cookie

We use cookies to improve your browsing experience. By clicking «Accept all», you agree to the use of cookies.

avatar

لمس تقدیر ...

یا حق رمان لمس تقدیر رمانی عاشقانه و با بیان باز نوشته شده 💋💑به همه سنین پیشنهاد نمیشه 🚫🔞

Show more
Advertising posts
4 156
Subscribers
No data24 hours
-237 days
-4930 days

Data loading in progress...

Subscriber growth rate

Data loading in progress...

رمان آنلاین | رمان بێ بەڵێن ( عهدشکن ) به قلم سونیا منصوری | دنیای رمان https://novelonline.ir/novel/2168/%D8%A8%DB%8E-%D8%A8%DB%95%DA%B5%DB%8E%D9%86-(-%D8%B9%D9%87%D8%AF%D8%B4%DA%A9%D9%86-) 🩸 دوستان رمان بێ بەڵێن رو توی این اپلیکیشن می تونید بخونید رایگان. 🩸
Show all...
1
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀 #لمس_تقدیر #قسمت۱۲۲ شهرزاد در باورش نمی‌گنجید برای بار دوم روی صندلی ماشین مسیح نشسته باشد آن هم با فرق های بسیار دفعه‌ی اول فقط او و کیانا را رساند و دفعه‌ی دوم با وژالین و او به رستوران رفتند اما باز هم تنها نبودند اما این دفعه بدون شخصی دیگر بیرون می‌رفتند. اگر اصرارهای کیانا و وژالین نبود این استرس را به جان نمی خرید و ریسک همراهی با مسیح را نمی‌کرد. هرچند نمی‌شد منکر حس و حال خوبی که از او می‌گرفت نشد و همین انرژی مثبتی که دریافت می‌کرد باعث شد درخواستش را بپذیرد. از یادآوری لحظه‌ای که کنار او روی صندلی نشست و برای ثانیه‌ای نگاهش کرد و مسیح متوجه شد و سوالی از او پرسید پسندیدی سرخ شد. روز اولی که او را دید ظاهرش را به یاد نمی آورد اما آن روز برای اولین قرار تیپ اسپرت زده بود و از نظرش جذابیت داشت و او را جوان‌تر نشان می‌داد. از موهایش که روی پیشانی اش ریخته بود نمی‌شد گذر کرد شاید اگر بحث شرم و حیا وسط نبود آن ها را لمس می‌کرد. مسیح کنار خیابان پارک کرد و به سمتش چرخید. - رسیدیم. شهرزاد بدون هیچ حرفی دستی به شالش کشید و پیاده شد. مسیح نگاه از  فرفری های مشکی او که از زیر شال بیرون زده بود گرفت و بعد از پیاده شدن ماشین را دور زد تا در کنار شهرزاد قرار بگیرد و ریموت ماشین را فشرد. - دیگه مشکی نپوش. شهرزاد با شنیدن جمله‌ی او چشم هایش را از زمین گرفت سرش را به سمت او کج کرد و خیره اش شد‌. - بله؟ بعد از سلام این بله دومین کلمه ای می‌شد از وقتی دخترک را دیده بود به کار می‌برد لبخند زد و دستش را با فاصله پشت کمر او گذاشت و به سمت رستورانی راهنمایی‌اش کرد. - دوست ندارم از رنگ تیره استفاده می‌کنی. نیم نگاهی به چهره‌ی معصوم شهرزاد انداخت و در رستوران را برایش باز کرد اجازه داد اول او وارد شود و سپس خودش قدم به محوطه گذاشت و هم قدم با او به راه افتاد. - بریم گوشه کنار ها بشینیم. شهرزاد هم پذیرفت و انتخاب میز را دست او سپرد. پشت میز انتخابی نشستند. به دیوارهای رستوران که آکواریوم بودند خیره شد و برقی در نگاهش نشست. دخترک چشم هایش را به ماهی‌های رنگارنگی که با سایز های مختلف کنار هم حرکت می کردند دوخت. ناخودآگاه متنی را به زبان آورد. - ماهی چابکی بود خود را از اسارت قلاب ماهیگیر نجات داد و تن به نوازش دریا سپرد. صدای مسیح نگاهش را به سمت او برگرداند. - صحبت کنیم؟ شهرزاد سری تکان داد که دسته ای از موهایش روی چشم هایش افتادند و او بدون درنگ دستش را بالا برد و موهایش را کنار زد. - بفرمایید. مسیح لبخند زد. - نظرت چیه رسمی صحبت کردن رو کنار بذاریم؟ مخصوصا شما دختربارون؟ گر گرفته از شرم آب دهانش را به سختی فرو داد و نگاهش را به میز داد. - خب. تنها کلمه‌ای که توانست به زبان آورد را گفت و سکوت کرد. تا به حال با هیچ پسری هم صحبت نشده بود و نمی‌دانست بگوید این حالش از خجالت و شرم و حیاست یا ندانستن طرز ارتباط گرفتن با جنس دیگر. به میزهای اطراف خیره شد جز چند خانواده اکثر میزها خالی بود. بوی غذا ها را به مشام کشید و بی‌اختیار گرسنه اش شد.
