بازیگردان ماجراست، شکی وجود ندارد. حتی آن خانه امن هم جای مناسبی برای ماهی نیست. دستم را روی سرم میکشم.
- برای خودت وسایل ضروری رو بردار. باید تا نیومدن از اینجا بریم.
- مادرم نگران میشه.
با عصبانیت ماهی را نگاه میکنم و در صورتش میغرم.
- نگران بشه بهتره که دستش به جنازت هم نرسه. اون مرتیکه بی پدر مادر تا تو رو نابود نکنه ول کن ماجرا نمیشه.
- مگه من چه گناهی کردم؟
دلم میخواهد از دست ماهی، سرم را به دیوار بکوبم.
- قربانی لازم دارن تا خودشون رو بیگناه جلوه بدن. باید تو رو سلاخی کنن تا بتونن به راحتی آب خوردن نشون بدن که چقدر آدمهای خوبی هستن.
- من باید چیکار کنم؟
به قسمت سخت ماجرا نزدیک میشوم. در چشمان ماهی زل میزنم و زمزمه کنان میگویم:
- یه کار راحت با تو، کار سخته با من. قبوله؟
پایان فصل سوم
❤ 17👍 6😢 5😁 1
217033
#ماه_در_مه
#محبوبه_لطیفی
#کپی_حرام_است
#پارت_476
یک چیزی درست نیست. احساس خطر میکنم اما نمیدانم چه اتفاقی افتاده است. دور و برم را با دقت نگاهم میکنم. خوب است که همیشه همراه خودم اسلحه دارم. با فکر اینکه مسلح هستم، نفسم راحتی میکشم.
- ماهی جان از من ترسیدی؟ دیدم جواب ندادی نگرانت شدم.
- اومده... بود...ن دنبالم.
ماهی ترسیدن و لکنت گرفته است. زنگ خطر برایم زده میشود. سعی میکنم کاملا به خودم مسلط باشم و جو را آرام کنم. با خنده میگویم:
- کی جرات داره بیاد دنبال ماهی من؟
ماهی جوابی نمیدهد و سرش را گوشه دیوار تکیه میدهد. چند دقیقه به سکوت میگذرد. ماهی را نمیدانم که به چه چیزی فکر میکند اما من در فکر فراری دادن ماهی هستم. باید طوری رفتار کنم که ماهی فکر نکند که من هم هول کردهام.
دست ماهی را میگیرم و به آرامی او را از جا بلند میکنم. ماهی در جواب سوالم در مورد بهتر بودن حالش، فقط سری تکان میدهد. وارد خانه که میشویم، تازه به عمق فاجعه پی میبرم. همه چیز خرد و بهم ریخته شده، انگار که زلزله آمده و همه جا ویران کرده است. با لحنی که سعی میکنم عادی بودن خود را همچنان حفظ کرده باشد، میپریم:
- میتونی تعریف کنی چی شده؟
- مادر مجبور شد به خاطر منیر بره. هر وقت مادر حضور نداره، من در یه اتاق مخفی که گوشه پذیرایی هست قایم میشم تا برگرده.
از تصور لحظات سختی که به ماهی گذشته است، قلبم به درد میآید.
❤ 13👍 4👏 3❤🔥 1
19006
Repost from N/a
- داری بابا میشی جناب سروان.
نگاهش حیران و مات بود. انگار باور نمیکرد که قرار است پدر شود!
لبانم طرح لبخندی به خود گرفت و نزدیکش شدم:
- نمیخوای بگی چه حسی داری باباش؟
دست میان موهایش کشید و صدای حیرانش در سالن پیچید:
- گفته بودم فعلاً آمادگیش و ندارم!
- عزیزم منم آمادگیش و نداشتم خب…
با بالا آمدن دستش و هیسی که گفت
لال شدم و به اوی که همانطور عصبی دور خودش میچرخید خیره ماندم.
انقدر خبر پدر شدنش او را بهم ریخته بود که اینگونه رفتار میکرد؟
با حرفش تمام تنم یخ بست و ایندفعه من بودم که حیران و شوکه خیرهی اوی مستأصل بودم!
- نمیتونم آوا… نمیتونم. باید بندازیش💔
https://t.me/+eIi6TuQLKoswYjZk
https://t.me/+eIi6TuQLKoswYjZk
صب بپاک
7600
Repost from N/a
آوا دختر چشم سبز و هاتیه که از شانس بدش توسط چندتا خلافکار گروگان گرفته میشه و تو همون حین بهش تجاوز میشه!
بعد از این قضایا اتفاقی با پلیس جذابی به اسم راودین آشنا میشه و ازش کمک میخواد، اولش فقط یه همکاری ساده برای پیدا کردن و مجازات کردن اون بانده اما کم کم دختر سر زبون دارمون آقا رادوینو عاشق خودش میکنه و باهم...🙈🔥
https://t.me/+eIi6TuQLKoswYjZk
https://t.me/+eIi6TuQLKoswYjZk
9پاک
4000
Choose a Different Plan
Your current plan allows analytics for only 5 channels. To get more, please choose a different plan.