Show all...
👍 13🥰 9 2
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀 #لمس_تقدیر #قسمت۱۲۱ 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀 #لمس_تقدیر #قسمت۱۲۱ مادرش که او را مخاطب قرار داد موبایل را کنار گذاشت. - مسیح قرار شد دیگه بحث اون دختر تموم بشه خواهرت چی داره می‌گه؟ نفسی گرفت و به پشتی مبل تکیه داد. - مادر خانم ممکنه در این مورد امروز بحث نکنیم؟ نمی خوام مجدد حالتون بد بشه. زن پشت چشمی نازک کرد. - پس بحثش برای همیشه بسته می‌شه‌. اصلا من نمی‌خوام پسرم زن بگیره. نفسش را کلافه بیرون داد به این مادر چه باید می گفت که متوجه ی دردش شود؟ مگر خودش عشق را تجربه نکرده بود پس چرا برای او مانع می ساخت؟ باید فریاد می زد که دیگر برای بستن دلش دیر شده است؟ این که دل به چشم های مخمور شهرزاد باخته و توان فراموش کردنش را ندارد. بدون گفتن کلامی از روی مبل بلند شد و نگاهی خرج چهره‌ی جدی مادرش کرد. - مادرم بعداً در موردش حرف می‌زنیم. قدم های بلندش را به سمت آشپزخانه کج کرد. کنار یخچال ایستاد و درش را باز کرد. همزمان که با موبایلش کار می کرد پارچ آب را از طبقه ی اول برداشت و لیوانی را پر از آب کرد بعد هم با گذاشتن پارچ در یخچال  و برداشتن لیوان به دیوار تکیه داد و درحالی که جرعه، جرعه آب می خورد شماره ای گرفت. - سلام آقا بفرمایید. لیوان را روی کانتر گذاشت. - آزادش کردین؟ گفتی دیگه نمی‌خوام باهاشون همکاری کنم؟ صدای مرد ضعیف به گوشش می رسید. - بله آقا فقط گفتن بهشون بدهکارین باید حساب کنید اگر نه دست از سرتون بر نمی‌دارن. صدای مسیح بی حوصله و عصبی بلند شد. - خیلی خب قطع کن بگو هر وقت داشتم پولشون رو پس میدم غیر از اون مزاحم نشن. اگر نه به مسیح قسم بیچارشون می کنم. تماس رو قطع کرد و نفس عمیقی کشید. •••
Show all...
👍 9 2🤔 2
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀 #لمس_تقدیر #قسمت۱۲۰ سارا برای سر زدن به مسیح که در اتاقش خوابیده بود به سمت اتاقش رفت و در را با کمترین صدای ممکن باز کرد که مبادا مزاحم خوابش شود اما با دیدنش که جلوی پنجره ایستاده بود ابرویی بالا انداخت. قدمی به سمتش برداشت. - تو که بیداری چرا بیرون نیومدی مامان چشمش به در اتاق بود. مسیح نگاه از شاخ و برگ درخت درون حیاط گرفت و به آسمان خیره شد. - می دونی توی یوحنا در مورد عشق چی گفته؟ لحظه ای مکث کرد. - در عشق، ترس جایی ندارد. اما عشق کامل از ترس رنج می برد، زیرا ترس باید با مجازات باشد. کسی که می ترسد، در عشق کامل نمی شود.  سارا به برادرش که پاهایش را تا عرض شانه باز کرده و دست هایش را از پشت کمر در هم قلاب کرده و به آسمان نگاه می کرد گرفت و با چند قدم کوتاه شانه به شانه اش ایستاد. - نگرانی مامان شهرزاد رو قبول نکنه؟ مسیح بی توجه به سخن خواهرش نیم نگاهی با ابرویی بالا برده حواله اش کرد و دست دور شانه ی ظریفش حلقه کرد و او را در آغوش کشید. - مگه می‌تونه مخالفت کنه؟ اصلا شهرزاد و ببینه خودش پیشنهاد میده نذارم دختر مردم مجرد بمونه. سارا سرخوشانه خندید و سرش را به سینه ی برادرش تکیه داد. - مشتاقم شهرزاد رو ببینم. ارزش داره به خاطرش با عقاید سفت و سخت مامان در بیوفتی؟ مسیح دستی میان موهای کوتاه و مشکی اش کشید. - اره ارزش داره ولی نمی‌خوام مامان رو دل چرکین کنم اول رضایت اون شرطه بعد باید برم سراغ خانواده‌ی شهرزاد ممکنه اون هام راضی نباشن. برادرش را در آغوش گرفت. - امیدوارم عیسی مسیح بهترین راه رو پیش روت بذاره اگه هم توی قسمتته با اون دختر همراه و یار و یاور بشید. مسیح خندید و موهای خواهرش را بوسید. - بریم پیش مامان شیطونک الان اون هم میاد ما رو ببره می مونه اینجا یه مجلس دیگه شروع میشه. به خواهرش اشاره ای کرد و هر دو به سمت در اتاق به راه افتادند. مسیح در حال قدم زدن موبایلش را بررسی کرد و هیچ پیامی از شهرزاد به دستش نرسیده بود. سارا لحظه ای به او خیره شد. - عکسش رو نداری ببینمش؟ اصلا چه شکلیه؟ مسیح به اعماق قلبش سفر کرد و چهره‌ی شهرزاد را با چال گونه‌ی خانه خراب‌کنش از نظر گذراند. حرارت قلبش به قدری بالا رفته بود که جوشش خون را در رگ هایش حس می کرد. - نمی‌شه توصیفش کرد فقط باید ببینیش البته شاید از ژاکلین بخوای بتونه چهره اش رو برات توصیف کنه شایدم عکسی ازش بندازه. هر دو تا زمانی که مقابل مادرشان بنشینند در افکار خودشان بودند سارا به شهرزاد فکر می کرد و کنجکاو بود چهره اش را ببیند و مسیح به این که شاید بتواند گونه‌ی نرم و مخملی شهرزاد را نوازش کند. نگاه اشک‌آلود دخترک از زمانی که اولین بار در آیینه ماشین دیده بود از مقابل چشم هایش پاک نمی‌شد و هنوز کنجکاو بود چرا آن روز غم را میشد از چشم هایش خواند. ناخودآگاه موبایلش را برداشت و پیامی برای شهرزاد هزار و یک شبش نوشت و ارسال کرد. " زندگی برای اینکه یه بار دوست داشته باشم خیلی کوتاهه ... قول میدم تو زندگی بعدی هم دنبالت بگردم"
Show all...
👍 20 5
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 #لمس_تقدیر #قسمت_صد_نوزده ساعت های بعد در خیابان بود قدم زنان به سمت خانه بر می‌گشت. باید مادرش را متقاعد می کرد شهرزاد را برای یک بار ببیند اطمینان داشت خودش به این ازدواج راضی می شود. تاکسی ها برایش بوق می زدند و او دست در جیب بدون توجه به آن ها از کنار خیابان عبور می‌کرد. تا زمانی که به خانه برسد به مادرش و شهرزاد فکر کرد نمی توانست فقط یک نفر از آن ها را انتخاب کند. هر دو را با هم می‌خواست و به هر دو هم می‌رسید. به سمت در سیاه رنگ خانه رفت و انگشت اشاره اش را روی زنگ گذاشت و فشرد. دستش را تکان داد تا مجدد زنگ را لمس کند که در باز شد و او قدم به حیاط گذاشت. خواهرش کنار در سالن ایستاده بود‌. - کجا رفتی مسیح؟ مامان رو خیلی نگران کردی. آهسته از کنار خواهرش گذر کرد و سعی کرد چشم های درشت و عسلی رنگش را نادیده بگیرد. که او مجدد به حرف آمد. - مسیح گل که لگد نمی کردم... ابرو در هم کشید. به عقب برگشت و نگاهی به صورت آشفته‌ی خواهرش انداخت. - قبل از این که می‌رفتم رو به راه بودی توی این چند ساعت چی شده؟ سارا ناله ای ضعیف از میان لب هایش بیرون جهید و اشک در چشم هایش حلقه زد. - نبودی مامان حالش بد شد خیلی ترسیدم‌. فشارش بالا رفته بود. مسیح به نرمی او را به آغوش کشید. دست آزادش در میان موهای دخترک نوازش وار چرخید. - قربون خانم پرستار خودم بشم که هر وقت حال مادرش بد می‌شه هول می کنه. با بوسه ای روی پیشانی‌اش از خواهرش جدا شد و به سمت اتاق مادرش رفت. نفهمید چه زمانی پشت در رسید. پلک روی هم فشرد و مردد دستش را چندبار روی در گذاشت و برداشت در آخر ضربه‌ی نرمی روی در زد. - مادر بیام داخل؟ صدایی از داخل اتاق به گوشش نرسید دستگیره‌ی در را لمس کرد و فشرد. پا به داخل اتاق گذاشت و جسم نحیف مادر را روی تخت زیر لحاف پیدا کرد. بعد از ثانیه‌ای در کمال سکوت اتاق را ترک کرد و نزد سارا بازگشت. - بیهوش که نشد؟ سارا سری به علامت منفی تکان داد و زانوهایش را در آغوش گرفت. - فقط فشارش خیلی بالا رفت و نزدیک بود بیهوش بشه که زود فهمیدم و دست به کار شدم داروهاش رو دادم و فشارش رو تنظیم کردم. مسیح لبخند محوی زد. - می‌رم توی اتاقت استراحت کنم مادر خانم بیدار شد من هم صدا کن. سارا سری به نشانه‌ی پذیرفتن تکان داد. به سمت اتاقی که محدوده‌ی سارا بود رفت و قبل از خوابیدن روی تخت موبایلش را از جیب شلوار جینش بیرون آورد و بعد دراز کشید. صفحه‌ی پیام شهرزاد را باز کرد و متنی که در نظر داشت نوشت بعد از لحظه ای متن پیام را پاک کرد و تصمیم گرفت تنها حالش را بپرسد. پیام های قبل را مرور کرد و ناخوداگاه لبخند محوی زد که پیامی از جانب شهرزاد دریافت کرد. - ممنون من خوبم شما حالتون چطوره؟ اولین قدم شکستن خجالت شهرزاد بود. - دختر سیستمت انگار روی خجالت تنظیم شده باید ویندوزت رو عوض کنم یا چی؟ قبل از این که نوشتن جمله های بعدی را به پایان برساند پیامش ارسال شد. - آقا مسیح نمی‌شه جای ویندوز من شما خودت رو سازگار کنی؟ مسیح سرخوش خندید. - با چی محیط یا وجودت؟ گویی مطمئن بود که شهرزاد از شرم سرخ شده باشد متنی نوشت. - حالا گوجه نشو که هلو رو بیشتر دوست دارم. خنده‌اش به قدری صدا دار شد که به گوش سارا هم رسید و ناخوداگاه او هم از شادی برادرش روی لب هایش لبخند نقش بست. •••
Show all...
👍 15 3
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 #لمس_تقدیر #قسمت_صد_هجده سعید بعد از لحظه ای ادامه داد. - جنم ازدواج داری یا نه؟ اول و آخرش باید دار و ندارت رو به نامش کنی! می دونی که زن ها هزار و یه رنگ برنامه دارن و باید به سازشون برقصی. مسیح کف دستش را چند بار آهسته به زانویش کوبید. - دیگه ازدواج یعنی تفکر دو شخص یا همون ما شدن این منیت رو باید کنار بذاریم. پس اگه سازی که میزنه با منطق من هم بسازه روی چشم می‌پذیرم. دوست هایش با سوت و فریاد از حرفی که مسیح زد استقبال کردند و کمی او را دست انداختند. مسیح خندید پر افسوس سری تکان داد. - ببینم احیانا زنی شبیه زن های خودتون لوچ برام سراغ دارید؟ اگه خواهر زن هاتون باشن من زیر بار نمی‌رم ها. ایمان لقمه‌ای در دهانش گذاشت. - جون خودت خواهر زن من چیزی جز شعور کم نداره‌ که اون هم درست می‌شه کافیه تو رو ببینه‌‌. سعید خندید و انگشت اشاره به سمتش گرفت. - شکر خدا زنم تک دختره و خواهر نداره اما یه دخترخاله داره نصفش زیر زمینه! پیمان چشمکی نثار مسیح کرد. - غیبت نکنید به جاش دختر خوب برای مسیح ردیف کنید ببینم. شهاب لیوان خالی را روی سینی گذاشت. - من که پاک، پاکم و دختر، مختر هم نمی‌شناسم جز خواهر زنم که بچه اس مگه مسیح بخواد عروسک بازی کنه. ایمان اما موبایلش را برداشت و وارد گالری شد بعد هم عکسی که با خانواده اش دست جمعی کنار هم نشسته بودند را بالا آورد و صفحه ی موبایل را به سمت مسیح گرفت. - ببین چه دخترهای خوشگلی داریم تو فقط انتخاب کن خواستگاری از ما ... مسیح کلافه دستی به پیشانی اش کشید و چشم از تَرَک روی دیوار که پشت سر ایمان بود گرفت. - ایمان اون موبایل رو جمع کن من عادت ندارم دختر مردم رو دید بزنم. بچه ها بهتر نیست بحث رو ادامه ندیم؟ از نظر شهاب رفتار مسیح عجیب بود از همان ابتدای ورودش متوجه‌ی بی‌حوصلگی او شد اما سکوت کرد تا شاید خودش مشکل را با آن ها در میان بگذارد. همیشه در جمع های دوستانه او هم همراه با بقیه شیطنت می کرد و سر به سر آن ها می‌گذاشت اما مدتی از او خبری نشد تا به امروز که باز هم مانند بقیه‌ی روزها نبود. - مسیح چیزی شده؟ می‌خوای بهمون بگو شاید بتونیم کمکت کنیم؟ چند ثانیه‌ای مردد به صورت استخوانی شهاب خیره شد اما بعد سری به نشانه ی منفی تکان داد. - کار فقط از دست کاردونش بر میاد. ایمان سفره را جمع کرد و گوشه ای گذاشت. - خب اون کار چیه بگو شاید ما هم کاردون شدیم. نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. تصمیم گرفت تمام مدت زمانی که قرار است در جمع دوست هایش وقت بگذراند شادتر باشد اما فکر به شهرزاد اجازه نمی داد. شهاب آرنج دستش را روی زانویش گذاشت. - اگر دیدی جوانی بر دیواری تکیه کرده بدان عاشق شده راهی برای دردش پیدا نکرده. سه مرد دیگر نگاهی بین شهاب و مسیح گذارندند. - مسیح عاشق شدی؟ سعید کسی بود که این سوال را پرسید اما کسی که فعلا قصد نداشت دوست هایش بفهمند منکر شد مسیح بود. - عشق کجاست بابا. بعد هم به شهاب چشم دوخت. - شعر مردمم خراب کردی که شاعر! شهاب زنگ دار خندید. - چشم هات، چشم های یه آدم عادی نیست من دیگه خودم دیوونه‌ام و آدم های دیوونه رو خوب تشخیص می‌دم. تلاش می کرد با خنده بحث را جمع کند. - قشنگ مشخصه دیوونه شدی آخه من و چه به عشق؟! دوست هایش که می‌دانستند مسیح تا خودش نخواهد حرفی نمی‌زند سکوت کردند و بحث را بعد از ثانیه‌ای به دلار و ... کشاندند. تا زمانی که در میان دوست هایش بود توانست کمی حواسش را پرت کند.
Show all...
👍 16 4
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 #لمس_تقدیر #قسمت_صد_هفده سعید از سرویس بیرون آمد و روی زمین نشست. - خب داداش بگو ببینم وضع کار و بار چطوره؟ مسیح نگاهی به سعید انداخت و چشم هایش را میان موهای کم پشتش گرداند. - تو هنوز فکری برای کچلی وسط سرت نکردی داداش؟ سعید با شیطنت خندید و چشم و ابرویی رقصاند. - غیر مستقیم فهموندی دخالت موقوف؟ چنگ در موهایش فرو برد و همه‌ی تارهای روی پیشانی‌اش را به بالا هدایت کرد. - نه بابا چرا بیخود می‌گی آخه! کار و بار که دیگه کساد و همه می دونن! ایمان سفره ای روی زمین پهن کرد و ماهیتابه‌ی حاوی تخم مرغ را روی نان گذاشت و لقمه ای درست کرد و به سمت مسیح گرفت. - بیخیال بابا بحث کار رو بیاریم وسط همه حالمون می‌گیره من خودم مجرد بودم این حقوق کفافم رو نمی‌داد چه برسه از وقتی زن گرفتم صبح ها با سلام خونه رو ترک می‌کنم و شب ها با صلوات بر می‌گردم. سعید ضربه ای آهسته روی بازویش کوبید. - چرا مفت میگی آخه! زنی که تو داری از زن های ما قانع تره. نیشخندی زهرداری روی لب هایش نشست. - باشه بابا زن من قانع بهتره بیشتر از این مسیح رو از متاهلی نترسونیم. سعید ابرویی بالا انداخت. - به نظر من که مسیح چون زن نداره حرف های ما رو خوب درک نمی‌کنه نه؟ مردها با خیال راحت خندیدند و مسیح با تاسف سر تکان داد‌. - هنوز هم همونی هستید که بودین. جلب! شهاب دستی به چانه ی مردانه اش کشید. - اره جلب ها می‌خوان تو رو هم توی دردسر بندازن. ایمان با لبخند سر به زیر  انداخت و سری تکان داد. - به نظرم وقتشه دست مسیح هم بند کنیم. بدآموزی داره یه مجرد بین ما متاهل ها باشه آقا چشم و گوشش باز می‌شه. پیمان کنجکاو وارد اتاق شد و قبل از نشستن روی مبل خم شد و سینی را روی میز گذاشت. - جریان چیه؟ شهاب متفکر خم شد و لیوانی چایی از روی سینی برداشت. - مغز متفکر ها دیدن بین ما متاهل ها مسیح مجرد مونده تصمیم گرفتن براش زن بگیرن. پیمان خندید و از روی شوخی به شانه‌ی مسیح کوبید. - کمی به سر و وضع خشنت برس مهربون‌تر به نظر برسی. مسیح بعد از پشت سر گذاشتن آن بحث کسل کننده‌ای که با مادرش داشت توانست آسوده بخندد. برقی از خباثت از چشم هایش گذشت. - اول این که من توی فکرش هستم ولی شماها مراقب باشید زن هاتون دورتون نزنن مثل خر توی گل بمونید. ایمان کف دست هایش را به هم کوبید. - انصافا راست می‌گه ولی دیر گفت چون ماها خیلی وقته خر شدیم مخصوصا من که هر چی دار و ندار دارم به نام الهام شده. https://t.me/Oakwoodbaloot دوستان اگه دوست داشتید  از این کانال حمایت کنید.❤️
Show all...
👍 15
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺🍀🌺🍀🌺🍀 🌺🍀🌺🍀🌺 🌺🍀🌺🍀 🌺🍀🌺 🌺🍀 #لمس_تقدیر #قسمت_صد_هفجده
Show all...
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺🍀🌺🍀🌺🍀 🌺🍀🌺🍀🌺 🌺🍀🌺🍀 🌺🍀🌺 🌺🍀 #لمس_تقدیر #قسمت_صد_هفده
Show all...
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺🍀🌺🍀🌺🍀 🌺🍀🌺🍀🌺 🌺🍀🌺🍀 🌺🍀🌺 🌺🍀
Show all...